ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 08.08.2012, 1:02
ما و شاه و این «رهبر»ان

مزدک بامدادان
تنها یک هفته پس از نمایش مستند "از تهران تا قاهره" انبوهی از نوشته‌ها و بررسیها و سنجشها سپهر اینترنت و همچنین رسانه‌های رژیم را پر کردند. رها اعتمادی با گردآوردن فیلمهایی که بخشی از آنها برای نخستین بار به نمایش درمی‌آیند و آمیختن آنها با تک‌گوئیهای شهبانوی آنروزها و فرح دیبای این روزها بخوبی از پس ساختن فیلمی برانگیزاننده برآمده‌است و توانسته‌است با رنگ‌آمیزی موسیقائی بسیار هوشمندانه‌ای بیننده را نه تنها در جای خود میخکوب کند، که او را با خود به گشت و گذاری دو ساعت و نیمه در تاریخ سی و پنج ساله ایران ببرد. این ویژگی (که ریشه در توانمندی هنری سازنده‌اش دارد) گویا بیش از هر ویژگی دیگر فیلم بر برخی از کنشگران پهنه سیاسی ایران گران آمده و آنان را به واکنشهای گوناگون و گاه خشم‌آگین برانگیخته‌است. گوناگون از این نِگَر، که برای نمونه رضا پرچی‌زاده در سایت "ایران‌گلوبال" آنگونه که خود می‌گوید دست به "نقدی پدیدارشناسانه" زده‌است و در نوشته‌ای که از واژه‌های انگلیسی با نگارش لاتین آنها انباشته‌است (ایشان حتا برگردان انگلیسی واژه‌ای چون "رسانه" و نگارش لاتین واژه‌ای چون "کُر"[گروه همسرایان] را نیز در نوشته‌اش آورده‌است)، بیشتر به سنجش تکنیکی این فیلم پرداخته‌است و داریوش برادری نیز در همانجا به بررسی روانشناسانه و یا "روانشناختی" این فیلم پرداخته‌است. سه نوشته دیگر نیز در تارنمای "اخبار روز" از نگرگاههای دیگری به این فیلم پرداخته‌اند و سرانجام محمد رهبر نیز در "روز آنلاین" نوشته‌ای بنام "شاه و ما" دارد که خواندنش انگیزه‌ای شد برای فراهم آوردن این نوشتار.

همینجا بایدم گفت که اگر آماج رها اعتمادی براستی ساختن فیلمی انگیزاننده بوده‌باشد، او در این راه بی‌کم‌و‌کاست پیروز بوده و توانسته‌است شمار بزرگی از کنشگران سیاسی ایران را چه در درون و چه در بیرون از ایران به واکنش وادارد. دیگر اینکه دوربین این فیلم از نگر من نیز بسیار یکسویه‌نگر بوده‌است، چیزی که نزدیک به همه نویسندگان پیش‌گفته هم بر آن خرده گرفته‌اند. با این همه من ریشه برآشفتگی این دوستان را درنمی‌یابم. همانگونه که در نوشتار دیگری نیز آورده‌ام: «چیزی بنام "تاریخ‌‌ناب" هستی ندارد. آنچه که ما تاریخ می‌نامیم، تنها "خوانشی از تاریخ" است که برآیند رویکرد ما به یک رخداد تاریخی است و رویکرد ما نیز همگام با آگاهی ما از جهان پیرامونمان دچار دگرگونی و دگردیسی می‌‌شود» پس جایی برای برآشفتن نیست، چرا که این نیز یک "گزارش" از هزاران گزارش رخدادهای آن سالهاست و من خِرَد خود را چنان ناتوان نمی‌بینم که آنرا تنها به دیدن "یک" فیلم از دست ببازم! و بر همگان است که خود و خرد خویش را چنین ببینند. آیا گزارش تاریخی جمهوری اسلامی و سازمانهای چپ و مجاهدین و ملی مذهبی‌ها و بویژه همین نویسندگان گرامی پیش‌گفته براستی بی‌یکسویانه و یکسر دادگرانه است؟ آیا می‌‌توان در گوشه‌ای از این جهان خوانشی یکسر دادگرانه و بدون هرگونه یکسویه‌نگری از تاریخ یافت؟ پس این همه برآشفتگی و هراس از چیست؟

باری محمد رهبر در نوشته‌اش پس خواندن "مرثیه‌ای" بلند بر قهرمانان آنروزها از مصدق و بازرگان گرفته تا گلسرخی و بدیع‌زادگان، و گزارش پلشتیهای روزگار پهلوی دوم آورده‌است: «عدل و آزادی را نیز با دیگران و سلسله‌های بعدی نمی‌‌سنجند و ملاک عدالت این نیست که شاه هزار نفر کشت و جمهوری اسلامی ده هزار نفر پس شاه بهتر است. آنچه هر دو جا به باد می‌رفت حق شهروندی و آزاد زیستن بود، چیزی که نه رهبر امروز و نه شاه دیروز به آن اعتقادی نداشتند و در پامال کردنش به قدر وسعشان کوشیده‌اند و حالا من و تویِ ایرانی هرچند دلشکسته‌ی انقلابیم اما شرمنده‌ی شاه که دیگر نباید باشیم». در باره نگاه ایشان به حق شهروندی همین بس که در نوشته‌ای دیگر بنام "شاهزاده، سوار بر اسبِ سفید" آرزو کرده‌بود «... ایکاش...» رضا پهلوی پیش از تلاش برای رهائی ایران «... نام خانوادگی‌اش را همان می‌گذاشت که نام اصیل رضا خان میرپنج بود. رضا سوادکوهی...».

از این درونمایه اندیشه او اگر بگذریم ولی، ایشان درست می‌گوید. مردم هرگز شرمنده فرمانروایان نیستند، بویژه اگر که این فرمانروایان همچون محمدرضا شاه خودکامه و سرکوبگر باشند. ولی "ما" یعنی هم من نوجوان دوازده-سیزده ساله آنروزها و هم آن توده ناآگاه و هم رهبران خِرَدباخته‌مان، یعنی همه کسانی که آن "ما"ی بزگ چند ده میلیونی را می‌ساختیم و می‌سازیم، باید در این سراشیبی زندگی بخود آئیم و واژه "شرم" را در دانشنامه‌ها و واژه‌نامه‌ها دوباره و ده‌باره و هزار‌باره بخوانیم و بیاموزیم و معنی کنیم.

