ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 20.08.2005, 17:16
در نبرد با حکومت مرگ، نجات زندگی پیروزی است

امیر مومبینی
شنبه ٢٩ مرداد ١٣٨٤

مطالعه‌ی تاریخ دو سه‌ سده‌ی اخیر این کشور، جز در موارد معدودی، کمتر حسی جز تحقیر نسبت به حکومت‌گران این دیار پدید می‌آورد. تاریخ این دوره در محور اصلی آن تاریخ عقب ماندن اجتماعی و فرهنگی ایران در سنجش با متوسط رشد جهان متمدن است. چنین نیست که بگویم تاریخ عصرهای کهن تافته‌ا‌ی جدابافته‌ است و مایه‌ی مباهات می‌تواند باشد، اما فرق است میان خشونت تاریخ عصر فراز و حقارت تاریخ عصر فرود.
این که چنین تحقیری می‌تواند متوجه حکومت‌گران شود از آن جا است که اینان از یک‌ سو قدرت و ثروت کشور را از مردم گرفته و علیه مردم به کار می‌برند و از سوی دیگر کسب این قدرت و ثروت توسط آنان نه به دلیل فرهنگ‌مداری بلکه دقیقاً به دلیل توحشی است که آنان را مستعد انجام هرکار پستی برای رسیدن به این قدرت و ثروت می‌کند. در نوجوانی و آغاز جوانی، هنگامی که تاریخ قاجاریه را می‌خواندم گاه این احساس به من دست می‌داد که سر یک چاه را باز کرده‌اند و من شاهد تاج‌داران و سلطنه‌ها و دوله‌هایی هستم که در آن چاه دست و پا می‌زنند و کرم‌وار با کثافت درآمیخته‌اند. از مردک زشت‌خویی چون خاجه‌ی تاجدار تا کوته‌مغز ریش‌درازی مثل فتحعلی شاه، جلاد بچه‌بازی مثل ناصرالدین شاه و بدبخت بزازی مثل مظفرالدین شاه، از زنان لکاته‌ی دربار با آن ابروان هول‌انگیز زغال‌اندود و دامن‌های کوتاه دلقک‌وار و آروغ‌های رضایت‌شان پس از تناول یک من کوفته و سیر و سیرابی تا ملیجکان عاقبت به‌خیر دربار که به خاطر خدمات‌شان به بیضه‌‌ها‌ی بیضه‌کشان تاجدار کلید خزانه‌ و مهر ملوکانه را پر شال خود می‌بستند، همه و همه جز حس تحقیر و تنفر نمی‌آفریدند. کشور پر از فقر و فلاکت و کثافت شده بود و بیماری و شپش و خرافات جامعه‌ را به‌زانو درآورده بود. در حکومت‌گران چیزی که نا‌یاب بود عظمت روحی و غرور انسانی و شرف سازندگی بود و آنچه فراوان بود ویران‌گری و جنایت و حقارت. و این حقارت تا به جایی رسیده بود که ملیجک همخوابه‌ی امپراتور قلیانی ایران جناب ناصرالدین در سفر اتریش شمعدان نقره‌ای روی پاگرد قصر امپراتور میزبان را می‌دزدد و زیر تخت قبله‌ی عالم پنهان می‌کند و مأمورین آن ولایت را ناچار می‌سازد به این طویله‌بانی که شاه ولایت شده بود تفهیم کنند که در آنجا هر چیزی حسابی دارد و گلدان جای خود را دارد و باید به جای خود بازگردد. دینداری دربار این شده بود که آخوندی از جهنم‌آباد سر ماه برای بیت شاه برود منبر و زنها پس پرده و مرد‌ها پیش پرده روی زمین پهن شوند و آخوند داستان نقل کند و امپراتور قلیانی و باقی جماعت به همراه وی بر فرق خود بکوبند و مف‌شان را با سر آستین پاک کنند و زار بزنند، تا مگر از بار گناهان‌شان چیزکی کم شود و جایکی باز شود از برای گناهان تازه‌تر. در آن دوران همه‌ی آرزوی من مغرور شده به تاریخ عهد بوق این بود که در پهنه‌ی پست تاریخ تباه سلاطین تپه‌ای و قله‌ای پیدا کنم تا علم علقه‌ی ملی را روی آن بکوبم و در آیم که ما هم هستیم. چراغ به دست غار تاریخ را می‌کاویدم مگر در عصر قجر اثری از یک نقاشی عصر حجر پیدا کنم و یا پای ایوانی تندیسی و در مجلسی صدایی از موسیقی بیابم و دل شاد کنم که تنها توحّش دستمایه‌ی این حکومت‌گران نبوده است. پستی و حقارت حکومت‌گران قاجار به نوبه‌ی خود جامعه‌ی عقب مانده را عقب‌تر برده بود و اگر کسی در پی چیزی از بزرگی و غرور و افتخار انسانی بود تنها مرجع‌اش همچنان آفریده‌های ادیبان گذشته‌ی این کشور بود و بس. ایرانی هنگامی که چهره‌ی خود را در آینه‌ی پیشرفت غرب می‌نگریست به هراس می‌افتاد و از امکان بازآفرینی خویش نومید می‌گشت.
