ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 12.05.2006, 9:06
هراس از آمريكا

دكتر محمد برقعی
جمعه ٢٢ ارديبهشت ١٣٨٥

من نيز چون بسياری از هموطنانم با اين باور بزرگ شدم كه آمريكا نه تنها ابرقدرت اقتصادی و نظامی است، بلكه به ياری دستگاههای جاسوسی و مغزهای متفكر سياسی خود از هر آنچه كه در جهان سوم می‌گذرد اطلاع دارد و هر واقعه بزرگ سياسی كه در جهان اتفاق می‌افتد حاصل برنامه ريزی‌های آنان است. عوامل آنان در اين كشورها وقايع را از نزديك دنبال می‌كنند و با مهره چينی‌هايی كه می‌كنند روند‌ حركت‌های سياسی را ده‌ها سال ــ پيش از آن كه به وقوع بپيوندند معين می‌كنند. و مثلا همان گونه كه بزرگترين قهرمان مبارزات مردم ايران آقای مهندس عباس اميرانتظام می‌گويد آمريكا نزديك به سی سال قبل از انقلاب ايران طرح اين انقلاب را ريخته بود. كمربند سبز را ايجاد كرد و انقلاب ايران و بر اريكه قدرت نشستن روحانيت بخشی از آن برنامه بود. و همين طور جنگ ايران و عراق تا دولت‌های منطقه را ضعيف كند و زمينه ورود آمريكا به عراق را فراهم آورد تا منابع انرژی را در اختيار خود بگيرد و اين‌ها همه طرح‌هايی از پيش تعيين شده بودند. همچنين رفتن شاه كه سركش شده بود و آمدن آيت الله خمينی.

من نيز چون بسياری تصورم از آمريكا چنين شكل گرفته بود كه همانند قهرمانان آمريكايی در فيلم‌ها، آنان با مطالعه و شناخت حريفان از هر دامی در نهايت می‌گريختند و تنها ناآگاهان بی خبر از قدرت و دانش آمريكاييان، خيال خام فريب آمريكا و مبارزه با آن را در سر می‌پرورانند. از اين روی بسياری از روشنفكران و سياسيون بسيار شريف و وطن پرست ما به شوروی و سپس چين دل می‌بستند. از جمله پيروان حزب توده اين بيگانه پرستی و نفی استقلال ملی را نه از سر مزدوری و خيانت پيشگی، بلكه از سرعشق به وطن و مردمشان می‌گزيدند، زيرا بر آن بودند كه برای مقابله با امپرياليست جهان خواری كه می‌داند در درون هر مسجد و مدرسه ما چه می‌گذرد و بر پنهانی‌ترين فعاليت‌ها آگاهی دارد، تنها با كمك اين حريفان نيرومند آمريكا است كه مبارزه ممكن می‌شود. لذا حتی دكتر مصدق را آمريكايی می‌ديدند و در خوش بينانه‌ترين تحليل، آدم ناآگاهی بود كه مثل موش در چنگال گربه‌ای كه هر لحظه اراده می‌كرد آن را می‌خورد. و می‌گفتند ديديم او كه فكر می‌كرد استقلال كشور را رقم می‌زند در ٢٨ مرداد چگونه خود و يارانش با يك اشاره انگشت آمريكا برای هميشه از صحنه سياست بيرون رانده شدند. بر اثر همين باور به قدرت بی پايان آمريكا بود كه حتی زمانی كه با آن حقارت، آمريكا شاهنشاه را آواره و سرگردان جهان كرد و تنها مصر از سر ترحم او را پذيرفت، باز هم هر روز از انور سادات می‌خواست كه نظر كارتر را در مورد اقامت او در مصر و سرنوشت او جويا شود تا حدی كه آن گونه كه در خاطرات انورسادات آمده است اين همه حقارت او ميزبانش را شگفت زده كرده بود.