بوارونه آنچه که هواداران انقلاب، (یعنی کسانی که شورش کور پنجاه‌وهفت را کاری بجا می‌دانند و برآنند که این رخداد "یک انقلاب راستین و پیشرو" بوده‌است که ملایان آنرا ربوده‌اند) شب و روز می‌گویند و می‌نویسند، پرسش نسل امروز از ما کنشگران آن رخداد شوم این نیست که:
«چرا شاه را سرنگون کردید؟»

که اگر چنین می‌بود، این "ما"ی آنروزگاران می‌توانست با گزارش شکنجه‌ها و اعدامها و سرکوب آزادیها و آوردن نام مصدق و جزنی و بدیع‌زادگان و گلسرخی بر خود ببالد که ساختاری چنین خودکامه و سرکوبگر را سرنگون کرده‌است. پرسش نسل کنونی از "ما" و "رهبر"ان ما این نیست، زیرا بود و نبود آنچه که در آن رژیم می‌گذشت، سایه‌ای بر زندگی روزاروز او نمی‌افکند. پرسش این نسل از همه ما دست‌اندرکاران انقلاب پنجاه‌وهفت این است که:
«چرا جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردید؟»

و درست همینجا و در پاسخ به همین پرسش است که باید "ما"، یعنی هم من نوجوان دوازده-سیزده‌ساله آنروزها و هم آن توده ناآگاه و هم رهبران خِرَدباخته‌مان سر از شرم بزیر بیفکنیم و خاموشی بگزینیم؛
چرا که ما شرمنده میلیونها "کودک کار"یم که می‌توانستند از آموزش و خوراک رایگان در دبستانها و دبیرستانها برخوردار باشند،
شرمنده زنان، نیمی از شهروندان این سرزمین که می‌توانستند پوشش خود را آزادانه برگزینند، قاضی و سناتور شوند و از حقوقی برابر با آن نیمه دیگر برخوردار باشند،
شرمنده هم میهنان بهائی که می‌توانستند دست در دست دیگر ایرانیان چرخ اقتصاد این آب و خاک را بچرخانند و حتا نخست‌وزیر ایران شوند و جمهوری اسلامی زندگی خشک و خالی را هم بر آنان روا نمی‌دارد،
شرمنده سدهاهزار مادر و پدری که پاره جگرشان با کلیدی پلاستیکی بر گردن در سودای بهشت بر شنهای داغ خوزستان تکه‌تکه شد، تا راه قدس از کربلا بگذرد،
شرمنده زنان و مردان جوانی که کلیه خود را به پشیزی می‌فروشند تا شکم خانواده‌ای را پُر کنند،
شرمنده دختران خردسالی که در امارات به شیخهای عرب فروخته می‌شوند،
شرمنده نسلهای آینده این آب و خاک برای قراردادهای ننگینی که با بیگانگان بسته شده‌اند و هستی این سرزمین را بر باد می‌دهند،
و شرمنده فرهنگ و تاریخ این سرزمین که بدست مشتی فرومایه ببازی گرفته شده‌است.

پس جای آن دارد که نه این "رهبر" و نه آن رهبران دیگر، و نه انبوه دلباختگان "انقلاب پنجاه‌وهفت" شیپور را از سر گشادش ننوازند؛ این درست که کسی حق ندارد به بهانه دژخوئیهای بی‌مرز جمهوری اسلامی سرکوبها و شکنجه‌ها و کشتارهای رژیم شاه را فراموش کند و یا آنها را بر او ببخشاید، ولی درستتر اینکه همه آن دژخوئیها و ددمنشیهایی که از زمان شاه گزارش می‌شود و حتا دهها برابر آنهم به هیچ کس حق این را نمی‌داد که همه دستآوردهای مدنی آن روزگار را به آتش کینه و دشمنی‌کور بسوزاند و ایرانزمین را به خاک سیاهی بنشاند که امروز در آن غلتیده‌است. شرمندگی ما ملت ایران از سرنگونی شاه نیست، ما اگر اندکی آزادگی و راستگوئی در نهاد خود نهفته داشته‌باشیم، برای بر سر کار آوردن جمهوری اسلامی است که شرمگینان همیشه تاریخ خواهیم ماند.

دلباختگان انقلاب ولی راهی بسیار آسانتر در پیش می‌گیرند. یکی می‌‌‌نویسد: «"انقلاب اسلامی" و رهبری آیت‌اله خمینی مدیون دیکتاتوری طولانی محمد رضا شاه پهلوی بود». گیرم که این سخن را یکجا بپذیریم، آیا گناه رفتار سازمانهای سرنگونی‌خواه را حتا پس از سرنگونی شاه نیز می‌‌شود به گردن او انداخت؟ آیا تنهاگذاشتن زنان قهرمان در راهپیمائی پرشکوهشان بر ضد حجاب از سوی همه سازمانهای چپ هم گناه شاه بود؟ آیا فریادهای خشم آلود "بیشتر، بیشتر" همین دوستان رو به صادق خلخالی و گلایه از او که چرا "کَم" می‌‌کُشد هم "مدیون دیکتاتوری طولانی" شاه بود؟ کارنامه نیروهای ایدئولوژیک چنان شرم آور است که گمان نمی‌‌برم دلباختگان انقلاب و کسانی که در برآمدن دیو جمهوری اسلامی دستی داشتند، از یادآوری آن بر خود ببالند. آیا شاه بود که به فدائیان آموخته بود بگویند «سپاه پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید!»؟ یا هوادارانشان را در تابستان خونبار سال شصت فراخوانند که «هر نوع اطلاعات" از "عوامل ضد انقلاب" را در اختیار "بسیج و سپاه و کمیته ها" قرار دهند»؟ آیا این گناه از شاه بود که همه سازمانهای سیاسی از گرونگانگیری در سفارت امریکا در پوست خود نمی‌گنجیدند و برای کسانی که بنیانگزاران سیاست خارجی بی‌خردانه و میهن‌ستیز جمهوری اسلامی بودند هورا می‌کشیدند؟ و همانگونه که در نوشتاری دیگر آوردم، آیا جز این است هیچکدام از نیروهای سرنگونی‌خواه کمترین پایبندی به حقوق‌بشر و حقوق شهروندی نداشتند و ستیزشان با شاه تنها و تنها بر سر این بود که "دیکتاتوری" او را سرنگون کنند، تا "دیکتاتوری" خودشان را بر سر کار بیاورند؟

شاه در همان مستند "از تهران تا قاهره" به گزارشگر انگلیسی می‌گوید: «ما دهسال دیگر همانجایی خواهیم ایستاد که شما امروز ایستاده‌اید». بیائید این را آرزوی بلندپروازانه یک دیکتاتور خودبزرگ‌بین بدانیم. ولی در همان سالها فدائیان و مجاهدین و حزب‌توده و اسلامگرایان و سازمان‌انقلابی و سازمان‌پیکار و حزب‌رنجبران و ... آینده ایران را چگونه می‌دیدند؟ جز این است که الگو و سرمشق آنان شوروی و چین و کوبا و لیبی و آلبانی بود؟ شاه دستکم می‌خواست ما روزی کشوری باشیم چون یکی از کشورهای آزاد اروپائی، ولی سرنگونی‌خواهان چه می‌خواستند؟ اینجاست که باید "ما"، یعنی همه ما دست‌اندرکاران انقلاب پنجاه‌وهفت، از این چشم‌اندازی که برای ایران نقش می‌کردیم شرمسار باشیم.

