ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 28.07.2010, 4:39
به یاد سه برادر...

حسین باقرزاده

سه‌شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۹ – 27 ژوئیه 2010
.(JavaScript must be enabled to view this email address)

من در دهه اول پس از انقلاب، سه برادر را در مصاف مجاهدین با جمهوری اسلامی از دست داده‌ام، ولی کمتر در باره آن‌ها سخن گفته‌ام.  این روزها، اما، دو نوشته مرا به یاد آنان انداخت.  یکی درج متن «وصیتنامه» منسوب به برادر کوچکم محمد در رجا نیوز[۱] بود که به نقل از کتاب «قدرت، و دیگر هیچ» نوشته خواهرم طاهره در آن جا آمده است.  و دیگری، یادداشت آقای هاشمی رفسنجانی به مناسبت سالگرد عملیات فروغ جاویدان/مرصاد[۲] در سال ۱۳۶۷ بود که بیش از هزار کشته از مجاهدین بر جای گذاشت.  برادر بزرگ من کاظم (علاوه بر دو تن دیگر از بستگان نزدیک من) یکی از این قربانیان بود.  محمد که ۳۱ سال داشت در سال ۱۳۶۴ مظلومانه در اوین اعدام شد.  کاظم در سن ۵۰ سالگی در عملیات فروغ جاویدان شرکت کرده بود.  به جز این دو، برادر دیگرم قاسم ۳۲ ساله در سال ۶۱ در حمله مسلحانه پاسداران به خانه تیمی او در تهران و در جریان زد و خورد کشته شد.

محمد مظلومانه کشته شد.  او پیش از انقلاب نیز به زندان افتاده بود و برایش ۸ سال محکومیت صادر کرده بودند.  ولی پس از یکی دو سال با وقوع انقلاب آزاد شد و باز به مجاهدین پیوست.  من او را پس از انقلاب یکی دو بار که به مقر مجاهدین در تهران سر زدم در آن‌جا دیده بودم.  در نشریه مجاهد کار می‌کرد و شب و روزش را آن‌جا می‌گذراند.  کم حرف بود، و من هیچگاه فرصت نکردم که او را در خارج از مقر مجاهدین ببینم و با او سخن بگویم.  دستگیر که شد گناهی جز کار در نشریه مجاهد نداشت.  نه دست به اسلحه برده بود و نه به هنگام دستگیری از خود مقاومت به خرج داد.  من آخرین تصویری که از او به ذهن دارم در یک نوار ویدیویی از زندان است.  یکی از صحنه‌های بی‌شماری که با حضور اسدالله لاجوردی و جمعی از زندانیان تهیه و پخش می‌شد.  در این جا او نفر آخر صحنه است.  لاجوردی که خشونت وجنایت از چشمانش می‌بارد با زندانیانی که اظهار ندامت می‌کنند سخن می‌گوید.  از محمد، اما، حتا یک کلمه شنیده نمی‌شود.  او به شیوه همیشگی خود فقط گوش است.

چند روز پس از تهیه این فیلم، او را اعدام می‌کنند، و پدرم که برای پرس و جو در باره وضع او به زندان مراجعه کرده بود با بسته حاوی لوازم شخصی او روبرو می‌شود.  مرگ محمد برای پدر ۷۹ ساله آن هنگام من بسیار سنگین آمده بود.  محمد در زندان که بود چند بار توانسته بود مرخصی بگیرد و به دیدن پدر و مادر برود.  پس از اعدام او، پدرم تا شش ماه نتوانسته بود خبر را به مادرم بدهد، و به پرسش‌های او پیوسته پاسخ‌های مبهم می‌داد.  یک بار که از انگلیس تلفنی با پدرم صحبت می‌کردم این درد درونی خود را با من در میان گذاشت.  برای اولین بار در عمرم، صدای گریه‌های پدر را می‌شنیدم.  دقیقا سه سال پیش از آن، پدر و مادرم خبر کشته شدن قاسم را شنیده بودند و آن را تحمل می‌کردند.  ولی مرگ محمد چیز دیگری بود.  او مظلوم‌ترین و بی‌آزارترین فرد خانواده بود، و این که کسی به عمد و با شقاوت جان او را بستاند برای آنان قابل تصور نبود.