با چنين باوری من به آمريكا آمدم و در سال اول به هر جلسه‌ای كه در مورد ايران بود با اشتياق می‌رفتم و چون در پايتخت آمريكا لنگر انداخته بودم و مسئله ايران هم سخن روز بود هر روز مجلسی بود در ساختمان كنگره، در فكر انبان‌ها، در دانشگاه‌ها و موسسات تحقيقی نيروهای مسلح. وسعت اطلاعات سخنگويان گاه اعجاب آور بود؛ نام همه مقامات ايرانی را می‌دانستند و چه بسيار اوقات از روابط خويشاوندی، اقتصادی و غيره اينان آن چنان اطلاعات ريزی داشتند كه من و ساير ايرانيان صاحب نظر انگشت بر دهان می‌مانديم.

پس از اين مسحوری اوليه كم كم به محتوای بحث‌ها و شناخت‌های عمقی‌تر آنان توجه كردم و شگفتا كه هر چه بيشتر آشنا می‌شدم آنها را تهی‌تر می‌يافتم؛ جعبه‌هايی تو خالی بودند با بسته بندی بسيار زيبا و چشم گير. آنان را انبانی بزرگ از اطلاعات يافتم بدون درك واقعی از ايران و ايرانيان. مثل يك بايگانی عظيم كه بايگانی كم سواد مسئول آن باشد. چنين بود كه كم كم آن تصويری كه در طی سالها از آمريكا و دستگاههای علمی و اطلاعاتی آن در ذهنم شكل گرفته بود كم كم مخدوش می‌شد و ترسم از اين مراكز بزرگ تحقيقاتی و اطلاعاتی فرو می‌ريخت.

اما آن تصوير به آسانی و از سر بی خبری در ذهنم شكل نگرفته بود، بلكه حاصل خواندن دهها كتاب و صدها مقاله و ديدن صدها فيلم سينمايی بود. بالاخره اين تضاد عينيت و ذهنيت را همانند بسياری ديگر چنين حل كردم كه در آمريكا دو جهان اطلاعاتی است، يكی آن كه مردم می‌بينند و به آن دسترسی دارند يعنی مفسرانی كه در راديو و تلويزيون‌ها و نشست‌های سياسی و تحقيقاتی فعال هستند و پاره‌ای از آنان هم در دانشگاهها و موسسات پژوهشی به كار مشغولند، و يكی آنان كه در پس پرده هستند و سر نخ عروسك‌های اين خيمه شب بازی را در دست دارند.

آنان در سازمان سيا و دهها سازمان اطلاعاتی‌ای عمل می‌كنند كه حتی نام پاره‌ای از آنها برای مردم ناشناخته است و اينان هستند كه نقشه كارها را می‌ريزند. صاحبان استعداد را در كشورهای جهان سوم شناسايی می‌كنند و گاه برای چند دهه به قول معروف در آب نمك می‌خوابانند تا به موقع لازم وارد صحنه عملشان بكنند. دنبال همان شيوه تفكری كه به نوعی ديگر اسماعيل رائين در كتاب معروف فراماسيونری خود آورده است و نشان داده كه هيچ رجل سياسی‌ای در ايران به مقام حساس نمی‌رسد مگر آن كه در لژی سرسپرده باشد حتی دكتر محمد مصدق.

با اين فرمول بندی من هم مثل بسياری از آن تضاد و گيجی نجات يافته و در باورم به قدرت اطلاعاتی آمريكا خلل چندانی وارد نيامد، تا جريان آقای مك فارلين و افشای سفر ايشان به ايران با كيك و قرآن مطرح شد. بار اول كه دوستی آن را برايم گفت فكر كردم شوخی می‌كند. باوركردنی نبود شخصی در بالاترين مقام امنيتی و اطلاعاتی آمريكا چنين ابلهانه عمل كند در حدی كه من هيچ ايرانی را نديدم كه وقتی بار اول اين داستان را می‌شنيد مثل من حمل بر يك شوخی و مسخرگی نكند.

روزها با خود می‌انديشيدم زيرا تمام اطلاعات آن دستگاه پنهانی برای تصميم گيری در نهايت به شورای امنيت كشور جايی كه‌ آقای مك فارلين در عمل بر صدر آن نشسته بود می‌رفت تا پس از تحليل نهايی توسط آنان به رئيس جمهوری داده شود. و از آنجا كه چنين سفری يك تصميم شخصی نبوده بنابراين بايد از سوی همان شبكه پنهانی كه جهان را اداره می‌كند برنامه ريزی شده باشد تا آقای ريگان اجازه و اجرای آن را داده باشد. لذا اينجا ديگر مسئله سرگرمی مردم و دلمشغولی محققان و مفسران سياسی نبود.

