ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 06.05.2006, 5:22
به بهانه درگذشت ‌هادی ميرميران، معمار شهرساز متفکر

محمدعلی مرادی
شنبه ١٦ ارديبهشت ١٣٨٥
هادی ميرميران، معمار شهر ساز متفکر ايران، درگذشت. ميرميران را به درستی پدر معماری و شهرسازی نوين ايران ناميده‌اند، چرا که او، آنچنان که محمد خاتمی در پيامش در باره درگذشت او گفت عمری پربار و کوتاه داشت.
درنگی بر کارنامه‌ی فعاليت‌های فکری، عملی و طراحی و عمليات اجرائی او نشانگر روح ملتهب، منظم و پيگير است که بارزترين خصيصه‌ی او تفکر و تامل است.
ميرميران در ٦٢ سالگی بعد از حدود ده سال مبارزه با بيماری سرطان درگذشت؛ ده سالی که در همپای بيماری مزمن اش، لحظه‌ای از کار و فعاليت باز نيايستاد و هرگز کاهلی را به خود راه نداد.
بی‌شک ضروری است که در آتيه مقاله‌های علمی و پژوهشی راجع به او نوشته شود و ايده‌ها و انديشه‌های از طرف نسل بعد از او دنبال شود. اينجا من تنها می‌کوشم به پاس احترامی که همواره برای او قائل بودم، راوی گوشه‌ی پنهان زندگی او باشم.
نخستين بار «‌هادی» را در دفتر حزب توده‌ی ايران در اصفهان ديدم. آن زمان، من جوانی ٢١ ساله بودم و او مردی ٣٧ ساله. حوالی غروب بود، در سالن انتظاردفتر حزب توده بدون اينکه همديگر را بشناسيم، آغاز به سخن کرديم. او مشغول مطالعه‌ی يک دفتر بزرگ بود. نمی‌دانم چگونه شد که بحث بر سر تاريخ اصفهان در گرفت. او مطالبی را با اسلوب خاص درباره‌ی شهر اصفهان و نوع نگاه خاص به شهر و شهرسازی داشت، که برای من جويا و تشنه دانستن بسيار تازه بود. هسته صحبت او اين بود:
اصفهان يکی از با هويت‌ترين شهر‌های جهان است. چرا که هسته و ساختار اين شهر در چهار چوب يک منطق خاص رشد کرده است.
گفت و گو که نه، او می‌گفت و من می‌شنيدم. درباره تحول شهر و معماری ايرانی ـ اسلامی بافت محله‌های اصفهان، محيط زيست، فضای کالبدی شهر و ... من که از نوجوانی د رخيابان‌ها و مساجد وميدان‌های ورزشی سياسی شده بودم و همواره کتاب و کتاب خوانی برايم سويه عملی داشت، يعنی اينکه از کتاب به اجتماع ، سياست ، فرهنگ کشيده نشده بودم، بلکه از سياست و اجتماع به عالم کتاب رسيده بودم. در آن غوغایبحث‌های خسته کننده‌ی روبروی دانشگاه يا خيابان چهار باغ و بين گروه‌های سياسی صورت می‌گرفت خسته و دل آزرده شده بودم، صحبت‌های‌هادی از گونه‌ای ديگر بود. سياست، اجتماع و زندگی از هم جدا نبودند و ربط مستقيم با هم داشتند. از دفتر حزب که بيرون آمديم او گفت که با ماشين ترا می‌رسانم. او يک ژيان داشت. هنگامی که سوار شديم گفت که می‌دانی که ژيان يک وسيله‌ی خوبی است برای شهر. هم کوچک است و ترافيک ايجاد نمی‌کند و هم کم مصرف و متناسب برای محيط زيست. تاکيد مداوم او بر روی مفاهيمی چون شهر ، شهر نشينی، شهر وند و محيط زيست نشانگر دغدغه‌ی او به محيط زندگی شهری بود. او تاکيد داشت « اصفهان مهتر از همه يک شهر است» . بعد‌ها در روند کار تشکيلاتی وحزبی با هم برخورد می‌کرديم. او همواره به مسائل از بعدی همه جانبه تر و آينده نگرانه تر می‌نگريست. شايد به واسطه‌ی علاقه اش به اجتماع و سطح تجربه بالای عملی اش در مديريت يکی از مهم ترين واحد‌های صنعتی ايران بود. او در کنار فعاليت شغلی، در شعبه‌ی کارگری حزب نقش تحليل گر را به عهده داشت. تاکيد او بر استقلال نهاد‌های دمکراتيک و سنديکايی از دولت و حزب با تفکرات رايج آن موقع در ايران نمی‌خواند. دغدغه‌های او يعنی حفظ فضاهای شهری، حفظ معماری ايرانی و محيط زيست بسيار مشهود بود. حقيقتا من تا آن موقع آدمی مثل او نديده بودم. با خود می‌گفتم که شايد من در عنفوان جوانی ام و تجربه ام نسبت به آدم‌ها کم است. اکنون در ميانسالی و سالها زندگی در اروپا و تحصيل در دانشگاه‌های آلمان می‌توانم به جرئت بگويم نمونه‌ی او را در ميان ايرانيان هرگز نديده ام و در بين اروپائيان هم به ندرت ديده ام. کسی که بتواند تخيل خودش را بسرعت صورتی مفهومی دهد و آنگاه سازمان ويژه اجرائی و عملياتی برای آن پيدا کند.
