ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 19.01.2012, 9:20
از سر راه خود کنار برویم (دو)

مزدک بامدادان
برخورد ایدئولوژیک با چهره‌های تاریخی و کنشگران سیاسی سی سال است که ما را از ساختن یک جایگزین کارآمد برای جمهوری اسلامی ناتوان نگاه داشته است. این برخوردها از آنجا که بجای سود و زیان ایران و مردمان آن، همخوانی یا ناهمخوانی با آماجهای ایدئولوژیک را در نگر دارند، در گوهر خود نمی‌توانند راهگشای رهائی سرزمینمان باشند. از همین رو است که خُرده گیری بر این چهره‌ها گاه رویه بازجویی به خود می‌گیرد. در اینجا و با نگاهی به تاریخ، می‌خواهم سخنم را بازتر کنم و فاشتر بگویم:

یکی از برجسته‌ترین چهره‌های تاریخی دویست سال گذشته که کنشگران همه گروهها و گرایشها بر سر ایرانگرائی و میهندوستی او هم سخنند، میرزا تقی خان امیرکبیر است. از اسلامگرایان تا مشروطه خواهان و چپ مارکسیستی کسی نیست که او را و کارهایش را نستاید. نام امیر کبیر با نخستین دانشگاه (دارالفنون)، نخستین روزنامه (وقایع اتفاقیه)، بسامان کردن ارتش و دارایی(مالیه) پیوند جاودانی خورده است و همه ایرانیان خود را وامدار کارهای او می‌دانند. آنچه که کمتر، یا هرگز گفته و یا نوشته نمی‌شود، سرکوبهای خونینی هستند که در سه سال وزیری امیرکبیر و بدستور او انجام گرفتند. امیر کبیر از سال ۱۲۲۷ که ناصرالدین میرزای هفده ساله را بر تخت پادشاهی نشاند، تا سال ۱۲۳۰ که از وزیری برکنار شد، خیزشها و جنبشهای چندی را سرکوب کرد. درست پس از بر تخت نشستن ناصرالدین شاه، حسن خان سالار نوه دختری فتحعلی شاه به سرنگونی شاه جوان برخاست و به همراهی پسرش امیر اصلان خان از خراسان بسوی تهران لشگر کشید. این خیزش پس از یک رشته جنگ و ویرانگری که سربازان دولت در آنها مردم کوچه و خیابان را هم از کشتار و بی بهره نمی‌گذاشتند، سرانجام سرکوب شد و کاربران امیرکبیر سنگدلی را در کیفر حسن خان سالار و فرزندش از اندازه گذراندند و اگر درست بیادم مانده باشد، آورده‌اند نخست پسر را در برابر چشمان پدر کور کردند و سپس او را سر بریدند. از این نمونه اگر بگذریم، سرکوب خونین جنبش بابیان، که در پی پیرایش اسلام و نو کردن چهره ایران سده نوزدهم بودند و با آوردن اندیشه‌هایی نو راهگشایان وزمینه سازان دوران روشنگری شدند (۱)، با به قدرت رسیدن امیرکبیر تندی بیمانندی یافت. پدر نوسازی ایران خیزشهای گسترده مردمی بابیان در قلعه شیخ طبرسی، زنجان، نیریز و دهها شهر دیگر را در سالهای ۱۲۲۷ تا ۱۲۲۹ با کشتارهای هراسناک در خون خفه کرد و بدتر از آن، میرزا علیمحمد باب را که از سال ۱۲۲۵ (دو تا سه سال پیش از آغاز این جنبشها) در زندان بود، به این بهانه که او در برپائی آن شورشها نقش داشته بوده است، فرمان به کشتن داد. همچنین دستگیری و شکنجه طاهره قره العین، این ستاره تابناک جنبش زنان در سرتاسر تاریخ ایران نیز بروزگار امیر کبیر انجام گرفت. با اینهمه داوری همه از اسلامگرا تا مشروطه خواه و سوسیالیست درباره امیرکبیر یک داوری "مثبت" است.

هنگامی که نوبت به پهلویها می‌رسد، حتا دستآوردهای درست آنان نیز فراموش می‌شوند. آزادی زنان از زندان هزاران ساله، ساختن زیرساختهای گسترده آموزشی، ترابری، اداری، ،بهداشتی و به گوشه راندن روحانیان و پی افکندن یک سامانه دادگستری گیتیگرا بروزگار رضاشاه، و برافکندن نهاد هزاران ساله فئودالیسم و دادن حق رأی به بانوان و پدیدآوردن سپاه دانش، سپاه بهداشت و سپاه ترویج و آبادانی (بکار گرفتن نیروهای کارآمد در گسترش ساختارهای بنیادین) و بیش و پیش از هرچیز پشتیبانی از سودهای ملی ایران در هرکجای جهان بروزگار محمدرضا شاه هیچ جایی در داوری نیروهای ایدئولوژیک ندارند. از پهلویها تنها و تنها سانسور و شکنجه و اعدام است که در یاد آنها مانده است و در یاد مردم باید بماند. ریشه این نابرابری در رویکرد را در کجا باید جست؟

رویکرد ایدئولوژیک به پدیده‌ها و رخدادها جنبشهای ایرانیان در هزارو چهارسد سال گذشته، و بویژه در این یکسد و پنجاه سال پس از دوره روشنگری را دچار ژرفترین آسیبها کرده است. هیچکدام از نیروهایی که خواهان سرنگونی شاه بودند، خود حتی در پندار نیز برنامه‌ای برای دوران پس از آن نداشتند و بدتر از آن، برنامه ریزی را به دیگران واگذار کرده بودند و نمونه‌های آماده کشورهای دیگر را در جیب داشتند: چپها بلوک سوسیالیستی، چین، (و اگرچه یادآوری آنهم ننگ آور است) "آلبانی با انور خوجه" اش را الگوی ایران پس از پهلوی می‌خواستند و اسلامگرایان از خمینی بنیادگرا تا شریعتی نواندیش، مدینه روزگار محمد را. این همۀ سرمایه‌ای بود که سرنگونی خواهان می‌خواستند ایران پس از پهلوی را با آن بسازند.

