ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 11.12.2019, 0:07
«اینک هنگامه ققنوس شدن است»

قربان عباسی

«اینک هنگامه ققنوس شدن است و برخاستن از خاکستر ‏خویش»‏

«خداوندگارا! می‌خواهم ققنوسی شوم چرا که تو مرا اینگونه می‌خواهی» اینگبورگ ‏باخمن

‏روایت زندگی ما روایت بیدادگری‌های بی‌پایان است، ستم و ‏ستمگری، تاریخ فقیرسازی آگاهی، جنایت‌های بی‌شمار، روایت تن‌های آزرده، موهای کنده شده مادران که داغدار فرزندان، شوهران از دست‌رفته و شرف به یغما رفته‌شان بوده‌اند و ‏هستند. روایت نسلی که زیر زیباترین چیز جهان، باران، به ‏برانکارد بسته شده‌اند. ‏

روایت زندگی ما روایت کرخت‌هاست. روایت تبعید، ویرانی و ‏برخاک افتادن‌های پیاپی، پوست‌ شده، زنده سوزانیده ‏شدن، شکنجه، تیرباران و اتاق‌های بازجویی و جنون افسار ‏گسیخته خدایان کوتوله اما به سهم خود هولناک. ‏

تاریخ ما تاریخ هلاکت، نابودی، تاراج و تازش است. روایت واقعیت‌های زمخت و سخت صعب که ناگزیرمان کرده است پشت صخره‌های ‏ژرفنای درون پناه بگیریم. شعر ما را نگاه کنید صداهایی ‏هستند که از اعماق دخمه‌ها به گوش می‌رسند؛ صدای ناله و ‏آه، صدای سوگ و گریه و اندوه و ماتم‌های بی‌پایان. شعری که ‏با تمام شکوهش، سرافکندگی ملتی اسیر در دست قاتلان را باز می‌‏تاباند. قاتلان احساس، قاتلان عشق، قاتلان حلاج‌ها و عین‌القضات‌ها و ابن مقفع‌ها. روایت ما روایت خاموشی عظیم است و مگر نه ‏اینکه مولانا لقب خموش را برگزید تا با لبان بسته سخن گوید. ‏

روایت ما روایت خلقی است به سکوت واداشته شده، روایت آدم‌هایی منزوی که تقدیر همچون تار تنگی آنها را تنها گیر آورده ‏است. روایت خلقی که نمرده هنوز، خداوندان پوست از سرش می‌‏کنند. ‏

روایت پرندگانی که منقارشان یخ بسته است. روایت کبوترانی که ‏آواز را فراموش کرده‌اند، روایت رانده‌شدگان، چشم دریده‌ها و ‏روایت خلقی که تمناهایش از دهانش فراتر نرفته است. مرگ سهم‌‏مان بوده است و رویاهای بی‌رمق و اشتیاق‌هایی که بی‌وقفه ‏سوخته‌اند. ‏

تاریخ ما روایت نسل‌های سوخته است، نسل‌های گریخته و آواره ‏و دربدر اگر توانی بوده و رمقی پای از این دیار برکنده و ‏خود را به ملکی دیگر انداخته است و اگر ناتوان از گریز به ‏مغاک درون خویش پناهنده شده است به کنام درون خویش و سر ‏در گریبان فروبرده است. ‏

روایت تاریخ ما روایت محاکمه بی‌امان خلقی است که نمی‌داند ‏چرا محاکمه می‌شود. روایت مسخ‌شدگان کافکا، کرگدن‌های ‏یونسکو، کوران ساراماگو، بیگانه کامو و البته تهوع سارتر و ‏جهنمی که برای هم خلق کرده‌ایم. روایت تردید‌های بی‏امان، دروغ‌های دون منشانه، روایت مردی در اتاق انتظار که زنش ‏مرده زاست. تاریخ این ملک مرده‌زایی است. ‏

اما می‌توان دگرگون شد می‌توان بازایستاد و دهان به زبانی ‏تازه بازنمود. می‌توان قلب را دوباره به تکاپو انداخت و ‏گذاشت باد با تمام قدرتش کلاه گشاد رفته بر سرمان را باخود ‏ببرد. می‌توان دوباره به جای معتادها در پارک طاوس رها کرد ‏تا چتر خود بگشاید و می‌توان به جای شکار کبک و کبوتر آنها ‏در فضای شهر رها کرد تا فضا پرشود از هیاهوی کبوتران، از ‏جیغ غازها و مرغابی‌ها و کوهستان‌ها مملو از عسل وحشی.

