ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 12.09.2010, 20:41
مشاهدات یك زندانی


از حوادث خرداد ماه سال ۱۳۸۸ تاكنون، آنچه بر سر این ملت بزرگ آورده‌اند در طول تاریخ این سرزمین كم سابقه بوده‌است، و البته این به معنای آن نیست كه پس از انقلاب تا ۲۲ خرداد ماه سال ۱۳۸۸ جنایت دیگری علیه مردم انجام نشده‌است، هرگز! چرا كه جنایت‌هایی كه در اوائل و اواخر دهه ۶۰ در زندان‌های جمهوری اسلامی اتفاق افتاد، به ویژه قتل عام زندانیان سیاسی در آن سكوت گورستانی، در تاریخ مبارزات مردم ایران به ندرت می‌توان سراغ گرفت. ابعاد حوادث و اقدامات ضد انسانی علیه مردم، در دهه ۶۰ اگر چه هولناك بوده ولی آمران و عاملان این جنایت‌ها از آشكار شدن آن وحشت داشتند و از اعتراف به ارتكاب آن امتناع می‌كردند، در حالیكه امروز این اقدامات ضد بشری به صورت علنی و بدون ترس از قضاوت جهانیان انجام می‌گیرد. واقعیت آن است كه اگر از همان قدم‌های اولیه در برابر ستیز حاكمان برعلیه آزادی و دموكراسی و عدالت اجتماعی، ایستادگی و این جنایت‌ها افشا و محكوم می‌شد، امروز شاهد فجایع آشكاری نبودیم كه در خیابانها، محل كار و زندگی مردم و زندانها علیه این ملت بزرگ انجام می‌گیرد. آنان در برابر سكوت مردم در گذشته، امروز كار را به جایی كشاند‌ه‌اند كه به مناسبت‌های مختلف برای ایجاد رعب و وحشت در میان مردم با شبه نظامیان اوباش به نام لباس‌ شخصی‌ و بسیج و نیروهای سپاهی و انتظامی شهرها را قرق كرده و برای عقب‌نشینی مردم از درخواست‌های‌شان به آنان چنگ و دندان نشان می‌دهند. اعتراضات مسالمت‌آمیز آنان را در خیابانها به خون می‌كشند و در زندانها مورد شكنجه، تجاوز قرار می‌دهند، بدون اینكه از تكرار این جنایت‌ها واهمه داشته باشند. مردم ما می‌دانند كه آنچه امروز علیه آنان انجام می‌گیرد، ادامه همان اقدامات جنایتكارانه‌ایست كه از دهه ۶۰ آغاز شده‌است و عاملان و آمران آن جنایت‌ها همچنان در ارتكاب اعمال ضدبشری علیه مردم، از خرداد ماه سال ۱۳۸۸ تاكنون نیز نقش محوری دارند.

با چنین تحلیلی از روند اقدامات دولت كودتا كه افراد ریز و درشت آن در جنایت‌های سالهای گذشته نقش تعیین‌كننده داشته‌اند، امروز پس از گذشت سالها از آن حوادث و تاثیر جنایت‌هایی كه از خرداد ماه سال ۱۳۸۸ تاكنون علیه مردم صورت گرفته، بنا به توصیه دوستان و باز یافتن خود با گذشت بیش از پنجسال در خارج از میهن و تحت تاثیر اهداف جنبش سبز به ویژه همبستگی هموطنان در سراسر جهان با مردم داخل كشور بر آن شدم تا آنجا كه اطلاع دارم به خاطر تقارن این روزها با شهریور ماه سال ۱۳۶۷ به آن حوادث بپردازم.

در ۲۷ سال پیش در تیرماه سال ۱۳۶۲ به طور تصادفی دستگیر و به پنج سال زندان محكوم شدم. اما در اواخر مدت محكومیت‌ام حوادثی در زندان‌ها اتفاق افتاد كه مانع از آزادی‌ام شد. این حوادث دردناك از سال ۱۳۶۷ تاكنون هر ساله با فرارسیدن تابستان از زوایای گوناگون مورد بحث قرار می‌گیرد و بر گوشه‌‌ای از دنیای تاریك آن نوری تابانده و بخشی از جنایت‌های غیرقابل باوری كه صورت گرفته افشا می‌شود. گر چه معدودی از قربانیان آن حوادث كه از مهلكه جان به در برده‌اند، با بیان دیده‌ها و شنیده‌های خود، سعی در افشای جنایت‌هایی كه اتفاق افتاد نموده‌اند، اما اطمینان دارم، هنوز این اعمال جنایتكارانه و ضدبشری به صورت كامل رمزگشایی نشده و مسائل زیادی است كه باید روزی با اعترافات عاملان و آمران این جنایت‌ها، مردم از آن كاملا آگاه شوند و با افشای آن نشان داده شود كه چه گونه در نقطه‌ای از این كره خاكی، عده‌ای جنایتكار به وحشیانه‌ترین شكل مردم آن را قتل‌عام كردند. بی‌شك آنچه در تابستان سال ۱۳۶۷ در زندان‌های این سرزمین اتفاق افتاد نامی جز جنایت علیه بشریت بر آن نمی‌توان نهاد. آنچه نوشته می‌شود مطالبی است كه صرفا برای آگاهی مردم از اتفاقاتی است كه رخ داده، و به ویژه بیان نكاتی میباشد كه احتمالا تاكنون در نوشته‌ها و اظهارات دیگران نیامده‌است. حوادثی كه شرح داده می‌شود مشتمل بر سه بخش است، قسمت اول آن شامل زمان دستگیری تا آغاز فاجعه سال ۶۷ است كه شاید به رغم شرح شكنجه‌ها، و زخم‌های ناشی از آن، اهمیت اطلاعاتی نداشته باشد، چون دیگران در این خصوص بسیار گفته و نوشته‌اند. بخش دوم كه همین نوشته است به فاجعه سال ۱۳۶۷ درباره زندانیان سیاسی و قتل عام آنان می‌پردازد و بخش سوم به حوادث بعد از اعدام‌ها تا ... اختصاص دارد، و اما اصل ماجرا كه در فاصله زمانی اوائل مرداد تا روزهای پایانی شهریور ماه ۱۳۶۷ (بخش دوم) اتفاق افتاده است.