از آن گذشته اگر پهلویها و نهاد پادشاهی را در جایگاه یک نیروی اجتماع و در کنار دیگر نیروها جای دهیم، خواهیم دید که دست جامعه ایران در برآوردن آرزوی سدساله ایرانیان که همانا آزادی و دموکراسی بود، تا چه اندازه تنگ و تهی بوده است. هیچکدام از نیروهایی که در برابر شاه صف کشیده بودند و خواهان سرنگونی او بودند، پایبندی راستینی به حقوق بشر و دموکراسی نداشتند. حزب توده سرنوشتی مانند جمهوریهای شوروی و یا افغانستان و یمن سوسیالیستی را برای ایران می‌خواست، فدائیان و مجاهدین دست به ترورهای درون سازمانی می‌زدند و هنوز به قدرت نرسیده دگراندیشان را اعدام می‌کردند (۲) و اسلامگرایان نیز چهره خود را در این سی و سه سال بخوبی نشان داده‌اند. با این همه دو نیرو را می‌توان از فهرست نیروهای اپوزیسیون کنار گذاشت، که دستکم به گونه‌ای نیمبند به دموکراسی و حقوق بشر پایبند بودند: جبهه ملی (و خود شادروان مصدق)، و نهضت آزادی. ولی این دو سازمان خواهان پیرایش رژیم شاه بودند و نه سرنگونی آن، به دیگر سخن آنان خود را جایگزین رژیم شاهنشاهی نمی‌دانستند. پس می‌بینیم که جامعه ایران در بیست و پنجسال پیش از انقلاب بهمن گزینه‌های زیادی را برای پیشرفت در دسترس نداشت. واپسین شاه ایران یک فرمانروای بیگانه از مردم خویش، خودکامه و خود بزرگ بین بود، که در زندانهایش دگراندیشان را شکنجه و اعدام می‌کردند و روزنامه‌ها بدستور او سانسور می‌شدند و هیچ حزب یا سازمان آزاداندیشی که بتواند اندیشه سیاسی را در ایران به جنبش در آورد، از سوی او برتافته نمی‌شد؛ ولی همه نیروهایی که می‌خواستند او را سرنگون کنند و بر جایش بنشینند، دهها بار از خود او بدتر بودند. آیا جز این است که بخش بزرگی از آنان می‌خواستند "دیکتاتوری شاه" را براندازند، تا "دیکتاتوری پرولتاریا" را برپا کنند؟

به سخن پیشینم باز می‌گردم. تا هنگامی که سود و زیان ایران سنجه‌ای برای کنشها و واکنشهای ما نگردد، همچنان در درون این تارهای خود تنیده رویکرد ایدئولوژیک دست و پا خواهیم زد. در هر کنش یا واکنشی، پیش از آنکه همخوانی آن با آرمانهای (بخوان آماجهای ایدئولوژیک) ما سنجیده شود، باید به این بیندیشیم که سود یا زیان مردم ایران از آن چیست. بدیگر سخن اگر جمهوری اسلامی و خامنه‌ای همین فردا دست بکاری زدند که از آن سودی به مردم رسید، ما نباید در پشتیبانی از آن کار آنی درنگ کنیم. اگر اسلامگرایان و چپ کهنه اندیش ما بجای غوطه خوردن در قرآن و نهج البلاغه و برابر نهادهای مارکسیستی آنها "کاپیتال مارکس" و "مجموعه آثار لنین" دمی نیز با شاهنامه خو می‌گرفتند، شاید روزگار ما از امروز بهتر می‌بود (اسلامگرایان از شاهنامه دوری می‌جستند و می‌جویند، زیرا آنرا یادگار مجوس و آتشپرستان می‌دانستند و می‌دانند، و چپ کهنه اندیش نیز از شاهنامه پرهیز می‌کرد و می‌کند،، زیرا فردوسی در نگاه آنان یک "سلطنت طلب" است!) آری! فردوسی در هزار سال پیش نگاهی بسیار ژرفتر به جهان دارد و "ایرانگرایی" راستین را که در هم شکننده همه رویکردهای ایدئولوژیک است، به ما می‌نمایاند؛ در داستان رستم و سهراب، کیکاووس بر رستم خشم می‌گیرد و گیو را می‌گوید:

كه رستم كه باشد كه فرمان من /// كُند پَســـــت و پيچد ز پيمان من‏
بگــــير و ببر زنـــــده بـردار كـــــن /// وزو نــــــيز با من مگــردان سخن‏

رستم که گردنکش ترین پهلوان شاهنامه است و سر در پیش هیچ تنابنده‌ای خم نمی‌کند، در پاسخ او می‌گوید:

تهمتـــن بر آشــفت با شهريار /// كه چندين مدار آتش اندر كنار
همه كارت از يكـدگر بدتـرست /// ترا شهريارى نه اندر خورست‏

رستم کیکاووس را شاهی بی خرد و تهی مغز می‌داند که شایسته شهریاری نیست و چنان برمی آشوبد که دست آشتی بخش توس را پس می‌زند و بر رخش می‌نشیند و راه زابلستان را در پیش می‌گیرد تا ایرانیان را بدست شاهی بی خرد و سرنوشتی سیاه بسپارد. آنچه که گودرز کشواد، پهلوان نامی ایرانزمین به رستم می‌گوید، پندی است که باید آویزه گوش هر ایرانی آزاده گردد:

تهمتن گــر آزرده گردد ز شاه /// هم ایرانــیان را نباشـــد گناه

فردوسی با آن افسون سخنش بسادگی می‌توانست بجای "ایرانیان" واژه "ایرانزمین" را بنشاند. ولی رویکرد او که از زبان گودرز بیان می‌شود، ایرانیان را، یعنی تک تک مردم ایران را در نِگَر گرفته است. بدیگر سخن، اگرچه تهمتن بر کیکاووس تهی مغز برمی آشوبد و تخت شاهی را بر او بس بزرگ می‌بیند، ولی آنجا که پای سود و زیان مردم ایران به میان می‌آید، در یاری رساندن به آنان درنگ نمی‌کند. و این نیز درسی است که من از فردوسی آموخته ام، که "ایران" مشتی خاک و سنگ و دشت و کوه نیست. ایران تنها و تنها از آن رو برای من دوست داشتنی و مهرورزیدنی است، که در درون مرزهای آن "ایرانیان" زندگی می‌کنند. اگر همین مردم، با همین فرهنگ و پیشینه تاریخی و آئین و باور و جهانبینی، با همه خوب و بدشان به جزیره دور افتاده‌ای در اقیانوس آرام بروند، همانجا برای من ایران خواهد شد.