تاریخ قجری را غمگین و نومید گشتم و گشتم تا این که خسته رسیدم به لاله‌زار ناصری که گل سرسبد پایتخت بود. کنار خیابان جلاد سبیل بلند و گردن کلفتی با خنجر و شمشیر در دو سوی کفل آویزان نعره می‌کشید و تازیانه و پارچه‌ی سرخ خون‌آلودی را به هر سو تکان می‌داد و عابران را به دادن صدقه فرا‌می‌خواند. جلاد، پیرمرد لاغر و نیمه‌عریانی را زنجیر کرده روی سنگ‌فرش سرد خوابانده بود و تازیانه می‌زد. زنجیر به یک حلقه‌ی بزرگ و خون‌آلود مسی وصل شده بود و حلقه از شکافی که با خنجر در بینی پیرمرد ایجاد شده بود گذشته و دو سر آن به هم متصل شده بود.هر بار که جلاد برای رنجاندن پیرمرد زنجیر را تکان می‌داد حلقه در شکاف‌ گشاد بینی قربانی حرکت می‌کرد و خون بیشتری روی لب‌های او جاری می‌شد. پیر مرد نعره می‌کشید و از مردم تقاضا می‌کرد که به خاطر خدا به جلاد کمی پول بدهند تا او را کمتر شکنجه بدهد و موقع مرگ سرش را نبرد بلکه دارش بزند. جلاد فریاد می‌کشید که اگر مردم صدقه ندهند او محکوم به مرگ را آنچنان میزند و گرسنگی می‌دهد که فقط نعش نیمه‌جانش باقی بماند و بعد سر او را با یک کارد کند خواهد برید و جلو سگ‌ خواهد انداخت. پیرمرد بابی بود و گویا به جرم دزدیدن جام پنج پنجه‌ی یک مسجد و اهانت به شیخ‌القاضی به مرگ محکوم شده بود و او را برای اجرای حکم به دست میرغضب‌ سپرده بودند. اما از بد شانسی، دولت ناصری حقوق جلاد را بالا کشیده و در عوض به او اجازه ‌داده بود که مزد خود را از طریق گرداندن محکوم به مرگ در شهر و گرفتن پول و صدقه از مردم بدست بیاورد. و حالا این جلاد با سوراخ کردن بینی محکوم و گذراندن حلقه از آن و بستن او به زنجیر، شلاقش می‌زد تا مردم را به رحم بیاورد و پولی بگیرد و پس از چند ماه شکنجه‌ حکم شرع را به اجرا بگذارد و محکوم بینوا را در گوشه‌ای خفه کند یا سرش را ببرد. جماعت خرفت، این توده‌ی خرافات و ترس، به جای آن که با خیز و خروشی رستمانه میرغضب و میر قجری را فرو کوبد بدین صحنه‌ی ددمنشانه می‌نگریست و هر کس از رضایت این که نه او که دیگری طعمه‌ی افعی است صدقه‌ای می‌داد و با آه کلثوم ننه راه خود می‌گرفت.