داستان دلباختگان انقلاب ولی بسیار پیچیده‌تر از اینها است. کسانی که با براه انداختن آن شورش کور که خود "انقلاب شکوهمند"ش می‌نامند جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردند، هنوز سر آن ندارند که بر نادرستی کار خود انگشت نهند، تا باری نسل جوان از کژراهه آنان بیاموزد و راه درست خویش را بازیابد. آنان زیرکانه آن شورش کور را که براستی جنبش فرومایگان بود، "انقلاب ضدسلطنتی" می‌نامند، بی آنکه بگویند آماج آن "انقلاب" بروی کار آوردن جمهوری اسلامی بود و نه خمینی بیکباره از آسمان بزمین افتاد (۱) و نه یک "انقلاب پیشرو و آزادیخواهانه" دزدیده‌شد. و آن نکته نازکتر از مو نیز درست در همین جا است که نهفته است. آنان با "ضدسلطنتی" خواندن آن رویداد می‌خواهند پیشاپیش دهان نسل جوان را ببندند تا نپرسد «چرا جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردید؟». پس از روزگار شاه نباید چیزی جز شکنجه و اعدام و سرکوب و سانسور در یادها بماند، چرا که اگر نسل کنجکاو امروز بداند که مردم ایران تا پیش از شورش کور پنجاه‌وهفت از آزادیهای اجتماعی بسیاری برخوردار بودند و برای گذران زندگی ناچار از فروختن کلیه‌های خود نبودند و نام ایران و ایرانی در جهان ارجی داشت و یک کارگر ساده می‌توانست با دستمزش از پس هزینه‌های زندگی یک خانواده برآید و ... آنگاه این دلباختگان سودازده "انقلاب شکوهمند" دیگر نخواهند توانست در چشمان این نسل نگاه کنند و باز هم دم از "ناگزیری انقلاب ضد سلطنتی" بزنند. همه هراس و خشم اینان از مستندی که تاریخ را از دریچه دیگری می‌نگرد همین است. راستی را چنین است که ما، همان "ما"ی پیش گفته، در نادانی و بی‌خردی خود و کین‌توزی و پدرکشتگی رهبرانمان در سال پنجاه‌و هفت دست به یک دیوانگی تاریخی زدیم و تیشه بر ریشه همه دستآوردهای پنجاه ساله ملتمان کوفتیم و شرممان باد اگر که هنوز بدروغ بگوئیم و بنویسیم که ما را سودای دموکراسی و حقوق بشر و پیشرفت و سربلندی ایران و آسایش شهروندانش به آن بیراهه کشانید! واگرنه مگر در همان دهه هفتاد میلادی دهها دیکتاتور خونریزتر از شاه در امریکای لاتین و ترکیه و کره جنوبی و مالزی و چهارگوشه جهان بر تخت قدرت نبودند، پس چرا تنها ما بودیم که به چنین روزگار پست و پلیدی دچار شدیم؟

"پارک چونک هی" در سال ۱۹۶۱ (۱۳۴۰) با کودتایی آرام جمهوری دوم را در کره‌جنوبی پایان داد و خود به قدرت رسید. او سپس در سال ۱۹۶۳ (۱۳۴۲) و سپس در سالهای ۱۹۶۷ و ۱۹۷۱ به ریاست جمهوری کره برگُزیدانده‌شد و تا سال ۱۹۷۹ (۱۳۵۸) با مشت آهنین در کره فرمانروائی کرد. هنگامی که "کیم دِه یونگ" در انتخابات ۱۹۷۱ چهل‌وپنج درسد رأیها را بدست آورد، پارک فرمان به ربودن و زندانی کردن او داد. سازمان پلیس امنیتی زیر فرمان او سایه ترس و سرکوب را به همه کره جنوبی گسترده بود و کشتار و شکنجه کنشگران اپوزیسیون در دستور کار هرروزه این سازمان جای داشت. پارک در سال ۱۹۷۲ (۱۳۵۱) پارلمان کره را منحل کرد و با به‌کنار نهادن قانون اساسی، خود را در همان سال در جامه یک دیکتاتور رئیس جمهوری چهارم کره نامید در سال ۱۹۷۸ (۱۳۵۷) نیز باز با یک انتخابات دروغین بر همان کرسی نشست. پارک نیز همچون محمدرضاشاه دوبار آماج ترور شد، که بار دوم همسرش را از دست داد. او بسال ۱۹۷۹ بدست فرمانده پلیس امنیت کره کشته‌شد. چپهای کره‌ای هنوز هم او را مهره ژاپنیها می‌نامند و تلاش او برای صنعتی کردن کره‌جنوبی را به فرمان "امپریالیسم ژاپن" می‌دانند.

اکنون بر "ما" و بویژه بر دلباختگان سودازده انقلاب شکوهمند است که تاریخهای میلادی و خورشیدی بالا را در کنار هم بگذارند و به نسل جوان پرسشگر امروز بگویند چرا کره جنوبی اکنون آنجا بر فراز چکاد پیشرفت ایستاده و ما اینجا در گنداب واپسگرائی فرورفته‌ایم. آیا دیکتاتور آنها کم کشتار کرد و کم شکنجه داد و کم تازیانه خودکامگی بر پیکر آزادی‌ گفتار و اندیشه دواند؟ پس چرا مردم کره و بویژه روشنفکرانشان لگد بر همه دستآوردهای دوران "پارک" نزدند و بجای ویرانگری، سازندگی در پیش گرفتند و بر همان ناداشته‌های اندک خود سال‌بسال و ماه‌بماه افزودند و چرا ما آتش کینه بر داشته‌های انبوه خود زدیم، تا بدینجا رَسیم که رسیده‌ایم؟

پس از شاه باید تنها جنایاتش بیاد بمانند، تا انقلابیون سودازده بتوانند نابودی همان حقوق نیم‌بند شهروندی را توجیه کنند و خود را برای ویرانگریهایشان بستایند که هیچ، مردم ایران را نیز وامدار خود بدانند، که خداوندگار سروده است:

شهر پُر شد لولیان عقل‌دزد / هم بدزدد، هم ستاند دستمزد!

سخن را کوتاه کنم:
۱. پهلویها به هیچ روی فرمانروایان آرمانی نبودند که هیچ، هم دزدی می‌کردند و هم می‌کشتند و هم سرکوب و شکنجه می‌کردند، ولی با نیم نگاهی به گزینه‌های در دسترس جامعه آنروز ایران و بویژه بررسی کیستی و چیستی سرنگونی‌خواهان (از مارکسیست و اسلامگرا) درمی‌یابیم که آنان تنها نیروی ایران‌گرا و از همین رو نیز بهترین گزینه بودند. از ایران پسا-قجری بیشتر از این برنمی‌آمد.