جای این نگاه ایرانگرایانه، که آسایش و سربلندی مردم ایران را برتر از هر چیز دیگری می‌داند، هم آنروز تهی بود و هم امروز. سرنگونی خواهان بروزگار شاه تنها و تنها مرگ او را می‌خواستند: «تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود»، ولی هیچکدام از آنان گامی فراتر از آن را نمی‌دیدند. کسی خود را نمی‌پرسید که شاه بمیرد یا برود تا مردم ایران به چه دستآوردی برسند، به ازادی؟ باید کور بود تا دشمنی آشکار همه نیروهای سرنگونی خواه اپوزیسیون شاه را با آزادی و دموکراسی نادیده گرفت. اگر کسی می‌خواهد بداند که زندگی و آینده ایرانیان چه جایگاهی در اندیشه گروههای سرنگونی خواه داشت، نگاهی بیفکند به نوار گفتگوهای سران سازمان چریکهای فدائی خلق و بخش جدا شده از سازمان مجاهدین خلق، تا ببیند کسانی که می‌خواستند ایرانی بهتر از ایران پهلوی زده بسازند، در کدام هپروت پرواز می‌کردند.

بهترین نمونه کُنشگَری ایدئولوژیک این نیروها و دروغ بودن سخنانشان در هواداری از مردم ایران همانا دشمنی با دگرگونیهای بنیادینی است که شاه نام "انقلاب سفید" را بر آن نهاده بود. برانداختن فئودالیسم و دادن حق رأی به زنان کار کمی نبود، ولی پشتیبانی از آن (اگرچه بسود ایرانیان بود) گرد ننگ بر دامان پاکیزه اینان می‌نشاند، پس از آن تَن می‌زدند. در برابر آن شورش واپسگرایانه اسلامگرایانی که شاه را برای بخشیدن حق رأی به بانوان ایرانی "کافر" می‌دانستند، از سوی آنان "قیام پانزدهم خرداد" نام گرفت.

از آنجا که نگاه "سپید/سیاه" نیروهای ایدئولوژیک را می‌شناسم، ناچار از دوباره و چندباره گوئی این سخنم که آماج من چه در این نوشته و چه در دو نوشته پیشینم هواداری از پهلویها و سپیدنمائی همه کارهای آنان نیست. همچنین با این نگاه به گذشته در پی دادگاهی کردن کنشگران آنروز نیز نیستم، همانگونه که آلمانیها می‌گویند «آدمی در پی یک رخداد همیشه زیرک تر است» (۳). جنبش آزادیخواهی مردم ایران در سال پنجاه و هفت یکی از بزرگترین شکستهای تاریخ خود را (چیزی بدتر از آسیب مغول و در اندازه پیروزی مسلمانان در هزاروچهارسد سال پیش) به چشم دید. باید ببینیم که چرا ما با اینهمه تلاش و کوشش و جانفشانی یکسد و پنجاه سال است که در جا می‌زنیم و گامهای این سی سال گذشته مان نیز رو به پشت سر داشته است؟ همه تلاش من نشان دادن این است که شکست خوردیم، زیرا آرمانهای ایدئولوژیک خود را برتر از سود و زیان مردم کشورمان گذاشتیم، و باز هم شکستهای سختتری خواهیم خورد، اگر که در این رویکرد خود به ایران و جهان بازنگری نکنیم و همچنان بر آرمانهای ایدئولوژیک خود پای بفشاریم.

من انقلاب اسلامی را از آن رو بیهوده‌ترین و بی‌خردانه‌ترین خیزش تاریخ کشورمان می‌خوانم که در روند آن ما ساختاری را نابود کردیم، که در درازای پنجاه سال ایران واپسمانده قاجاری را که بیش از نود درسد مردمش خواندن و نوشتن نمی‌دانستند و هر از گاهی دهها هزار تن از آنان به طاعون و وبا جان می‌باختند و زنانشان در کفن پیچیده بودند و جز برآوردن نیازهای نرینه شوهرانشان کاری نمی‌دانستند، به جایگاهی رساند که دانش آموختگان دانشگاههای آن می‌توانستند در جهان خودی نشان دهند، زنانش نه تنها از زندان چادر و روبنده رسته بودند، که می‌توانستند وزیر و سناتور شوند و قانونی بود که از حق آنان پشتیبانی کند، آموزش و پرورش تا پایان دبیرستان رایگان بود و کودکان این آب و خاک می‌توانستند دستکم یکبار در روز از خوراک رایگان بهره مند شوند و برای خود آینده‌ای بهتر از پدران و مادرانشان بسازند، تهی دستی اگرچه بود، ولی در همسنجی با آنچه که پیش از پهلویها بر مردم ایران می‌رفت و بویژه در همسنجی با کشورهایی که در جایگاهی همانند با ایران بودند، امیدبخش بشمار می‌آمد. پول ایران را می‌شد در همه جای جهان به بانکها برد و سرانش در سرتاسر جهان ارج می‌دیدند و آدمی از رفتار و کردارشان (به وارونه دوره قاجار و دوران جمهوری اسلامی) شرمگین و سرافکنده نمی‌شد. ساختاری که توانسته بود به کشور ما جایگاهی ویژه در جهان ببخشد؛ در کنار دو نشان صلیب سرخ و هلال احمر، شیروخورشید سرخ ایران تنها نشان شناخته شده جهانی امدادگران بود و حتا اسرائیل با همه پشتیبانانش در میان کشورهای اروپائی نتوانسته بود (و است) نشان ویژه خود را داشته باشد و از یاد نبریم که این همه تنها و تنها در کمتر از نیم سده (کمتر از زندگی یک نسل) بدست آمده بود. به دیگر سخن کسی که در سال ۱۳۰۰ بیست ساله بود، در شصت سالگی خود می‌توانست همه این دستآوردها را به چشم ببیند. بیخردی و یا درستتر "دیوانگی" ما این بود که بجای نگاهبانی از این دستآوردها که دسترنج فرزندان همین آب و خاک بودند و به کار آسایش مردمان همین آب و خاک می‌آمدند، خانه‌ای را که سقفش چکه می‌کرد به آتش کشیدیم، چرا که آرمانگرائی ایدئولوژیک همان اندازه که در ویرانگری استاد است، از ساختن ناتوان است.

