ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 07.07.2012, 9:04
«بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت»۱

ماندانا زندیان
«بخوان به نام ایران»
داریوش و پروانه فروهر
به روایت پرستو فروهر
انشارات فروغ، آلمان، سال ۲۰۱۲ میلادی



«بخوان به نام ایران» حکایت شاخه‌های تُرد شب است، با هزار شکوفۀ نامیرا، و میوه‌ای که، دست‌های بسیار، نارسش می‌خواسته‌اند.

حکایت آنها که آمدند، بهار را افروختند، تا ماه برسد، کامل شود، سرخ شود، خورشید شود، و بریزد بر اندام شب؛ تا دیگر هر سپیده، چشم‌هایی بینا در نگاه روزها و دست‌های بسیار بوزد.

حکایت مرگ‌هایی که زندگی جاودانه‌اند. بازه‌‌ای از حافظۀ تاریخی که با مرگ دکتر مصدق گشوده‌می‌شود، از خشونتی که در دوران‌های گوناگون بر پیکر و روان جامعۀ ایرانی رفته‌‌است، می‌گذرد و در بستری از یاد دکتر فاطمی با قتل فروهرها به انجام می‌رسد.

مرگ مصدق در احمد آباد و سرباززدن دستگاه حاکم از سپردنش به آن پاره از خاک که خواسته‌بود؛ کشته‌شدن بیژن جزنی-نخستین اعدام سیاسی که نویسنده خانه‌اش را می‌شناسد و با بچه‌هایش بازی کرده‌است؛ مرگ مادربزرگ نویسنده در سایۀ حضور سنگین مأموران حکومت اسلامی، با آرزوی ساده و دست نیافتنی دیدار فرزند؛ و بسا زندان‌رفتن‌ها و به مرگ سپرده‌شدن‌ها در این دوران و این نویسنده و این کتاب- در این حافظه که تاریخ است- در بستری از تداعی‌های پیچیده در خشونت و مرگ، آزاد زندگی می کنند و سرتاسر به گشایش می‌رسند:

پدرم می‌گفت «مصدق یک خاطرۀ بی‌مرز است برای ملتی که همیشه بخش بزرگی از نیروی درهم‌کوبنده و سازندۀ خویش را از خاطره‌های عاطفی و تاریخی کسب‌می‌کند.»

«میان حرف‌های مادرم شنیده‌بودم که او ]بیژن جزنی[ را در تپه‌های اطراف اوین از پشت زده‌اند. این جملۀ مادرم مثل داغی بر حافظه‌ام نشست و تا سال‌ها تصویر بیژن جزنی برایم تصویر مرد قدبلندی شد که از تپه‌ها بالا می‌رفت، مثل آن تپه‌هایی که ما در کوه ازشان بالامی‌رفتیم. او را از پشت می‌دیدم که آرام می‌رود. می‌دانستم که تیرخواهدخورد و خواهد افتاد بی آن‌که تصویر مرگ او را ببینم.

چند سال بعد، اوایل انقلاب عکسش را روی جلد کتاب‌ها و مجله‌ها یا در تظاهرات می‌دیدم...تصویر او به یکی از تصویرهای انقلاب بدل شد، به شمایل قهرمان و من در التهاب روزهای انقلاب دیگر حس آن دیدار تلخ در خانه‌شان، دزدیدن نگاهم و دست پاچگی‌ام را در چنگال مصیبتی که گلوی آن خانه را گرفته بود، از یادبرده‌بودم. تصویر مرگ آن مردی که از تپه بالا می‌رفت را از یادبرده‌بودم.»

پیتر بیکسل، نویسندۀ زادۀ سوئیس، نوشته است: مردی تعریف می‌کرد که چگونه می‌خواستند سر به نیستش کنند. چگونه بسته بودندش و لولۀ اسلحه را روی شقیقه‌اش فشار داده و فریادکشیده بودند... او زنده است و تعریف می‌کند و ما زنده‌ایم و گوش می‌دهیم.

«بخوان به نام ایران» حکایت زندگی است؛ حکایت پروانه شدن‌های پی‌درپی انسان‌هایی که همۀ خود را لایه لایه و تکه تکه کشف می‌کنند، پاره می‌کنند و کنارمی‌زنند، درد می‌کشند، بغض می‌کنند، نمی‌خوابند، نمی‌خورند، فکرمی‌کنند و فکرمی‌کنند و فکرمی‌کنند... لحظه‌ها بی‌پایان می‌شوند و آنان در کمال شگفتی در این بی‌پایانی به خود می‌رسند، به خود بازمی‌گردند و باز خود را کنارمی‌زنند و کشف می‌کنند و درد می کشند ... همه راه است، نرسیدن است- فاصله را حرمت گذاردن و راه را پاره‌ای از رسیدن پنداشتن، و رسیدن، همان در نگاه آینه خود را دیدنِ مرغان عطار است- به نرم‌ترین انحنای خود بازگشتن؛ آنسان که بر فروهرها- پروانه و داریوش و نویسنده، هرسه- رخ می‌دهد:

