ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 26.05.2020, 19:52
پیوند شوم سرخ و سیاه

مزدک بامدادان

زمان برای خواندن: ۱۲ دقیقه

«یادم هست که اولین اعتراضات سیاسی در تهران سیزدهم شهریور در تپه‌های قیطریه و به دعوت گروهی از روحانیون و مشخصاً دکتر محمد مفتح آغاز شد. تجمع و راهپیمایی بعد از نماز عید فطر آغاز میشد. حوالی ساعت ده صبح آنجا بودیم و منتظر که نماز تمام شود و ما که چپ و معتقد به انقلاب سوسیالیسیتی بودیم به مردم بپیوندیم و البته هیچ مشکلی نداشتیم که با چادر مشکی آنجا حاضر شده‌ایم»[۱]

هنگامی که ملیحه محمدی در فوریه ۲۰۱۸ این سخنان را می‌نوشت، کمابیش ۵۰ سال از پیدایش فن‌واژه “ارتجاع سرخ و سیاه” در سپهر سیاسی ایران گذشته بود. شاید بهتر از این نمی‌شد درونمایه آنچه را که محمدرضا شاه چنین نامیده بود، بازگو کرد:

یک زن کمونیست چادر مشکی بر سر می‌کند، به دعوت یک روحانی شیعه لبیک می‌گوید و به جایی می‌رود که مسلمانان می‌خواهند نماز عید فطر بخوانند، تا به نمازگزاران بپیوندد و زیر رهبری روحانیت شیعه، شاه را سرنگون کند. ما به درستی نمی‌دانیم که آیا این کمونیست‌ها به مانند نمونه پاریس در پشت حجت‌الاسلام نماز فطر را هم قربة الی‌الله اقامه کرده بودند، یا نه. همین اندازه می‌دانیم که در این گردهمایی کمونیست‌ها و اسلام‌گرایان دست در دست هم نهاده بودند، تا تیشه بر ریشه کیان و هستی این آب و خاک نهند، همانگونه که نهادند.

پیوند میان اسلام‌گرایان و کمونیست‌ها در ایران به سال ۱۲۹۹ و بنیانگذاری جمهوری سوسیالیستی ایران (جمهوری گیلان) بازمی‌گردد. در آن سال نزدیک به همه کمونیست‌های شناخته شده ایرانی همچون حیدرعمواغلی، آوتیس میکائیلیان، میرجعفر جوادزاده (پیشه‌وری) به یک روحانی شیعه پیوستند تا نخستین جمهوری سوسیالیستی را در ایران برپاسازند. ما می‌توانیم پیوند میان اندیشه سرخ کمونیست‌ها و باورهای سیاه اسلام‌گرایان را در نزدیک به سرتاسر تاریخ سده گذشته ایران نشان دهیم. برای نمونه برخورد حزب توده در کنار مسلمانان باورمندی چون مصدق و دیگر هموندان جبهه ملی به ترور کسروی می‌تواند همسوئی این دو گرایش را به نیکی بازنماید.

شاید هنگامی که خسرو گلسرخی، یکی از تراژیکترین چهره‌های اندیشه سرخ در دادگاه خود را پیرو مولا حسین و مولا علی می‌نامید و در ناخودآگاهش خود را چونان زینب خواهر حسین ابن‌علی می‌پنداشت که در بارگاه یزید ابن‌معاویه فریاد دادخواهی سرداده بود، هرگز نمی‌توانست بیانگارد که سخنانش به یک مانیفست سیاسی برای دو گروه بزرگ و پرهوادار مارکسیستی ایرانی یعنی حزب توده و سازمان اکثریت فراخواهد رُست و سرنوشت آنان را در پی قدرتگیری اسلامگرایان رقم خواهد زد:

«بدین گونه است که در یک جامعه مارکسیستی، اسلام حقیقی به عنوان یک روبنا قابل توجیه است، و ما نیز چنین اسلامی را اسلام حسینی، و اسلام علی را تأیید می‌کنیم»

آنچه که در حکومت پادشاهی “اتحاد ارتجاع سرخ و سیاه” نامیده می‌شد، زائیده یک ذهن بیمار همه دشمن‌پندار نبود. بوارونه آنچه که پیروان اندیشه‌های سرخ و سیاه چهل سال است به هم‌می‌بافند، هراس شاه از کمونیسم برخاسته از پارانویا نبود؛ از جنگهای ایران و روسیه تزاری بروزگار قاجار و زورگوئی‌های این همسایه شمالی اگر بگذریم، تا آنجا که به‌نام “پهلوی” بازمی‌گشت، این همسایه کمونیست دوبار، یکبار در ۱۲۹۹ و دیگربار در ۱۳۲۰ به ایران لشگر کشیده بود و هر دوبار با بروی کار آوردن حکومتی دست‌نشانده در زیر سرنیزه ارتش سرخ (میرزا کوچک خان ۱۲۹۹ و پیشه‌وری ۱۳۲۴) تلاش کرده بود بخشی از خاک میهن را جدا کند. از آن گذشته ایران با بزرگترین کشور جهان که ارتش‌اش حتا لرزه بر اندام امریکا و اروپا انداخته بود ۱۷۰۰ کیلومتر مرز داشت. در درون کشور حزبی به راه افتاده بود با انبوه هموندان و هواداران که در خیابانهای تهران آشکارا زادروز استالین را به جشن می‌نشست و در روزنامه‌هایش گستاخانه از دولت ایران می‌خواست که نفت شمال را به شوروی ببخشد. از همه اینها هراسناک‌تر برای شاه ولی این بود که این حزب گذشته از سازمان‌های گسترده و تودرتوی سیاسی خود، سازمانی نیز از افسران ارتش داشت که ۶۰۰ افسر برجسته در همه رسته‌ها هموندان آن بودند و در سال ۱۳۲۴ دست به کودتایی نافرجام زده بودند، که آن را به نام “قیام افسران خراسان” می‌شناسیم.