سخت‌تر از همه این که رژیم مدعی شده بود که او «توبه» کرده است، و برای این کار متنی را که می‌گفتند وصیتنامه او است منتشر کردند.  در این متن او ظاهرا اظهار ندامت می‌کند و به نفع ولایت فقیه و علیه مجاهدین خلق و رهبری آن و به خصوص شخص رجوی سخن می‌گوید و شعار می‌دهد.  در فقدان او هیچ راهی برای اثبات صحت و سقم ادعای رژیم وجود ندارد.  ولی اگر ادعای رژیم راست باشد، اعدام او شقاوت مضاعفی را می‌طلبیده است.  گرچه نمونه او کم نبوده‌اند - بیشماران زندانی که قلبا و یا از روی تقیه اظهار ندامت کردند و به ترور گذشته خود و اعتقادات خویش تن دادند و در عین حال قربانی عطش سیری‌ناپذیر خشونت عریان رژیم حاکم شدند.  متن وصیتنامه منسوب به محمد در کتاب «قدرت، و دیگر هیچ» نوشته خواهرم طاهره آمده است.  طاهره نیز به دلیل همکاری با مجاهدین دستگیر و شدیدا شکنجه و محکوم به اعدام شد، ولی بعدا از اعدام و زندان نجات یافت.  نوشتن و انتشار این کتاب به نفع جمهوری اسلامی و بر علیه مجاهدین، ظاهرا بخشی از بهایی بود که او برای رهایی خود پرداخت.

قاسم سابقه بیشتری با مجاهدین داشت.  او در اوایل دهه ۱۳۵۰ دانشجوی دانشکده فنی بود که به دلیل ارتباط با مجاهدین دستگیر شد و تا وقوع انقلاب در زندان به سر می‌برد.  پس از انقلاب نیز به عنوان یکی از کادرهای بالای مجاهدین فعالیت می‌کرد.  من چندین بار در یکی دو سال پس از انقلاب با او گفتگو داشتم.  او انتقادات مرا در باره عملکرد مجاهدین می‌شنید، ولی از گفتگو و بحث جدی در این باره احتراز می‌کرد.  پس از خرداد سال ۶۰ به زندگی مخفی روی آورد و در اردیبهشت ۶۱ خانه تیمی او کشف شد و مورد حمله مسلحانه سپاه قرار گرفت.  نتیجه اجتناب ناپذیر بود: او همراه دو تن دیگر از مجاهدین در جریان این حمله کشته شد.  بسیاری از زندانیان سیاسی دهه ۱۳۵۰ او را از زندان می‌شناختند و خاطرات شیرینی از او نقل می‌کردند.

کاظم که پسر بزرگ خانواده بود پیش از انقلاب با مجاهدین ارتباطی نداشت و تنها پس از انقلاب بود که به طرفداری از مجاهدین پرداخت و کمک‌های مالی زیادی نیز به آنان کرد.  پس از خرداد ۶۰، او از ایران خارج شد و به عنوان یک فرد به عضویت شورای ملی مقاومت در آمد.  او به شدت از مجاهدین و رهبری شورا حمایت می‌کرد.  در چند سالی که ما با هم سر وکار داشتیم یا در تماس بودیم از انتقادات من به شورا و مجاهدین خرده می‌گرفت و دلخور بود.  سرانجام در سال ۶۷ خبر آمد که او در عراق بوده و در عملیات فروغ جاویدان در هفته اول مرداد شرکت داشته است.  این عملیات بیش از هزار کشته از مجاهدین بر جا گذاشت و کاظم یکی از آنان بود.  علاوه بر او، برادر زن من علی زرکش و همسرش مهین رضایی نیز در این عملیات کشته شده بودند.  وقتی نماینده مجاهدین تلفن کرد که مرگ این سه تن را «تبریک و تسلیت» بگوید، برآشفتم که مرگ «نیستی» است و تبریک ندارد، و گفتن تبریک تنها نمکی است که بر زخم بازماندگان می‌پاشید.