پروانه فروهر فکرمی‌کند «... شاید اگر خوش‌بینی به خرج نمی‌دادیم، از همان روزهای نخست، روزهای باشکوه! یا روسری یا توسری متوجه ستمی که می‌رفت سیر تکاملی طی کند می‌شدیم...اعتراض‌ها را نابجاگذاشتیم و حتی نوشتیم که صف شکنی صلاح انقلاب نیست...»

«حضور مادرم در این دوره سیال و بی‌شکل شده بود. مثل مادۀ غلیظ و نرم و ولرمی که خود را لابه‌لای بریدگی‌ها و شکستگی‌ها آرام پخش می‌کند تا التیام دهد، تا لبه‌های تیز را رام کند...در آن دوره پیوندها در زندگی ما به مویی بسته بودند، به تارهای صبوری که مادرم می‌بافت.»

«پدرم در شجاعت رسالتی داشت. برای خود شجاع بود تا شبیه آن تصویری باشد که از خویش می‌ساخت و پایبند به آن بود. برای دیگران شجاع بود تا آنان بتوانند پشت شجاعتش بایستند و به یمن حضور او شجاع باشند. برای زورگوها شجاع بود تا بدانند که برای زورگویی خود بهای سنگینی خواهند پرداخت.»

«برای من اسلام تا آن هنگام از جنس حضور آدم‌های سالخورده و محترم و مهربان بود، از جنس حس خانواده. در چادر خوش‌بو و امن حاج خانم خانه داشت، در صدای آرام افتادن دانه‌های تسبیح در دست‌های چروکیده‌اش. در صدای زدن زردۀ تخم مرغ پدربزرگم در لیوان بلوری که موقع افطار با نوای اذان عجین می‌شد، در دعاهای پرمهرش برای آیندۀ من و آن واژۀ پرطنین که آخر هر دعا می‌گفت: انشاالله...اسلام تصویر قرآن سر سفرۀ هفت سین یا در دست‌های مادرم بود، که پدرم به هنگام سفر یا بازداشت از زیر آن ردمی‌شد تا خدا حافظ جانش باشد. اسلام حضور آن خدای عادلی بود که در شعرهای قدیمی سروده شده بود و پدرم زیر لب می‌خواند.

این اسلام پرقصه مانند یک گلدان قدیمی و بارفتن، با طنین بُرندۀ نوشته‌های شریعتی در ذهن من شکست و دیگر هیچ گاه به هم جوش نخورد. اسلامی که در فرهنگ ملی و سنت‌های خانوادگی جریانی داستانی و مهربان داشت با خواندن نوشته‌های شریعتی در ذهن من دگردیسی پیداکرد و تبدیل به یک نظام ایدئولوژیک شد، که در راستای نفی فرهنگ و هویت ملی، نفی سنت‌های خانوادگی جریان داشت. در نوشته‌های او دنیا به سیاه و سفید، به مصلحت و حقیقت، به شیعه و باطل تقسیم می‌شد. انسان ایده‌آلی که او ترسیم می‌کرد گذشته‌ای جز ائمه اطهار انقلابی نداشت و انگار در تمام طول تاریخ در پیله‌ای از انتظار نشسته بود تا آن روز در پیکر من و جوانان هم نسل من بیدارشود و نفی گذشتگان و و تاریخ و فرهنگ و جامعۀ خویش کند و در انقلاب به رستگاری رسد.»

ابراهیم گلستان بر آن است که شک عنصر حیاتی اندیشه است. شک شرط بررسی و کشف و درک ایمان است... شرط آزادی است.

فاصله‌ای که نویسنده از سال‌های دور، و در نوشتن این اثر نیز، از فضای بزرگ‌تر فرهنگ سیاسی نسل پیش می‌گیرد، به خوبی به خواننده نیز منتقل می‌شود تا بتواند بخواند، فکرکند، بپذیرد، نپذیرد، خشمگین شود، رنج ببرد، ولی به خاطر بسپارد و پروانه شود، شاید- از خود رهاشود و به خود بازگردد.

پرستو فروهر گفته است « تعهد من به صداقت بوده، نه بی‌طرفی.»(۲) و این گرامی‌ترین اعتراف نسل پرستوست در برابر آینده‌ای که خیال لشکرکشی دستگاه حاکم را به خیابان‌های اطراف خانۀ دو انسان- خانۀ آزادی- در چهاردهمین سالگرد قتلشان، با بی‌طرفی به یادنتواندآورد؛ که دادخواهی و دادرسی، و فرهنگ سازی در نگاه فراگیر، تنها در تعهد به راستی، و نه بی طرفی دست می‌دهد.