چرخ سياست و روزگار گرديد و حزب توده زير ضربه رفت. من و‌هادی را در حالی که چشم‌های هر دومان بسته بود، از زير چشم بند در بازداشتگاه سپاه پاسداران در خيابان کمال اسماعيل اصفهان ديدم. هر دو به زحمت راه می‌رفتيم و پاهايمان از شدت جراحت‌های کابل‌ها، باند پيچی شده بودند. من وقتی سينه خيز به دست شوئی می‌رفتم از زير چشم بند‌هادی را ديدم که در راهرو سپاه چشم بسته با پاهای باند پيچی دراز کشيده است.
من و‌هادی و چند تن از حزبی‌ها، ماها زير فشار طاقت فرسا بوديم، که روابط مان را با روس‌ها بگوييم. در حالی که ما روح مان از شکل روابط حزب با روسها خبر نداشت.
هادی که فردی توامان هنرمند و دانشمند بود، با جثه‌ی لاغر، زير کابل‌های ٥ و ٢ بايستی روابطش را با روسها تشريح می‌کرد. او در دفتر طراحی فولاد شهر بطور طبيعی با يک شرکت روسی همکاری می‌کرد و اين شرکت يک طرح برای گسترش جلگه اصفهان و قطب صنعتی اصفهان يعنی ذوب آهن ارائه داده بود.
شب‌ها و روزها کابل می‌خورديم وبالاخره چيزی پيدا نکردند، چرا که اساسا چيزی نبود.
بعداز يک سال انفرادی و اتاق‌های دربسته، در بازداشتگاه باغ کاشفی ، در بند عمومی با او روبروی شدم. حالا بيشتر وقت داشتيم تا صحبت کنيم. او ذهنی قوی و مفهومی داشت. من فرصت را غنيمت شمرده و از او بسيار چيزها ياد گرفتم. او از حافظه يک دوره معماری اروپا را برای من تشريح کرد. و آنگاه پرسش‌هايی را که برای نوشتن تاريخ معماری ايران طرح است، بيان کرد و مشکلات اين کار را برشمرد. درضمن من پيش او کتاب «اصول فلسفه و روش رئاليسم» نوشته علامه طباطبائی را می‌خواندم. چون ذهنش ورزيده تر از من بود، ظرايف کتاب را از او می‌پرسيدم و او با مهربانی وعلاقه برای من تشريح می‌کرد. کم کم در صحبت‌هايمان به نقد جدی از مارکسيسم روسی و ايدئولوژی‌های مرسوم رسيديم. او به درستی می‌گفت که نقد مارکسيسم روسی يا چينی چيزی جدا از نقد تجدد خواهانه‌ی جهان سومی نيست. ما بايستی ضمن يافتن سنت‌های خودمان اين نوع رويکرد تجددخواهانه را نقد کنيم. او با بيان تصويری می‌گفت که تمدن ما مثل يک فرش می‌باشد که مقطعی، يعنی در آغاز عصر جديد و انقلاب مشروطيت تار و پودش سوخته است. حالا وظيفه‌ی ما است که بدون عجله اين تار وپود را پيدا کنيم و به اين دوران پيوند دهيم. من اين تصوير را درچندين مقاله و سخنرانی استفاده کردم، اما نمی‌توانستم بگويم که اين از‌هادی ميرميران است. او برای اين کار سترگ خستگی نمی‌شناخت. از بسياری از خانه‌های قديمی اصفهان عکس برداری کرده و پرونده‌ای ويژه تشکيل داده بود. در دوران انقلاب از ديوار‌های شهرها، شعار‌ها و لباس‌های مردم عکس‌های بسياری گرفته بود. او می‌گفت اگر فرصت پيدا کنم بر روی اين مواد بايد کار تئوريک کرد.‌هادی بعد از يک سال آزاد شد.
او مسئول طرح جامع شهر اصفهان بود و يکی از دلايلی که بسرعت آزاد شد، همانا فشار مسئولين سازمان شهر سازی اصفهان بود. چرا که آنها گفته بودند که اگر‌هادی ميرميران نباشد ما مجبوريم به يک شرکت ايتاليائی بدهيم. اما او را از ذوب آهن اخراج کردند.