اگر رهبر کشوری با ویژگی‌های ایران اینها را می‌دانست و باز هم از کمونیسم و کمونیست‌ها نمی‌ترسید، جای آن داشت که او را دیوانه بنامیم. هراس شاه از اسلام‌گرایان نیز برخاسته از نگاه درست او به تاریخ بود. او که خود مسلمانی باورمند بود، به‌وارونه کمونیستها نیروی ویرانگر روحانیت شیعه را شناخته بود و می‌دانست که آنان حتا به‌روزگار پدرش که از پشتیبانی گسترده مردم و سرآمدان و اندیشه‌ورزان روزگار خود برخوردار بود هم، توانسته بودند کشور را به آشوب بکشانند و هراس‌شان تنها از چکمه‌های رضاشاهی بود، چکمه‌هایی که واپسین شاه ایران نه می‌خواست و نه می‌توانست درپای کند. او همچنین دیده بود که یک روحانی واپس‌گرای خشک‌مغز چگونه توانسته بود در خرداد ۱۳۴۲ کشور را به به هم بریزد. پس ناگزیر بود با این نیروی هراس‌انگیزی که روشنفکران مشروطه از ترس آن به رضاشاه پناه برده بودند، کجدار و مریز کنار بیاید، در جایی از آنان دلجویی کند و در جایی بر آنها بتازد. با اینهمه او این اندازه تیزهوشی داشت که به روحانیانی چون بروجردی و شریعتمداری که خواهان دوری دین از سیاست بودند پروبال ببخشد و روحانیانی مانند خمینی را که در سودای حکومت بودند، سرکوب کند. بخش بزرگی از کمونیست‌های ایرانی ولی چنانکه دیدیم، به‌زیر عبای همین آیت‌الله خزیدند و نردبانی شدند برای نشستن او بر ماه.

ولی اگر همین شورش واپس‌گرایانه خمینی بر ضد حق رای زنان و برابری دینی نمایندگان مجلس را در نگر بگیریم، کمونیست‌ها چه رفتاری در پیش گرفتند؟ بیژن جزنی آن را “تضاد خلق با استبداد دربار به مثابه عمده‌ترین دشمن خلق” نامید[۲]. یعنی از نگاه جزنی آن فرومایگانی که زنان را کتک می‌زدند و آتش بر کتابخانه‌ها و سینماها می‌افکندند و رهبرشان که همان روزها هم سکس با کودک شیرخواره را حلال می‌دانست، “خلق” بودند. حزب توده نیز در پی افت‌و‌خیزی چند برای خمینی نامه نوشت و پیام‌های او را در رادیوی خود بازخواند.

دو نیروی واپس‌گرای تاریخ نزدیک ایران، یعنی مارکسیسم و اسلامگرایی سرانجام توانستند حکومت پادشاهی را با کمک بیگانگان و پشتیبانی بی‌دریغ بی‌بی‌سی به‌ زانو درآورند. این پیروزی بزرگ آنان را به هم نزدیکتر کرد. اندکی پس از انقلاب اسلامی بخش بزرگتر فدائیان پشت به اپوزیسیون کرد و به همراه حزب توده با همه توان خود به پشتیبانی از دستگاه سرکوب و شکنجه رژیم اسلامی پرداخت. حزب توده حتا تا به‌جایی پیش رفت که نوشت به صادق خلخالی در هرکجای ایران که نامزد انتخابات شود رأی خواهد داد[۳]. کمونیست‌های سرخی که گویا سخنان مارکس درباره افیون بودن دین را فراموش کرده بودند، به‌ناگاه واژگان دینی را برای نوشته‌هایشان برگزیدند، خمینی را “امام” خواندند، سازمان اکثریت عاشورای حسینی را تسلیت گفت و حزب توده در روزنامه‌اش نوشت «کل یوم عاشورا، کل ارض کربلا»، تا روان خسرو گلسرخی در بهشت شادمان شود.

در سال ۱۳۶۰ ولی رهبری سازمان اکثریت پیوند میان سرخ و سیاه را به چکاد تازه‌ای رساند. این سازمان که رهبرانش رفتار زندان‌بانان رژیم اسلامی با دستگیرشدگان را از تجربه‌هایی چون سرکوب‌های ترکمن‌صحرا و کشتن رهبران ترکمن[۴] و همچنین کشتار مردم کردستان به نیکی می‌شناختند، به هموندان و هوادارانش دستور داد همه مخالفان رژیم را به سپاه پاسداران و نهادهای امنیتی “لو بدهند”، به همان کسانی که به دوشیزگان زندانی پیش از اعدام تجاوز می‌کردند. بدینگونه و از آن پس پیوند میان سرخ و سیاه دیگر تنها در پهنه نگرش سیاسی نبود، سازمان اکثریت دست همکاری به‌دست سربازان گمنام امام زمان و اسدالله لاجوردی داده بود، تا با یاری هم به شکار مخالفان بپردازند و بر رنگ سیاه سرکوب و اعدام و شکنجه، رگه‌ای سرخ نیز بپاشند[۵].

این همکاری و هم‌پیمانی تا به همین امروز نیز دنباله دارد. همان سرخ‌هایی که در حکومت پادشاهی “هیچ” پدیده خوبی نمی‌یافتند و آن را یکسر سیاه می‌دیدند، چهل سال است پیوسته در این رژیم سرتابپا سیاهِ سنگسار و شکنجه و دزدسالار کسی را می‌جویند، که به‌زیر عبایش بخزند در آغوش‌اش بیارامند. گروهی از هموندان اینان که میهمانان همیشگی بی‌بی‌سی و دیگر رسانه‌های پربیننده هستند، بی‌پرده و آشکار حتا از سیاست‌های سرکوبگرانه رژیم اسلامی نیز دفاع می‌کنند. از دیگر سو کمونیست‌های پیشین ایرانی که هنوز ردای سرخ از تن بدر نکرده‌اند، نه تنها به کسی رآی می‌دهند که دولتش بر پشت کارگران بینوای معدن آق‌دره تازیانه می‌زند، که این شاهکار خود را با انگشت‌های رنگین به رخ این و آن می‌کشند. با رای اینان به ریشهری و رفسنجانی و دری نجف‌آبادی است که ظریف می‌تواند در درون ایران بگوید «ما خودمون این زندگی رو انتخاب کردیم» و در برون از کشور بگوید «اگر ما سرکوبگر بودیم، ۷۵ درسد مردم در انتخابات شرکت نمی‌کردند و به ما رای نمی‌داند». واپس‌گرایان سرخ از یک سد سال پیش تا به امروز یار وفادار مرتجعان اسلام‌گرا و هیزم‌کش آتش ایران‌ستیزی بوده‌اند.