می‌‏توان آری می‌توان خاک این ملک را به بستر هر گل بدل کرد. می‌‏توان دوباره ترانه‌ها را در کنار دریا خواند و گذاشت خرچنگ‌ها نیز شرمگینانه پای کوبی کنند. می‌توان سوسک را به حال ‏خود واگذاشت تا جفت خود را از فرسنگ‌ها دور بو بکشد. می‌توان ‏گذاشت تا اشتیاق تپنده عشق دوباره قلب جوانان را فراگیرد و ‏دهانشان را بو نکشید و تازیانه برفرقشان نکوفت.

می‌توانیم ‏زمانه کوتاه و خوفناک را به آرامشی بزرگ بدل کنیم. می‌توان ‏روح را بازیافت روحی که خرد در آن فضا را برخرافه تنگ کند و ‏اندیشه بر تعصب بشورد. می‌توان هراس‌ها را دور افکند و دیگر ‏بار، دور از دید گزمگان برادر بزرگ اورول، در میان خوشه‌های ‏نارس گندم عشق را پیشکش کرد. می‌توان تمام مرغان افسانه‌ای ‏بال و پرریخته پناه گرفته در خرابه‌ها را بازیافت. می‌توان ‏به جای کندن گوری در دل و پروردن کینه درآن از قلب جامی ‏ساخت سرشار که سرمستانش سر کشند. ‏

می‌توان به عمق تاریخ خیره نشد و چشم‌ها را پر از اشک ‏نکرد. می‌توان خانه مردگان، جلادان دیروز که برابرشان اینک ‏چشم فرو می‌بندیم از شرم، به تاریخ سپرد و سطل زباله‌اش و ‏به جای آن امید کز کرده در گوشه دل را بر سر سفره نشاند. می‌‏توان روایت شوم تاریخ ملامت‌بار را وانهاد تا چون ابری شوم ‏و سیاهپوش و سوگوار حرف خود را بزند و گورش را گم کند. می‌‏توان در افق جهان زاید نبود. می‌توان زمین را دوباره سبز ‏کرد. می‌توان انسان بود. انسانی با هزاران چشم، ژرف نگر، جسور ‏که چون پرومته آتش و نور برجهان آدمیان به ارمغان آورد. ‏

می‌توان چیره شد بر غل و زنجیر، بر ریسمان و طناب، بر دار و ‏تازیانه، بر کرختی و گنگی، بر طوفان‌های تند زمانه، بر ظلماتی ‏که اینک چون شبی شوم ما را فراگرفته است. می‌توان بر تنهایی ‏و تاریکی و توهم و خرافه و جهل چیره شد بر سرمای گزنده ‏درون، بر خمیازه خیابان‌ها، براندوه و بر تن‌های خسته روسپی‌های غمگین همه شهرهای غم زده که نانشان را با اشک آب می‌‏زنند. ‏

می‌توان بار دیگر بر زندگی سلامی دوباره داد و از جزیره امن ‏دانش بیرون خزید و وجدان را دیگر بار احیا کرد. می‌توان سر ‏از شهوت نام برکشید و با انگشت اشاره خود زندگی را نشان ‏داد و گاه عرش آسمان را. می‌توان از خانه‌ای که آتش گرفته ‏است گریخت اما وقیحانه آواز سر دادن نه سزاست و نه درشان ‏انسانی که رنج را می‌شناسد. فردای ما باید متفاوت از دیروز ‏باشد فردای ما روزی است که به تعبیر زیبای اینگبورگ باخمن ‏درآن قلب را به سرمان چسبانده‌ایم. فردایی که عشق با آگاهی ‏گره خورده است. ‏

می‌توان از پلکان تاریخ بالا رفت. برفراز بام ایستاد و دیگر ‏بار خود را به روشنایی سپرد، به سرور، به جشن، به رویاهایی که ‏هنوز نمرده‌اند. می‌توان خود را به فردای تازه‌ای سپرد، به ‏جاودانگی مستی، به زندگی اما نه درمیان زندان‌ها با ‏دیوارهایی گرانیتی و بیگانه ازآزادی بلکه به زندگی در میان ‏درختان شکوفه پوش، توت فرنگی‌ها و تمشک‌های وحشی، به باد و ‏نسیم و صبا که حامل رویاست. حامل آزادی و حامل زایشی ‏دیگر، باردار نیایشی نو که درآن هم سرایان چنین خوانند
‏«خداوندگارا! می‌خواهم ققنوسی شوم و از خاکستر خویش ‏برخیزم، چرا که تو مرا چنین می‌خواهی!»‏