۲. دودمان پهلوی و بویژه محمدرضا شاه باید در جایگاه چهره‌های تاریخی در پیشگاه دادگاه بایستند و اگر واپسین شاه ایران زنده می‌بود، باید برای تک‌تک مردمانی که بروزگاه فرمانروائیش بخاک افتادند و دانه‌دانه تازیانه‌هایی که بر پیکر زندانیان فرودآمدند در برابریک دادگاه مدنی پاسخگو می‌بود، ولی نیروهای انقلابی آنروزگار که هنوز از ویرانگریهای خود و برباد دادن هستی سه نسل گذشته و دهها نسل آینده نادم و پشیمان نشده‌اند، نه حق دارند داور این دادگاه باشند و نه دادستان آن. آنها می‌توانند کیفرخواست خود را به دادگاه دهند و خود چشم براه بمانند تا کسانی دیگر کیفرخوستی در باره کردار آنها بنویسند، که این "شورشیان آرمانخواه" اگر از واپسین تاجدار ایران‌زمین بدتر نباشند، بی‌گمان بهتر نیز نبوده‌اند، پس همانگونه که عیسای ناصری گفت:
«سنگ نخست را آن بیفکند که خود هرگز دست به گناه نیالوده باشد»

داوری درباره شاه نه حق "ما" است، و نه حق این "رهبر"ان. داوری حق نسلی است که نه خوبیها و بدیهای روزگار او را دیده و نه در ویرانگریها و میهن‌ستیزیهای "ما" دستی داشته و تنها بهره‌اش از آن انقلاب شکوهمند سوختنی بی‌دود و بی‌فریاد بوده‌است، پس اگر سَنَدی ما را خوش نیامد، آنرا از او دریغ نکنیم تا با نگاهی همه‌سویه بداوری درباره "شاه و ما" بنشیند؛

خُنُک آنکه از این دادگاه سربلند به‌درآید.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
------------------------------------------
1. خمینی چهره زن‌ستیز و آزادی‌ستیز خود را پانزده سال پیش از آن آشکار کرده‌بود و این دروغی بزدلانه است که بگوییم کسی او را نمی‌شناخت. از آن گذشته حتا اگر گناه ناآگاهی مردم ایران را هم بتوان بگردن شاه انداخت که کتابهای خمینی را ممنوع کرده‌بود، بی‌خِرَدی انبوه دانش‌آموختگان ایرانی اروپا و امریکا را دیگر نمی‌توان بگردن او افکند؛ آنها که با پول این ملت به کشورهای آزاد رفته بودند، می‌توانستند در آنجا به این کتابها دست یابند و آنها را بخوانند و مردم را از گرویدن به او بپرهیزانند، نه اینکه در خزیدن بزیر عبایش سر از پای نشناسند.



نظر کاربران:


■ آقای طبیب گرامی،
باسپاس فراوان از شما برای نگاه آگاهی‌بخش شما. تلاش خواهم کرد در آینده اندکی فلسفه بیاموزم. 
با سپاس دوباره


■ آقای عزیز، اشکال شما در مبانی فلسفه تاریخ است. اولا اگر ...مردمانی که بیشترشان خواندن و نوشتن نمی‌دانستند و هرسال سدهاهزار تنشان از وبا و آبله و ... می‌مردند و دانشگاه که هیچ، دبستان هم نداشتند، دستگاه قضائیشان بدست ملاها بود و بهداشت برایشان رویا، نه راهها بسامان بود و نه آب لوله‌کشی بود و نه زنان "انسان" بشمار می‌آمدند، و نزدیک به هشتاد درسد مردم در روستاها زندگی می کردند....گناهش به گردن قاجار نباشد که می‌فرمایید نیست ، زیرا مرقوم فرموده‌اید...ایران پسا-قجری تنها یک بازه تاریخی است و گناهی را بگردن کسی نمی‌اندازد....پس گناه ملایان در وضع نابسامان کنونی چه چیزی است؟ حداکثر، گناه آنان هم وزن گناه گلسرخی خواهد بود. ثانیا اگر ...حکومتی بدر آمد که راه‌آهن و دانشگاه ساخت و دادگستری براه انداخت و زنان را آزاد کرد و جوانان را با هزینه دولت به فرنگ فرستاد. در یک سخن زندگی مردم در دو دهه نخست سده 14 از زندگی آنان در دو دهه واپسین دهه 13 بسیار بهتر بود...استالین و مائو که سد برابر اینکار ها را انجام دادند. آیا این حقیقت انها را بهترین گزینه برای روسیه و چین مینماید؟ انشاءالله که شما استالینیست نیستید. فکر می‌کنم تجدید نظر اساسی در مبانی فلسفه تاریخ شما لازم است. من هم معتقدم که باید از دوران اریامهری حکومتی بهتر ظهور میکرد زیرا برخلاف نظر شما، ایرانیان نه فرومایگان هستند و نه شورشیان کور. ولی این ره که شما میروید جواب این سوال را که چرا از دل جنبش مشروطیت، حکومتی به قول شما دزد و شکنجه گر و از دل انقلاب بهمن حکومت ملایان سر برآورد را نمی‌تواند بدهد.
برزویه طبیب


