ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 13.02.2011, 7:37
«این رهایی است، سخن نیست»*

ماندانا زندیان

دست‌های ما نازک شده بود، ما به راز سالیان دور خود خو کرده بودیم - آواز پرندگان همیشه نشانه‌ی سَحَر نبود. می‌بایست دوباره بیدار شویم، پرنده شویم، پرواز کنیم و برسیم؛ امید سفر داشتیم، پی دانایی بودیم، در دور دست‌ها سال نو می‌شد و ما واپس می‌ماندیم؛ بیدار شدیم، و دریافتیم گاه سکوت پرنده دلیل راه سحر می‌شود.

فرصت خواب نبود، گفتیم ما نگهبان وقت و عمر خویشیم. باید همه‌ی عمر را بیدار بود، ما می‌خواهیم دوباره در باغ درخت بکاریم. از بام و دریا به باغ آمدیم - از هر راه که امکان داشت؛ و زمان را با سکوت خود رام کردیم. ما را چاره‌ای جز نو شدن نبود.

نوگری(مدرنیته) برای نیاکان ما - در اندازه‌هایی که در آن روزگار می‌توانستند دریابند، اندازه‌های بسا بزرگ و شکوهمند - بیشتر در رسیدن به دستاوردهای مادی و فرهنگی تمدن غرب معنا می‌شد؛ ما نوگری را باور به اندیشه‌ی انتقادی دانستیم. گشایش راز ما در نوخواهی، نو سازندگی و نوگری - انتقاد مداوم از سنت و از خود - بود. می‌بایست شهامت برخورد با حقیقت خویش را می‌یافتیم، شهامت سراسر عمرِ خود را دیدن، لایه‌هایی را نفی کردن، پاره‌هایی را تازه کردن، و به گستره‌های تازه تر گام گذاشتن- تنها راهگشا به چیرگی خرد و آزادی.

ما دریافته بودیم که جامعه‌ی نو می‌باید با حکومت و قوانین انسانی، و نه آسمانی، اداره شود. نظام حکومتی هزاره‌ی نو، استوار بر خردباوری است، خردباوری و انسان باوری. در جهان امروز خرد نه تنها کنش‌های علمی و فناوری را پیش می‌برد، که شیوه‌ی حکومت (زندگی سیاسی) و حیات اداری جامعه را هم شکل می‌دهد. خرد اسلحه‌ی انتقادی بر ضد اقتدار نیروهای کهنه و سنتی است- درونمایه‌ی زمینی کردن زندگانی، گسستن از افسون فرجام‌شناسانه‌ی هر چه جامعه‌ی آرمانی و آرمان شهر، تلاش برای شناخت خوب‌ترین‌های همروزگار یک نسل، جستجوی خوشبختی انسان بر زمین و کشف گوهر آزادی همچون خودآگاهی انسان.

نو شدن و به امروز تعلق یافتن با مسئولیت‌پذیری دست می‌دهد، به دخالت عموم مردم در امر همگانی در گستره‌ی سیاست می‌رسد و دمکراسی را به معنای سازمان دهی قدرت بر اساس خرد تعریف می‌کند. نوگری، خردباوری و دمکراسی ناگسستنی‌اند؛ و چنین رهیافتی به نوگری - با روزگار خود همدوران شدن - ناگهان به دست نمی‌آید. ما می‌بایست برای دست یافتن به آزادی‌های فردی، اجتماعی و سیاسی ، فرد انسانی را در مرکز اندیشه و پیکار خود می‌نشاندیم و می‌پروراندیم- حرمت گزاردن حق فردی یک درونمایه‌ی با اهمیت دیگر نوگری است.

آزادی اندیشه - حق فردی - در جامعه‌ی نو تا حق شهروندی - نیرومندشدن عینی آزادی پیش می‌رود، چرا که انسان در جامعه معنا می‌یابد و سیاست هنر سامان دادن جامعه است.