امروز كارگران بند به دستور مدیریت زندان تلویزیون را بردند، همه متعجب شدند، چرا كه توضیحی برای این كار داده نشد. با بسته شدن درب فلزی بند، عده‌ای متحیر و عده‌ای در انتظار ارزیابی هم‌بندان خود بودند. اغلب زندانیان ایجاد محدودیت بیشتر از طرف مدیریت زندان را، با ورود ارتش عراق به پشتیبانی از سازمان مجاهدین خلق به درون خاك ایران مرتبط می‌دانستند. با عدم تحویل روزنامه‌ به زندانیان متعاقب بردن تلویزیون، زندانیان روزهای سخت‌تری را پیش‌بینی می‌كردند. این ارزیابی و احتمال بدتر شدن شرایط حاكم بر زندان، با اعلام قطع "هواخوری"، عدم دریافت لیست سفارش خرید بند از فروشگاه، و لیست كتابهای درخواستی از كتابخانه و امتناع از انتقال بیماران به بهداری، قوت بیشتری پیدا میكرد. متناسب با این محدودیت‌ها رابطه پاسداران و نگهبانان بندها با زندانیان نامناسب‌تر شد. سایه سنگین سكوت و بی‌خبری در سراسر زندان و در بندها احساس می‌شد، اضطراب و نگرانی زندانیان كاملا آشكار بود. تحلیل افراد باتجربه بند، حاكی از آن بود كه استمرار محدودیت‌ها و مدت زمان آن و شدت برخورد مسئولین زندان با زندانیان به چگونگی و نیز سیر تحولات ناشی از حمله سازمان مجاهدین خلق و ارتش عراق به خاك ایران مربوط است. اگر آنان بتوانند مقاومت نیروهای مدافع نظام را درهم بشكنند، احتمال قتل عام زندانیان زیاد است. در غیر اینصورت با شكست ارتش عراق و سازمان مجاهدین خلق و عقب‌نشینی آنان از احتمال انجام آن كاسته می‌شود و به جای آن فشار و محدودیت بر اعضاء و هواداران زندانی احزاب و سازمانهای سیاسی افزایش می‌یابد.

نگاه خوش‌بینانه‌تر كه افراد باتجربه‌ بند بر آن تاكید داشتند، انتقال و جابجایی زندانیان به نقاط دوردست‌تر بود، تا در صورت اشغال بخشی از سرزمین ایران توسط مهاجمان، امكان رهایی هواداران به آسانی میسر نشود. اما عملكرد نیروهای امنیتی و سپاه طی دوره بازجویی‌ها و اوائل دهه‌ ۶۰، این دغدغه را نیز در میان اغلب زندانیان ایجاد می‌كرد كه برغم اینكه زندانیان اسیر، هیچگونه ارتباطی با آنچه در جبهه‌ها و خارج از زندان می‌گذرد ندارند، امكان ارتكاب جنایتی چون كشتار جمعی زندانیان، منتفی نیست.

لحظه‌ها به كندی می‌گذشت، حدس و گمان‌ها راه به جایی نمی‌برد. سرانجام، سكوت مرگبار حاكم بر زندان با حادثه‌ای هولناك‌تر شكسته شد. اتفاق غیرمترقبه‌ای كه بعدها به آن فاجعه قتل عام سال ۱۳۶۷ زندانیان سیاسی نام نهادند. آری در زندانی كه ما بودیم، فاجعه از اوایل مردادماه و بعد از ساعت حدود ۲۲ تا نزدیك نیمه‌های شب آغاز شد.

افراد بند، سراپا گوش در پشت درب بند گرد آمده‌بودند و اتفاقاتی را كه در راهرو حد فاصل دو بند وجود داشت، رصد می‌كردند. زندانیان از طرف فرمانده سپاه زندان مورد بازجویی كوتاه قرار گرفته و در دو گروه از هم تفكیك می‌شدند.

پرسش از زندانیان كوتاه است، اتهام! اغلب آنان اعلام میداشتند هوادار! و تعداد كمی اعلام می‌داشتند هوادار سازمان. آنان كه اعلام می‌داشتند هوادار، پرسیده می‌شدند كه هوادار چی؟ هوادار سازمان آب؟ یا هوادار سازمان ...! سرانجام این افراد با پاسخی كه می‌دادند به دو دسته تقسیم شدند. آنانكه در پاسخ به پرسش‌ها، خود را هوادار سازمان ... یا هوادار سازمان مجاهدین معرفی می‌كردند از آنانكه اظهار می‌داشتند هوادار منافقین‌ یا منافق‌اند از هم تفكیك و به محل‌های جداگانه هدایت می‌شدند. این مكالمات كوتاه، و آنچه در حال اتفاق بود توسط افراد بند دریافت می‌شد، آری این جنایت هولناك به همین سادگی و در پاسخ به این پرسش‌های كوتاه اتفاق افتاد و جان هزاران نفر از جوانان این سرزمین به وحشیانه‌ترین شكل گرفته شد. این بازجویی سرپایی حدود یك ساعت به طول انجامید. تلقی اولیه ما این بود كه چون سازمان مجاهدین خلق همراه ارتش عراق به ایران حمله كرده و در حال پیشروی است، جمهوری اسلامی با تفكیك زندانیان طرفدار مجاهدین به اعضاء و هواداران "سرموضعی" و " نادم" برنامه انتقال افراد "سرموضعی" را به مناطق دوردست‌تر و مكان‌هایی كه امكان دسترسی مجاهدین به آن مكانها مقدور نباشد تدارك دیده‌ و یا میخواهد محدودیت‌های بیشتری را بر اعضاء "سرموضعی" اعمال ‌نماید.

تا آنجایی كه بعدا اطلاع حاصل شد طرفداران مجاهدین بر پایه این تفكیك كلی به طناب‌های دار یا در بندهای به اصطلاح "توابین" سپرده شدند. همین جا تاكید می‌شود افرادی كه خود را "هوادار سازمان منافقین" یا منافق معرفی و زندگی خود را نجات دادند به جزء موارد نادر و استثنایی همچنان به آرمان‌های خود و سازمان‌شان وفادار بودند و این موضع‌گیری صرفا یك عقب‌نشینی تاكتیكی تلقی میشد.

زمان به كندی می‌گذشت بی‌خبر از دنیای بیرون زندان و حتی بی‌اطلاع از سرنوشت زندانیان بندهای دیگر. در گذشته زندانیان بندهای روبروی هم یا سلولهای مجاور با شیوه "مورس" و یا با دست‌نوشته در زمان هواخوری از هم باخبر می‌شدند. اما مرداد ماه با بی‌خبری، دغدغه و اضطراب و با انتظار تكرار پرسش‌ها و اقدامات مشابه، علیه زندانیان چپ سپری شد. هیچ امكان ارتباطی با دنیای خارج وجود نداشت، آمد و شد پاسداران به بندها كمتر شده‌بود، این خود حكایت از كاهش زندانیان بندها و تخلیه تعدادی از بندها داشت. در این میان بیشترین خطر متوجه زندانیان به اصطلاح "سرموضعی" بود، چرا كه ارزیابی می‌شد چنانچه دست زندانبانان برای اعمال فشاربیشتر بازگذاشته شود، اولین قربانیان این سیاست ضد انسانی، افرادی‌اند كه مسئولین زندان و بازجویان از رفتار آنها ناراضی‌اند. زیرا نقش این افراد فقط به روابط و درگیری‌های روزمره با مسئولین زندان و پاسداران خلاصه نمی‌شد، بلكه به تنظیم روابط با دیگر زندانیان و همراه و متحد كردن آنان با هم، در مبارزه با زندانبانان نیز مربوط می‌شد. اساسا حفظ و ارتقاء روحیه زندانیان از سیاست‌های اصلی فعالان سیاسی درون زندانها است، آنان همواره برای ایجاد محیط امن در زندان و جلوگیری از درز اطلاعات درون بند به نیروهای امنیتی و ایجاد رابطه صمیمانه و حس اعتماد بین زندانیان به منظور تبادل اخبار و اطلاعات با خود و با دنیای خارج، تلاش می‌كنند. رسیدن به چنین هدفی مستلزم كار مداوم و با برنامه بود، تا با القاء روحیه مقاومت به یكدیگر و ایجاد امید به رهایی و پیروزی از احتمال سوء استفاده زندانبانان از زندانیان علیه یكدیگر جلوگیری شود.