طی ماهها و سال‌های بعد اطلاعات بيشتری از اين جريان افشا شد چرا كه بالاخره آمريكا ايران نبود كه بتوان آن را در پستوی تاريخ پنهان كرد و با يك چشم غره آقای خمينی حتی يكی دو نماينده مجلس هم كه جرأت كرده بودند سئوالی در اين موضوع بكنند لب فرو بندند. هر چه پرده بالاتر می‌رفت و اسرار درون پرده آشكارتر می‌شد بر شگفتی و ناباوری من افزوده‌تر می‌شد. كتابی هم كه اسرائيلی‌ها در اين زمينه نوشتند زوايای ديگر اين ماجرا را روشن كرد. باوركردنی نبود كه يك كارمند جزء ساواك و شاگرد قالی فروش به نام منوچهر قربانی فر و‌هاشمی‌ها دو برادر كلاهبردار كه مهمترين كارشان شركت مقاطعه كاری بود و چند شارلاتان كم استعداد ديگر به همراه يك سرمايه دار عربستان سعودی اين چنين همه ی دستگاههای امنيتی آمريكا را به بازی گرفته باشند.

اگر ايرانی‌ها آن چنين بی مايه بودند قابل فهم بود، اما يكی از مهره‌های اصلی بازی آمريكايی آن سرهنگ اليور نورث بود كه كافی است هر كسی ده دقيقه به سخنان او گوش بدهد تا به بی خبری و كم مايگی او پی ببرد. كسی كه‌ در سخنرانی اش در كلوپ خبرنگاران كه از راديو هم پخش می‌شد تعريف می‌كرد كه روزی برای امضای نسخه‌های كتابم به يك كتابفروشی رفته بودم هنوز بيست دقيقه از زمان تعيين شده باقی بود كه كتاب‌ها تمام شد. مردم منتظر در صف بودند و ما نمی‌دانستيم چه كنيم. بالاخره مدير كتابفروشی به من گفت تعداد زيادی كتاب از يك نويسنده دارم كه فروش نمی‌رود می‌خواهيد آنها را بياورم تا به رسم يادگاری برای مردم امضا كنيد؟ قبول كردم. نويسنده آن كتاب يك آقايی بود كه نمی‌دانم كيست به نظرم اسمش بود "ويليام فالكنر"! معلوم می‌شد كه او نام يكی از بزرگترين نويسندگان آمريكا را حتی نشنيده بود.

اما باور نكنيد آن تصوری كه از غول اطلاعاتی آمريكا در ذهن من مثل بسياری از هموطنانم شكل گرفته بود به اين آسانی‌ها و با يكی دو ماجرا می‌توانست فرو بريزد. اين تصور در كوتاه مدت و آسان شكل نگرفته بود كه آسان هم از بين برود. لذا پس از هر ماجرا مدتی بعد دوباره به همان تصور جهان پنهانی و آگاهان پس پرده پناه می‌بردم. بويژه كه عواملی در حمايت از آن تصوير عمل می‌كردند. از جمله باز هم فيلم‌هايی می‌ديدم كه در آن ماموران سيا با مهارت فوق انسانی همه را به بازی می‌گرفتند و تحليل‌هايی كه هموطنان سياسی و تحصيل كرده‌ام ارائه می‌دادند، همه نمايانگر عظمت آگاهی و برنامه ريزی آمريكايی‌ها بود و آن دست پنهان را نشان می‌داد. و بالاخره وقتی به سمينارها و جلسات می‌رفتم شاهد وسعت اطلاعات دقيق سخنرانان می‌شدم. سخنرانانی كه در هوش و استعداد و مطالعه پی گير آن‌ها جای هيچ ترديدی نبود. اما در طول سال‌های بعد كم كم تحولی در ذهنم پيش آمد و آن حاصل زيست در اينجا و از نزديك دنبال كردن مطالب سياسی بود. كم كم پذيرفتم در اين جامعه باز يك جهان پنهانی و يك شبكه زيرزمينی كه همه چيز را اداره می‌كند وجود ندارد و بالاترين مقامات تصميم گيری مملكت هم بيشتر اطلاعات خود را از همين مراكز فكری و دانشگاهی و پژوهشی‌ای می‌گيرند كه من هم می‌گيرم و حتی پنهانی‌ترين مطالب هم دير يا زود به بيرون درز می‌كند و در آفتاب می‌افتد و مطبوعات گاه پيش از سازمان سيا و اف بی‌ای از اطلاعات پنهانی خبر دارند و بيشتر تصميمات بر مبنای همان اطلاعاتی است كه در دسترس من و ديگر مردم علاقمند می‌باشد. و آن محافل پنهانی و جلسات پشت ديوارهای بلند قصرهای در بسته بيشتر زاييده خيال من جهان سومی با خفقان و سانسور تاريخی است.