*

ما شاهد بودیم که فرهنگ بسته‌ی سیاسی نسل انقلاب اسلامی در هم آمیختن گستره‌های بحث‌های نظری و عملی تمامیت‌خواه و نقدناپذیر را روح چیره‌ی مبارزه‌ی سیاسی کرده بود؛ اعتراض به هیأت خشم و کینه درآمده و دشمنی به آنجا کشیده بود که هدف تا پایین کشیدن نظام حاکم به هر بها فروافتاده بود، حتی به بهای نابودی خود و هر نظام ارزشی که آن «خود» را تعریف کرده و به میدان مبارزه آورده بود - حتی به بهای نابودی کشور که اعتراض‌ها سراسر برای خوب‌تر کردن زندگی انسان ایرانی در آن می‌بود، بی‌توجه به آن که اگر انسان نباشد کوششی نیست و انگیزه‌ای برای داوری خوب یا خوب‌تر که هر دو خود زاییده‌ی کوشش و داوری انسانند.

سی و دو سال پیش، سیاست که قرار بود به حفظ یگانگی ملت ایران کمک کند و با تکیه بر شباهت‌ها و خویشاوندی‌ها بیشترین خوشبختی را برای بیشترین مردمان بسازد، متنی شد سراسر تأکید بر تفاوت‌ها و کاستی‌ها و ناراستی‌ها، که هدفش نشان دادن مشکل نبود، نابود کردن هر چه هست بود - انقلاب و نه اندکی کمتر؛ و فراآوردش حکومتی که کشور را تنها برای دیرتر پاییدن نظام می‌خواهد.

معترضین و مخالفین آن روز - از سرآمدان فکری حرکت اعتراضی که سیاستگران آن هم شدند تا دیگرانی که به آنان پیوستند- به اندازه‌ای راه و هدف را در هم آمیخته بودند که هیچ نقد اخلاقی بر راه پذیرفته نمی‌شد، راهی که می‌رفت چنان در روان معترضین جاگیر شود که تابستان ۶۷ هم که هر چه پرده از آن فروافتاد عریانی اش کمتر دلی را لرزاند؛ و این زشت‌ترین چهره‌ی خشونت در فرهنگ سیاسی سرزمین ما بود.

هگل مدرنیته را خودآگاهی می‌داند و‌ هایدگر بر آن است که پرسش از روزگار نو شهامتی بزرگ می‌خواهد.

نسل ما این شهامت را یافت که از خود بپرسد: ما برای چه با جمهوری اسلامی پیکار می‌کنیم، برای به زیر کشاندن یک رژیم، یا برای ساختن یک جامعه‌ی شایسته‌ی هزاره‌ی نو؟

*

زنده کردن رواداری شاید بزرگ‌ترین سهم گزاری نسل دوم انقلاب اسلامی در خردمند کردن سیاست در جامعه بود؛ نسلی که برای نخستین بار در تاریخ همروزگار ما، در گشاده کردن فضای سیاسی ایران تا شعار تکان‌دهنده‌ی «زنده باد مخالف ما» رسید - شعاری که در جنبش سربلند سبز به هیات «مرگ بر هیچ کس» فریاد، بلکه زندگی شد؛ ما هرگز به زشتی‌های هماوردان خویش نزدیک نشدیم، و این دست نمی‌داد مگر با نقد پیاپی خود و مخالفانمان.

ما برای ساختن و نگاه داشتن چنین فرهنگی می‌کوشیم، برای ساختن جامعه‌ای چنان نو که سخنگویان یک جنبش اجتماعی فراگیر آن از نقد و نفی خویش، و بالیدن تا رسیدن به بدنه‌ی جنبشی که در پی نقد خود با هر اندیشه‌ی شایسته به گفت‌وگو می‌نشیند، نهراسند؛ حادثه‌ای که هرگز در یک نظام واپس‌گرا رخ نمی‌دهد؛ حادثه‌ای که هرگز در نسل‌های پیش‌تر رخ نداد.

نسل ما از رو به رو شدن با خود به رهاشدن از خود و ردشدن از خود - تمام نشدن درخواست خود در به دست آوردن حق فردی یا دست داشتن در امر همگانی- رسید؛ سیاست را از انحصار قدرت درآورد و امر همگانی را به مسیر شناختن حق برابر برای همه‌ی شهروندان جامعه افکند؛ نبرد این نسل با جمهوری اسلامی- تجسم جهل و واپس گرایی و نابرابری تا ته ظرفیت این واژه‌ها، نظامی که از ژرفای نادانی به پندار توانایی رسیده است - برای جای انداختن این فرایافت در فرهنگ جامعه و نهادینه کردن آن در سازمان‌های دولتی است- ساختن جامعه‌ای شایسته‌ی جهان امروز که واقعیت ایران را به ایده‌ی با شکوه ایران، آنسان که تاریخ می‌شناسد، نزدیک کند.