اختلافات كوچك میان افراد دورن بند كه در شرایط متعارف ساعت‌ها و روزها مورد بحث و موضوع جلسات و گفتگوهای طولانی می‌شد، جای خود را به بحث پیرامون یك معما داده بود. معمایی كه رمزگشایی آن با آگاهی از: دلائل قطع ملاقات‌ها، عدم امكان خرید از فروشگاه، یا علت متوقف شدن روال عادی دریافت كتاب از كتابخانه و بردن تلویزیون بند و محروم كردن بند از روزنامه، همه و همه زندانیان را به گمانه‌زنی علل تغییر سیاست‌های زندان در برابر زندانی‌ها وا میداشت اما موضوعی كه هرگز گمان برده نمی‌شد و یا وقوع آن با احتمال خیلی كمی پیش‌بینی می‌شد، قتل عام زندانیان سیاسی بود.

در این شرایط اضطراب و دلهره، بند ما با مشكل دیگری نیز روبرو بود. مشكل از آنجا آغاز شد كه برنامه منزوی كردن افراد مشكوك به همكاری با پلیس عملا موفق از كار در نیامد.

در اواخر تیرماه پس از ماهها مذاكره و مشورت فعالان بند برای منزوی كردن افرادی كه به همكاری با پلیس متهم بودند تصمیم به طرد آنان از جمع گرفته شد. جلسه‌ای كه به این منظور تشكیل گردید در مسیری متفاوت از برنامه‌ریزی‌های اولیه پیش رفت و در شرایطی كه به اتحاد و همدلی زندانیان نیاز بود، اقدامات ناصواب یكی از فعالان منجر به جدایی افراد بند از هم شد. صرف نظر از اینكه آیا منزوی كردن افراد متهم به همكاری با پلیس درست بوده یا نه، پنهان نگه داشتن نیات افرادی از جمع كه خود را موافق این برنامه نشان می‌دادند و در روز جلسه موضع دیگری اتخاذ كردند، شكاف در میان افراد بند را فراهم آورد.

سرانجام دو گروه در بند شكل گرفت و روابط صمیمانه آنها به سردی گرایید و در چنین اوضاع و احوالی به مرداد ماه رسیدیم كه شرح آن داده شد.

در فاصله زمانی هفته دوم و سوم مرداد ماه علاوه بر بازجویی‌های سرپایی بند روبروی ما، دو اتفاق و دریافت دو خبر، نظر افراد بند را، به خود جلب نمود.

الف - عقربه‌های ساعت نزدیك نیمه‌های شب را نشان می‌داد. افراد بند مطابق معمول با اجرای برنامه خاموشی در رختخوابهای خود جا گرفته بودند. در سكوت شب كه هر صدای آرامی به سهولت انعكاس می‌یابد و شنیده می‌شود، یك زندانی كه خود را هوادار یكی از جریان‌های چپ معرفی می‌كرد، ظاهرا نوشته‌ای از بیرون زندان به وی رسیده بود كه حین خواندن یا نوشتن مطالب آن در بند، دستگیر و در راهرو بازجویی می‌شد. از نحوه و مضمون پاسخ‌هایش می‌شد فهمید كه از ماجرای سئوال و جواب هواداران مجاهدین خلق یا اعدام‌ها بی‌خبر است. وی جهت تنبیه به انفرادی اعزام شد و بعدها مطلع شدیم كه اعدام شده‌است. نكته مهم در این میان، نقش مسئولین زندان برای مخفی نگاه داشتن اعدام‌هاست تا امكان اعدام‌های بیشتری میسر شود زیرا در غیر این صورت می‌توانستند به نحوی حین بازجویی به زندانی شرایط را القاء نمایند تا بتواند تغییر وضعیت را دریافته و نسبت به تعدیل مواضع خود اقدام نماید. اما برعكس فرمانده سپاه پاسداران برای تحریك بیشتر زندانیان به صدای بلند فریاد می‌زد و اعلام می‌كرد اگر "مردید و جرئت دارید اعلام كنید كه كمونیست هستید".

ب- در حوالی روزهای ۱۶ الی ۱۸ مرداد حادثه‌ای نظر دو زندانی را كه از پشت پنجره به بیرون نگاه می‌كردند جلب نمود. آنان مشاهدات خود را اینگونه تعریف می‌كردند: از محلی كه از پشت پنجره دیده می‌شد، سه نفر زندانی را در صندلی عقب پیكان و یك نفر را در صندلی جلو كه به صورت دست بسته و با چشم‌بند و سرهای خم شده به طرف زانوها، سوار كرده و به سرعت به طرف محلی كه حدود ۱۵۰ متر با آن فاصله داشت، منتقل و چون فاصله مبداء تا مقصد كوتاه بود، بلافاصله با دنده عقب برگشته و تعداد دیگری را به همان ترتیب جابجا می‌كردند. یكی از آنان به دیگری می‌گوید كه نكند كه این حرامزاده‌ها آنان را می‌برند و " سربه نیست" می‌كنند، رفیق همراهش پاسخ میدهد، گمان نمی‌كنم به این سادگی دست به چنین جنایتی بزنند، چرا كه این جنایت قابل توجیه نیست. تصور می‌كنم آنان را برای مصاحبه به آنجا می‌برند و یا میخواهند وادارشان كنند، به صورت دسته جمعی تهاجم ارتش عراق و سازمان مجاهدین خلق را محكوم كرده و این صحنه را از تلویزیون پخش كنند. لذا پاسخ روشنی برای این حركات و جابجایی‌ها پیدا نمی‌كنند، كه بعدها معلوم شد آنان را پس از انتقال از بند انفرادی، به دار آویختند.

پ – در یكی از بندهای نزدیك ما، كه هواداران سازمان مجاهدین خلق در آن مستقر بودند، دفعتا بدون آنكه ما از جابجایی آنان مطلع شویم، به مكان دیگری انتقال داده شدند. ارزیابی ما حاكی از آن بود كه زندانیان این بند سرنوشتی همانند بند مجاور ما در شب هنگام آغاز فاجعه داشته‌اند، كه با حمله سازمان مجاهدین ارتباط دارد. در بی‌خبری كامل از سرنوشت دیگر اسیران بندها، از طریق رفیقی پیامی دریافت می‌شود. پیام حكایت از قتل عام زندانیان سیاسی طرفدار سازمان مجاهدین خلق دارد. كسی كه پیام را آورده از اعلام منبع خبر اظهار بی‌اطلاعی می‌كند و می‌گوید با مسئولیت خود میتوانید آن را به دیگران نیز انتقال دهید. اما چون منبع خبر و نحوه دستیابی به آن معلوم نبود، عملا خبر خیلی جدی تلقی نشد. نظر به اهمیت موضوع پس از مشورت با یكی از رفقا و برای هوشیار كردن سایر زندانیان به آنچه كه احتمالا میتوانست در انتظارشان باشد، قرار شد رفقایی كه احضار وبازجویی از آنها محتمل است، در جریان این خبر قرار داده شوند. طبعا باید این خبر در موقعیت مناسب و زمانی كه همه رفقا حضور دارند گفته شود. بهترین زمان، موقع نهار خوردن بود، زیرا دیگر افراد بند نیز بر گرد سفره جمعند و میتوان با حوصله و فرصت به موضوع پرداخت.