در پهنه اندیشه نیز داستان همین است و یار غار و همدم و هم‌پیاله “فیلسوفانی” که از بازماندگان مارکسیسم-لنینیسم ایرانی هستند، کسی جز مسلمانان واپسگرایان نیست، همانانی که خود را “نواندیش دینی” می‌نامدند، تا رنگ سیاه را با یاری دوستان سرخ‌شان از چهره اسلام سیاسی بزدایند و این‌بار با فریبی دیگر مردم را در پرتگاهی ژرف‌تر بیافکنند. این فیلسوفان و کنشگران “خود چپ‌خوانده” آزرمی از این ندارند در کنار کسی بنشینند[۶] که می‌گوید «خمینی باسوادترین رهبر این کشور بوده تا کنون. از ایام اولیه حکومت هخامنشیان تا روزگار حاضر».

پیوند شوم سرخ و سیاه به گمان من بیش از آنکه از سر سودجوئی‌های سیاسی باشد، ریشه در آن پدیده‌ای دارد که آرامش دوستدار آن را “خویشاوندی پنهان” می‌نامد. نمی‌توان انگاشت کسانی که رفیق چریک خود را به گناه عشق‌ورزیدن به یک زن همخانه‌اش اعدام انقلابی می‌کردند[۷]، در ژرفای اندیشه خود فرق چندانی با کسانی داشته بوده باشند، که سزای “زنای محسنه” را سنگسار می‌دانند. همچنین نمی‌توان پنداشت کسانی که تا به امروز آئین‌های “حماسه سیاهکل” را هر سال پرشکوه‌تر و گسترده‌تر برگزار می‌کنند، در نگاه خود به دین و آئین‌های دینی فرق چندانی با شیعیان مولا حسین و آئین‌های سوگواری او داشته باشند.

آنچه که از روزگار محمدرضا شاه تا به اکنون با هوشیاری و دورنگری “اتحاد نامقدس ارتجاع سرخ و سیاه” ‌نامید می‌شود، افسانه و دروغ نیست. اگر مارکسیست‌ها و بازمانگانشان تنها یکبار با دیدی درست به تاریخ یک سد سال گذشته، از ۱۲۹۹ تا ۱۳۹۹ و از جمهوری سوسیالیستی گیلان تا  انگشتان آلوده به ننگ رای‌دادن به دژخیمان و شکنجه‌گران و آدم‌کشان می‌نگریستند، خود می‌توانستند ببینند چه کسی پندارباف و دچار پارانویا بوده است.

مارکسیسم اگر در بیشتر کشورها دستکم در ظاهر چهره‌ای پیشرو به خود گرفته است، در کشور نگون‌بخت ما روی دیگر سکه شوم واپس‌گرایی است.

و این سکه‌ نیز به‌مانند هر سکه دیگری دو رو دارد؛
یک روی سرخ،
و یک روی سیاه!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
facebook.com/mazdak.bamdadan
———————————
[۱] انقلاب بهمن و ضرورت همواره بازبینی‌اش
[۲] بیژن جزنی، جمعبندی مبارزات سی‌ساله اخیر در ایران، موقعیت خلق در برابر اصلاحات ارضی
[۳]  اطلاعیه کمیته مرکزی حزب توده ایران، ۱۳۵۸،۰۵،۰۹
[۴]  توماج، واحدی؛ مختوم، جرجانی
[۵]  کار اکثریت، چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۶۰، برگ ۹
[۶] بزرگداشت اشکوری در شهر کلن؛ کسی که ایده‌هایش را زندگی کرده
[۷]  عبدالله پنجه‌شاهی به گناه رابطه با هم‌تیمی‌اش ادنا ثابت بدست همرزمان سازمانی‌اش اعدام انقلابی شد. از آنجایی که بیشتران رهبران سازمانهای مارکسیستی هنوز زنده‌اند، گزارشهای بیشتری از این دست به بیرون درز نمی‌کنند، چرا که آدمکشی در سرتاسر جهان با گذر زمان بخشوده نمی‌شد و همیشه می‌توان آن را پیگیری نمود. بدینگونه دور از پندار نیست شمار آنچه که “قتلهای درون سازمانی” نامیده می‌شود، بسیار بیشتر از آنی باشد که ما می‌دانیم و رهبران زنده این سازمانها از ترس پیگیری آنها را پنهان نگاه داشته باشند.


نظر خوانندگان:


■ با درود و سپاس فراوان،
تحليل و نقد بسيار جالب و درست از تاريخ معاصر كه خودمان تا حدى شاهد وقايع بوديم. اميدوارم رفيقان كمونيست هم واقع گرانه و بدون تعصب اين مقاله را بخوانند! ما همچنان منتظر نوشتار ها ونقدهاى خوب شما دوست عزيز هستيم!
محسن رهگذر


■ جناب بامدادان
این پیوند در سال ۱۳۵۷ به اوج خود رسید. هیچ گاه در طول تاریخ معاصر. کمونیست‌های ایرانی به ویژه شوروی پرستان امکان ضربه زدن به فرهنگ و تمدن ایران را آنچنان که ما در انقلاب ۵۷ شاهدش بودیم نداشتیم. همنگونه که توده‌ای‌های نسل‌های گذشته که در اردوگاه‌های استالین شکنجه شدند اما به خاطر بردگی به ایمان و اعتقاد وپسگرایانه خویش لب به سخن و اعتراض یا افشاگری نگشودند، بازماندگان اکثریتی سال‌های شوم ۶۰ نیز با ماست مالی کردن فجایع تشکیلاتی پیری سیاسی و فرتوتی معنوی خود را بر برخورد مسولانه به گذشته ارجح میدانند. شگفتا که این پیوند امروز جهانی تر به نظر می‌رسد. بسیاری از چپ‌های کشور‌های صنعتی در اروپا و آمریکا از جنایات رژیم ایران را یا نادیده میگیرند یا انکار میکنند. در سال ۲۰۱۶ طرفدارن برنی سندرز در ۳ ایالت آمریکا به خاطر کینه از هیلاری کلینتون به ترامپ ری دادند و موجب انتخاب یک بیمار در کاخ سفید شدند.
مهرداد