■ در این نوشته، کسانی مسبب روی کار آوردن جمهوری اسلامی و از سر کار برداشتن رژیم گذشته شده اند که در واقع نه سر پیاز بوده اند و نه ته پیاز، اما بنا به اقتضای مطلب، اهمیتی در حد هرکولس یافته اند. ایشان نوشته است: «کسانی که با براه انداختن آن شورش کور که خود "انقلاب شکوهمند"ش می‌نامند جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردند...»  حال، یک سئوال. اگر کار به این آسانی ست که «کسانی» خوابنما شوند و به خیابان بریزند و رژیمی را بردارند، پس چرا در این سی و سه سال گذشته یکی از این «کسان»  آستین بالا نزده است که این یکی را هم بردارد، ولی این دفعه یکی بهتر جای آن بگذارد؟  اگر در این سی و سه سال، چنین اتفاقی نیفتاده است، پس نکند برداشتن یک رژیم و آوردن رژیمی دیگر، به اصطلاح عوام، به این نان و ماستی ها نیست؟ اگر اینطور است، بهتر نیست که شما در نقش یا «آگاه» و «مورخ» جمله‌ی «ریختند به خیابانها و انقلاب کردند» را به همان آسانی و سادگی که گفته می شود تعبیر نکنید و کمی ژرف نگرتر باشید؟ بگذریم 
مسئولیت سرنگونی رژیم گذشته، با خود آن رژیم است دوست گرامی. همانطور که مسئولیت سرنگونی قذافی یا مبارک و یا اسد با خود آنهاست. این حق هر مردمی ست که وقتی به هر دلیلی از وضع موجود راضی نباشند، برای مسیر بعدی سرنوشت خود، راه و چاره بیندیشند. در یک جامعه ی دمکراتیک، این هدف با «رای» حاصل می شود، اما در جامعه ی خودکامه ای نظیر رژیم گذشته یا فعلی، این هدف به ریختن در خیابان ها، مشت هوا کردن، پاکوبیدن، گلوله خوردن و دست خونین روی دیوار فشردن و ...  بدل می شود. چرا؟ چون «خودکامگی» یک امر واقعی ست و برخلاف شما که از کنار آن آسان می گذرید، برای کسانی که بدان مبتلا هستند، مطلقا آسان نیست. در نتیجه: این نه تصمیم من است، که در آن زمان بیست ساله بودم، و نه تصمیم شما، که در آن زمان دوازده سیزده ساله بودید. بلکه خیزشی عمومی ست که از سر بی تصمیمی صورت می گیرد. کسانی در صدر این خیزش قرار می گیرند که هم شاهین اقبال بر شانه شان نشسته باشد و هم قادر به سمت و سو دادن خیزش عمومی در جهت  تمایلات عمومی باشند. 
این که در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد و آیا این خیزش به جمهوری اسلامی و یا جمهوری دمکراتیک و یا هر نوع دیگری از نظام سیاسی منجر خواهد شد یا نه، فقط از عهده ی فال بین ها برمی آید و چون در آن زمان شما فقط دوازده سیزده ساله بودید و دوره ی فالبینی ندیده بودید، پس بطور طبیعی قادر به تشخیص آینده، از دیدگاه یک فوج انسانی عظیم و بی شکل نبودید و اگر امروز می بینید، برای این که معما حل شده است.  
برای دیدن گذشته اما، احتیاجی به فالبین بودن نیست. بلکه به اندکی درایت احتیاج است که شما حتما دارای آن هستید. سخن کوتاه کنیم:  امروز که مردم کشورهای عربی به پا خاسته‌اند، آیا از شما چک سفید گرفته اند که جای قذافی یا اسد و یا مبارک، خمینی نخواهد نشست؟ یا این که به توصیه ی شما و برای شرمنده نبودن از گل روی دیکتاتورها، باید از ترس خمینی، به همان خوب و بد قذافی ها و اسدها بسوزند و بسازند و دم برنیاورند؟ من در همصدایی با شما می گویم: بعله. چشمشان کور، دنده شان نرم. همین براشان خوب است. ولی من و شما و حاصل جمع ساده ی یک ملت، هنوز یک ملت نیستیم. شما هم وقتی به جای انقلاب از کلمه ی «شورش کور» صحبت می کنید، ای کاش معنی همین دو کلمه را اول از همه برای خودتان حلاجی می کردید، در آن صورت، حلاجی موضوع هم برایتان ساده تر می شد. «شورش کور» یعنی آن که مسببی ندارد، جز آن که وادر به «شورش کور» کرده است: یعنی همان خود رژیم گذشته. می بینید که سئوال اگر از سکوی حال صورت بگیرد، جواب آن چندان آسان نیست.  
شما، متاسفانه، حتی از سکوی حال هم گذشته ی سی سال قبل را درست بررسی نمی کنید. اشکالی ندارد. اما یک سئوال باقی ست: شما در آن زمان سیزده ساله بودید و من بیست ساله. آمدیم، آن یکی را برداشتیم و این یکی را جایش گذاشتیم که باعث شرمندگی فعلی شما شد. تنها مسئله ای که در نظر نگرفته اید، این است که مسئولیت اداره ی کشور نه با آن سیزده ساله و نه این بیست ساله بود، بلکه با رژیمی بود (و ایضا هست) که سکان قدرت  و در نتیجه، مسئولیت سیاسی کشور را در دست داشته ولی کار را به «شورش کور» و سرنگونی کشانده است. درک این مطلب اگر زیاد سخت است، از گذشته دل بکنید و در زمان حال نگاهی به آقای خامنه ای بیندازید: آیا حق من است که معترض حضور ایشان در راس قدرت باشم یا نه؟ و اگر آری، وقتی من امکان ابراز مخالفت با ایشان را نداشته باشم و  زمانی به سرم بزند که به خیابان ها بریزم، مسئولیت این «شورش کور» با ایشان است یا با من؟ و اگر زمانی ایشان سرنگون شدند و  رژیمی بدتر از ایشان سرکار آمدند و یا اصلا اوضاع بدتر از زمان ایشان شد، مسئولیت آن با شما که سیزده ساله هستید و یا با من است یا  ایشان که حاضر به دیدن و شنیدن و بوئیدن و حس کردن واقعیت نبودند و نیستند و کار را به انفجار کشانده‌اند؟  و اگر بعداز ایشان حاکمیتی سرکار آمد که بدتر زد و کشت و خائنانه تر رفتار کرد، در این صورت من واقعا باید شرمنده‌ی گل روی حضرت خامنه ای باید باشم؟ یا ایشان باید از من شرم کنند که کشور را تا لبه‌ی پرتگاه کشانده‌اند؟ 
شما به مردمی که دوره‌ی فالبینی ندیده‌اند، توصیه‌ی جالبی دارید: به همان شاه می ساختید، چون بهتر از او نبود. جالب است نه؟ این که یک رژیمی با کودتا سرکار بیاید، هر نوع فعالیت سیاسی را در هر سطحی قدغن کند. حتی به احزاب خودساخته هم رحم نکند. شدیدترین سانسور را بر مطبوعات و کل رسانه های گروهی اعمال کند، کتاب را به مجاز و غیرمجاز تقسیم کند و ... (البته شما در آن زمان دوازده سیزده ساله بودید و چیز زیادی راجع به این چیزها نمی دانید) خلاصه، در یک کلام، همه را قلع و قمع کند  تا سی و سه سال پس از پایان کار یک چنین رژیمی، حضرت عالی ناگهان به این فکر بیفتید که : «راستی ها... ما که کسی را نداشتیم، پس همان خودش خوب بود خب!» تحلیل از این مشعشع تر تا حال دیده بودید؟
راستی، یک سئوال: برای من همیشه کسانی که تا دیروز به اردوی «چپ» تعلق داشتند و امروز از اردوی «خودزنی» سردرآورده و مشاطه‌گر چهره‌ی آبله زده‌ی  استبداد گذشته شده‌اند، از یک نظر جالب هستند: این که تا دیروز، با همین حدت و شدت از نظریات چپ دفاع می کردند و اگر کسی به آنها می گفت: اشتباه می کنی داداش من، بلافاصله رگ گردنشان بالا می زد و دست به گریبانت می بردند. همین دوستان، امروز با همان حدت و شدت و همان قیافه‌ی حق به جانب «همه چیز دان» از رژیم گذشته دفاع می کنند و بدون آموختن از گذشت روزگار، کوچکترین تردیدی در درستی ادعاهاشان ندارند. از این دوستان باید سئوال کرد: هیچ تا حال شده که از خودتان یک بار بپرسید: نکند الان هم دارم اشتباه می کنم و اگر اشتباه کنم و مشاطه گر دیکتاتوری شده باشم چه؟ در اینصورت شرمنده‌ی چه کسانی دیگری باید باشم؟ 