سفره را گستردیم، رفقا در كنار آن جا گرفتند، همگی بدون آنكه از موضوع باخبر باشند، همچون همیشه كه اخبار، اظهارنظرها و تحلیلها را در سر سفره و یا بعد از غذا خوردن و قبل از جمع كردن سفره بیان می‌كردند، از مذاكرات دو نفر از رفقا با هم، قبل از پهن كردن سفره حدس زده بودند كه موضوع مهمی قرار است مورد بحث قرار گیرد. در مذاكرات این دونفر قرار شده بود چون منبع خبر معلوم نیست، موضوع به نحوی بیان شود كه ضمن ایجاد هوشیاری، ترس و ارعاب كسی را موجب نشود. همه افراد ساكت، آرام و منتظر بودند. یكی از رفقا اعلام نمود، همانطوریكه همه اطلاع داریم، ما در شرایط بی‌خبری از دنیای بیرون از چهاردیواری زندان هستیم. اما در عین حاكم بودن این شرایط بر ما، اخبار هولناكی دریافت كرده‌ایم كه متاسفانه منبع آن برایمان روشن نشده، تا بتوانیم به میزان صحت و سقم آن پی ببریم، و اگر چاره‌ای باید اندیشید، بیاندیشیم. نظر به اهمیت موضوع حتی بدون آگاهی از منبع خبر، ما باید تدابیر لازم را برای مقابله با آن، با پذیرش درست بودن خبر اتخاذ كنیم. رفیق حامل پیام به دلیل درجه امنیتی بودن پیام، اظهار داشته، كه مسئولیت انتقال آن به هر كس دیگری با وی نخواهد بود، اما برخلاف نظری كه ارائه شد به دلیل خطراتی كه جان شما را تهدید می‌كند میبایستی از پیام مطلع می‌شدید. پس از مشورت با رفیق "س" به این نتیجه رسیدیم كه همه رفقا در جریان این خبر قرار داده شوند، تا در صورت صحت آن در دام مرگ زندانبانان گرفتار نشوند. خبر حكایت از اعدام دسته جمعی اعضاء و هواداران سازمان مجاهدین خلق دارد، و احتمالا آنانكه در شامگاهی در اوایل مرداد ماه به بیرون بند هدایت و مورد پرسش قرار گرفتند، اولین قربانیان این جنایت هولناك و شاید هم بر پایه همین خبر افراد دیگری كه از شهرهای دیگر به این زندان اعزام شدند اولین گروه بوده‌اند، به هر حال این تقدم و تاخر تاثیری در ابعاد فاجعه‌ای كه اتفاق افتاده ندارد. متاسفانه اطلاعات ما در همین اندازه است و رفیقی كه این خبر را انتقال داد چیز بیشتری نگفت. همه افراد پیرامون سفره حیرت‌زده و با تعجب توام با تردید، در این خصوص به بحث پرداختند. اما آنان هم نمی‌توانستند بپذیرند چگونه زندانیانی كه از سالها قبل حكم قطعی دارند، به خاطر اعمالی كه دیگران مرتكب می‌شوند، باید تاوان پس دهند، از این رو پذیرش این امر برای همه، بسیار دشوار بود. بحث پیرامون خبر حین صرف نهار ادامه پیدا كرد و جمع‌بندی رفقا حاكی از آن بود كه برغم نامعلوم بودن منبع خبر و نامشخص بودن صحت آن، سیاست درست به ما می‌گوید كه باید مواضع خود را با علم به صحت خبر، تنظیم كنیم. از این رو توصیه شد تا همگی بر اساس وضعیت پیش آمده اتخاذ موضع كنند، كه البته این مواضع نباید به كسی صدمه وارد ساخته و حیثیت سیاسی افراد را خدشه دار كند. بعدها چگونگی دریافت این خبر مشخص شد كه به این شرح است:

این خبر با "مورس" در اولین روز آغاز فاجعه، از طریق هواداران سازمان مجاهدین خلق كه پس از بازجویی‌های كوتاه به سلولهای انفرادی منتقل شده بودند و در آستانه اعدام قرار داشتند به هواداران این سازمان مستقر در بند نزدیك ما، انتقال داده می‌شود. افراد این بند خبر را با "مورس" به بند محكومین چپ منتقل می‌كنند. در تبادل اطلاعات میان زندانیان این دو بند بخشی از این اطلاعات توسط یكی از زندانیان بند ما دریافت می‌شود، كه به دلیل كامل نبودن اطلاعات دریافتی، با آنان ارتباط گرفته و خبر را تكمیل می‌كند، اما به دلیل مسائل امنیتی یا محافظه‌كاری، آن خبر به صورت سربسته، بدون اینكه نحوه كسب آن بیان شود، به ما انتقال داده شد.

ث - معمولا از زمان آغاز این فاجعه، پاسداران و كارگران افغانی از صحبت كردن با زندانیان امتناع می‌كردند، اما در یكی از روزها، یك كارگر افغانی در پاسخ به یكی از زندانیان كه پرسیده بود چه خبر است؟ با ترسیم علامت "∂" با انگشت سبابه در فضا، میخواسته موضوع اعدام‌ها را خبر ‌دهد، اما فقط تعداد كمی از زندانیان حدس می‌زدند كه منظور وی اعدام زندانیان است.‌‌
در یكی از روزهای اواسط هفته، قبل از ظهر درب بند باز و لیست خرید تحویل كارگر افغانی فروشگاه شد، ارزیابی عده‌ای از زندانیان بند حاكی از آن بود كه شرایط رو به عادی شدن می‌رود، اما اعتقاد ما به طور كلی بر آن بود كه موضوع بعد از یك هفته مشخص خواهد شد، چرا كه با رسیدن روز ملاقات، اگر ملاقات زندانیان با خانواده‌ها انجام گیرد، معنایش آن است كه آنچه اتفاق افتاده معطوف به دیگر جریان‌های سیاسی نیست، در غیر اینصورت یقینا به سراغ ما هم خواهند آمد. همگی در انتظار حادثه‌ای غیرمنتظره بودیم، دغدغه و اضطراب بر بند سایه افكنده بود، اما كوشش می‌شد تا با پیش‌برد امور جاری و روزمره به صورت جدی و پی‌‌گیرانه سایه شوم خبرهای ناگواری را كه دریافت می‌شد با حفظ هشیاری از ذهن خود دور كنیم. در یكی از روزهای اوایل شهریور ماه پس از صرف نهار دو رفیق كنار هم دراز كشیده بودند، یكی از آنها پرسید، واقعا فكر میكنی چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد. پاسخ شنید چنانچه ملاقات انجام شود، از خطر رهیده‌ایم در غیر این صورت حادثه مرداد ماه علیه دیگر زندانیان تكرار می‌شود. چند دقیقه‌ای از این گفتگو نگذشته بود كه صدای باز شدن درب آهنی شنیده شد. دو رفیقی كه كنار هم دراز كشیده بودند نیمه خیز شدند، نام دو نفر را خواندند، یكی از آنان پاسخ داد، بلی، ما هستیم، با تحكم دستور داد، چشم‌بند بزنید بیایید بیرون! آن دو رفیق نگاهشان به هم گره خورد، رفیقی كه چند لحظه قبل احتمال سرنوشت مشابه هواداران مجاهدین را پیش‌بینی كرده بود، با صدای آرام گفت، "آری همان داستان است" و به این طریق فاجعه كشتار چپ‌ها نیز كلید می‌خورد. چشم‌بند زدند و نگاه مضطرب هم بندانشان، آنان را تا خروج از بند بدرقه كرد. درب پشت سرشان محكم بسته شد. حالا دیگر آنان خود و سایر هم‌بندانشان اطمینان داشتند كه فاجعه‌ای دیگر در حال وقوع است، بی‌شك هر كدام در ذهن‌شان دنیایی از تصورات را مرور می‌‌كردند و به عاقبت و فرجام حركتی كه آغاز شده بود می‌اندیشیدند. یقینا احساس آدمهایی را كه میدانند در راه بی‌ بازگشت قدم برمیدارند فقط با قرار گرفتن در شرایط آنان میتوان درك كرد، نگاه این آدم‌ها به زندگی، با آنان كه آن لحظات را برای ماندگاری بازسازی می‌كنند فاصله‌ای از زمین تا آسمان دارد. احساس و عواطف آنان سرشار از نوع‌دوستی و عشق به خانواده، آرزوی زندگی شرافتمندانه برای همه انسانها و نفرت از خشونت و بیعدالتی است.