■ مزدک گرامی، دست مریزاد. مانند همیشه بی‌پروا و بُرّنده!
براستی اختلاف “ایدئولوژی” مارکسیستهای ایرانی و “اسلام شیعه” در چه بود؟ جایگزینی سمبلهای دینی با نشانهای کمونیستی بدون تغییر ذره‌ای از درونمایه‌های آن؟ جایگزینی “پنج‌تن آل عبا” با مارکس،انگلس، لنین استالین و مائو؟ جایگزینی “قرآن” با “کاپیتال” مارکس و یا “چه باید کرد؟” لنین؟ بجرأت میتوان گفت که نود درسد چپ ایرانی این کتابها را هم ـ همانند مؤمنین مسلمان قرآن را ـ نخوانده و از ده درسد باقیمانده، نود درسدش آنها را نفهمیده بود. ایدئولوژی چپ تنها جزمیات را با جزمیات دیگر جایگزین کرد: بهشت الهی را با سوسیالیزم تخیلی، ناموس را با “اخلاق انقلابی”،علی را با مارکس و حسین را با لنین. بیهوده نیست که ما هیچگاه یک انتقاد ماهوی در باره‌ی اسلام (یا مذهب در کل) از چپ ایرانی ندیده‌ایم. حتا زمانی که یک شبه “مجاهدین فی سبیل الله” به “مجاهدین خلق ایران ـ مارکسیست لنینیست” تبدیل شدند. آنها حتی از گفته‌ی “دین افیون انسانهاست” دین را تنها با مذهب مسیحیت تفسیر می‌کردند (و شاید در نهان سه بار هم “استغفرالله” می‌گفتند)!
آنچه که در محتوا یکی بود، در ظاهر نیز نمی‌توانست “متحد” نباشد. آنها حتا اگر در صفوف مختلف به اقامه‌ی نماز می‌ایستادند، “امامشان” یکی بود! چپ ایرانی خود را تنها با یک “ایدئولوژی” تعریف می‌کرد، که در خود چیزی مگر “اصول دین” نبود. از منافع طبقه‌ی کارگر بغیر از شعارش چیزی نفهمید و در صفوف خود نه این طبقه را، بلکه دانشجویان روستایی و افسران ارتش را جای داده بود. من در مقاله‌ای تحت عنوان “عوامل بی‌انگیزگی برای انقلاب در دوران ما” به این نکته اعتراف کرده‌ام، که من خود نیز مفهوم نام “مارکسیستهای اسلامی” را بسیار دیرتر ـ و شوربختانه خیلی دیر ـ فهمیدم.
آرمین لنگرودی


■ آقای رهگذر گرامی، درود بر شما من آرزوی شما را آسانتر و کوتاهتر می‌کنم و می‌گویم «امیدوارم رفقای کمونیست “بخوانند”، حالا هر چیزی را، تنها بخوانند»
م. بامدادان


■ مهرداد گرامی، درود بر شما
این پیوند میان مارکسیستها و دینداران را آرمین لنگرودی گرامی بخوبی در پیام خود واگشاده است. به گمان من ایدئولوژی یک دین بدون الهیات است، با همان باورهای سنگواره‌گون و آرمانگرائیهای بر پایه پندار و آرزو. بویژه در میان ما ایرانیان، که می‌توانیم حتا از گیاهخواری هم دین بسازیم، هنری که تنها نزد ما است. در گفتگو با کانال جمهوری بیخدایان یکی از بینندگان به گرداننده برنامه خرده گرفت که چرا می‌گوید «خداحافظ»، پاسخ او بسیار شنیدنی بود: «لطفا از بیخدائی دین درست نکنید»
م. بامدادان


■ آرمین گرامی
با سپاس از اینکه برخی از ناگفته‌های نوشته مرا در پیامت آوردی. به گمان من ستیز با نگاه اسلامی به پدیده‌های جهان درست به همان اندازه پرارج است که ستیز با نگاه مارکسیستی. مارکسیسم گذشته از آنکه در بنیاد خود همانندیهای بسیاری با جهانبینی یهودی-مسیحی دارد، در ایران رگه‌های شیعی نیز به خود گرفته است. همانگونه که نوشتی، آنچه که در درون خویشاوند است، در برون نیز همپیمان می‌شود.
م. بامدادان


■ بامدادان گرامی
شکل گیری باورهای جمعی در قالب‌های آیینی، اسطوره‌ای، مذهبی، شامل همه‌ی ایسم‌ها، بر بنمایه‌های برایشی استوارند. آن قابلیتی که ذهنیت مشترک (intersubjectiv) را ممکن می سازد. شکل‌گیری باور چپ هم، با همه‌ی نحله هایش، بر بستر و با دستمایه‌ی عناصر فرهنگی این مرز وبوم رخ داده است. در هسته‌ی این باور عدالت نشسته است. اما این عدالت در نیمه قرن بیستم هم با شمشیر کین‌خواه کیخسرو اجرا میشد. - اما در تاریخ نه چندان دور: با تثبیت هژمونی آمریکا در جهان آزاد پس از جنگ جهانی دوم بتدریج نگاه استراتژیک آمریکا در عرصه‌ی جهان دو قطبی تغییرات بنیادی کرد.تا زمان ترومن هنوز سیاستگذاران امنیتی آمریکا نیروهای ملی گرای سکولار را، که عمدتاً با استعمار بریتانیا مشکل داشتند، در صف بندی های قدرت در کشور‌های پیرامونی و توسعه نیافته مثل ایران، متحد خود در برابر بلوک شرق می‌دانستند. اما با روی کار آمدن آیزنهاور در سال ۱۹۵۳ و بخصوص با تصدی وزارت خارجه و CIA توسط برادران دالس (Dulles)، که جزء وکلای Anglo-Persian Oil Cpmpa y بودند، رویکرد سیاست خارجی آمریکا به نیروهای ملی بویژه در ایران تغییر کرد و این نیروها جاده صاف کن کمونیسم تلقی شدند (یکی از دلایل گره خوردن مذاکرات مصدق با آمریکا).
از سویی دیگر نیروهای مذهبی به شدت ضد کمونیست به عنوان متحد استراتژیک در مقابله با گسترش باورهای چپ (که عمدتاً دل با شوروی داشتند) تلقی شدند. انعکاس این رویکرد آمریکا در سیاستگذاری های امنیتی ایران در دهه های پس از کودتای ۲۸ مرداد روشن است : تنگ کردن هر چه بیشتر عرصه بر نیروهای ملی و چپ و کمکهای عمدتاً نامحسوس و پنهانی به نیروهای مذهبی (رشد قارچ گونه‌ی مساجد و تکیه ها، مدارس مذهبی، گسترش مجلات و انتشارات پر تیراژ کتابهای مذهبی، حتی نشاندن شریعتی بر کرسی استادی دانشگاه مشهد بدون مدرک معتبر با اعمال نفوذ ساواک، تأمین مالی حسینیه ارشاد و...). اینها همه متعارض و ناهمخوان بنظر میرسند، که براستی در عمل چنین هم بودند، که شاید در نگاه پسینی به تاریخ خطاهای استراتژیک این یا آن تلقی شوند. شاید یک علت این امر این باشد که اردوی مخالف (اردوگاه شوروی) در گفتمان‌سازی در بین اقشار باسواد موفق‌تر بوده است. بویژه پیرامون پارادایم عدالت اجتماعی که در فرهنگ ما با عدالت خواهی کین‌خواهانه‌ی اسطوره‌ای در هم می‌آمیزد.
تاریخ به جای خود اما نشستن یک فیلسوف، که ابزارش استدلال بر پایه‌ی خرد رها از باور باید باشد، با باورمندی به عیان شیاد و حقه‌باز و زبان‌باز به قصد دیالوگ مصداق بارز سوراخ دعا را گم کردن است.
با سپاس از روشنگری‌هایتان / H.orskuhi