خواستم از این صحنه‌ی فجیع و از این توحش حکومت و جامعه‌ی قجری روی ‌برتابم و در سوی دیگری از تاریخ چیزکی از انسان ببینم و از پیشرفت، که ناگهان منظره‌ی هولناک کوهی از پشم و خشم و دروغ و آروغ زیر علم همان قاضی‌القضات‌ها و شیخ‌المشایخ‌های عصر قجری صحنه را فرو پوشاند. شیخ فضل‌الله نوری که به عهد مظفرالدین شاه هنوز دوره‌اش فرا نرسیده بود و بی‌بهره از سفره‌ی مشروطه‌ی سفارت انگلیس از آش‌ مشروعه نیز چیزی نچشیده بود، حالا سر چارسوق انقلاب توی تاج همایونی حلیم بار گذاشته بود. شاه رفت و شیخ آمد و جمهوری شیوخ شد و متخصصین علم‌الموت و علم‌الاموات خود سکّان را گرفته بودند و جماعت را راست به طرف قبرستان روح و جسم می‌بردند. اول حکایت آن هیولای رها شده از سپاه سعد بود که نه فارسی می‌دانست و نه رحم می‌شناخت و نه چیزی از جهان میانه و نو می‌دانست و با خرفت‌تر کردن جماعت حکومت خوف و خون خود را بنا نهاد و قانون و قضای عهد عزرائیل را جاری کرد و رحم را رجم کرد و کشتن بی‌محاکمه و به سیخ کردن و سنگسار و صلیب و قصاص و انتقام را رواج داد و خر و گاو شتر را خون‌بهای جان آدمی نهاد و چنان ترساند این ملت غیور را که تجدد هم ریش گذاشت و تسبیح به دست گرفت و عین مقعدی را آموخت و چاکر سنت شد و کاشف معجزات بی‌مثال اندر زیر عبای شیخ‌‌العجلی که آمدنش نمادی از تهی‌بودگی این فروهنگ بود و نه چیزی از فرهنگ. قلم‌ آزادی را شکستند، زبانش را بریدند، تنش را تازیانه زدند، روانش را پریشان کردند و جسم نیمه جانش را در لعنت‌آبادها زنده به گور کردند. با ایرانیان چون عجمان عصر عمر رفتار کردند. خیام را کافر خواندند و ناچارش کردند از ترس‌ آنان کتاب و دعوت رها کند و در نهان‌ترین گوشه‌ی قلب مجوسان روزگار نهان شود. حافظ را پشت تلویزیون بردند و از او اعتراف گرفتند که مقلد شیخ بود و هرچه سرود در وصف خلافت اول و ولایت ثانی بود و اگر می‌دانست که بزرگانی چون خلخالی و حسنی و تطری چنین دست به غزل می‌برند او هرگز دست به قلم نمی‌برد. دستار از سر فردوسی برداشتند و مجسمه‌ی رستم آتش‌پرست را خرد کردند و توسط جانبازان جهاد سازندگی به خشت بنای سلاخ‌خانه‌ی حرمله تبدیل کردند. گفتند مولوی مقلد آقا بود و عطار با لاجوردی در بازار تهران پارچه زرع میکرد. نظامی را گفتند ارمنی و نیما را گفتند فراماسون و شاملو را گفتند فاسد و سعید سلطانپور را از جشن عروسیش راست به مسلخ بردند و احسان طبری را به تمجید ملاها ناچار کردند و کارد سلاخی در قلب داریوش و پروانه فرو بردند و تا آن سوی مرزها دست دراز کردند و در برلین و پاریس و وین و دیگر جاها آن جنایات را کردند. هر که را که با نیروی شجاعت خود در این کشور نه گفت کشتند و زنده به گور کردند و حتی از ریختن یک من خاک وطن روی نعش آن شهیدان هم ابا کردند و گذاشتند تا همینطور استخوان‌هایشان از گورها بیرون زده باشد و سنگ‌نشنان قبر شان گردد.
اینان در قیاس با ماجرای آن جلاد قجری، محکوم به مرگ را همراه با مادر پیر و فرتوت‌ا‌ش به تلویزیون کشاندند تا نشان دهند که چگونه عجوزه‌ی ولایت از حلال کردن شیر خود بر فرزند دم مرگ پرهیز می‌کند و چگونه یک مشت پوست و استخوان قادر خواهد بود دریایی از کینه و نفرت نشان دهد و مقدس‌ترین پدیده‌ی بشری یعنی مهر مادری را پای ایدئولوژی حزب‌الله به خاک بسپرد و فرزند را بدرود ناگفته به کام اژدهای مرگ بسپارد. حکم مرگ به خاطر عقیده صادر شده بود و جلاد منتظر بود و محکوم در برابر مادر می‌گریست و از او بدرود می‌خواست و مادر حزب‌الله با تکبر و تندی به خواهش فرزند نه می‌گفت و از حکم مرگ او دفاع می‌کرد و این همه در تلویزیون کشور و در برابر چشمان حیرت‌زده‌ی ما جریان داشت، بی آن که عفریت عافیت و ترس و بی‌فرهنگی بگذارد دریای مردمی موج بردارد و خروش برکشد و فروکوبد این بیداد بی‌دادان را.