به داخل محوطه‌ای كه صندلی چیده شده بود هدایت می‌شوند. حدود ۱۵ نفر زندانی بر روی صندلی‌ها نشسته‌اند. یك برگ پرسشنامه بین آنان توزیع می‌شود، در آن خواسته شده بود تا مشخصات فردی شامل نام، نام خانوادگی، اتهام، سال دستگیری، میزان محكومیت، اعتقاداتشان به خدا و پیغمبر، مذهب و نظرشان را درباره نظام جمهوری اسلامی اعلام كنند. هم چنین سوال شده بود كه آیا شما عضو و یا هوادار .... هستید؟ آیا برای جبران گناهانی كه مرتكب شده‌ای حاضری توبه كنی و به بند جهاد بروی؟ آیا حاضری مصاحبه كرده و گروهكی را كه به آن وابسته بودی محكوم كنی؟

با تكمیل فرم‌هایی كه توزیع شد و پاسخ‌هایی كه داده شده بود از این جمع جز چند نفر اغلب زندانیان به انفرادی منتقل شدند. ظاهرا اغلب آنانی كه به انفرادی اعزام شدند خطر را حس می‌كردند. اما ابعاد آن برایشان متفاوت بود، و بعدها معلوم شد كه از این جمع فقط چند نفر از زندانیان خبر اعدام‌ها را –اگر چه باور آن سخت بود- شنیده بودند. شب بسیار طولانی سپری شد و حتما برای دیگران هم وضع همینطور بوده‌است. با پیش زمینه و آگاهی از حوادث ماه گذشته و اعدام‌های دسته‌جمعی میتوان حالت روحی زندانیان را حدس زد. همه حوادث روزگاران از دوران طفولیت تا دستگیری و شكنجه و دادگاه و سرانجام لحظه‌ای كه در آن قرار گرفته‌ام، همچون پرده‌ سینما از نظر می‌گذرد. از اینكه این چنین آسان جان انسانهای بی‌گناه برای ارضای نیات پلید كسانی كه آسایش خود را در نابودی هم نوعان خود می‌جویند دچار حیرت می‌شدم. از اینكه پسرم، همسرم، پدرم، مادرم و بستگانم و همه آنانی را كه دوستشان ‌دارم نخواهم دید و نمی‌توانم با تمام عشق و علاقه آنان را در آغوش كشم و برای آخرین بار با آنان وداع كنم، به دلتنگی خاصی دچار شدم. به روزگارانی می‌اندیشم كه می‌توانستم عشق و علاقه بیشتری به آنان ابراز دارم. اما به اندازه‌ای كه می‌بایست ، انجام نشده بود خود را ملامت می‌كردم، چرا كه دیگر فرصتی برای جبران كوتاهی‌های گذشته نداشتم. هزاران فكر و خیال به ذهنم خطور می‌كرد، اینكه چگونه میتوان از این گرفتاری كه به از دست دادن زندگی خواهد انجامید، نجات پیدا كرد. ولی با این تصورات برای نجات زندگی نمیشد راهی گشود چرا كه راه را انتخاب كرده‌ام. در پرسشنامه اعلام نموده‌ام كه تشكیلاتی را كه به آن منتسب بوده‌ام و اكنون ارتباطی با آنان ندارم محكوم نمی‌كنم به جهاد نمی‌روم و مصاحبه نمی‌كنم. قرار داشتم كه به این موارد پایبند باشم وهر چه پیش آید با آگاهی كامل پذیرا شوم و همه قرائن حاكی از آن بود كه با این مواضع امیدی به نجات زندگی نخواهد بود.

شب را با مروری بر خاطرات گذشته و زندگی پر فراز و نشیب و خواب‌های آشفته سپری كردم. صبح شد، یك كف دست نان و چند گرم پنیر به نام صبحانه داده شد. نیم ساعت بعد، حدود ساعت ۸ صبح درب سلولها را گشودند. از زندانیان خواستند چشم بند زده و از سلولها خارج شوند، از سلولم خارج شدم. پاسدار بند بدون تذكر سیلی محكمی بر صورتم نواخت و گفت: "كمونیست كثیف چشم بندت را پایین بیار". البته به گمانم با این سیلی محكم خواست از من زهره چشم بگیرد، زیرا نه من جایی را می‌توانستم ببینم و نه چشم بندم بالا رفته بود. با این عمل پاسدار اطمینان یافتم كه شرایط وخیم است.

ما را به صف كردند، من جلوتر از همه حركت می‌كردم و دست‌ها روی شانه نفر جلو، صف به پیش می‌رفت. به راهرویی رسیدیم همانجا دستور توقف دادند و كنار دیوار بر زمین نشستیم. ظاهرا ما را زودتر از زمانی كه میبایست به این محل اعزام می‌كردند، منتقل كرده بودند. میخواستند به سلولهایمان برگردانند، اما در نهایت تصمیم گرفتند كه بمانیم. همه آرام زیر چشم‌بند به آینده نامعلوم فكر می‌كردیم. من پس از گذشت نزدیك ۲۰ ساعت كه از دیگر هم‌بندان جدا و مورد پرسش قرار گرفته و شب را در انفرادی گذرانده و به صبح رسانده بودم، از اضطرابم كاسته شده بود و شمارش ضربان قلبم از ۱۲۵ بار در دقیقه تدریجا كاهش یافته و پس از چند ساعت به ۸۰ بار در دقیقه رسیده‌بود، و به لحاظ روحی خود را آماده حوادثی می‌كردم كه می‌توانست پایان آن، پایان زندگی‌ام باشد.