■ جناب بامدادان با درود فراوان
مقاله‌ای کاملاً عینی، واقعی، و منطقی ولی متاسفانه با یک اشکال بزرگ همراه است که فقط مخصوص شما نیست تقریباً تمام مقاله نویسانی که در سایت های اینترنتی که من گهگاهی مطالعه می‌کنم این اشکال مشترک را دارند. فرقی هم نمیکند ضد امپریالیست یا غیر ضد امپریالیست. این انتقاد سازنده را من قبلاً در یکی از مقالات قبلی شما ذکر کردم ولی متاسفانه پاسخ شما هیچ ارتباطی به انتقاد من نداشت. سئوالی را که جوابش فقط چند کلمه بود را با جوابی که تقریباً به اندازۀ خود مقاله بود جواب دادید که البته همانطور که گفتم صرف نظر از درست یا اشتباه بودنش اصلاً جواب سئوال من نبود.به همین دلیل شانس خود را دوباره امتحان میکنم شاید این بار بخت با من باشد و از شما یک جواب مربوط به انتقاد (سازنده)خود دریافت کنم. اینجا.(دو نیروی واپس‌گرای تاریخ نزدیک ایران، یعنی مارکسیسم و اسلام‌گرایی سرانجام توانستند حکومت پادشاهی را با کمک بیگانگان و پشتیبانی بی‌دریغ بی‌بی‌سی به‌ زانو درآورند.)
جناب بامدادان نظر شخصی من این است که این دو نیروی واپس‌گرای تاریخ نزدیک ایران، یعنی مارکسیست ها و اسلامگرا ها بودند(یعنی تقریباً تمام جمعیت تهران) که بین میدان انقلاب و میدان آزادی تظاهرات اعتراض آمیز میکردند. که سرانجام حکومت پادشاهی را به زانو درآوردند.بی بی سی مانند هر رادیوی دیگری این اخبار را پخش میکرد.به عبارتی دیگر عمل را معترضین میدادند. بی بی سی عکس العمل نشان میداد(پخش اخبار)و به عبارت باز هم ساده تر معترضین عکس امامشان را در ماه میدیدند و بی بی سی این خبر را منتشر میکرد.و نه برعکس. و به همین ترتیب کمک بیگانگان! کدام بیگانگان؟! آیا منظورتان جیمی کارتر است؟ یا ژنرال هویزر؟! یا چه کسی؟ اینها که بزرگترین متحدان خود شاه بودند ومطمئناً شاه را به خمینی ترجیح میدادند ولی وقتی تمام راه ها را بسته میدیدند در آن صورت جیمی کارتر پیشنهاد میداد شاه باید برود. یا هویزر پیشنهاد بی طرفی ارتش را داد. ولی شاه میتوانست بماند و آقای کارتر نمیتوانست اورا مجبور به ترک ایران کند.یا ارتش میتوانست بیطرف نماند و بر روی معترضین شلیک کند.دقیقاًمانند امروز آقای ترامپ میگوید ایران نفت به ونزوئلا ندهد ولی جمهوری اسلامی این کاررا میکند. یا میگوید ایران از سوریه خارج شود. ایران ولی خارج نمیشود. اصولاً رفتن شاه و یا برقراری جمهوری اسلامی (به جز ضرر)چه سودی برای این بیگانگان و بی بی سی دارد که برای برقراری آن به معترضین(مارکسیست ها و اسلام گرایان) کمک کنند.و اصولاً این چه جور منطقی است که مردم با آنکه میدانند که بی بی سی دروغ میگود به اخبار آن گوش میکنند و آن اخبار دروغ را هم در عمل بکار میبندند؟! وقتی که ما ادعای دومیلیون و پانصد هزار سال تمدن میکنیم باید بتوانیم آن را ثابت کنیم. این انقلاب با تمام تلخی اش متاسفانه مردمی ترین انقلابی بود که حداقل من میشناسم و هیچ قدرتی قادر به پیشگیری آن نبود.وصد البته لکه ننگ پاک نشدنی بر تارک ما ایرانیان ودرطول تاریخ مان خواهد بود.(البته به نظر شخصی خودم) امیدوارم این انتقاد را سازنده بنگرید ونه برعکس.
به امید خواندن مطالب بیشتر از شما.
Asturias


