ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 18.11.2014, 3:55
رفتن ترانه خوان و ترانه‌ی بودن

امیر مُمبینی

رفت آن زیبای غمگین همراه شده با قلب‌های مردم. رفت و دخترها و پسرهای نوجوان را با آوازهای عاشقانه‌‌ی مدرسه‌ای تنها گذاشت. صدایی نازک و غمگین٬ مثل آن پیکر ظریف و موهای آشفته و چشمان غمگین٬ که گویی میدانستند بزودی بسته خواهند شد. شعرهایی شسته از سیاست و برآمده از قلب نخستین سالهای بلوغ. از قلب بلوغ٬ از امر به معروف خواستن و نهی از منکر توانستن. حکایت‌گر قهرها و آشتی‌ها و خواستن‌ها و نیامدن‌ها و تنهایی‌های شیرین و اندوهی که دیگر خانگی جوانان این سرزمین است و از پنجره‌ی هر قلبی فوران می‌کند. آهنگ‌هایی اغلب به اعتبار ملودی‌های یونانی و ترکی و ارمنی سامان گرفته٬ ترانه‌هایی تهی از تخیل و نازک در نوازش نوجوانی که تازه از پنجره‌ی شور به جهان می‌نگرد و می‌خواهد تنهایی و حزن خود را جزیی از جذبه‌ی جنس خود کند.

و مثل همیشه‌ تکرار٬ و تلاشی برای گریز از تکرار٬ و سرانجام رسیدن به همان تکرار. چرا که موسیقی انگار یک دزدی ملی از حکومتی است که برای شکستن سازها کمر بسته بود. و سازها علاوه بر عادت قدیمی تکرار و تقلید از ترس نیز به تکرار بیشتر رسیدند. از ترس پشت سر ملاهای شاعر جمع شدند تا از گناه ذاتی طرب برائت حاصل کنند. نت را رها کردند و با عروض مولانا نظم گرفتند و دف را دعوت کردند تا هم کار را آسان کند و هم بی‌استعدای پشت هیاهوی آن پنهان شود. سبیل و دف و چشمان خمار و اخم تلخ و تکمه‌های تا آخر بسته و چهار زانو روی زیلو نشسته٬ یعنی این سنت است و ما ذوب شدگان در فلان.

و تکرار شعرهایی که آنقدر خوانده شدند که دیگر نه شعر هستند و نه کلام بلکه جزئی از بیولوژی جماعت‌اند٬ چنان که هرکجای آدم از آن اجزاء است.

و تکرار صاحبان ساز و آواز. یکی می‌نوازد و پسرش می‌آید و همان را مینوازد و نوه و نبیره اش همان را مینوازند و  هنر هر یک در تقلید پیشینیان است و همگونی با جد و اجداد. و نو آوری می‌شود خروج‌های خطرناک از ریل قطاری که تا ابد انگار از خط خارج نمی‌شود و هرگز به موزه سپرده نمی‌شود. او با سادگی و مشق‌های نخستینی و ترانه‌های مدرسه‌ای ناگهان دل پیرها را به لرزه در افکند و یک باره می‌بینی که شعر نوجوانانه بر لب بانوی هفتاد ساله جاری می‌شود و می‌شود یادورد شانزده سالگی‌های از دست رفته. نوجوانی‌های از دست رفته‌ای که از دست رفتن‌شان یک درد مشترک است. چرا که حکومت و هر حزب سیاسی منشوری از برای نوجوانی دارد و به گونه‌ای می‌خواهند آدم‌ها را به قالب در کشند. پس ناگهان مشترک می‌شود این ترانه‌ و می‌شود زبان حال فرانسلی و از آن بالاتر زبان درد ملتی که درد می‌کشد از محرومیت از طبیعت خویش. ملتی که سیاستش بر ضد طبیعتش است و همیشه قبل از هر چیز با طبیعتش سر جنگ داشته است. طبیعتی که لختش بد است٬ نیمه لختش بد است٬ کم‌پوشیده‌اش بد است٬ استفاده شده‌اش بد است٬ هوس‌رانش بد است٬ عاشقش بد است٬ آزادش بد است٬ راحت‌اش بد است٬ شادش بد است٬ شوخش بد است و هزار چیز دیگرش بد است اما میتش چنان محترم است که تعرض بدان را شرع منع می‌کند و دین بالای سرش به پاسداری می‌ایستد.

مرگ نحس فرا می‌رسد و شاخه ترد موسیقی را از دست مردم می‌گیرد و غم را بر دل آنان می‌نشاند. اما رفتن او می‌شود بزرگترین ترانه‌ی او و جنبشی پدید می‌آید مشترک از پیر و جوان و چادری و گیس‌افشان و همه گریان و آوازخوان و اشک‌ریزان. و این‌بار نه به‌خاطر هیچ کسی در جهان جز دل خود به دریا زد این خلق خناق گرفته از استبداد. و بر بستر همین تب‌وتاب٬ ناگهان در برابر چشمان حیرت زده‌ی همگان باز خیابانها با جمعیتها ملاقات کردند و سکوت‌ها با فریادها دیدار کردند و ترس زیر دست و پای حق به جانبی سوگواران گم شد. جایی دستها به هم گره خورند و جایی انگشتان مشت شدند و جایی عزیزم شعار گشت. و شهر و شهریارانش شیر فهم می‌شوند که در جهان هیچ کلامی نیست که کلمه‌ی اعتراض نباشد اگر که مردم معترض بر زبانش بیاورند. پس ترانه‌ای به ترانه‌های ناخوانده‌ی او افزون شد که «ما هستیم».

و ما هستیم بر لبان شهر و شهرها گذشت و مثل جاری شدن زاینده رود در رگ خاجو جاری شد این رود زاینده در رگان شهر. و در امواج دریای بدرقه‌ی خلق باز هم سخن با خدا بود که چرا او را گرفت و سخن با او بود که چرا ملت را تنها گذاشت و سخن با خویشتن خویش بود که چرا چنان در انتظار عشق ماندیم که شتک بست بوسه‌ی غنچه شده روی لبان سبز او. و ناگهان بدرقه‌ی موسیقی هم عزایی شد از جنس همیشه و حکایت گریه. اشک بار دیگر استقلال خود از معنی و مفهوم را فریاد کرد و فقط به ترانه‌ی یک اندوه باستانی گوش داد که نامش درد مشترک است. پس در بدرقه‌ی ترانه خوان نیز سیل سنت جاری شد٬ چنانکه گویی برای ما کل یوم عاشورا و کل عرض کربلاست.