در صفی كه قرار داشتم جز دو نفر بقیه را نمی‌شناختم. از رفیق "س" خواستم از زندانی كه در سمت چپ او نشسته اتهامش را بپرسد؟ جواب را كه دریافت كردم، متوجه شدم اتهامی مشابه داریم. گفتم از نفر بعدی هم بپرس. وی نیز خود را معرفی كرد كه او هم، هم اتهام ما بود، نفر پنجم را پرسیدم اتهام وی وابستگی به تشكیلات دیگر بود. گفتم رفیق " س" از نفر سمت چپ خودت بپرس نظر آنها راجع به این حوادث چیست؟ پاسخ شنیدیم كه آنچه انجام می‌شود، "س" و "ج" های متعارفی است كه هر از گاهی در زندان انجام می‌گیرد. این سوال با نفر چهارم و پنجم در میان گذاشته شد، نفر چهارم و پنجم نظری ابراز نداشتند. به رفیق"س" گفتم به آنها بگو كه بر اساس اخبار دریافت شده تعداد زیادی از مجاهدین در مرداد ماه قتل عام شده‌اند، آیا از این موضوع مطلعید، كه معلوم شد هیچكدام از آنان (نفر سوم، چهارم و پنجم داخل صف) از این حوادث با خبر نبودند. تاكید نمودم به این موضوع اهمیت بدهند، موضوع جدی است. آنچه جریان دارد یك قتل عام گسترده است. با این توضیحات، سكوت بر آنان حاكم شد و معرفی و انتقال افراد از انتهای صف به تدریج و بدون سروصدا انجام شد، به طوریكه من فقط از جابجایی نفر سمت چپ خودم مطلع و در نتیجه آخرین نفری بودم كه فرا خوانده شدم. متاسفانه بعدها با خبر شدیم كه نفر سوم و چهارم اعدام شدند و نفر پنجم پس از نوشتن وصیت‌نامه در آخرین لحظات كه میبایستی به دار آویخته شود از سلول مرگ برگردانده می‌شود.

نوبت به من رسیدو من آخرین نفر بودم، مرا به محلی منتقل كردند و پشت به دیوار نشاندند. همانطوریكه چشم‌بند بر چشم داشتم مورد پرسش قرار گرفتم. اتهام ... من هیچگاه از لفظ گروهك به عنوان پیشوند نام تشكیلاتی كه به آن منتسب بودم استفاده نمی‌كردم، كه همین به تنهایی كافی بود تا به عنوان سر موضعی تلقی شوم، آیا ماركسیست هستی؟ خیر. آیا وابستگی به تشكیلات ... را می‌پذیری؟ خیر، آیا خدا را قبول داری؟ بلی. آیا پیغمبر را قبول داری؟ بلی. آیا مسلمانی؟ بلی، آیا نماز میخوانی؟ خیر. چطور مسلمان هستی و نماز نمی‌خوانی؟ پاسخ دادم مگر همه آنان كه مسلمانند نماز میخوانند. پرسید اگر بخواهیم نماز بخوانی می‌خوانی؟ گفتم اگر حكم كنید بلی. گفت پس اگر حكم كنیم نماز می‌خوانی؟! با تحكم دستور داد: ببریدش. من از همراهانم جدا افتادم و یقین پیدا كردم كه كار دارد به پایان می‌رسد. در حین عبور از راهرو فردی از دوردست با صدای بلند گفت: "حاجی! آن بی‌فایده‌ است". دوبار دیگر جمله كوتاه خود را تكرار كرد، "حاجی آن بیفایده است". بعد از "س" و "ج"حدس زدم كه احتمالا با پاسخ‌هایی كه داده‌ام راه نجاتی را در پیش پای خود گشوده‌ام، اما با گفته فردی كه با صدای بلند اعلام نمود، "آن بیفایده است". اطمینان یافتم با این گفته در موقعیت‌ خطرناك‌تری قرار داده شدم. مرا در سمت چپ راهرو قرار دادند. امكان ارزیابی از وضعیت وجود نداشت. تصمیم گرفتم با ایجاد رابطه با پاسداری كه در مجاور من بود و احتمالا در جریان وضعیت من قرار داشته، شرایط خود را محك بزنم. با این نیت از وی پرسیدم حاجی میتوانم سیگار بكشم؟ پاسخ داد بلی. این موافقت وی در آن شرایط، پیام خوبی برایم نبود. تصور كردم او برای آدمی در موقعیت من، موافقت با سیگار كشیدن، اجازه برای نشستن روی زمین را انعطاف در برابر خواسته آدمی تلقی می‌كند كه فرجام كار او را می‌داند. پاسداری كه با من بود از مكنونات قلبی‌ام مبنی بر اینكه میدانم عده‌ای را اعدام كرده‌اند بیخبر بود. من در این حال و هوا هر چه حساب و كتاب می‌كردم، جز آن مواضعی كه اتخاذ كرده بودم، ابراز مواضع دیگری برایم میسر نبود. صادقانه بگویم آماده پذیرش عواقب مواضعی بودم كه در دادگاه – كه بعدا معلوم شد دادگاه بوده – ابراز داشتم، چرا كه اگر قرار بود بین آن مواضع كه به خاتمه زندگی‌ام می‌انجامید و عدول از آنها انتخاب كنم، تصمیمم را گرفته بودم، اگر چه سخت و دردناك بود، اما دردناكی آن به مراتب قابل تحمل‌تر و پذیرش آن آسانتر از تمكین به درخواست‌های تبه‌كارانی بود كه انسانهای شریف و بی‌گناه را به دلیل تلاش برای زندگی بهتر هموطنان و همنوعان خود نیست و نابود می‌كردند، لذا اگر چه نمی‌توان از مرگ استقبال كرد و به آن خوشامد گفت اما وقتی پای انسانهای دیگر در میان باشد و هنگامی كه می‌خواهند نه فقط تو را از دفاع از حقوق آنان باز بدارند، بلكه میخواهند تو را در مقابل آنان و آرزوهایت قرار دهند، آنگاه پذیرش مرگ با همه ناگواری آسان‌تر می‌شود. در عالم خیال بودم كه یك نفر، از پاسدار نگهبان من با تعجب پرسید اینو چرا اینجا نگه داشتین؟! پاسدار پاسخ داد "حاجی گفته"، وی اظهار داشت اشتباه شده ببرش آنور كه مرا به سمت راست راهرو انتقال دادند. احساس كردم در شرایط بهتری قرار گرفته‌‌ام، برای اینكه دوباره موقعیت خودم را ارزیابی كنم، از پاسدار پرسیدم، اشكالی نداره كه یك سیگار دیگر بكشم، پاسخ داد، سیگارت رو هم بكش، با این پاسخ پاسدار دوباره دغدغه‌ بر وجودم مستولی شد و اطمینان حاصل كردم كه داستان به پایان نرسیده، پس از ۱۰ دقیقه دستور داده شد كه مرا ببرند. اما كجا؟ برایم روشن نبود. پاسدار گوشه آستین مرا همچون موجودی نجس گرفت و به دنبال خود ‌كشاند. فهمیدم كه به وی القاء شده این زندانی كمونیست است، لذا چون كمونیست‌ها نجس‌اند به این ترتیب مرا به جایی كه به وی گفته شده هدایت می‌كند. سرانجام پس از ۴ الی ۵ دقیقه وارد یك هشتی و از آنجا وارد یك راهرو و در نهایت با باز شدن درب سلول، به درون آن منتقل شدم. با ورود به سلول انفرادی متوجه شدم كه با خوش‌بینانه‌ترین ارزیابی، در خصوص ماندن یا نماندن من تصمیم قطعی گرفته نشده‌است و در بدترین ارزیابی، در سلول انتظار مرگ یا نوبت اعدام هستم، چرا كه نشان‌های زیادی از نوشته‌های چند زندانی كه به تناوب وارد این سلول شده و احتمالا اعدام شده‌اند، دیده می‌شد. بعضی با روحیه و برخی با بی‌حوصلگی مكنونات قلبی خود را در آخرین لحظات زندگی خود بر درب و دیوار نوشته بودند. اوضاع به قدری آشفته و به هم ریخته بود كه زندانبانان فرصت بازرسی سلولها و پاك كردن نوشته را پیدا نكرده بودند. خواندن این یادداست‌ها و نوشته‌ها در شرایط زندگی عادی و در بیرون زندان و حتی در شرایط زندگی معمولی در بند احساسی را بر نمی‌انگیزاند، باید در شرایط آن آدم‌ها معنی آن كلمات را حس كرد. این واژه‌ها در فضای هولناك زندان و قرار داشتن در مرز مرگ وزندگی تاثیر بزرگی بر روح و روان آدمی میگذارد. آن واژه‌ها و كلمات معنای عظیم و دوست‌داشتنی پیدا می‌كنند. پدری نوشته بود: " پسرم آرزو دارم قبل از اعدام فرصت داده شود تا چند لحظه، فقط چند لحظه با تمام وجود در آغوشت كشم و بگویم كه چه قدر تو و مادرت را دوست دارم، اما پسرم نمی‌توانم هزینه‌ای را كه این جانیان از من برای ماندن در كنار شما درخواست می‌كنند، بپردازم، پسرم می‌بوسمت! پسرم می‌بویمت! گفتن این حرف برایم سخت است اما آرزو دارم مادر مهربانت، همسر فداكارم بعد از من به زندگی عادی خود برگردد." یا نوشته شده بود "در این لحظات كه با زندگی به اجبار وداع می‌كنم، معنای بعضی از واژه‌ها را بهتر و به گونه‌ای دیگر می‌فهمم، چه قدر واژه‌هایی چون "زندگی" ، "مردم" ، "آزادی" ، "عدالت"، "نوع‌دوستی" و صدها واژه مشابه، دوست‌داشتنی و مقدس‌اند و در این لحظه معنایی دارند كه دیدن، خواندن و شنیدن آنها در بیرون از زندان آن معانی را القاء نمی‌كنند و این كلمات هیچگاه تا این اندازه در من تاثیر عمیق نداشته است. زندانی دیگری نوشته بود كه، "من قبل از دستگیری، زندانی شدن و به ویژه قبل از اینكه در آستانه اعدام قرار گیرم، همواره جنایت‌كاران را مستحق اعدام می‌دانستم، اما اكنون كه در آستانه اعدام قرار دارم، تصور اینكه زندگی چه قدر شیرین است، و فرزندان و بستگانم به كدامین گناه باید از دیدار من محروم شوند، فقط یك آرزو دارم، و آن این است كه هر حاكمیت ملی كه در وطن من استقرار می‌یابد حكم اعدام را حتی برای جنایتكاران هم لغو نماید". از این نوشته‌ها فراوان در گوشه، گوشه سلول می‌شد پیدا كرد.