«بخوان به نام ایران» حس باشکوهی است، ریخته در نثری درخشان، که خواننده را نیز مانند نویسنده به آن لایه از «گنجینۀ احساسات انسانی» می‌برد «که میان افسوس و غرور فاصله ای نیست.» و غرور انسانی، یعنی انسان خود را و زندگی را کم نبیند و کم نخواهد، و نویسنده از همان آغاز -از عنوانی که بر کتاب می‌نشاند، تا خاطراتی که از خواست‌ها و تلاش‌های پروانه و داریوش فروهر می‌آورد- نشان می‌دهد که فضیلت‌های این غرور انسانی در ستون دارایی‌های آنها بوده است، نه بستانکاری هایشان؛ یعنی که آنان از دیگران برای فضیلت‌های خود گلایه، یا طلبکاری نداشته‌اند.

خواستی ارجمند در بستر اندیشه و عاطفۀ دو انسان به تلاشی سیاسی می‌انجامد که از آنجا که انسانی و از جنس طبیعی زندگانی است، شکننده است، مانند تمام نیمه های زندۀ بر ضد یکدیگر که هر آن می‌توانند به دیگری تبدیل شوند- اوج زیبایی، اوج آرامش و امنیت، آنی تکه تکه می‌شود، و در هر جزء -و در نگاه فراگیر کتاب نیز- تنها «ایران» و دوست داشتنِ ایران است که می‌ماند- پالاینده و پیونددهندۀ همۀ گوشه‌ها و لحظه های این حکایت؛ که دوست‌داشتن، انسانی ترین راهِ رهاییِ لایه های گوناگونِ روانِ آدمی است؛ دوست داشتنِ کسی یا چیزی بیش از خویشتن خود، پالایش روان است؛ رهایی که به امید و آزادی رسیده است، که انسان وقتی متعلق به خود نباشد، و دیگری را هم از آنِ خود نخواهد، تهی‌دست و امیدوار است.

«بخوان به نام ایران» حکایت سینۀ چاقوخوردۀ مردی است که نوشته‌های بسیارش، در این کتاب چنین بسته می‌شوند:

«هم میهنان:
چون شناسایی و ارج گذاری به حیثیت ذاتی انسان پایندان زیست آزاد ملت‌ها و شکوفای فرهنگ آنهاست،
چون زندگی نخستین و والاترین دادۀ ایزدی به هر انسان است و هیچ فرد یا جمع یا نهادی به هیچ بهانه‌ای حق سلب آن را ندارد،
چون در روند زندگی اجتماعی بشر، پیشرفت‌های چشمگیری پدیدآمده و بسیاری از نگرش‌ها ی کهنه در شناخت بزه دیگر سرشتی شناخته نمی‌شود و هر کیفری باید دربردارندۀ فرصتی برای بازسازی و پرورش بهینۀ هر به کژراه افتاده‌ای باشد،
چون کیفر اعدام از دید اجتماعی بیدادگرانه و ضد انسانی، از دید اخلاقی خشن و ناپسند و از دید قضایی تردیدآمیز و اثر آن برگشت‌ناپذیر است،
چون روشن‌شدن کیفر اعدام نه تنها سبب تنبیه دیگری و بازدارندۀ تبهکاری نیست که اهرم اختناق و تصفیه حساب‌های سیاسی و سرکوب دگراندیشان در بسیاری از سامان‌های یکه‌تازانۀ فراگیر می‌باشد،
و از آنجا که جمهوری اسلامی در سالیان دراز فرمانروایی واپسگرایانۀ خود، یکی از سیاه‌ترین کارنامه‌های دولتی را در کاربرد کیفر اعدام چه در مورد اتهام‌های عقیدتی و چه به لحاظ بزه‌های عمومی دارد و اکنون در جمهوری اسلامی، کیفر اعدام به گونۀ ابزار وحشت‌آفرینی در راستای نگهداشت جو خفقان و پایمال کردن آزادی‌های شناخته‌شده برای انسان درآمده است، حزب ملت ایران پس از رایزنی‌های بایسته در چهل و نهمین سالگرد صادرگردیدن اعلامیۀ جهانی حقوق بشر، پیشنهاد لغو کیفر اعدام را پذیراشده و کوشش همه‌جانبه در این زمینه را در برنامۀ خود قرارمی‌دهد.
حزب ملت ایران خواهان حذف کیفر اعدام از همۀ قانون‌های جزایی کشور می باشد تا هیچ فرمانروایی نتواند با دستاویز آن بر خلاف خواست مردم پایه‌های قدرت خود را استواردارد.
در آینده باید نهاد نیک آدمیان را که در انبوه نابهنجاری‌های اجتماعی به زشتکاری کشانده‌شده‌است با نوپروری، بازآموزی و حتی کارآوری تن و روان صیقل داد. باید هر ایرانی را چنان پرورد که با هر باور دینی و سیاسی از فرهنگ پربار میهن خود درس مهر و دوستی گیرد و نهال کین و دشمنی را از بیخ برکند. چنین باد.»