در جلسه یادبودی که در لندن برای این سه تن گذاشتیم، از «ایدئولوژی مرگ» که بر ایران تحت سلطه جمهوری اسلامی سایه افکنده سخن گفتم و آن را در برابر «ایدئولوژی حیات» نشاندم.  اشاره کردم که فاجعه سقوط هواپیمای مسافری بر فراز خلیج فارس مقدمه قطع جنگ شد، و آرزو کردم که فاجعه «فروغ جاویدان» نیز بتواند مجاهدین را به بازاندیشی وادارد و ایدئولوژی حیات در این تشکیلات به جای ایدئولوژی مرگ و شهادت بنشیند.  این سخن که بعد در مصاحبه کوتاهی با بی‌بی‌سی تکرار شد خشم جنون‌آمیز مجاهدین را به دنبال آورد و پاسخ‌شان درج چندین دشنامنامه به امضای تک تک دیگر بستگان مجاهد من (و فرزندان آنان) در نشریه مجاهد بود.  در این دشنامنامه‌ها هر اتهام و نسبت قابل تصوری که در قاموس مجاهدین وجود داشت نثار من شده بود.

بیست و دو سال از این ایام می‌گذرد و ما در شرایط دیگری زندگی می‌کنیم.  سه برادر من که در دهه اول انقلاب جان باختند تنها سه تن از هزاران نفری بودند که در چنبره خشونت گرفتار شدند.  اکثریت قاطع این قربانیان بدون این که خود مرتکب خشونتی شده باشند به عمد و با شقاوت به دست کارگزاران رژیم کشته شدند.  برادر کوچک من یکی از اینان بود.  دو برادر دیگر من به جنگی نابرابر رفته بودند و در این راه جان سپردند.  اکنون ایدئولوژی مرگ در جامعه ما رنگ باخته و رو به زوال است.  البته هنوز هستند کسانی (به خصوص در حاکمیت) که آرزوی بازسازی فضا و فرهنگ دهه اول پس از انقلاب را در سر می‌پرورانند، ولی ما در فضای دیگری زندگی می‌کنیم.  و اگر امروز فجایع دهه اول پس از انقلاب را به یاد می‌آوریم، صرف نظر از ملاحظات عاطفی و انسانی، برای این است که از مسببان و عاملان آن فجایع پاسخگویی بطلبیم و هم به این امید که شاید دیگر چنین فجایعی در جامعه ما تکرار نشود.

————————

[1] http://rajanews.com/detail.asp?id=55278
[2] http://www.emruznews.com/2010/07/-5-3.php



نظر کاربران:


دوستان عزیز،
از ابراز همدردی‌های شما عمیقا سپاسگزارم.  اعدام‌های هزارانه دهه اول انقلاب بسیار شقاوت‌آمیز بوده و خانواده‌های زیادی را داغدار کرده است.  به امید روزی که مرتکبان این جنایات به پاسخگویی کشانده شوند و خشونت از فرهنگ سیاسی جامعه ما رخت بربندد.  تعقیب و مجازات انسانی مجرمان آری، ولی انتقام و اعدام هرگز.
حسین باقر زاده


*

دوستان بسیار عزیزم، یادآوری این غم بزرگ اگرچه برای شماعزیزان خیلی دردناک است اما از نظر انسانی بسیار قابل ستایش. امید وارم موجبات تهیه ی یک مرکز جمعآوری اسامی واسناد این جنایات فراهم شود شاید بنائی باشد برای جلوگیری از تکرار آن. در این ارتباط به یاد عزیزی افتادم که او هم صرفنظر از وابستگی اش به هر ایدئولوژئی بیرحمانه به جوخه اعدام سپرده شد . او عفت خواجه زارع  بود یاد او بستگان شما گرامی باد.
بادرود وتسلیت