از زندان که آزاد شدم، بعد از گذشت پنج سال شنيدم که شرکت « شهر سازی نقش جهان» را تاسيس کرده است. به شرکتش رفتم. شرکت او در يک خانه قديمی با حياطی بزرگ، واقع در کوچه‌ی سنگ تراش‌ها در خيابان حکيم نظامی اصفهان بود. وارد که می‌شدی می‌فهمی که با يک معمار ايرانی با سليقه ويژه روبرو هستی. به منشی اش گفتم که می‌خواهم آقای ميرميران را ملاقات کنم. دفتر را ورق زد، گفت: سه ماه و چهارده روز ديگر می‌توانم به شما وقت بدهم.
گفتم: زنگ بزنيد به او بگوييد که فلانی است.
هادی سراسيمه از اتاقش بيرون آمد و مرا بوسيد و به منشی اش گفت که قرار‌های امروزم را لغو کن.
نشستيم از ظهر تا غروب از همه چيز حرف زديم. او گفت که يکی از ضعف‌های من عدم تحصيل جدی آکادميک است. برای تئوری پردازی سعی کن سيستماتيک و آکادميک تحصيل کنی. به نظر من فلسفه بخوان. اما نخواستی دنبال تحصيل بروی، بيا همين جا در نقش جهان کار کن. شايد بتوانيم در کنار شرکت يک واحد مباحث تئوريک ـ نظری ايجاد کنيم. او گفت که در دنيا راجع به شهر تئوری‌های متفاوتی وجود دارد، اما همه‌ی آنها موضوع شان شهر‌های اروپا ست. اگر ما بتوانيم بسنجيم اين تئوری‌ها در مورد شهر‌های ايران کجا صادق است و کجا ناصادق، می‌توانيم يک افق جدی در مطالعات شهر سازی ايرانی باز کنيم که فقط حرف‌های اروپايی‌ها را تکرار نکرده باشيم. او به من پيشنهاد کرد که می‌توانی اين پروژه را با شرکت ما کار کنی و روی کاغذ نوشت « اثرات دوسويه‌ی عوامل اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی در کالبد شهر، به طور مثال اصفهان. »
او در ضمن گفت که نمی‌دانم که چرا بچه‌های زندان هيچ کدام سراغ من نمی‌آيند. شايد چون من آزاد شده ام از دست من ناراحت هستند. تو اولين نفری که سراغ من می‌آيی. شنيده ام بچه‌ها بيکار هستند. می‌توانند بيايند اينجا، اينجا کار زياد است. من گفتم که شايد کار بلد نيستند. گفت که مهم نيست. کار ياد شان می‌دهيم. می‌دانی اين بچه‌ها اکثرا با هوش هستند و اينها سرمايه‌های کشورند. دختر و پسر را می‌توانيم آموزش بدهيم. نقشه کش، معمار، تحليل گر، آمار گر، عکاس و جامعه شناس و... به همه نياز داريم. اگر بتوانيم پايه‌های يک شرکت شهر سازی برزگ را بريزيم می‌توانيم علاوه بر ايران، در منظقه خاورميانه و کشورهای جنوب شوروی و حتی اروپا با سبک معماری ايرانی کار بگيريم و در ضمن معماری و شهر سازی ايران را گسترش دهيم.
هادی از آرزوها و آمال يک مدير، يک شهر ساز و يک معمار ملی صحبت می‌کرد. اما او نيک آگاه بود که برای اين مهم بايست نخست پايه‌های آن را ريخت و ساختار‌های اجرائی آنرا فراهم آورد. من چند تن از بچه‌های سياسی وغير سياسی زندان را به او معرفی کردم. همه در شرکت او مشغول کار شدند. بعدها شنيدم که گفته بود که هر کس در دانشگاه قبول شد، شرکت پول شهريه‌ی آنها را می‌دهد. او از يک دانشنامه معماری ايران سخن می‌گفت که بايستی نوشته شود. بعد از چندی دريافتم که دانش من برای کار مهمی که‌هادی در نظر داشت اندک است. به او گفتم که می‌خواهم بروم فلسفه بخوانم. گفت که برای فلسفه بايد به آلمان بروی. فلسفه يعنی فلسفه‌ی آلمان. من به آلمان آمدم، اما همواره فعاليت‌های پربار او را دنبال می‌کردم و همواره با خود می‌گفتم که اگر‌هادی را ببينم به او می‌گويم چه چيزهايی ياد گرفته ام وبرای آن پروژه حالا آماده ام. شايد بگويم‌هادی بخشی از وجدان من شده بود. مردی که من در فرصت کوتاه از او بسيار چيزها آموختم. بعد‌ها شنيدم مبتلا به سرطان شده است و بالاخره درگذشت. و ذوق اينکه کارم ـ مقايسه‌ی فلسفه‌ی آلمانی با فلسفه‌ی اسلامی ـ را به او نشان بدهم، در دورنم از بين رفت. يادش گرامی باد!