امروز تصویر درخت‌های جهان بر دیوارهای ما افتاده است. جهان هر لحظه پهناور می‌شود. حقارت هر نخواستن دیوارها را نزدیک می‌کرد و شکست هر استبداد دیواری را فرومی‌ریزد.

ما باد را به باغ خوانده‌ایم. درِ باغ همیشه بسته بود. نیاکان ما گفته بودند در گذشته‌های دور بارها سوارانی از این باغ عبور کردند و از چاه جرعه‌های آب خنک نوشیدند. سواران مجروح بودند. زخم آنها مه آلود بودن خواست آزادی و دمکراسی بود. این زخم هر روز با باز شدن نور دهان می‌گشود و هر شب گاه بسته شدن نور بسته می‌شد. آنها رؤیاهای یکدیگر را ادامه می‌دادند.

سال‌ها بعد خوشه‌ای انگور از دست آرزوهای آنان رها شد و در آب افتاد. ما صدای سقوط خوشه‌ی انگور را از آن سوی دیوارهای صد ساله شنیدیم. صدای انگور در گلوی ما آوای روشن آزادی خواهی شد. این آوا می‌توانست در باغ را بگشاید.

بسا کسان در کمین ما بودند. قفل باغ کهنه بود و در باغ بازنمی‌شد. این قفل سال‌ها پیش از نیاکان ما ساخته شده بود. ما در همه‌ی فصل‌های سال در کنار باغ ماندیم، در کنار باغ خواندیم. آنها آتش‌ها به کنار آب و انگور آوردند. آواز ما بخارشد. باران شد، بارید. باران بر پیشانی ما غوغامی کرد.

ما در باران سبز می‌شدیم. دیوارها در سبزهای‌تر فرو می‌ریختند. آنها ما را می‌سوزاندند و از خاکستر ما دیوار می‌ساختند، ما باز می‌باریدیم، پرنده، نه،... پرواز می‌شدیم و ابرها را در هم می‌آمیختیم تا ببارند.

باران در باغ ریشه دوانید، دیواری نماند، باغ در جهان ریخت، آواز ما در باغ رویید، و درِ باغ آرام آرام گشوده شد. جهان سبز شد استبداد‌ها فرو ریختند ما به باغ آمدیم و روزهای خود را برگزیدیم.

گفتیم ما بی‌شماریم. جهان ما را شنید، ما را باور کرد و به ما پیوست.

*

یاد دوست در باغ بیداد می‌کند. و اندوه - اندوهی گزاف از جنس زندگانی - پهناور است. دوست در یک زمستان بی‌آلایش با پیراهنی سبز با ما بدرود گفت. ما بی‌شماریم، می‌باید شکیبا باشیم.


ماندانا زندیان
بهمن یکهزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی

------------------
* «وحی‌ات را شنیدم / در تاریكی سلول انفرادی/ در فشار بازوان ِ سیمانی چهار دیوار/ در سیاهی هرزه ِ شبِ شهوت كه تنگ در آغوشم گرفت / حق با هیچ كسی نیست/ با زندگی ست/ این رهایی ست سخن نیست/ گوش‌هایت را برای روز مبادا نگه دار/ این رهایی ست سخن نیست.»
ف-ع/ از ایران



نظر کاربران:


درود بر تو ای ایراندخت میهن دوست!
شما بانوان آگاه این سر زمین سختی کشیده از دستان مردان قدرت ثروت و قدرت، بیگانه‌گانی که از بیرون و درون با شمشیرهای آخته و برکشیده شان، کوشیدند فرهنگ ملی ما را به قهر و خون بیآلایند؛ اینک، بپا خاسته‌اید تا دستهای خونین و خیالات پوسیدۀ آنان را که آکنده از افتخارات سیاهی بوده است، از جنبش باز دارید و دفتر اندیشه های سیاهکارانه و ضد ملی و بیگانه پرستانۀ آنان را زیر آواری از تجارب تاریخی و فرهنگی به گورستان ابدیت بسپارید. نژاد پاک اندیشه‌های بشر دوستانه اتان بذرافشان و میوه افزون و ایران ـ جهان گستر باد! جاودان باد اندیشه های میهن دوستانه، مدنیت گسترانه و بشر گرایانۀ بانوان روشنگرای ایرانی!