وقتی من این پرده را دیدم آن را در کنار پرده‌ی جلاد قجری نهادم و اندیشیدم که اینان با این همه نفرت به انسان چه خواهند کرد اگر که بتوانند. اینان خطرناکترین مخلوقات ایدئولوژی هستند و ایده‌‌سازانشان حیله‌گرترین موجوداتی هستند که در تاریخ این کشور پدیدار شدند. دروغ و دروغ و دروغ، و نسبت دادن همه‌ی این دروغ‌ها به خدا و رسول و امامان، و قالب کردن هر دروغ به عنوان حکم الهی و خدایی و امامی. در طول تاریخ ایران هیچ نیرویی این‌گونه خدا و دین را وسیله‌ی رسیدن به مقاصد خود نکرده‌ است. خدا و دین و مذهب و حرمت پیامبران و امامان همه نزد اینان جز وسیله‌ی تحمیل قدرت و مقاصد خود نیست. ترازوى تجارت در دست شیخ‌العجل است و در یک کفه سنگ دین و در کفه‌ی دیگر متاع منافع. هرچه حریص‌تر باشند و سنگ منافع‌شان سنگین‌تر بیشتر بر وزنه‌ی دین می‌افزایند و می‌کوشند کمر مردم را بیشتر زیر بار گناهان ناکرده خم کنند.
چنین است که در گیر و دار انتخابات مسخره‌ی اخیر به ناگهان رئیس جمهور منتخب ایشان نماینده‌ی امام زمان از آب در می‌آید و معلوم می‌شود سه ساعت و نیم قبل از برخاستن بانگ خروس‌های شهر قم سروشی آسمانی بر یکی از بزرگ‌مالکان دین ندا می‌دهد که کلیت ولایت و جماعت پشت سر فلانی بایستند و او را رئیس کنند تا حکومت عدل را در زمین به اجرا درآورد و چه بسا خنجر خمیده‌ی عربی به کف کفار را یک سره ختنه و اخته کرده و مطیع خلافت خلیفه کند!
آخر شیخ من! اگر امام زمان با آن همه معجزاتی که از او می‌شناسی می‌خواست در انتخابات ریاست جمهوری این کشور مداخله کند شکلی بهتر و مؤثرتر از این پیدا نمی‌کرد که بیاید و دم گوش تو پچ‌پچ کند که برو بگو از فلانی حمایت کنید؟ اگر چنین بود چرا امام زمان دم گوش مردم ندا نمی‌داد و مستقیماً خود آنان را مخاطب قرار نمی‌داد؟ آیا نه این است که کمی هوش و دانش شما کار را به جایی رسانده که با کلماتی چنین پریشان درون‌مایه‌ی مغز مجنونان را در کله‌ی خود به نمایش می‌گذارید؟ نه شرمی از خرد و نه احترامی به دین و نه ترسی از این دنیا و آن دنیا، که گویا کلیدش و مجوزش هر دو دست شماست.
از دخالت امام زمان در انتخابات عجیب‌تر این که جادوگران سیاست دینی کار را به جایی می‌رسانند که گرسیوز روزگار منجی آزادی می‌شود و اهل کربلا که از ترس یزید به دنبال یک معاویه می‌گردند می‌رسند به آنجا که رأی خود را پیش پای حیله‌گرترین مدافع نظام استبدادی بریزند. شیطان هم نمی‌توانست کاری کند که در اوج بی‌اعتمادی خواهندگان عدالت‌ و آزادی‌ بیش از ۶۰ در صد رأی دهندگان از ناچاری رای خود را به نمایندگان دو خط شاخص همین نظام بدهند و کوسه‌ی آدم‌خوار با ده میلیون رأی در کاسه همچنان تسبیح توطئه بچرخاند.