با این همه و درست از آنجایی که شاه همه قدرت را بدست خود گرفته بود و با زندان و شکنجه و اعدام نه تنها سرنگونی خواهان را سرکوب می‌کرد، که صدای همگان را خفه می‌کرد و رسانه‌ها را باز می‌داشت که صدا و آئینه مردم باشند، پس باید او را پاسخگوی هر آن چیزی دانست که بر این آب و خاک رفته است، بویژه انقلاب اسلامی. کسی که دیگران را چه در قدرت و چه در پاسخوری انباز خود نمی‌کند و هیچ صدائی را جز صدای خود و خودیها برنمی تابد، باید بار گناه همه رخدادها را هم بر دوش خود بکشد، اینکه ایران در جایگاهی بسیار ویژه در سیاست و تاریخ و جغرافیای جهان جای گرفته بود اگرچه دشواری کشورداری را در این سرزمین آشکار می‌کند، ولی سرسوزنی از مسئولیت شاه در آنچه بر سر ما رفت نمی‌کاهد. ولی دادگرانه نخواهد بود اگر دیگرانی که خود درست به همان اندازه در رقم زدن این سرنوشت سیاه برای ایرانیان نقش داشتند، اکنون بر زین اسبان جنگی بنشینند و بر گور شاه در خاک خفته بتازند.

یکی از خوانندگان گرامی نوشته "شاهزاده و گدا" در زیر آن نوشته است: « من هم به آقای پهلوی و حامیانش همچون آقای مزدک بامدادان تمنا می‌کنم از سر راه ملت کنار بروند». اکنون و با این "پی نوشت"ی که از "نوشت" درازتر آمد و با "دیباچه"ای که از خود سخن بیشتر شد، در بخش سوم به رفتار اپوزیسیون و پرسشهای خوانندگان گرامی خواهم پرداخت.

دنباله دارد ...

بخش نخست مقاله

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)

---------------------
۱. گذشته از آنکه کسانی چون میرزا آقاخان کرمانی (از سرآمدان و پیشروان جنبش روشنگری) و شیخ احمد روحی به بابیان بسیار نزدیک و دامادان میرزا یحیا صبح ازل بودند، شادروان احمد کسروی می‌نویسد که نیروهای دولتی مشروطه خواهان را "بابی" می‌نامیدند.
۲. در اینباره بنگرید به "شورشیان آرمانخواه"، مازیار بهروز
Im Nachhinein ist man immer schlauer! .۳


نظر کاربران:


■ چند نکته
به نظر من اين يک خودبينی بزرگ است که خود را قيم مردم بدانيم واز زبان ملت سخن بگوئيم وبرای مردم تصميم بگيريم. اين بلائی است که ديکتاتورها در طول تاريخ بر سر مردمانشان آورده اند. وقتی يکنفر ميگويد "لطفااز سر راه ملت کنار برويد" يا خودش را رهبر ملت می بيند و يا سخنگوی آن.
در ضمن مقايسه فردی چون هاشمی رفسنجانی که کارنامه سياه سی ساله‌اش با يد روزی در دادگاهی صالح مورد بررسی قرار گيرد با فردی چون رضا پهلوی که هم و غمش در حال حاضر يک اتحاد و وفاق ملی است، بسيار ناجوانمردانه و بدور از انصاف است.