فهم بيشتر اين جامعه و رنگ باختن جهان دايی جان ناپلئون در نظام فكری من سبب شد كه كم كم با چشمان بازتر و واقع بينانه تری به آمريكا و سياست آن بويژه در رابطه با كشور مورد نظرم ايران نگاه كنم و با اعتماد به نفس بيشتری به تحليل سياست‌های اين ديار بپردازم و متوجه شوم كه چگونه اينان با وجود حجم عظيم اطلاعاتی شان شناخت ژرف و اساسی‌ای از ايران و كشورهای مشابه آن ندارند؛ مللی كه در اثر قدمت تاريخی بسيار پيچيده و مرموز شده‌اند.
ماجرای يازدهم سپتامبر ٢٠٠١ و حمله به افغانستان و عراق ضربه‌های كاری را بر پيكر آن غول خيالی وارد آورد و بهتر متوجه شدم كه چگونه اسرائيل چون كودكی، مهار اين شتر عظيم را در دست دارد و می‌تواند آن را در جهت مورد نظر خود بكشاند، و يا چگونه سازمان مجاهدين خلق به آسانی امضای بيش از صد نماينده كنگره را در حمايت از خود می‌گيرد و بالاخره چگونه است كه اين ابرقدرت اقتصادی، ملی، فنی و نظامی در زمينه سياست خارجی بويژه در مورد ‌كشورهای كهن چنين ساده انگارانه عمل می‌كند. و اين كه چند‌ كشيش و يا سازمان مذهبی متعصب و كوردل كه كمترين اطلاعاتی از جهان و ملل ديگر ندارند چنين تاثير سنگينی بر سياست اين مملكت دارند و به همراهی عده‌ای شاگرد چند ‌استاد چپ سرخورده، اين بزرگ‌ترين و نيرومندترين دولت جهان را آلت دست مقاصد خود كرده‌اند. بی جهت نبود زمانی كه معلوم شد چلبی و يكی دو تن يارانش تمام دستگاه عريض و طويل اطلاعاتی اين كشور را فريب داده و احتمالا با هدايت دستگاه امنيتی ايران تمام مقامات آمريكا را خام كرده است چندان شگفت زده نشدم. معلوم شد در اثر تلقينات چلبی واقعا تمام مقامات كاخ سفيد بر آن شده بودند كه مردم عراق با دسته گل به استقبال سربازان آمريكايی می‌آيند بی آن كه به كشتار و شايد ‌گفت قتل عام مردم خود بينديشند و گويی تمام درد مردم خلاصی از دست صدام است و بس. آن چنان كه كشتار بيش از صدهزار مردم بی گناه، ويرانی كامل بسياری از شهرها و روستاها، بر هم ريختگی كل مملكت و دهها فاجعه ديگری كه حاصل يك جنگ سريع و كوبنده و ويرانگر بود اهميتی ندارد.
شايد شرح يك جلسه در مورد ايران نشان دهد كه چگونه امثال چلبی يا جمع‌های محدودی مثل لابی اسرائيل اين چنين آسان می‌توانند سياستمداران اين ديار را بفريبند و دستگاه‌های اطلاعاتی آن را خام كنند. و آن ماجرای جلسه‌ای بود زير عنوان "ايران پس از ملاها" در دانشگاه جان‌هاپكينز آن هم در موسسه عالی مطالعات بين المللی آن در تاريخ ششم اپريل ٢٠٠٦؛ دانشگاهی در شهر واشنگتن كه در زمينه مطالعات بين المللی و سياست خارجی بسيار معتبر است و ساموئل‌هانتينگتون و فرانسيس فوكوياما در آن تدريس می‌كنند.