■ جناب بامدادان، از مسؤلیت و خطاهای همه در وقوع انقلاب فاجعه بار گفتید به جز نقش مدیریت خودسرانه و اشتباه اعلیحضرت همایونی محمدرضا شاه پهلوی شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران و هواداران دو آتشه آنها که(برای نمونه) امثال دکتر مجتهدی را از ریاست دانشگاه آریامهر بر می‌داشتند تا امثال دکتر حسین نصر، فیلسوف اسلامی را که کمترین قابلیتی برای مدیریت دانشگاه نداشتند به جای او بنشانند. اگر قدری آزادی مطبوعات، توجه به مدیریت سیاسی صحیح و شایسته سالاری در کار میبود، به احتما ل زیاد انقلاب اتفاق نمیافتاد. امروز اما این بحث ها، فقط به شرط اینکه به قصد کوبیدن یکسو و تبرئه سوی دیگر نباشند شاید بی‌فایده نباشند. اما آنچه بیشتر نیاز هست حرف و حرکتیست که با یادآوری واقع‌بینانه اشتباهات همه مسؤلین، راه را برای همکاری همه گروه‌هایی که دل در گرو مهر به میهن دارند باز کند. اینهمه نقد ایدئولویک از چپ و راست، با دین و بیدین و... انواع دلایلی که برای حذف رقبا و تفرقه داریم. دریغ از وجود سیاسیونی که تعریفی از منافع مشترک مردم در میان بگذارند، و بر اساس محترم شناختن و قبول حق حضور همه گروهها برای ساختن آینده‌ای بهتر تلاش کنند. در نهایت، خوب یا بد، ایران را همه ایرانیان می‌سازند، در داخل و در خارج، با همه کارهایی که می‌کنند و همه کارهایی که نمی‌کنند. اشتباه هم جزئی از تجربه زندگیست. برای حرکت به جلو باید شانس ترمیم و تصحیح به خودمان بدهیم. با تاکید مکرر بر خطاهای طرف مقابل دل خود و دوستانمان شاید شاد شود، مساله‌ای از میهن اما حل نمی‌شود.
مسعود


■ سلام آقای دکتر مقاله شما را خواندم. چند نکته به نظرم می‌رسد. نخست اینکه “مفهوم ارتجاع سرخ و سیاه” که توسط محمد رضا شاه استفاده شد. با یک چوب راندن ۲ پدیده‌ای ست که با یک دیگر متفاوتند. ارتجاعی خواندن حزب توده در دوره اول تشکیل آن به نظرم دقیق نیست. چون اولین حزب سکولار در ایران است. از کوشندگان و سازندگان نهاد‌های مدنی است، برابری حقوقی برای زنان، جزو برنامه آن است. دشمنی نخستین روحانیت (کاشانی) با حزب توده اتفاقا از منظر همین برنامهٔ مترقی حزب توده بود که بخش بزرگی از افراد تحصیل کرده را به خود جذب می‌کرد. در همه زمینه‌ها هنری ادبی آموزشی (مدارس خوارزمی و هدف) اعضای حزب توده نقش بسیار مثبتی داشتند. به همین لحاظ ارتجاعی نبود. ایراد آن بی‌وطن بودن آن بود که به خاطر تامین مصالح و سیاست‌های یک دولت دیگر حاضر به وطن‌فروشی و جاسوسی شد. و در این زمینه از جان مایه گذاشت. یکی شدن سیاست روحانیت به اصطلاح مبارز ولی در غایت ارتجاعی با چپ ضدامپریالیست دشمنی مشترکشان با لیبرال دمکراسی بود. روحانیت به خاطر برابری حقوقی و به ویژه آزادی زنان، و چپ با توهم مبارزه با سرمایه‌داری. که البته پیوند ضد ایران و ایرانی این دو گروه هنوز ادامه دارد. خلاصه مطلب اینکه اصولا با یک چوب راندن به پیشبرد بحث کمکی نمی‌کند. همانطور که همه چپ را در یک کاسه کردن از دقت بحث می‌کاهد. برای مثال آدم‌کشی، وطن فروشی و همکاری فداییان با لاجوردی و دستگاه جاسوسی شوروی را نمی‌توان همسنگ رفتار افراد آرمان‌خواهی دانست که خود قربانی اشتباهات خود شدند. شاید همین یک کاسه کردن‌ها، تر و خشک را با هم سوزاندن، جبههٔ متحدی بر ضد نظام پهلوی پدید آورد که تمام جنبه‌های مثبت سازندگی ایران به حاشیه رفت، و فقط دیکتاتوری آن به چشم‌ها آمد. سخن آخر آنکه دربار نیز همچون چپ و ملیون ترور کسروی را به سکوت برگزار کرد. به عبارتی این ترس دائمی از نفوذ روحانیت و ملاحظه کاری در همه وجود داشت. اما آنچه قطب بندی سیاسی را رقم زد، پیوند دو دیدگاه جهان وطن ، یعنی بیوطن، چپ و مذهبی بود که خواسته یا ناخواسته به وطن فروشی انجامیده است.
موفق باشید / ایراندخت سهند


■ بامدادان گرامی
در طول چهل سال گذشته فقط تعدادی از اندیشمندان (من مخصوصا از کلمه روشنفکر استفاده نمی‌کنم؛ چه معنای این لغت در ادبیات سیاسی ما بکلی مسخ شده است) جسارت و شهامت گفتن حقیقت را داشته اند. از جمله شما ؛ میرفطروس و عباس میلانی را میتوان به راحتی برشمرد. دریدن ردای تقدس کمونیسم و تشیع بدون واهمه از انگ وابستگی به این و آن رژیم شهامت فوق العاده‌ای میطلبد و امیدوارم که همانگونه که کسروی و دشتی و شجاغ الدین شفا روشنگری علیه ارتجاع سیاه را شروع کرده بودند؛ شما و امثال شما برادری و پیوند درونی؛ روانی؛ فکری و بیرونی این دو ارتجاع سرخ و سیاه را بیشتر و آشکارتر بیان کنید. تاریخ ۱۰۰ سال گذشته ایران حقیقتا احتیاج به شستشوی عمیق دارد. گرد و غبار و در خیلی از موارد لجن های سیاه این تاریخ را باید شست تا حداقل نسل کنونی و آینده حقیقت را بداند. کار شما مایه تحسین این دو نسل خواهد بود.
محمود علوی