■ با دورد بر همه دوستان و سپاس از اینکه نوشته مرا در خور بررسی می‌بینند.
۱. برای هم میهنی که کناره جوئی مرا می خواهد:
دوست گرامی! به گمانم شما درباره من و اندیشه هایم دچار یک پیشداوری نادرست هستید. پس آشکار و فاش هم برای شما و هم برای دیگر دوستانی که از این نگرگاه به نوشته من پرداخته اند، دوباره می گویم که من نه هوادار آقای رضا پهلوی ام، و نه خواهان بازگشت پادشاهی به ایران، و از آنجا که در سرتاسر زندگیم حتا "یک روز" هم خواهان یک رژیم پادشاهی در ایران نبوده ام، نیازی نمی بینم که از شاهان پهلوی دفاع کنم، در یک سخن من وکیل مدافع پهلویها نیستم. ولی درست از همین جایگاه، یعنی جایگاه یک داور بی یکسویه (نه هوادار و نه دشمن) همه کارهای آنان را که به سود مردم ایران بوده است "خوب"، و همه آن کارهایی را که به زیان این مردم بوده است "بد" می دانم. شاه "مسئول" شکنجه شدن برادر من در زندان اوین بود، ولی باز هم می گویم برانداختن فئودالیسم و دادن حق رأی به زنان و از میان بردن نابرابری انتخاباتی برای پیروان دیگر دینها کار درستی بود. باور کنید من هم تاریخ ایران را خوانده ام، ولی به آن نگاه ایدئولوژیک ندارم. یعنی چهره های تاریخی برایم "یا دیو، یا فرشته" نیستند. برای همین بود که نمونه امیرکبیر را آوردم تا نشان دهم که داوری ایدئولوژیک، برپایه "نفرین و آفرین" است.
یعنی نخست تصمیم می گیریم کسی را دوست داشته باشیم یا نه، و سپس کارهایش را برمی رسیم، بجای اینکه نخست به کردارش بپردازیم، تا ببینیم آیا می شود دوستش داشت؟ من در هیچ جا از کسی نحواسته ام که بدنبال آقای پهلوی براه بیفتد. من به بهانه شکایت ایشان، از نیروهای ایدئولوژیک خواستم از این دور بی هوده بیرون بیایند و در هر کنش و واکنشی تنها و تنها سود ایران را در نگر داشته باشند، پس خانم رجوی که هیچ، اگر آقای خامنه ای هم گامی بسود مردم ایران بردارد، من در پشتیبانی از او دمی درنگ نخواهم کرد. باید طرحی نو را پیاده کرد، ولی بدور از کینخواهی های بی پایان و پدرکشتگیها، سود ایرانیان برتر از هر چیز دیگری است.
۲. آقای کوشای گرامی، من نمی خواهم بگومگویی بر سر سازمانهای سیاسی براه بیندازم. ولی دادگر باشیم، آیا دوری جستن از مشی مسلحانه در سازمان فدائیان خلق براستی از سر دوراندیشی بود؟ یا اینکه آنان با بریدن از مشی احمد زاده، نزدیکی به حزب توده و پذیرفتن راه رشد غیر سرمایه داری به این راه کشیده شدند؟ مگر فدائیان می توانستند در برابر رژیمی دست به تفنگ ببرند که خودشان می خواستند «سپاه پاسداران را به سلاح سنگین مسلح» کند؟ در جایی که از هوادارانشان می خواستند با نهادهای امنیتی همان رژیم همکاری کنند؟ آیا کنار گذاشتن مشی مسلحانه براستی از سر دوراندیشی و گامی در راستای سودرسانی به ایرانیان بود، یا ایدئولوژی نوینی که فدائیان برگزیده بودند این بازنگری را ایجاب می کرد؟ سود ایران؟ یا نگاه ایدئولوژیک؟ پرسش من تنها و تنها این است.
با آرزوی شادکامی همه ایرانیان
مزدک بامدادان



■ آقای مزدک بامدادان، باسپاس از توجه شما به نظر کامنت گذاران ، و پوزش از کامنت مجدد خود که موجب تصدیع وقت مسئولان محترم ایران امروز و جنابعالی می‌شود.
خواستم تاکید کنم ، که اگر نیروهای هوادار سازمان چریکهای فدائی خلق ایران به عنوان مثال ؛ و به عنوان بزرگترین سازمان چپ در بعداز انقلاب، از مشی مسلحانه فاصله نمی گرفتند. ابعاد فاجعه ی خرداد ١٣٦٠ در ابعاد گسترده تری صورت می گرفت. آیا این تحول قابل تحسین نیست؟ فراموش نکنیم که این کار بزرگ در ایران بسیار زودتر از سایر کشورها تحقق یافت و قبل از حمله‌ی ناجوانمردانه‌ی حکومت ولایت فقیه به نیروهای دگر اندیش صورت گرفت. موضوع تغییر مواضع و دیدگاهها در بسیاری از نحله های فکری، کم و بیش صورت گرفته و گرایش آنها را به آزادی فردی و بنیانهای منشور حقوق بشر نشان میدهد که باید بفال نیک گرفت . می توان به جرات گفت این موضوع بخش اعظم نیروهای چپ بعداز انقلاب را در بر میگیرد.
بهمین دلایل پاسخ شما به کامنت اینجانب را بسیار نامفهوم و نامناسب میدانم نوشته‌اید: "من در این نوشته ها تنها و تنها بدنبال کوفتن نگاه ایدئولوژیک و واکاوی رویکرد بخش بزرگی از اپوزیسیون هستم، که در این چهل سال هیچ دگرگونی بنیادینی در اندیشه‌اش راه نیافته است."
با احترام
محسن کوشا