فرهنگ نازل حکومت‌گران به اندازه‌ی دشمنی آنان با آزادی و عدالت این کشور را رنج داده و می‌دهد. این فرهنگ نازل خود از سرچشمه‌های ستمگری و واپسگرایی و عامل به قهقرا رفتن جامعه است. حکومتی که نه گوش موسیقی دارد و نه چشم نقاشی و نه دستی از برای حمایت زییایی و هنر، حکومتی که فال می‌گیرد و اسفند دود می‌کند و ورد می‌خواند و صلوات شمار ژاپنی و رکعت‌شمار کره‌ای سفارش می‌دهد و هنوز پهن شدن روی فرش خاک‌خورده‌ی توی راهرو را بر نشستن روی صندلی ترجیح می‌دهد و هنوز هم با هر راه‌حلی جهت پایان دادن به خمیازه‌ی متعفن مستراح سنتی مخالفت می‌کند و میگذارد تا خرافات زیر عبای دین توده‌ی مردم را خفه کند، چگونه می‌تواند آفریننده‌ی تمدن و فرهنگی باشد که درخت آزادی و حقوق‌بشر و عدالت می‌بایست بر آن به بار بنشیند. قانون‌ستیزی و تنزل قوانین تا سطح قصاص و انتقام و بی‌رحمانه کردن شیوه‌های کیفر همه اجزاء یک فروهنگ هستند که از دیرباز مردم این سرزمین را در فشار قرار داده‌ است. این فروهنگ از جنبه‌های زیبایی شناسانه تهی است، از خرد و عقل گریزان است و با هستی اجتماعی در ستیز. اگر چنین فروهنگی نبود رحم و رعایت اجتماعی جای خود را پیدا می‌کردند و این همه تکرار الرحمن و الرحیم در بند بند کتاب مقدس مسلمانان پشتوانه‌ی بزرگی می‌شد تا کاری برای مهار ستم‌ها و خشونت‌های زیر پرچم دین صورت گیرد.
و حالا، مثل همان زمانی که جلاد قجر قربانی عقیدتی را در خیابان‌های شهر می‌چرخاند،
مثل همان زمانی که جلاد فقاهت قربانی عقیدتی را در تلویزیون‌های کشور می‌چرخاند،
جلاد ولایت قربانی دیگری را در تاریکی می‌چرخاند و زمان را کش می‌دهد تا جان او ذره ذره از تنش خارج شود و صدای معترض‌اش برای همیشه خاموش گردد.
نام او گنجی است.
همه‌ی جهان آزادی‌خواه، همه‌ی دولت‌های متمدن و با فرهنگ، سازمان ملل متحد، رهبری مذهب شیعه، همه‌ی مسلمانان و نامسلمانان ایران، اصلاح‌طلبان جمهوری اسلامی و اعضای دولت پیشین آزادی او را می‌خواهند و او در بند است.
چرا؟
چون خلیفه و یاران او اسارت وی را می‌خواهند.
چون او با اراده‌ی خلیفه درگیر شده است!
چون آزادی را خواسته است و تسلیم استبداد نشده است!
چون نه گفته است و مغرور مانده است!
چون باید غرورش شکسته شود تا نتواند قهرمان غرور شود!

تلاش برای در هم شکستن این غرور تلاش برای در هم شکستن انسانیت انسان است. تلاش برای در هم شکستن غرور انسان آزاده‌ی ایرانی است، در میان دو سنگ آسیاب ستم،
سنگ بی‌رحمی حکومت و سنگ نادانی توده.

آزادی آیا این غرور را نجات خواهد داد؟
یا مرگ؟

آزادی آری،
مرگ اما نباید منجی شود!
در نبرد با حکومت مرگ، نجات زندگی پیروزی است!
باید زندگی را از چنگال مرگ نجات داد. باید طعم گیلاس را چشید و روی خرابه‌های زلزله عاشق شد و زیر درختان زیتون دست در دست عشق نهاد. اگر نه، باد ما را با خود خواهد برد!
جلاد را تف کن، گنجی!
پیاله‌ی شیر را بردار و به سلامتی زندگی بنوش!
و مغرور و استوار مرکب رزم را در میدان‌های تازه بتازان.