شب هنگام فرا رسید، نزدیكی ساعت ۱۰ شب بود، صدای جابجایی وسایل به گوش می‌رسید و سلول من در مجاورت هشتی قرار داشت. یك زندانی را به سمت وسیله‌ای هدایت می‌كردند، وی از نزدیك شدن به آن امتناع می‌كرد، ماموران اظهار داشتند" نترس! چیزی نیست! صندلی دندانپزشكی است!؟ زندانی را كه با وضوح صحبت می‌كرد و صدایش شفاف و رسا بود بر روی صندلی می‌نشاندند و وسیله‌ای را بر سر او می‌گذاشتند و به مدت پانزده ثانیه یا زمانی معادل شمارش با تانی شماره‌های یك تا پانزده شیر گاز را كه صدای آن كاملا شنیده می‌شد باز می‌كردند. وسیله را از سر زندانی برمی‌داشتند، زندانی پس از برخاستن از روی صندلی اولا تعادل خود را از دست داده بود، ثانیا به صورت واضح قادر به تكلم نبود، با صدای خفه و نامفهوم صحبت می‌كرد و صدایش قطع و نقش بر زمین می‌شد. در مواردی كه با ۱۵ ثانیه باز كردن شیر گاز، هم چنان زندانی واضح صحبت می‌كرد و كاملا تعادل خود را از دست نمی‌داد، مجددا بر دستگاه می‌نشاندند و ۱۵ ثانیه دیگر در شرایط استنشاق از گاز قرار می‌دادند كه در پایان مرحله دوم اساسا صدایی از زندانی خارج نمی‌شد و قادر به تكلم نبود. چندین شب این داستان تا نیمه‌های شب ادامه داشت.

هر بار این كار انجام می‌شد، بخشی از گاز در محیط پخش و به سلول من نیز می‌رسید. اگر چه گازی كه استنشاق می‌شد، بد بو نبود، آزار نمی‌داد اما من چون بر میزان تاثیر آن واقف نبودم، صورت خود را به پنجره نزدیك كرده و نفس می‌كشیدم. پس از ساعت ۱۲ شب ، به نظر می‌رسید آنان را كه بی‌جان بر زمین افتاده بودند به داخل حیاط منتقل می‌كردند و از ساعت حدود ۱ صبح شروع می‌كردند تمام هشتی را می‌شستند و تمیز می‌كردند. ساعت ۴ صبح درب بزرگ حیاط باز می‌شد و خاوری وارد و اجساد به درون آن بارگیری می‌شدند و عملیات در ساعت ۵ صبح به پایان می‌رسید. مدتی كه من در آن سلول بودم، این اعمال هولناك از ساعت ۱۰ شب تا ۵ صبح ادامه داشت و من هم تمام این مدت بیدار می‌ماندم و حوادث را رصد می‌كردم. در یكی از شبها، یك زندانی را از سلول انفرادی خارج كردند و آدرس منزل او را پرسیدند، و شماره تلفن از او گرفتند، وی آدرس محل سكونت خود را یكی از محلات در مركز شهر تهران اعلام كرد. پرسیدند چه موقع می‌توانیم زنگ بزنیم كه بیایند وسائل‌ات را ببرند، زندانی گفت همیشه یك نفر در خانه ما هست و تلفن را برمی‌دارد. با پایان گفتگو وی را نیز به همان ترتیب كه شرح داده شد بر "صندلی دندانپزشكی" نشاندند. در مدتی كه در این سلول بودم روزها میخوابیدم و به انتظار نشستن بر "صندلی داندانپزشكی" شب‌ها را به صبح می‌رساندم.

در تمام مدتی كه در سلول بودم صبح، ظهر و شب، پس از اذان، نگهبان دریچه سلول را گشوده و می‌پرسید نماز خواندی یا نه؟ كه من پاسخ می‌دادم بلی، اگر چه نخوانده بودم ... دریچه‌ را می‌بست و می‌رفت ... و البته زندانیان تمام سلولها اعلام می‌كردند كه نمازمان را خوانده‌ایم. تا اینكه یك روز دو نفر درب سلول را گشوده دستور دادند چشم بند بزن رو به دیوار! از اتهام و وابستگی تشكیلاتی و از اینكه نماز می‌خوانم یا نه پرسیدند. حتی خواستند تا سوره حمد را بخوانم تا مطمئن شوند كه آیا اولا بلدم ثانیا میخوانم! با اجرای این دستور نفری كه در راهرو ایستاده بود، از همراه خود پرسید: چطور بود، وی جواب داد: ای!