*

آقای حسین باقرزاده
مقاله شما را با نا باوری و اندوهی سرشار خواندم و بر مصیبتی که بر خانواده شما رفت آگاهی یافتم.  لحظه ای اندیشناک به پدر و مادر سالمند شما اندیشیدم  ولی هیچ جمله ای را که شایسته  وصف و ابراز درد و رنج آنان باشد در توان خود نیافتم. 
من نیز داغدار این رژیم جهل و جور هستم. من استادی را از دست دادم که آزارش حتی به مور هم نرسید تا چه رسد به انسان. جناب شاهپور(هوشنگ) مرکزی بخاطر اعتقادش به صلح و آشتی و کوشش در تحقق وحدت عالم انسانی به زندان و شکنجه گرفتار گشت و در این راه مظلومانه جان خویش رایگان فدا کرد. در وصیت خود همسر و فرزند و دوست و همه آحاد عالم را مخاطب قرار داد که مبادا از مرگ او غمگین شده بی قراری کنند و یا در نهایت در فکر انتقام بر آیند که او جان خود را (چنانچه مولایش فرموده)  برای ریشه کن  کردن خشونت و برقراری صلح و دوستی و آشتی بین امم نثار راه دوست میکند و این شهادت را برای تحقق چنین هدفی والا افتخاری برای خود میشمارد. 
آقای حسین باقرزاده، شما با کشیدن خط بطلان بر خشونت و تبلیغ صلح و باز خواست عدالت راهی را میروید و هدفی را دنبال میکنید که استادم جناب شاهپور (هوشنگ) مرکزی جان شیرین خویش نثار این راه کرد و من شکی ندارم که ثمره این منش و این روش نهایتش آزادی همگان از قید روشهای قهر آمیز و سر آمدن اين دور باطل خشونت است.  درنزد من شما شهیدی هستید زنده و حاضر. تسلیت صمیمانه مرا  بپذیرید.
دعای من بدرقه راهتان. شهرام


*

با درود به آن که مرا بی خرد خواند!
من در مقامی نیستم که بتوانم از محاکمه و یا حتی اعدام کسی جلو گیری کنم ....اما بر این باورم زیر بنای فکری همه آنها که روزی چند نوبت همه را جز خود “والضالین” خطاب می کند به راحتی مناسب آدم کشی است.. وقتی خوارج و ناصبی و کافر را می توان کشت مجوز کشتار بسیاری صادر شده است. وآنها که کسی را که به عبادتگاه دیگران با پتک حمله کرده و بت شکن شده است مورد ستایش قرار می دهند.. بایستی معالجه شوند ... اگر شما با محاکمه و مجازات موافقید حق شماست.
با احترام-اردوان فلاح


*

آقای اردوان فلاح! چطور شما می توانی بگویی که خمینی و شاه و رجوی مقصر نیستند! اخر خرد هم چیز خوبی ست! همه ی اینها مقصرند! رجوی و خمینی آدمکشند، آدمکشی کرده اند و خودشان در رادیو تلویزیونهاشان گفته اند و نوشته! بنا بر این گناه کارند و دست کم باید محاکمه و محکوم شوند ، حالا ما با مجازات ادعام مخالفیم درست اما اینکه باید محاکمه و محکوم شوند حرفی درش نباید باشد.
و البته سلام و همدردی با حسین باقرزاده

*

جناب باقرزاده عزیز
من بعنوان یک هموطن که سالهاست بطور مستمراز نوشتار و گفتار شما بهره می گیرم از این همه مصیبت برای خانواده شما به خود لرزیدم وبه شما آفرین گفتم که روحیه انتقام جوئی در شما بیدار نشده است...
اما به نظر من نه خمینی مقصر است نه رجوی و نه لاجوردی و نه شاه که موقع کشته شدن برادران شما زنده نبوده است...
انقلاب اسلامی نوزاد آمیزش دو گروه مطلق نگر است که یکی هرچه را که در متون قدیمی اسلامی مذکور است حقیقت محض می داند و آن دگر که در عمل حضرت مارکس را خاتم الفلاسفه می شمارد و تنها راه رستگاری بشر را پیروی از افکار جهان شمول وی...
جناب باقر زاده مطابق نص شرع انور بیشتر عالمیان از گاندی و نهرو گرفته تا کانت و هابرماس و نلسون ماندلا با جرائم قرانی بت پرستی و کافری و زندقه و الحاد واجب القتل‌اند و مستوجب اشداء با لکفار.. و موسوی اردبیلی و تبریزی و خمینی و خوینی و کجوئی و لاجوردی مشمول رحماء بینهم... آقای باقرزاده اگر نخوانده‌اید بخوانید کشتار ایرانیان را در جلولا و گرگان و نهاوند و قتل عام خوارج را... اشکال در جای دیگری است، در رفع آن بکوشیم.
با احترام-اردوان فلاح