■ ایراندخت گرامی، درود بر شما و سپاس از پیامتان،
بخشی از آنچه که نوشته‌اید درست و است و آن را می‌پذیرم. ولی در یک نوشته کوتاه نمی‌توان همه آنچه را که آورده‌اید در نگر داشت. درباره برنامه حزب توده درست می‌گویید، خود من هم بارها نوشته‌ام که این حزب تا سال ۱۳۳۲ آرمانهای چپ را نمایندگی می‌کرد. ولی این برنامه تنها بخشی از یک استراتژی برای سازماندهی نیروهای پیشتاز جامعه بود، برای رسیدن به آماجی که حزب از روز نخست برای آن بنیانگذاری شد: انقلاب سوسیال دموکراتیک و پیوستن به اردوگاه سوسیالیستی. این آن ویژگی حزب بود که از آن یک حزب واپسگرا می‌ساخت. به دیگر سخن آن برنامه تنها بر روی کاغذ بود، واگرنه چنین حزب “سکولار”ی نه در سال ۱۳۴۲ با خمینی از در دوستی درمی‌آمد و نه در سال ۱۳۵۷ به ابزاری برای سرکوب دگراندیشان بدل می‌شد. مگر می‌توان سکولار بود و از یک رژیم فاشیستی دینی پشتیبانی کرد؟ شاید بگویید حزب توده ۵۷ همان حزب توده ۱۳۲۰ نبود. این سخن تنها کمی درست است. حزب توده اگر هم سکولار بود و از ارشهای چپ دفاع می‌کرد، ولی آماجش تنها و تنها قدرت گرفتن از هر راهی بود، در دهه ۲۰ با شعارهای مترقی، و در دهه ۵۰ و ۶۰ با دین و مذهب.
من همه را یک‌کاسه نمی‌کنم. من بجای آنکه انگشت سرزنشم را به سوی این و آن نشانه بروم، تلاش می‌کنم به ریشه‌ها بپردازم، همان انسانهای آرمانخواه جز آنکه “قربانی” شدند کدام کارنامه درخشان از خودشان بجا گذاشته‌اند؟ براستی مارکسیستهای ایرانی بجز اینکه شمار قربانیان خود را به رخ دیگران بکشند، چه دستآوردی برای ما ایرانیان داشته‌اند؟
درباره کسروی هم درست می‌گویید: شاه و دربار هم خاموشی گزیدند، برای همین است که همیشه گفته‌ام در این جامعه واپسمانده واپسگرا هیچ کس را نیامده که جامه پارسایی دربر کند. رضا شاه و محمدرضاشاه نیز فرزندان همان جامعه و پرورده همان فرهنگ بودند. شاه ای بسا که همه آن کاستیهای دشمنان و مخالفانش را داشت، ولی یک ویژگی حساب او را از دیگران جدا می‌کند: به وارونه آنان، او ایران را از دل و جان دوست داشت.
م. بامدادان


■ H.Orskuhi گرامی،
آنچه که نوشته‌اید گفتگوهای دامنه‌داری را دامن می‌زند که برای هرکدامشان چندین جستار نوشت. آنچه که من در اینجا آورده‌ام، از سویی اندیشیدن با صدای بلند است و از دیگر سو تلنگری است به هم‌میهنان برای بازنگری در باورهای جاافتاده.
من به روزگار خود می‌نگرم و به همکاری قدیمیترین حزب و بزرگترین سازمان مارکسیستی ایران با واپسمانده‌ترین حکومت تاریخ ایران. تلاش من این است که بدانم چرا؟ گمان من بر این است که آن همکاری ریشه در یک همانندی درونی داشت. شیعه ما همان اندازه استالینیست بود، که مارکسیستمان اثنی‌عشری بود و هر دو می‌خواستند آنچه را که در پنجاه سال رشته شده بود، پنبه کنند.
م. بامدادان


■ Asturias گرامی، سپاس از شما
شما از «سوالی که جوابش فقط چند کلمه بود» نوشته‌اید و من نمی‌دانم به چند واژه می‌توان به آنچه که نوشته‌اید پاسخ داد. بگذارید نمونه‌ای بیاورم: شما می‌گویید «بی‌بی‌سی مانند هر رادیوی دیگری این اخبار را پخش می‌کرد» من بر این باورم که “هیچ” رسانه‌ای در جهان، حتا پیک دانش‌آموز کارش تنها پخش اخبار نیست. یعنی همین امروز هم حکومت بریتانیا میلیاردها یورو برای BBC (با همه زبانهایش) هزینه نمی‌کند تا تنها و تنها «اخبار پخش کند». کار رسانه ساختن اندیشه سیاسی و پراکندن آن (در بهترین حالت) و جاانداختن سیاست حکومتها (در حالت عادی) است. من چگونه می‌توانم در چند واژه بشما نشان دهم که بی‌بی‌سی پارسی از همان آغاز کار بازوی رسانه‌ای MI6 و وزارت خارجه بریتانیا بوده است، که تنها چندماه پیش از اشغال ایران در سال ۱۳۲۰ برای زمینه‌سازی آن اشغال راه‌اندازی شد؟ آیا در رخدادهای ۱۳۲۰ هم بی‌بی‌سی «تنها اخبار پخش می‌کرد»؟ یا اگر بخواهیم به سود اروپا و امریکا از سرنگونی حکومت پادشاهی و بروی کار آمدن رژیم اسلامی بپردازیم، من چگونه می‌توانم در چند واژه سودهای اینها را در چهل سال گذشته از فروپاشی شوروی تا نابودی زیرساختهای دو کشور بزرگ تولیدکننده نفت و فرارُستن اسرائیل به جایگاهی شکست‌ناپذیر بنویسم.
بدینگونه پاسخ “چند واژه‌ای” به پرسشهایی که پاسخشان چندین کتاب می‌طلبد، دستکم از من برنمی‌آید. گذشته از آنکه در یک نوشته کوتاه نمی‌توان به همه پرسشها پیشاپیش پاسخ گفت. شاد و تندرست باشید.
م. بامدادان