■ آقای بامدادان اگر یك پدیده اجتماعی را همه جانبه بررسی نكنیم نتیجه درست نمیتوان گرفت كه این بحث مفصلی را می طلبد ولی به نظر من بزرگترین ظلم شاه تنها كشتن و زندانی كردن و دزدی نبود بلكه برچیدن و قدغن كردن تمام احزاب و حتی دو حزب شاه ساخته ایران نوین و مردم و ایجاد تك حزبی رستاخیز بود و البته نكته حساس كه اغلب فراموش میشود. وجود قویترین حزب در دنیا به نام روحانیت كه در غیاب احزاب مترقی و منتقد جولان میدادند. توجه كنید كدام حزب در دنیا وجود دارد كه در كوچكترین ده نماینده داشته باشد... و حتی اگر داشته باشد مناسبتی میخواهد با مردم صحبت كند كه برای روحانیت میسر بود: رمضان، محرم عید های مذهقب و مجالس ترحیم و حتی ازدواج امكان سخنرانی برای روحانیت بود... حتی این دو شرط هم میسر می‌بود سخنران میخواست كه تمام روحانیت دراین كار ماهرند ...! و این حزب را شاه ازاد گذاشته بود. مگر نیروهای چپ چه قدر توان داشتند هم در مقابل شاه و هم روحانیت بایستد. اصلا شاه برای نیروهای چپ رمقی باقی گذاشته بود. دوست عزیز اگر شاه دوسال قبل صدای انقلاب را شنیده بود این بلا به سرما نمی آمد. همین امروز را در نظر بگیرید اگر این روش سیاست داخلی وخارجی پیش رود میدانید مملكت به چه روزی خواهد افتاد؟ تجزیه، جنگهای داخلی و تجاوز گشورهای خارجی و بلاهای دیگر اتفاق خواهد افتاد. حالا نسل اینده فقط مارا محاكمه خواهد کرد مگر ما چه قدر تواتایی داریم و یقینا باعث و بانی آن حكومت وقت خواهد بود.


■ هم‌میهن گرامی آقای طبیب،
از اینکه سخن من نارسا بوده است، پوزش می‌خواهم. آیران پسا-قجری تنها یک بازه تاریخی است و گناهی را بگردن کسی نمی‌اندازد. ایران آنروزگار کشوری بود با مردمانی که بیشترشان خواندن و نوشتن نمی‌دانستند و هرسال سدهاهزار تنشان از وبا و آبله و ... می‌مردند و دانشگاه که هیچ، دبستان هم نداشتند، دستگاه قضائیشان بدست ملاها بود و بهداشت برایشان رویا، نه راهها بسامان بود و نه آب لوله‌کشی بود و نه زنان "انسان" بشمار می‌آمدند، و نزدیک به هشتاد درسد مردم در روستاها زندگی می کردند. از دل این جامعه حکومتی بدر آمد که راه‌آهن و دانشگاه ساخت و دادگستری براه انداخت و زنان را آزاد کرد و جوانان را با هزینه دولت به فرنگ فرستاد. در یک سخن زندگی مردم در دو دهه نخست سده 14 از زندگی آنان در دو دهه واپسین دهه 13 بسیار بهتر بود.
ایران پساآریامهری دانشگاه و دادگستری و بهداشت و آموزش رایگان و صنعت و ... داشت و نزدیک به نیمی از مردمش شهرنشین بودند و انبوهی دانشجو و دانشآموخته در درون و بیرون ایران داشت و بیشتر از نیمی از مردم خواندن و نوشتن می‌دانستند.. آیا نمی بایست در همسنجی با ایران پساقجری از دل این جامعه حکومتی بهتر از حکومت پیشین (شاه) بدر می‌آمد؟ آیا زندگی ایرانیان نباید در نیمه دوم سده 14 بهتر از نیمه نخست آن می‌شد؟ ساده‌ترین پاسخ به این پرسش را دلباختگان انقلاب شکوهمند در جیب دارند: «همه چیز تقصیر شاه بود» . من ولی به این پاسخ آسان دلخوش نمی‌کنم.
شاد باشید
م. بامدادان


■ هم‌میهن گرامی آقای پزشک، با درود،
۱. من سخنگوی آقای بختیار نیستم و آن سخنان ایشان را هم نخوانده‌ام. پس پرسش شما را هم نه می‌خواهم و نه می‌توانم پاسخ دهم. با این‌همه نمی‌توانم پیوندی میان سخنان ایشان و دیکتاتوری شاه بیابم. من در همین نوشته کشور کره‌جنوبی را نمونه آوردم و از شما و همه کسانی که می‌گویند دیکتاتوری واپسگرا (خمینی) برآیند ناگزیر دیکتاتوری نوگرا (شاه) بود، خواهش کردم بگویند چرا کره‌جنوبی پس از سرنگونی "پارک" راه آغاز شده او را پی‌گرفت و به جایی رسید که امروز رسیده است و دستآوردهای دوره او را بباد نابودی نداد، ولی ما آزادیهای مدنی و پیشرفتهای اقتصادی و اجتماهی دوره شاه را اینچنین دیوانه‌وار نابود کردیم؟ (اگر ایران شاهنشاهی یک دیکتاتوری تک‌حزبی بود، کره‌جنوبی یک دیکتاتوری بی‌حزب و بی پارلمان بود!) شما به سرنوشت کشورهای دیکتاتوری دهه هفتاد نگاهی بیفکنید و بگوئید چرا هیچکدام از آنها که همه سرگذشتی کمابیش همانند ما داشتند، به سرنوشت شوم ما دچار نشدند. آیا دیکتاتورهای آنها "بهتر"
بودند، یا نیروهای انقلابی ما "بدتر بودند؟ چرا به این پرسش پاسخ نمی دهید؟
۲. خمینی تنها و تنها یک روحانی فراموش‌شده بود که ۱۵ سال پیش از آن در رویارویی با برابری زنان و مردان در حق انتخاب، و آزادی پیروان دینهای دیگر برای سوگند خوردن به کتاب دینی‌شان و (و نه قرآن) و برانداختن فئودالیسم با شاه درافتاده‌بود و به عراق فرستاده شده بود. پس او را چه کسی سرکار آورد؟ چه کسی در دشمنی کور با شاه از دشمن او (خمینی) پشتیبانی کرد (دشمن دشمن من دوست من است!)؟ چه کسی چشم بر سودوزیان مردم ایران بست و بر سرنگونی رژیم شاه حتا به بهای نابودی ایران و ایرانی پای فشرد؟ چه کسی جنبش واپسگرایانه 15 خرداد را "قیام مردمی" خواند؟ چه کسانی پس از سرنگونی شاهی که دیگر نبود به بهانه "نبرد با امپریالیسم جهانخوار" بزیر عبای واپسمانده‌ترین نیروی درون ایران خزید؟
۳. شما می‌توانید گناه همه آنچه را که در ایران رخ‌داد و می‌دهد بگردن شاه بیندازید و وجدان خود را آسوده کنید، ولی به من هم این حق را بدهید که برای ناآگاهی آنروز خود و اینکه در اندازه یک نوجوان ۱۲/۱۳ ساله هیزم‌بیار آتشی شدم که هستی نسل امروز را هم به آتش کشیده است، شرمنده همه کسانی باشم که در آتش آن "انقلاب شکوهمند" سوختند و می‌سوزند و خواهند سوخت.
۴. انداختن گناه به گردن دیگران، واکنش کودکان و "کودک‌ماندگان" است. تنها انسانهای آزاده و بالیده‌اند که در هر رخدادی نخست بدنبال کاستیها و کژیهای خود می‌گردند. از یاد نبرید، هرگاه که انگشت سرزنشتان را بسوی کسی نشانه می‌روید، سه انگشت دیگر خود شما را نشانه گرفته‌اند!
شاد و سرافراز باشید