برگزاركننده جلسه آقای بارت فيشر Bart Fisher استاد رشته سياست خارجی بود و اعلام شده بود كه در آن جلسه علاوه بر خانم آذر نفيسی و خانم صنم وكيل، دو تن از استادان آن دانشگاه آقايان پاتريك كلاوسون و دانيل برومبرگ سخن می‌گويند كه اولی معاون موسسه واشنگتن برای مطالعات سياسی خاورنزديك است كه يكی از فكر انبان‌های معتبر آمريكا است، ضمن آن كه به عنوان صاحب نظر مسايل ايران در بسياری از برنامه‌های راديو و تلويزيونی معتبر دعوت می‌شود (و مهمتر آن كه آقای محسن سازگارا تا چندی پيش با ايشان كار می‌كرد و هنوز با هم مشتركا مقالاتی می‌نويسند). نفر دوم استاديار دانشگاه جرج تاون است كه سال‌ها در مورد ايران كار كرده است. و هر چهار نفر اينان به علاوه مدير برنامه صاحب تاليفاتی شناخته شده در مورد ايران هستند. اما عضو ششم اين جمع، شارلاتان بنام ايرانی اهورا پيروز خالقی يزدی معروف به "هخا" است. كسی كه ماه‌ها در تلويزيون اعلام می‌كرد كه در روز پنجم مهرماه ١٣٨٤ به ايران می‌رود و نظام ملايان را سرنگون می‌كند و چون از او می‌پرسيدند چگونه يك تنه اين كار بزرگ را انجام می‌دهد می‌گفت همين كه من از هواپيما پياده شوم تمام ملاها لباس‌ها را كنده و فراری می‌شوند و تمام ارتش و سپاه تسليم می‌شوند و جالب آن كه بعضی مردم ساده لوح هم باور می‌كردند كه يا آنقدر درمانده بودند و خشمگين از نظام كه به هر دروغی می‌خواستند دل بربندند و يا از تصور يك انسان عادی بيرون بود كه شخصی روزها در مقابل دوربين تلويزيون داستان رفتن خود را به ايران و سقوط نظام تكرار كند و روزها را برشمارد و همه دروغ و نيرنگ باشد. از اين روی در فرهنگ سياسی ما بويژه در خارج از كشور اصطلاح "هخا" جای لغت شارلاتان را گرفت و از آن پس اگر شخصی را بخواهند دروغ گو و فريبكار بزرگی بخوانند كه می‌تواند بدون هيچ شرحی در برابر چشم همه مردم بزرگترين دروغ را بگويد و به عبارتی هر چه می‌گويد خالی بندی باشد، از سر‌ طعن و مسخره او را هخا می‌خوانند.

در موقع سئوال و جواب دكتر فيشر گفت، خانم آذر نفيسی و خانم وكيل به دليل حضور هخا از حضور در جلسه خودداری كردند و اين را بزرگترين اشتباه زندگی آنان خواند. جالب‌تر از همه آن كه "هخا" ترتيب داده بود كه يك تلويزيون محلی فارسی زبان از تمام جلسه فيلم برداری كند كه بعد هم آن را از همان تلويزيون پخش كرد تا به مردم بگويد كه برخلاف نظر كسانی كه او را خالی بند و فريبكار می‌خوانند وی چنان آدم معتبری است كه در كنار اين افراد و در چنين موسسه معتبری سخنرانی می‌كند. وی در همان برنامه بی هيچ نگرانی در مقابل جمع اعلام كرد كه بيش از سی ميليون طرفدار در ايران دارد و در كشورهای هند و مالزی و عربستان سعودی و حدود ده كشور ديگری كه نامش به خاطرش نمی‌رسد هر يك بيش از ده‌ها ميليون نفر طرفدار سرسخت دارد. و به كمك همين طرفدارانش می‌خواهند امپراتوری بزرگ پارس را كه ايران كنونی يك استان آن است و تاجيكستان و افغانستان و غيره استان‌های ديگر آن، برپا كند. دكتر برومبرگ و دكتر فيشر نه تنها به اين ياوه‌ها و ادعاهايی كه حتی يك معركه گير هم جرأت نمی‌كند در جمع بيسوادهای بی خبر از جهان بگويد اعتراضی نداشتند، بلكه به نظر می‌رسيد با تحسين هم به آن می‌نگرند تا جايی كه آقای فيشر استاد دانشگاه جان‌هاپكينز در پاسخ شنوندگان معترض جانب آقای هخا را گرفت.