■ با سلامی دوباره به آقای مزدک بامدادان
اینجانب در قسمت اول مقاله شما خواهش کردم که از سر راه ملت کنار بروید. پی نوشت دوباره شما در باره مخالفت هایی که با شما گردید مر اواداشت که نسبت به پی نوشت جدید شما جوابی را داده باشم. به نظر می رسد پی نوشت دوباره شما مرا بیشتر بر سخنی که قبلا اعلام کرده بودم، مصمم کرده است. من در اینجا قصد نداشتم به استنادات تاریخی شما در باره امیر کبیر و رضا شاه و محمد رضا شاه جوابی بدهم چون من این را نوعی وقت تلف کردن می دانم اما برای روشن کردن بحث و نتیجه گیری، موشکافی هر چند جزیی در باره دوره های مورد بحث می تواند کمکی به ما بکند. در مورد اظهارات شما در باره امیر کبیر واقعیت های غیر قال انکاری است که هیچ جریان سیاسی نمی تواند آنها را قبول نداشته باشد . امیرکبیر بانی جریانی شد که ما تبلور آن را در خیزش انقلابی مردم و وقوع انقلاب مشروطه دیدیم.
اینکه افکار عمومی سرکوب های امیرکبیر را نادیده می گیرد به این دلیل است که وی پایه گذار حرکتی شد که سال ها بعد جامعه ما را به جلو پیش برد. حال بیاید جامعه آن روزی ایران را از دوران امیرکبیر تا هنگامی که رضا شاه به قدرت رسید را مقایسه کنید. آیا شما واقعا معتقد هستید مجلس شورای ملی در دوران رضاشاه تبلور خواسته ها و ارمان هایی بود که منجر به انقلاب مشروطیت شد؟ مجلس دوران رضاشاه به تدریج و در پی استحکام قدرت رضاخان از محتوای مردمی آن تهی گردید و تماما گوش به فرمان رضا شاه گردید. پس رضاشاه بر خلاف امیرکبیر مانع از پیشروی حرکت مردم به جلو گردید. در اثر انقلاب مشروطیت بسیاری از انجمن های صنفی- سیاسی برای حمایت از کارگران، روزنامه نگاران و زنان تشکیل شد که تا سال ۱۳۱۲ تمامی آنها توسط رضاخان منحل و نابود گردیدند. شما به نقش پهلوی ها در رابطه با زنان صحبت کرده اید.
رضاشاه تنها کاری که برای زنان کرد انحلال تشکل های صنفی زنان بود که از انقلاب مشروطیت به بعد شروع به فعالیت کردند و نقشی بسیار مهم در بیداری زنان ایفا کردند. در ده سال آخر زمامداری رضاشاه تنها یک تشکل به نام زنان فعالیت می کرد که آن هم وابسته به دربار بود. آقای مزدک بامدادان بعید است اطلاع نداشته باشند که رضا شاه در بحبوحه شروع جنگ جهانی دوم از اریکه قدرت به زیر کشیده شد. آقای بامدادان آیا شما تمایلات فاشیستی رضاشاه را چگونه می خواهید تفسیر کنید؟ تفکری که به فاشیسم علاقه نشان می دهد نمی تواند قابل مقایسه با امیر کبیر باشد.
از سال ۱۳۲۰ تا مقطع مرداد ۳۲ اتفاقا ما دورانی را شاهد بودیم که در نبود دیکتاتوری همچون رضاخان و ضعف محمدرضاشاه دوران سیاسی و اجتماعی مناسبی برقرار گردید که متاسفانه با کودتای ۲۸ مرداد متوقف گردید. یعنی هم محمد رضا شاه و هم پدرش در دو مقطع زمانی متفاوت یکی از علت های اساسی برای پیشرفت و توسعه ایران گردیدند. از بعد از کودتای ۲۸ مرداد علاوه بر ایجاد فضای رعب و وحشت بر جامعه تمامی تشکل های زنان نیز منحل گردید.
تنها تشکل موجود در این دوران سازمانی بود تحت ریاست اشرف پهلوی. شما به خوبی آگاه هستید که اشرف پهلوی یکی از فاسدترین اعضای خانواده سلطنتی بود. افتضاحات متعدد او در رابطه با قاچاق مواد مخدر موضوعی نیست که بر کسی پوشیده باشد. رژیمی که از تشکل های مستقل زنان وحشت دارد و تشکلی خود ساخته را با رهبری شخصی فاسد به خورد زنان می داد نمی توانست و نمی تواند حامی زنان باشد. اما بحث اصلی من فارغ از موارد فوق می باشد. مشکل اصلی ما در انقلاب مشروطیت تاکنون و حتی قبل از آن این می باشد که ما را مقید به تبعیت از افراد می کنند. به عبارتی دیگر به شعور اجتماعی اهمیتی داده نمی شود. هر از چند گاهی شخصی علم می شود و مردم را به همراه خود می کشاند و در نهایت چندین سالی پس از تحکیم پایه های قدرتش به سرکوب همانهایی می پردازد که در به قدرت رساندنش به او کمک کرده بودند. من به قبل از انقلاب نمی پردازم و وقایع بعد از انقلاب را مرور می کنم. در بدو انقلاب خمینی با وعده و وعیدهای بسیار بر اریکه قدرت نشست و در نهایت فاجعه ای را نصیب ملت کرد که ما همگان از آن اطلاع داریم.
بعد از مرگ خمینی تمامی امیدها به رفسنجانی بسته شد. ماحصل دوران رفسنجانی، فقر، گرانی، ورشکستگی اقتصادی و ترور گسترده نیروهای مخالف در داخل و خارج از کشور بود.
بعد از آقای رفسنجانی نوبت به آقای خاتمی و اصلاح طلبان رسید. با اینکه ریاست جمهوری و مجلس در اختیار ایشان قرار گرفت اما در نهایت با پشت کردن به مردم و رو کردن به ولی فقیه وضعیتی را نصیب ملت ما کردند که ما اکنون شاهد آن هستیم. مردم فقیر و بیچاره و گرسنه که در پایان ریاست جمهوری خاتمی تمامی امیدهای خویش را از دست داده بودند با سخنان فریب کارانه احمدی نژاد مبنی بر اینکه نفت را بر سر سفره آنان خواهد آورد خود را وارد جهمنی کردند که بیرون آمدن از آن بر هیچکس معلوم نیست. آقای بامدادان، ما از این نمونه های فوق در تاریخ میهنمان زیاد داشته ایم و فکر می کنم ما هم همچون امیر کبیر بایستی طرحی نو دراندازیم. اگر قرار باشد امروز ملت به آقای رضا پهلوی اعتماد کند چرا نباید بار دیگر به آقای رفسنجانی یا آقای خاتمی و حتی احمدی نژاد اعتماد کنند؟ خانم مریم رجوی هم خودشان را رئیس جمهور ایران می دانند. چرا ما بر اساس استدلال شما نبایستی حول ایشان جمع شویم؟ آقای بامدادان تاریخ پر فراز نشیب میهن ما آکنده از جانفشانی ها و از خود گذشتگی های فراوان است. ماحصل تمامی این جانفشانی ها نصیب کسانی گردید که هیچگونه سهمی در این مبارزات نداشتند. امروز وظیفه هر میهن پرست هشدار دادن به مردم با استناد به این تجربیات تلخ می باشد. ما را فرض بر این باشد که نیت آقای رضا پهلوی مثبت باشد. چرا ما ملت را باید به قماری دعوت کنیم که در آن احتمال بردن در آن اگر کم نباشد در خوشبینانه ترین حالت نامعلوم است. آقای بامدادان از هنگام ترور ناصرالدین شاه به بعد هر چهار پادشاه ایران در تبعید به دیار باقی شتافتند. هر چهار پادشاه مذکور یا محبوب ملت نبودند و یا مورد نفرت مردم و هیچکس هم برای آنها اشکی نریخت. آقای بامدادان شیوه های گذشته کارآیی خویش را از دست داده و باید طرحی نو را پیاده کرد. به همین دلیل باز هم تاکید می کنم که لطفا از سر راه ملت کنار بروید.
با تشکر