■ وقتی که آدولف هیتلر به قدرت رسید، صدراعظم وقت بریتانیا، آقای چمبرلین (Neville Chamberlain) بود. سیاست آقای چمبرلین برپایه "سیاست دلجویی" و به عبارتی "Appeasment-Politik" بود. زمانی که تحت فشار و تبلیغات نازیها، اتریش به آلمان ملحق شد، چمبرلین با پایین آوردن اهمیت مسئله، آن را به مسئولیت داخلی ملتهای آلمان و اتریش ربط داد. این موضوع هیتلر را جسورتر کرد. او مناطق چکسلواکی که در آن اقوام آلمانی تبار Sudetenland زندگی میکردند را به آلمان ملحق کرد. باز هم آقای چمبرلین موضوع را کم اهمیت تشخیص داد و بنا به "سیاست دلجویی" خود از آلمان، واکنشی در قبال این عمل انجام نداد. تحت فشار هم حزبان و اپوزیسیون، آقای چمبرلین سفری به آلمان کرده و با هیتلر در مونیخ مذاکراتی به عمل آورد. او به محض رسیدن به لندن، در فرودگاه و بدون تلف کردن وقت، کاغذی از جیب خود درآورد که عکس این عمل وی تاریخیست. به هنگام نشان دادن این کاغذ با خبرنگاران، آقای چمبرلین کلماتی قصار از خود گفت که این کلمات نیز تاریخی می‌باشند. او گفت که هیتلر را مردی "صلح دوست" یافته که تنها هدفش از الحاق این مناطق، اتحاد همخونان آلمانی اوست. درضمن هیتلر را "عاقل" و "با فراست" میداند و با امضای این کاغذ که در دست اوست "صلح برای همیشه" را تضمین میکند.(peace for our Time) !
کوتاه مدتی پس از این، هیتلر بقیه خاک چکسلواکی را اشغال میکند که چمبرلین به قول خود "غافلگیر" میشود. پس از اشغال فرانسه و نروژ، چمبرلین استعفا داده و جایش را به یکی از باکفایت ترین سیاستمداران قرن 20 میدهد: وینستون چرچیل.
چرچیل بود که اول میباست با هر سیاست و حیله، اول بریتانیا و سپس بقیه اروپا را از منجلاب جنگ با هیتلر بیرون آورده و آمریکاییها را متقاعد سازد که بر علیه هیتلر در جبهه متحد علیه اروپا بجنگند.
پس از پایان جنگ جهانی دوم، کمیسیونی جهت بررسی عوامل ایجاد جنگ و عکس العمل ضعیف اروپا علیه هیتلر تشکیل شد. این کمیسیون در وحله آخر بسیار خود انتقاد شد. ایشان تصریح کردند که تمامی نوشتارها و سخنرانیهای هیتلر برای همگان در دسترسی بود. هیتلر از بدو تاسیس حزب نازی تا آخرین لحظات متزلزل صلح، همواره بر نابودی یهودیان، اشغال مناطقی در روسیه و اوکرایین، الحاق مناطق اروپای شرقی به آلمان و انتقام جنگ جهانی اول از "متفقین" تاکید میکرده. پس چرا اروپاییان حتی در نامه‌های خود به او لقب "پیشوا" را فراموش نمی‌کردند و حتی او را انسانی "صلح دوست" میدانستند؟
یکی از نتایج این کمیسیون این بود که به دولتهای خود پیشنهاد کند که به گفته‌ها و افکار رهبران سیاسی هر کشوری "گوش" کنند و تمامی این عقاید و گفته‌های را "جدی" بگیرند تا تاریخ تکرار نشود. در ضمن این کمیسیون از این جهت برای خود و کشورهای شرکت کننده "مسئولیت" قبول کرده و از اشتباهات خود ابراز پشیمانی کردند.
چنین کارهایی احتیاج به طبع بزرگ دارد. دلقکانی مانند چمبرلین با ندانمکارهای خود فاجعه می‌آفرینند و سیاستمدارانی مانند چرچیل باید جور آن را بکشند. چمبرلین تا آخر عمر خود به سال 1940 به اشتباهات خود اعتراف نکرد.
در مملکت ما نیز چنین است. من از خمینی بابت ددمنشیها و آدمخواریهایش دلخور نیستم. این را جدی میگویم. او همیشه از 15 خرداد تا به 22 بهمن دائما در نوشتارها و سخنرانیهایش صریحا و بی رودربایستی میگفت که چه بلایی سر بهائیان، زنان، دگر اندیشان و خارجیان می‌آورد. ما میدانستیم که او اسلام انقلابی خود را صادر میکند. اگر مردم عادی و حتی تحصیل کردگان غیر سیاسی این را نمیدانستند، من به ایشان خرده نمیگیرم چرا که در این جریانات نبودند.
ولی وقتی حزب توده که برای جری کردن ملت کلاس قرآن و سینه زنی میگذاشت، گرچه دین را افیون توده میدانست، این حق را از خود سلب کرده که بگوید"انقلاب را از ما دزدیدند". وقتی حزب توده، آقای صادق خلخالی را به پاس "خدماتش" به انقلاب، به عنوان نامزد ریاست جمهوری پیشنهاد میکند، نباید دم از دفاع از حقوق بشر بزند. و اگر این حزب چپ، صادق خلخالی را از طرف خود نماینده مجلس معرفی میکند، نباید از اسلامی شدند ایران گله کند.
وقتی آقای "فرخ نگهدار" رئیس سازمان کمونیستی چریکهای فدایی خلق به خمینی لقب "امام" میدهد و میگوید: ما همه هیچ بودیم و خمینی به سزا امام بود" نباید جایی در صفوف اپوزیسیون خارجی و اتحادیه جمهوری خواهان داشته باشد. وقتی آقای سازگارا در نوفل شاتو پشت خمینی نماز میخواند، حق گفتگو در مورد دمکراسی در ایران را ندارد. وقتی چریکهای فدایی خلق، مشتی دزد و راهزن به نام سپاه پاسداران را تعلیمات چریکی میدهند و در روزنامه خود میخواهند که"سپاه پاسداران باید به سلاح سنگین مسلح شود" چه انتقادی از عملکرد مسلحانه پاسداران علیه ملت ایران دارند؟ تمامی اینان موی خمینی را لای قرآن پیدا میکردند و عکس او را در ماه میدیدند با اینکه دین را افیون توده ها میدانستند.
تمامی اینان با دروغ و افتراهای نامناسب مردم را جری میکردند. آخر این فریبکاران کی از اعمال خود شرم میکنند؟ راستی انقلاب را چگونه میتوان دزدید؟ داخل توبره‌ای انداختند و از دیوار پایین پریدند؟ چه کسی به ایشان کمک کرد؟