■ مسعود گرامی، درود بر شما
من در این نوشته به ریشه‌های انقلاب اسلامی نپرداخته‌ام، که اگر چنین بود با جنبش جنگل و “اتحاد اسلام” آغاز نمی‌کردم. این نوشته نگاهی کوتاه و گذرا دارد به پیوندهای پیدا و پنهان دو نیروی واپسگرای جامعه ایران، یعنی مارکسیسم و اسلامگرایی. آنچه که به شاه و دیوانسالاری پهلوی باز می‌گردد، در اینجا نمی‌گنجد، گذشته از اینکه آن سیستم حکومتی که محمد رضاشاه رهبر و نماد آن بود، برای همیشه به تاریخ پیوسته و دیگر هم بازنخواهد گشت*. ولی آن دسته از کسانی که دست در دست هم ایران را به زمان قاجار بازگرداندند، هنوز هم کنشگران زنده پهنه سیاست ایران هستند و هنوز هم در جامه “فیلسوف” و “کنشگر جمهوریخواه” در کنار اسلامگرایانی چون عبدالکریم سروش و یوسفی اشکوری می‌نشینند و درست در همان بیراهه‌ای گام می‌زنند، که چهل سال پیش از این گام در آن نهادند. اینجا سخن از حذف نیست، سخن از خویشاوندی دو گرایش بظاهر گوناگون، ولی در درون همانند است. شاد وسربلند باشید
*) پادشاهی تنها در یک سامانه مشروطه پارلمانی شانسی برای بازگشت دارد، و نه آنچه که پیش از انقلاب بود.
م. بامدادان


■ محمود گرامی، از مهر شما سپاسگزارم.
همانگونه که گفتید، سرتاسر تاریخ ما نیاز به بازبینی و بازخوانی دارد. ما باید به خود با چشمان خودمان بنگریم و خود را از دام تاریخ‌سازی‌های بی‌بی‌سی و رادیو مسکو برهانیم. کسروی همچون ستاره‌ای تابان در آسمان چنین پژوهشی می‌درخشد.
م. بامدادان


■ جناب بامدادان با درود مجدد.
برای آنکه هیچ گونه سوءتفاهمی پیش نیاید سئوال را ساده تر مطرح میکنم (حتی با گزینۀ جواب)
۱ـ آن بیگانه گان که به ارتجاع سرخ وسیاه کمک کردند چه کشورهایی بودند؟ این هم چند گزینۀ احتمالی(آمریکا.انگلیس. آلمان. فرانسه.روسیه. چین. ژاپن..........؟) وچون کلمۀ بیگانگان جمع است بنابراین حداقل باید دو کشور را نام برد.
۲ـ این بیگانگان که به ارتجاع سرخ وسیاه کمک کردند دنبال جه منافعی در ایران هستند؟(یا بودند)
این هم چند گزینۀ احتمالی(نفت. مس کرمان. طلای یزد. قالی کاشان.پستۀ دامغان ورفسنجان.گز اصفهان.سوهان قم)چیز دیگری در ایران وجود ندارد.
فروپاشی شوروی ربطی به انقلاب ایران ندارد و مورد سوال و بحث هم نیست. نابودی زیرساخت های دو کشوربزرگ تولید کنندۀ نفت نه ربطی به بیگانگان دارد ونه سودی.فرارستن اسرائیل به جایگاهی شکست ناپذیر هم نه ربطی به انقلاب ایران دارد و نه مورد سئوال ویا بحث ما.
با این وجود تمام مطلب شما مورد تائید من هم هست فقط همین یک انتقاد به آن وارد است که این بار امیدوارم اگر حتماً می‌خواهید جواب بدهید از گزینه‌های مذکور چند تا را انتخاب کنید و مسئله را بیش از این پیچیده نکنید(یا نکنیم).
شاد و تندرست باشید./ Asturias


■ در پرسش و پاسخی که علی خاوری از اٰعضای قدیمی حزب توده و دبیر کنونی آن، بتازگی انجام داده، بیان می‌دارد که ما مشی حزب با جمهوری اسلامی را مخالف بودیم، کیانوری گفت اگر از روی جسد ما بگذرید ما خط امامی هستیم. اثبات پیوند سرخ و سیاه به تایید رهبر حزب توده.
با سپاس از کوشش آقای م. بامدادان و یاران در تاباندن نور بر تاریکخانه اسلام.
اسکار دانا


■ آقای مزدک بامدادان،
نوشته شما به جای ماندنی است. به درستی اشاره به نکته خانمان‌براندازی در تاریخ سیاسی هم‌روزگار ایران کرده‌اید و نیز آن را شیردلانه نوشته‌اید. کمتر می‌شود که روشنفکران این دو ویژگی را به همراه هم داشته باشند. یا می‌دانند و مصلحت نمی‌دانند که بگویند و یا ندانسته هر چه می‌خواهند می‌گویند.
دست مریزاد / جمشید اسدی


■ آستوریاس گرامی، با درود دوباره
بسیار خوب، با روش شما بازی می‌کنیم:
۱. کشورهای راهبر بلوک غرب که در کنفرانس گوآدلوپ گرد آمده بودند (ارتجاع سیاه)، شوروی (ارتجاع سرخ)
۲. غرب: بزانو درآوردن شوروی و آشوب در خاورمیانه / شوروی: گسترش بلوک سوسیالیستی
دنباله ۲: شاه در سال ۱۹۷۵ گفت قرارداد کنسرسیوم را که در اکتبر ۱۹۷۹ به پایان می‌رسید، به هیچ روی تمدید نخواهد کرد. او در فوریه سال ۱۹۷۹ سرنگون شد.
اینکه فروپاشی شوروی ربطی به انقلاب ایران ندارد، برداشت شخصی شما است و نه یک فاکت تاریخی. سیروس جهانبخش در کتاب “گامبی شاه” با انبوهی از آمارها و سندهای گوناگون نشان می‌دهد که انقلاب ایران بخش بسیار کوچکی از یک پازل بزرگ برای بزانو درآوردن شوروی بود. می‌توان سخن او را پذیرفت یا نپذیرفت، ولی این کتاب نشان می‌دهد که سخن شما در این‌باره تنها “یک نظر” در کنار دهها، اگر نگوییم سدها نظر دیگر است و نه یک فکت تاریخی، پس داستان به آن سادگی و روشنی که شما می‌گویید نیست.
از همه اینها اگر بگذریم، هیچ پدیده‌ای در جهان تک‌ریشه‌ای نیست. کسی که برای پرسشهای بسیار پیچیده مانند ریشه‌های یک انقلاب پاسخهایی ساده و “چندواژه‌ای” دارد، بیگمان یا مؤمن است، یا دارای ذهنی ایدئولوژیک. این چیزی است که من هم از آن می‌پرهیزم و هم با آن پیوسته در ستیزم.
از نگاه موشکافانه شما سپاسگزارم، شاد و تندرست باشید.
م. بامدادان