سرانجام یك روز بعد از بازجویی كوتاه در سلول انفرادی، درب سلول من باز شد و همراه یك نفر دیگر كه به تازگی از غرب كشور دستگیر و به این بند منتقل شده بود، به بیرون بند هدایت شدیم. مرا كه از سلول خارج كردند، پرسیدم به سلولم برمی‌گردم یا نه؟ پاسخ دادند، معلوم نیست، شما را می‌بریم دكتر! می‌بریم بهداری! گفتم من كه طوری‌ام نیست و مشكلی ندارم كه پاسخ دادند: ساكت! بعدا معلوم می‌شود، ما را به آن طبقه‌ای بردند كه روز دادگاه رفتیم، البته من هنوز نمی‌دانستم دادگاهی در كار بوده‌است، ما را بر روی نیمكت نشاندند. من به درب اطاق نزدیك‌تر بودم مردی كه روپوش سفید و گوشی پزشكی آویزان بر خود داشت، مرا به درون اطاق فراخواند و پرسید: اتهام! پاسخ دادم ... پرسید ماركسیست هستی؟! گفتم خیر. پرسید:از كی ماركسیست شدی؟ گفتم كه من هیچگاه ماركسیست نبودم، ادامه داد: در زندان مسلمان شدی؟! گفتم من از اول مسلمان بودم، گفت ببریدش! از اتاق دكتر كه روپوش سفید و گوشی آویزان بر گردن داشت خارج شدم. مرا به یك طبقه بالاتر برده و در راهرو نشاندند. تعداد دیگری نیز به صف و در زیر چشم‌بند كنار دیوار چمباتمه زده بودند. تصادفا من در كنار دو نفر از رفقای بند قرار گرفتم، رفقا "ا" و "ه"، از دیدن آنها بسیار خوشحال شدم، پرسیدم چه خبر! از رفیق "س" آیا از او اطلاعی دارید كه پاسخ‌شان منفی بود، به سرعت و با احتیاط پرسش‌های هیئت سه نفره را با هم مبادله كردیم -اما تا این زمان نمی‌دانستم آنچه اتفاق افتاده نتیجه تصمیمات دادگاه بوده‌است- پرسش‌ها مشابه بود، اما من این پرسش‌ها را زیر چشم بند پاسخ داده بودم و آنها بدون چشم‌بند. لذا آنان هئیت سه نفره را دیده بودند ولی من نه! بر اساس آنچه زندانیان اعلام می‌كردند، آن سه نفر، به نامهای "ا" ، "ن" و "پ" معرفی می‌شدند. رفیق "ه" می‌گفت پس از دادگاه چون پذیرفتیم مسلمانیم، میبایست نماز میخواندیم، اما آنان كه از این كار امتناع می‌كردند برای هر بار به ده ضربه كابل محكوم می‌شدند. نكته مهم در این رابطه محل اجرای تعزیر بود، ما را در محلی تعزیر می‌كردند كه طناب‌های دار آماده كرده‌بودند. تصور اولیه ما این بود كه برای ارعاب، ما را در این مكان تعزیر می‌كنند، اما بعدا˝ معلوم شد كه این همان محلی بوده كه زندانیان را در آنجا اعدام و اجساد قربانیان را كارگران چكمه‌پوش به درون كامیون‌ها منتقل می‌كردند. این دوستان از رفقایی یاد می‌كردند كه از آنها خواسته شده بود اسامی خود را به صورت خوانا بر روی كف دست یا پای‌شان بنویسند، تا پس از اعدام‌شان شناسایی آنان میسر باشد. آنان اظهار میداشتند كه پس از بازگشت از "دادگاه" به اطاق‌های در بسته منتقل شدند، كه در آنجا یكی از زندانیان اظهار داشته در یكی از بندها كه اغلب زندانیان مستقر در آن، از زندانیان سیاسی قدیمی و همگی چپ و "سرموضعی" شناخته می‌شدند بیش از نیمی از آنان یعنی ۳۲ نفر را اعدام كرده‌اند و از بند دیگری نیز كه زندانیان چپ در آن مستقر بودند نام برده می‌شد كه ۲۲ نفر را اعدام كرده‌اند. یك زندانی دیگر نیز كه یك شب با آنها در همان اطاق دربسته بوده اظهار داشته كه مسئولین زندان، زندانیان چپ را بنا بر مواضع‌شان به ۴ گروه تقسیم كرده‌اند: (كه البته بعدها این نظر تایید شد كه مسئولین زندان این تفكیك زندانیان را انجام داده‌اند): عده‌ای را اعدام می‌كنند، آنان افرادی هستند كه خود را ماركسیست، یا كمونیست و یا طرفدار تشكیلات در خارج از زندان و یا بی‌اعتقاد به خدا یا پیغمبر و علیه نظام معرفی می‌نمایند كه از نظر زندان "سر موضعی" و "معاند" نامیده می‌شوند و گروهی را كه بعدها مشخص شد به دلیل اطلاع از اعدام‌ها مواضع‌شان را تعدیل كرده‌اند، یا مواضعشان در مرز مواضع اعدامی‌ها و آنانی قرار دارد كه مجبور به نماز خواندن شده‌اند، به صورت موقت در اطاق‌های دربسته نگهداری می‌كنند، این زندانیان كه وضع‌شان نامشخص می‌باشد و با عناوین "معاندین و مخالفین نظام" نامیده می‌شوند پس از چند روز اقامت تعداد كمی از آنها اعدام و اغلب آنان به بند دسته سوم انتقال می‌یابند (همانطوریكه اشاره شد اغلب زندانیان اطاق‌های دربسته به دلیل تبادل اطلاعات با هم معمولا مواضع خود را تعدیل و از اعدام‌ها نجات می‌یافتند). دسته سوم مستقیما از دادگاه با پذیرش مسلمان بودن به داخل بند بزرگی منتقل و مجبور به نماز خواندن می‌شوند، و آخرین گروه افرادی هستند كه به لحاظ سیاسی غیرفعال و یا از نظر مسئولین زندان و بازجوها به عنوان افراد منفعل شناخته می‌شوند و اساسا مورد بازجویی قرار نمی‌گیرند و در بندهای خود استقرار دارند و به دادگاه اعزام نمی‌شوند، اما باید نماز بخوانند وگرنه تعزیر می‌شوند. پس از حدود یكساعت مرا كه ظاهرا به اشتباه در كنار این رفقا نشانده بودند جدا و به مكان دیگری منتقل كردند. در بین راه پاسداری كه مرا همراهی می‌كرد، از راه رفتن‌اش وی را شناختم، با تعجب و خوشحالی از وی پرسیدم ... چه خبره، داستان از چه قراره؟! كه وی پاسخ داد: "حرف نزن سنگ رو سنگ بند نیست از اینكه الان اینجا هستی و زنده‌ای شانس آوردی"، مرا درون یكی از سلول‌های انفرادی انداخت و درب سلول را بست.

شهریور ماه ۱۳۸۹