■ من نوشتم (..اگر..) .این مقاله است که ادعا کرده از دوران پسا قجری بهتر از پهلوی انتظار نباید داشت و این سلسله معیوب را اغاز کرده است برزویه طبیب


■ هم‌میهن گرامی آقای طبیب، با سپاس از شما!
اگر این داستان را همینگونه که شما می‌خواهید و می‌بینید دنبال بگیریم و گناه برسرکار آمدن هر فرمانروائی را به گردن فرمانروای پیشین بیندازیم، باید "شوتروک نهونته یکم" نخستین پادشاه شناخته شده ایلام در سال 1185 پیش از میلاد را مسئول انتخاب احمدی‌نژاد در سال 2005 میلادی بدانیم، چرا که هر پادشاهی (فرمانروائی) پاسخگوی تبه‌کاریهای فرمانروای پس از خویش است و برای یافتن آن گناهکار آغازین در تاریخ ایران باید به نخستین پادشاه شناخته شده آن بازگردیم. بدینگونه می توانیم خود را از کژاندیشی و کژروی بدور بدانیم و سر آسوده بر بالین بگذاریم. من ولی از اینکه بگویم به بیراهه رفته‌ام شرمگین نیستم. من درست به اندازه یک نوجوان 12-13 ساله در سر کار آمدن خمینی نقش داشتم و بدور از آزادگی و جوانمردی می دانم که گناه خود کرده را به گردن دیگران بیندازم، شما چطور؟


■ جناب بامدادان، درود!
چندی پیش در ضمن مروری بر زندگینامه بختیار، به گوشه ای از سخنان ایشان بر خوردم که بسیار شگفت زده شدم. بختیار چنین گفته بود که اگر به ایران باز گشته قدرت را در دست گیرد، ابتدا تکلیف روخانیت و سپس کمونیستها را روشن خواهد کرد! اکنون هم که نوشته شما را مطالعه میکنم، این احساس تعجب بگ.نه ای دیگر در من زنده میشود لذا شما هم آنچنان مارکسیستها و اسلامگریان را "چیک تو چیک" در کنار هم قرار داده اید گه گوئی از یک مادر و با یک هدف متولد شده‌اند!!
ابتدا باید پرسیده شود، چرا آقای بختیار که خود را لیبرال و دموکرات ....دانسته و سالها در کشورهای اروپائی در پرتو احزاب در قدرت سیاسی از جمله نیز سوسیالیستها و کمونیستها زیسته و از امکانات آنها بهره جسته‌اند، باز هم ایشان منتظر فرصت بوده تا عزم خود را جزم کرده و راهی ایران شده و همآنگونه که روحانیت در قدرت را با آن همه جنایاتی که انجام داده را در کنار کمونیستی که هرگز در قدرت سیاسی نقشی نداشته و بلکه خود زیر ضرب و شتم روحانیت میباشد را یکجا با هم به سزای اعمالشان برساند!! آیا بنطر شما این نوع طرز تفکر و منش مولود کدام مناسبات است؟ آری باید به نسل تازه نفس گفت که چنین "لیبرالهائی" پرورش یافته در نظام پادشاهی گذشته‌اند و آن هم بدلیل تک حزبی بودن و بیسوادی اکثریت مردمان آن دیار که پادشاهش ضمن هموار کردن راه تبلیغ و ترویج برای آخوندها و آیت‌الها از طریق منابر و مساجد، و نیز خود از رسانه های مختلف مدعی بود که سید نورانی را در خواب دیده که او را هنگام سقوط از اسب رهانیده و گویا حضرت عباس بوده است و ایشانرا در مواقع خطر یاری میرساند!!
باید به نسل تازه نفس گفت که با در نظر گرفتن همین مختصر، از گذشته و رجوع به تازه ترین سند که در دو هفته پیش از سوی جدا شدگان از حزب مشروطه که انتشار یافت و یکی از دلائل آنها مبنی بر اینکه طرفداران حزب مشروطه را حتی نمی‌توان لیبرال دانست، کافیست تا نسل امروز پی به ماهیت رژیم گذشته برده و از خود پرسش نمایند که با این شرایط دیروز و امروز که خود هواداران جدا شده از حزب مشروطه اذعان دارند، آیا این رژیم سابق نبود که فرزنت خلف خود یعنی رژیم دینی کنونی را زائید؟
آقای بامدادان! باید صادقانه به نسل تازه نفس گفت که اگر در انقلاب سیاسی پنجاه و هفت، روشنفکران، چپها و مارکسیستها غافلگیر شده و بعلت شرایط و خفقان حاکم در رژیم گذشته پیوندی با مردم نداشتند و اکثر آنها بدنبال رادیکالیسم خمینی کشیده شده و سپس بوسیله خمینی هم سلاخی شدند، اما روشنفکران، چپها و مارکسیستهای فراوانی بودند و نیز زنده میباشند که یا از همان ابتدا که خمینی در پاریس اقامت داشت و هنوز به ایران نیامده بود، با انتشار و طرح پرسشها و بر جسته نمودن افکار پوسیده وی، ساکت ننشسته و با جرأت از همآن ابتدا تا کنون دست به افشاگری زده و نتیجه حکومت رژیم دینی در ایران و عواقب شوم و نا گوار انرا برای همگان بازگو نمودند..
باید به نسل تازه نفس که اطلاعی ژرف از دوران اسبداد گذشته و علت پدیدار شدن وضعیت اسفبار امروز ایران ندارند، گفت که ساختن فیلم و تئآتری که زیرکانه و یا ناشیانه هدفش آب تطهیر بر عملکرد رژیم ستم شاهی گذشته ریخته شود باشد، خیانت به نسل جوانی است که خواهان یافتن حقایق جهت پیشبرد راه آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی میباشند. ایکاش پدران ایشان اگر در گذشته با صداقت دستی از دور بر آتش داشتند، امروز میتوانستند نیز بر فرزندان خود،تأثیر مثبت گذارند! این رشته سر درازی دارد.
محمد پزشک


■ جانا سخن از زبان ما می‌گویی


■ آقای عزیز اگر از ایران پسا قجری بیش از این انتظاری نبود، از ایران پسا آریامهری نیز بیش از این انتظار نمیرفت. اینجا است که مسئولیت ظهور رضا میرپنج برعهده محمد علیشاه ومسئولیت اقتدار خمینی برگردن محمد رضا شاه سنگینی میکند.برزویه طبیب