■ امیرکبیر متاسفانه اولین ممیزی را در ایران پایه ریزی کرد. نمی توان بدون تحقیقات کافی در باره تاریخ ایران از دیگران کپی بر داشت. تمام نوشته های دوران پهلوی در باره قاجار را باید با شک نگریست. حتی ناصرالدین شاه خیلی ار ساختار های مدرن را ( به کمک وزیرش امیر کبیر) که شمردید نجات داد. سیستم رضا شاه جنبش مشروطه رابا کمک آخوند ها نابود کرد . رژیم آخوندی خمینی هم از شکم حکومت پهلوی همانطوری که در کمنت آمده متولد شد. نظر شما چیست؟ شاد باشید.
ایرج رشتی



■ با درود و سپاس خدمت هموطن گرامی آقای مزدک بامدادان
اول این نکته را خالصانه عنوان کنم که با خواندن نوشتار شما در رابطه با مسئله ایران نوعی امیدواری در وجودم بوجود آمد که هنوز هستند کسانیکه با مطالعه غیر ایدولوژیک و نگاهی تاریخی در صدد ریشه یابی مشکلات و نا کامیهای سرزمینی ما ایرانیان میباشند، متاسفانه همانطور که خود نوشته اید و همه به آن آگاه هستیم ولی بنا به مصلحتها و کینه جوئیهای از نوع قبیله‌ای حاضر به اعتراف نیستیم که ما بقول استاد اسماعیل خوئی داشته را ناداشته پنداشتیم و نبوده را بوده پنداشتیم و... شور بختانه طیفی بزرگ از هموطنانی که خود را آرمانخواه میپندارند بنا به دلائل بسیاری نا آشنا با تاریخ و ادبیات کهن سرزمینی خود بوده و هستند و همیشه شروع تاریخ را با شروع اندیشیدن خود معیار قرار داده و میدهند کاری که نظام شریعت و ولائی هم شروع تاریخ ایران را از مبدا 15 خرداد قرار داده است!
نوعی سانسور سیستماتیک بنا بر منافع گروهی و قبیله‌ای! اینان خود را روشنفکران این سرزمین میدانند در حالیکه با امثال زرین کوبها و شاهرخ مسکوبها و نادرپورها بنا به دلائل نامعلوم بیگانه یا بایکوت وار برخورد داشته و دارند ولی اگر امروز آقای رفسنجانی سرفه‌ای کند آنرا گامی مترقی در مخالفت با ولی فقیهه زمان تشخیص داده و ساعتها در پیرامو ن نوع سرفه ایشان تحلیل و قلم‌فرسائی مینمایند هنگامیکه شخصی چون رضا پهلوی در جهت نجات یا دفاع از منافع ملی یا... لب به سخنی باز نماید فورا سیل افترا و باز خواست وقایع ۲۸ مرداد را از او به راه میاندازند در حالیکه جنایات و ایران سوزیهای امثال رفسنجانی فورا به بایگانی سپرده میشود و او را امیر کبیر اصلاحات میشناسندش! حربه‌ای هم که این آقایان در چنته دارند فورا زدن مارک سلطنت طلب به مخالفین فکری خویش میباشد، یا اینکه فورا از او در مورد پولهای به ادعای خودشان دزدیده شده در زمان محمد رضا شاه سئوال می‌کنند؟! این سئوالات که همیشه در مورد پول از او بمیان کشیده می‌شود سوای منطقی بودن در شرایط امروز کمی در واقع گرد و خاک کردن و گمراه کردن خوانندگان و مخاطبان می‌باشد! و انسان را به سئوال وا میدارد که اینها چرا مسئله پول برایشان در اولویت نسبت به مباحث بسیار حیاتی تر در رابطه با کشور است؟!
با امید برای پایداری ایران از حوادث . بابک



■ دوستان گرامی، با درود!
در پاسخ به پیام دوم: سخن شما بسیار بجا و سنجیده است. من نیز بدنبال کالبدشکافی انقلاب ایران نبوده و نیستم و در نوشته خود نیز نه تنها تئوریسین های رژیم گذشته را، که خود شاه را گناهکار دانسته ام، زیرا کسی که "همه" قدرت را در دستان خود می گیرد، باید "همه" مسئولیت را هم بپذیرد. من در این نوشته ها تنها و تنها بدنبال کوفتن نگاه ایدئولوژیک و واکاوی رویکرد بخش بزرگی از اپوزیسیون هستم، که در این چهل سال هیچ دگرگونی بنیادینی در اندیشه اش راه نیافته است.
در پاسخ به پیام سوم: راستی را این است که نَوَد و نُه در سد مرد ایران بروزگار قاجار بی سواد بودند، اگر پهلوی ها توانسته باشند بی سوادی را در پنجاه سال به پنجاه (یا بگفته شما چهل) درسد برسانند، باز هم کار بسیار بزرگی کرده اند. کشورهای سوئد، نروژ، دانمارک دست کم 350 تا 400 سال است که دانشگاه دارند. می دانید دانشگاه تهران بسال 1357 چند ساله بود؟ از آن گذشته، آنهمه دانش آموختگان ما که در سازمانها و حزبهای انقلابی گرد امده بودند، مگر خواهان چیزی بجز دیکتاتوری بودند؟ ایا این تنها "بی سوادان" بودند که بدنبال خمینی براه افتادند؟ همه سخن من این است که حتا در تاختن به پهلویها هم دامان دادگری را از دست ندهیم و تنها و تنها سود و زیان مردم این آب و خاک را سنجه کارهای خود بگیریم.
با سپاس و مهر
مزدک بامدادان