پس از جلسه از آقای پتريك كلاوسون كه می‌دانست "هخا" چگونه شخصيتی است و به آن هم در جلسه اشاره كرده بود پرسيدم چگونه است كه مردی با اعتبار تو با كسی اين چنين در يك جلسه شركت كرده است؟ او گفت آقای فيشر در اين دامم انداخت. كه باور نكردم ــ زيرا اعلاميه آن با تمام اسامی از مدتها قبل چاپ شده بود و من هم از طريق اينترنت آن را گرفته بودم ــ، اما گفتم اگر با وجود آنكه شما و آقای هخا در همين شهر زندگی می‌كنيد و جلسه هم در دانشگاهی در همين شهر است و همه اطلاعات آن هم در دسترس همگان است شما را چنين آسان می‌توان فريفت، چگونه می‌توان انتظار داشت فهمی از نظام حاكم بر ايران با آن همه پيچيدگی و پنهان كاريش داشته باشيد؟ شايد حكايتی از سعدی بهترين بازگوی اين وضعيت ايشان باشد:
منجمی به خانه درآمد. يكی مرد بيگانه را ديد با زن او بهم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحبدلی كه بر اين واقف بود گفت
تو بر اوج فلك چه دانی چيست
كه ندانی كه در سرايت كيست

كلام پايانی
من به خوبی آگاهم كه بسياری بر من خرده خواهند گرفت و به طعنه زبان می‌گشايند كه اگر آمريكا چنين است و فهم اربابان قدرت و صاحب نظرانش چنين كم مايه پس چگونه ابرقدرت جهان شده است و اگر چنين است بايد‌ ايران يا كشور جهان سومی ديگری به اين مقام می‌رسيد. اينان توجه ندارند آنچه مورد نظر من است سياست خارجی و آن هم در محدوده روابط با ايران و تا حدودی خاورميانه است كه می‌شناسم، و قد‌رت و توانايی يك كشور حكايت ديگری است. لذا در اين رابطه از اين نوشته نتيجه بگيريم:

١- جای انكار نيست كه در اين پيشرفته‌ترين و دمكرات‌ترين كشور جهان افراد آگاه كم نيستند، اما در اين جا نيز اين قدرت است كه مسير فكری صاحب نظران را تعيين می‌كند نه بر عكس، و وقتی دولتی چون دولت آقای بوش بر آن حاكم شود به مقدار زيادی راه را بر انديشه‌های ديگر می‌بندد. همانطور كه سعدی قرنها پيش گفته الناس علی دين ملوكهم. به سخن ديگر اربابان قدرت به گفته‌هايی گوش می‌دهند و نظراتی را تبليغ می‌كنند كه با نظر آنان همخوانی داشته باشد.
٢- اگر روشنفكران و سياستمداران ما اعتماد به نفس خود را به دست بياورند و از برنامه ريزان سياست خارجی آمريكا غولی نسازند، درست در همين ميدان است كه قدرت مانور دارند و در همين عرصه است كه مركب انديشه را می‌توانند جولان بدهند نه در ميدان ماجراجويی‌های سياسی و شعارهای جنگ طلبانه.

٣- اگر امثال هخا و افراد ناآگاه و كم مايه می‌توانند در اين نظام برای خود راهی پيدا كنند، جای ملامت و سرزنش است كه فعالان سياسی و آگاه ايرانی هنوز در اين جامعه شناخته شده نيستند، و با آن كه بسياری از سياستمداران آگاه و مترقی اين كشور واقعا طالب شنيدن صدای اپوزيسيون واقعی ايران هستند، اينان از سر غفلت يا از روی قهر راه گفت و گوی با اين ابرقدرت جهانی را كه‌ در سرنوشت كشور ما نقش بسيار مهمی دارد، نيافته‌اند.