ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 13.09.2010, 8:24
«تو را ‌ای کهن بوم و بر دوست دارم»*

ماندانا زندیان
سال‌های جنگ بود؛ سنگینی اندوه شاخه‌های تابستان را شکسته، گل‌ها را فرو ریخته و بر آسمان شکسته‌ی خانه‌ی ما آوارشده بود؛ و ناگهان نه آسمانی، نه رودخانه‌ای، نه دریایی؛ تنها خاک... خاک... خاک، و دیدگانی که نگاهشان بر مین جا می‌ماند و در فریاد خون و غبار تکه تکه می‌شد.

تابستان زود پایان یافت، گل‌های داودی به ته دره سقوط کردند و دیگر زمان ایستاد؛ باد می‌آمد، باران می‌بارید، درخت بود، ولی لحظه تاریک بود، شب بود، همیشه شب بود- نمی‌گذشت.

هیزم گرمی نداشت، برف سرد نبود، باران تر نمی‌کرد، و ما نمی‌توانستیم زمان را متولد کنیم؛ زمان نایاب بود، خاموش، تیره؛ و شهر از گرما، از تابستان، از ناامیدی و از دلهره در زوال.

در آن روزهای سرد و تیره و راکد که سهم بودن یک ملت - یکی از نخستین ملت‌های تاریخ و تاریخ‌ساز- روزانه بود، ما زمان را، لحظه را، لای کتاب گذاشتیم تا بماند؛ چشم‌های ما گل بود، عطر داشت، امید داشت، و این خانه سه هزاره دشواری و ناروایی را، با اندکی امید، چیره بر تاریخ و جغرافیا تاب آورده و مانده بود.

می‌گفتند تنها دیوار رو به رو را نگاه کنید و بیش نخواهید، رؤیاهای ما گسترده بود، ما به دیوار رو به رو نگاه می‌کردیم و جای نگاهمان پنجره می‌شد، پنجره‌ها آغوش می‌گشودند و هر چه پرنده‌ی سیپد در باران از نگاه ما به سوی نور پر می‌کشید، پرنده‌ها ابر می‌شدند و می‌باریدند، و چشم‌های ما جان می‌گرفت، سبز می‌شد تکثیر می‌شد و خاطرات مشترک یک ملت، ملت ایران، که به درازا و نیرومندی تاریخ است، سهم امیدمان را افزون می‌کرد.

ما ایرانیان در درازای تاریخ با هم، شانه به شانه‌ی هم، و برای هم از این خاک دفاع کرده‌ایم- در هر دوران، به هر دشواری و با هر حکومت؛ که یکپارچگی کشور و یگانگی ملت ایران برای ما فراتر از هرچیز و همه چیز بوده است.

تلخی‌های جنگ، همه‌ی اختلاف‌ها - جنسیتی، مذهبی، قومی، سیاسی - را کنار زد تا یک کشور و یک ملت را حفظ، بلکه سربلندتر کند.

ما ایرانیان همیشه در دشواری‌ها بالیده‌ایم، چنان درخت که تیرگی زمخت خاک را می‌شکافد، سبز می‌شود، به نور و آزادی دست می‌ساید، و خود را و جهان را زیباتر می‌کند. برخاستیم و خواستیم به زیبایی کشور خود و جهان بیفزاییم.

*

روزگار سازندگی بود؛ جنگ همه چیز را برهم ریخته بود؛ خانه را می‌بایست ساخت، کالبد و اخلاق خانه را توامان، که هر چه نابرابری را در ویرانه‌های بهمن اسلامی کاشته بودند - نابرابری دینی، مذهبی، قومی، جنسیتی و نابرابری نظام‌های‌ ارزشی و اندیشه‌ای؛ گفتیم ما ایرانیان - اقوام و مذاهب گوناگونی که ملت ایران را ساخته‌اند- هزاره‌هاست کنار همدیگر و برای همدیگر زیسته‌ایم، جنگیده ایم، زندان رفته ایم، جان باخته ایم- و سراسر برای سربلندی یک کشور و یک ملت، آنسان که سزاوارش بوده‌ایم.

ما خواستیم هر فرد ایرانی از هر جای این خاک حقی داشته باشد فردی و حقی بر اداره‌ی جامعه، و دریافتیم که برای حق خود و دیگری می‌باید کنار هم بمانیم - یکپارچه چنان که بوده‌ایم - که دمکراسی و لیبرالیسم در متن یک کشور و یک ملت تعریف می‌شوند.