■ پرسشهائی را که میتوان از نویسنده مطرح نمود از این قرار است.
ابتدا اینکه چرا پس از حکومت پنجاه ساله پهلویها، هنوز شصت در صد از مردم ایران بی سواد بودند؟ آیا این خود یکی از عللی نبود،آنگاه که شاه با تک حزب رستاخیزش سرنگون شد، مردم نا آگاه و بی سواد عکس خمینی را در ماه دیده و بر نامه ریزی کنفرانس گوادالپ را نا خواسته در ایران احیا کردند؟
اگر بعنوان مثال یکی از رژیمهای پادشاهی کنونی جهان، سوئد، نروژ، دانمارک.....بر کنار شوند، مردم این کشورها تصویر کشیشی را در خیالات خود دیده و بجای پادشاه انتخابش خواهند کرد؟ یکی از نتایج منطفی وجود رژیم نکبتبار دینی در ایران، ریشه در رژیم استبدادی و دیکتاتوری پنجاه ساله پهلویها دارد!
اگر شما معتقد به آزادی و دموکراسی هستید و مایل نیستید که در آینده با برنامه های کمیک تراژیک در ایران رو برو شوید، چه نیکوست که تازیانه های انتقاد را نیز بر گرده هواداران رژیم گذشته که در نابسامانیهای امروز ایرانیان نقشی اساسی داشته اند فرود آورده و برای نمونه از پیش کسوتهای ایشان آقای رضا پهلوی که پرچمدار حقوق بشر و دموکراسی شده،پرسش نمائید که چگونه میتوان به سخنان ایشان در مورد حقوق بشر و دموکراسی باور داشت آنگاه که هیچ صورت حسابی در رابطه با ملیاردها دلار که از ثروت مردم ایران توسط پدر ایشان هنگام خروج از ایران با خود برد، تا بحال ارائه داده نشده است؟ چرا در روز دانشجو، در پیام ایشان کوچکترین اشاره ای به شانزدهم آذر و سه تن از بهترین فرزندان ایران که توسط نطامیان پدر ایشان به خون خفته شدند نامی برده نشده و....ده ها مورد دیگر.
جناب بامدادان! من نگران آن هستم که شما و دیگران که دل در گرو آزادی ایران دارید، اگر هم اکنون با آنهائی که خود را دموکرات و آزادیخواه میدانند، برنامه و عملکرد شان را موشکافانه مورد سنجش و نقد جدی قرار ندهید، شاید که فردا دیر باشد!
شرایط منطقه و ایران را دریابید، میتواند سناریوئی دیگر از نوع گوادالپ در راه باشد.



■ جناب مزدک بامدادان ، موضوع انقلاب اسلامی به این سادگی هم شما توضیخ دادید اتفاق نیفتاد. به بهار ١٣٥٦ مراجعه کنید که نخست وزیر ١٣ ساله امیر عباس هویدا را چگونه عوض کردند. در افق سیاسی ایران، اصلا از آنچه بعدا اتفاق افتاد، خبری نبود. فراموش نکنیم، که شاه مریض بود ولی رسما اعلام نشده بود. فراموش نکنیم ، که غرب و ایالات متحده نقش محوری در تعیین آلترناتیو برای انتقال قدرت به جانشین شاه داشت. فراموش نکنیم که جنگ سردی وجود داشت. فراموش نکنیم که تحریکاتی سیستماتیک برای پر و بال دادن به مذهبی ها داشت . فراموش نکنیم که نامه‌ی معروف رشیدی مطلق آتش بر خرمن نیروهای شریعتمدار زد. اگر بنا باشد نیک بنگریم باید اول از همه تئو ریسین های رژیم گذشته را نقد کرد که خودکشی سیاسی کردند و هنوز هم از خود انتقاد نمی کنند.
با این فاکت ها میتوانم بگویم که شما نیز در نتیجه گیری دچار احساسات شده اید که نوشته‌اید: "من انقلاب اسلامی را از آن رو بیهوده‌ترین و بی‌خردانه‌ترین خیزش تاریخ کشورمان می‌خوانم که در روند آن ما ساختاری را نابود کردیم، که در درازای پنجاه سال ایران واپسمانده قاجاری را که بیش از نود درسد مردمش خواندن و نوشتن نمی‌دانستند و هر از گاهی دهها هزار تن از آنان به طاعون و وبا جان می‌باختند و زنانشان در کفن پیچیده بودند و جز برآوردن"
در معادله انقلاب اسلامی ایران عوامل بسیار تعیین کننده تری از ما وجود داشت که شما از آن یاد نکرده اید. این بدان معنی نیست که ما به اندازه ی نقش خود و اشتباهات خود از خود انتقاد نکنیم و نیاموزم. موفق باشید



■ مطلب بسیار جالبی بود. آتاتورک ، رضا شاه و محمد رضا شاه از خیلی جهات به هم شبیه بودند. هر دو وطن پرست و در فکر اعتلای وطن. ولی راه آتاتورک برای پیشرفت و رساندن ترکیه به موقعیت کنونی بسیار هموار تر از راه پهلویها بود و آنهم به خاطر یک عامل بسیار مهم.
شاه موقعی دیکتاتور گشت و همه قدرت را برای خود خواست که در سایه اصلاحاتی که انجام داد حمایتی صادقانه از گروههای سیاسی وقت و اپوزیسیون ندید و بر عکس همواره در خوف و هراس خیانت و ترورهائی بود که همواره در اطرافش گذشت که به قیمت از دست دادن وزرایش منجر گشت.
آنچه که سرانجام باعث سقوط شاه ایران گشت (و منجلابی که هم اکنون در آن غوطه‌ور هستیم) به اعتقاد بنده نقش مخرب "ارتجاع سرخ و سیاه" بود. نگاهی دقیق به وقایع و رخدادهای اخیر و بافت سنتی جامعه ایران نشان میدهد که "گذر به دموکراسی و ایجاد جامعه سکولار" در ایران نمی توانست بدون گذر از تجربه و تبعات "ارتجاع سرخ و سیاه" محقق گردد.