حکایت امنیت مادرانه‌ای که در برابر چشم‌های یک نسل زخم می‌شود، فرومی‌ریزد و کتاب را به زایش نور می‌سپارد:

«آنگاه که انسان به بهای زندگی خویش حقیقت زمان را واقعیت بخشد دیگر مرگ سرچشمۀ عدم نیست. جویباری‌ست که در دیگران جریان می‌یابد. انسانی از این دست بستر سیلاب مرگ و زندگی‌ست و دیگر بازی چرخ را آسان بر او دست نیست. مرگ او را جهان برنمی‌تابد و رهایی کشندۀ او از نفرت و بدنامی محال است. آن که چنین انسانی را بکشد دیو مرگ راچون جرثومه‌ای گسلنده و پاشنده در خود پناه داده است. غروب این خورشید تکوین آفتاب دیگری‌ست که تباه کنندۀ تاریکی خواهدبود.»

و حکایت فرزندی که دریافته‌است پروانه‌های یاد آن زندگان را هراسی از چیرگی باران بر باغ نیست، که گل‌ها و درخت‌ها بر عریانی خاک جامه‌اند. فرزندی که بیش از هر چیز در پی پالودن فرهنگی سیاسی است که اندیشۀ زخم‌زدن بر چنان عمرها و امنیت های ارجمندی را می‌پروراند.

پالایش را دگرگونی و بهکرد می‌دانند؛ آفریدن امکان و مسیر خوب‌تر زیستن- فرایافتی به ظاهر زیبایی‌شناسانه که در ذات خود به بحثی اخلاقی می‌رسد و در اندیشۀ ارسطو اخلاقی-سیاسی می‌شود و در نهایت با فرهنگ درمی‌آمیزد.

پرستو فروهر درعکس‌ها، نقاشی‌ها، و نوشته‌هایش با طرح و رنگ و واژه چنین می‌کند. می‌گوید« در خانۀ ما...هرآنچه به نوعی یادآور او (مصدق) بود با مهر و احترام حفظ می‌شد.» و تعریف می‌کند که بستۀ نامه‌های دکتر مصدق به داریوش و پروانه فروهر، که یک عمر به دست مادربزرگ پنهان و حفظ شده بود، پس از خاکسپاری آن دو، توسط دوستی به دست او می‌رسد- نمادی از کوشش سه نسل برای حفظ واژه و ثبت آن در حافظۀ ملتی که ماییم.

تلخی و بیداد بر مکان چیره، ولی زمان آینۀ ماندگاری امید است.

«از کران تا به کران لشکر ظلم است، ولی/ از ازل تا به ابد فرصت درویشان است» حافظ می‌گوید، و «بخوان به نام ایران» این فرصت را با همۀ ما قسمت می کند.

«بخوان به نام ایران» با حکایت مرگ آغاز می‌شود، و در حقیقتِ زندگی به واقعیت مرگ باز می‌گردد. آغاز و پایان اثر، آنسان که نیمه‌های جلد کتاب، آینه‌هایی در برابر یکدیگرند؛ تکرار جاودانگی زندگانی آن دم که به جستجوی حقیقت می‌رود و باورمی‌کند که بیداد باران،از عطر گل نمی‌کاهد.

پرستو فروهر می‌گوید: این کتاب تلاشی ست برای بازپس‌گیری حق حضور، که از عزیزانم سلب شد... کتاب از روز گرانقدر ۲۹ اسفندماه آماده پخش است، روزی که در خانۀ ما بزرگداشت مصدق و غرور پیروزی نهضت ملی شدن صنعت نفت با شادی زادروز مادرم همراه می‌شد. امید که خوش یمنی این روز بر این کتاب نیز سایه افکند.(۳)

ماندانا زندیان
شانزدهم تیر یکهزار و سیصد و نود و یک خورشیدی
-------------------------------
۱. بخوان به نام گل سرخ، دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
۲. برگرفته از گفت‌وگوی فاطمه شجاعی با پرستو فروهر درباره کتاب «بخوان به نام ایران»؛ کلاژ بین فضاسازی‌های حسی و روایت اسناد،جرس، فروردین نود و یک
۳. پرستو فروهر، سامانه انتشارات فروغ
* مطالب داخل گیومه از متن کتاب «بخوان به نام ایران» برگرفته شده است.