اندیشه‌ی ساختن جامعه‌ای مدنی به معنای امروزی‌اش - نوگرا و چندصدا در ایدئولوژی، در سیاست و در اقتصاد - به اندیشه‌ی اصلاحات انجامید و این همه برای سربلندی کشوری که نام باشکوه ایران را دارد.

ولی رو در رو ایستادن دین و خرد، چنان که در تاریخ ما بوده است، با ترکیب اضافی «جمهوری اسلامی» که می‌کوشید دین (امر خصوصی) را صفت خرد جلوه دهد، حتی در خوب‌ترین جلوه‌های اصلاح‌شده‌ی خود، در نسل ما که کودکی و نوجوانی‌اش را در انقلاب و جنگ از دست داده بود، به پیروزی سبز خرد، و سیاست (امر همگانی) که از جنس خرد است، بر دین انجامید؛ که گاه در مرگ است که بیداری کامل می‌شود و رهایی چنان وسعت و ژرفایی می‌یابد که زندگی دوباره معنا می‌یابد.

*

سال سبز آمد؛ خواست اصلاحات معنای درست خود را یافت؛ دیوارها نمی‌گذاشتند ما سرتاسر باغچه‌ی آغشته به بنفشه را ببینیم. خواستیم دوباره بنفشه را بیافرینیم، بازگشت به سال‌های گذشته ممکن نبود، ما از همدیگر دور شده بودیم، در گذشته گم شده بودیم، غرق شده بودیم؛ تنها شاخه‌ای لاله از سال‌های گذشته بیرون مانده بود، شاخه را یافتیم، دریافتیم و به سال نو آوردیم. اندوه ما چنان زلال بود که ماهی سرخ عید می‌توانست در آن شناور شود، ما یک بار هنگام آزادسازی خرمشهر به خیابان آمده بودیم و با بهار گریسته بودیم، خرداد ماه ما بود؛ به خیابان آمدیم و بهار شدیم.

ما در هیاهوی خشونت و سوگواری جنگ سکوت را آموخته بودیم، اندوه باشکوهمان در طنز چالاک خود به نفرت نمی‌رسید، آرام به خیابان آمدیم، دست در دست همدیگر، که می‌دانستیم - چنان که ناظم حکمت می‌گفت - «زیباترین کودکانمان هنوز بزرگ نشده‌اند، زیباترین روزهایمان را هنوز ندیده‌ایم و زیباترین واژه‌هایمان را هنوز برای هم نگفته‌ایم.»

و زیباترین واژه‌هایمان- کشور ایران، و ملت ایران، - بر زبان آمد - نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران/ خونی که در رگ ماست، هدیه به ملت ماست/ استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی/ ما شیریم و خورشید پشت ماست... خیابان‌های خاموش ایران کاغذی شده بودند که ما ایرانیان بر آن شعر می‌شدیم. جنبش سبز زبان خواست‌های فردی و اجتماعی ما را در یافته بود و واژه‌ها را به اصل خود برمی‌گرداند. شعر جنبش سبز را همه‌ی ما ایرانیان می‌‌نوشتیم، و واژه تن مرگ را می‌لرزاند و مرگ آفرین را به هراس می‌افکند. شاملو می‌گفت: «تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و آن نگفتیم که به کار آید/ چرا که تنها یک سخن، یک سخن در میانه نبود:/ آزادی/ ما نگفتیم تو تصویرش کن!»

جنبش سبز تلاشی انسانی و امروزی برای تصویر آزادی است.

خلیل جبران می‌گوید: «یک بار به مترسکی گفتم: لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده‌ای؟ گفت لذت ترساندن عمیق و پایدار است و من از آن خسته نمی‌شوم... تنها کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.»

پانزده ماه است ما با تن‌هایی پر از کاه در پیکاریم. زمین را، خیابان را از ما گرفته‌اند، ولی ما مانند همان زمین که هرگز تسلیم روزگار و مترسک و دشواری‌های آسمان و خاک نمی‌شود، مانده‌ایم تا آن زیباترین واژه‌هایمان را در شعر جنبش سبز بنشانیم؛ ما یک ملتیم، ایران کشور ماست، ما به خرد جمعی باور داریم و می‌خواهیم و می‌توانیم با هم و برای هم تا شایسته‌ترین آسمان هزاره‌ی نو قد بکشیم.


ماندانا زندیان
شهریور یکهزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی


* برگرفته از سروده‌ای از مهدی اخوان ثالث