*

جناب باقرزاده درود بر شما
بویژه به زخم های قلب انسانی تان. با انگیزهای قلمی  ” یاد سه برادر” موافقم. مبادا که این شقاوت ها و جنایت ها رنگ فراموشی گیرد؛ دادگاه وجدان های بیدار بشری بر روی عاملان و موجدان این جنایات بسته شود؛ گرفتن قدرت و معامله  با جان انسان ها رویه شود. قلمی که در این سالها هرگز بیاسوده و مدام از سر صدف نوشته است باید به دین سو می چرخید.
اما می خواهم نکته ای را به شکل پرسش مطرح کنم. پیش از آن یادآوری یک نکته را بی فایده نمی دانم و ان ای که به هیچ روی قصد ندارم که از سازمان مجاهدین خلقِ پس از انقلاب  و  از منطق و سبک و کنش آن  در برابر جمهوری اسلامی کوچک ترین دفاعی بکنم.
اما پرسش: آیا جمهوری اسلامی با تمامیت خواهی و بستن راه های مشارکت جز خودش در ادامه ی تلاش جامعه برای رسین به خواست هایش نقش نداشت؟ آیجاد سیکل معیوب کشتار به سبک جمهوری در زندانها یعنی اول روح انسان ها را کشتن و سپس تن درهم شکسته ی آنان را  بر دست لاجوردی ها و حاج داوودها بردار کردن برساخته ی جمهوری اسلامی نبود؟ سیکلی که یک سرش تواب سازی بود و سر دیگر آن شهید سازی و هر دو انسان را ابزار قدرت می خواست. جمهوری اسلامی حفظ آن و  سازمان مجاهدین کسب آن را غایت عمل خویش می دانست. هر دو سو پیروزمندانه کشته می شمرد. این بازی مرگ را آیا اول نباید در پرونده ی جنایی ی جمهوری اسلامی جست و یافت؟
انگیزه ی شما را به تأیید تکرار می کنم، نوشتن و هر گونه از جنایت و بیداد سخن گفتن مبارزه علیه فراموشی است. کوشش در این راه وظیفه ای انسانی است چرا که« انسان تجسد وظیفه است».
پایدار باشید

*

آقای باقرزاده عزیز
با شما صمیمانه همدردی می‌کنم، این درد را میفهمم و برای جوانان پاکی‌ (از هر مرام و ایدئولوژی) که قربانی خشونت شدند متاسف‌ام. اما نمیشود حاکمان را با قربانیان جوان هم تراز کرد. شور و شوق آن روزها را بیاد اورید . انتظارت‌ای که هیچ گاه براورده  نشد و وعده هایی که دروغ بود..........
چه کسانی مقصرند؟  دیکتاتوری شاه که بی‌‌فرهنگی سیاسی را سبب شد؟  نبود آگاهی‌ ملّی؟  اسلام سیاسی که می‌خواست همه ملت را به‌ بهشت بیندازد؟  یا بی‌ تابی روشن فکران که تشنه دموکراسی بودند و تحمّل نداشتند؟  دلیل هرچه باشد و تاسف هر  چقدر بزرگ ، فقط میتوان درس گرفت.  شاید این تنها راه برای احترام به همه انهأیست که رفتند. خوش بختانه  بنظر میرسد که جنبش سبز اموخته است و این تسلأیست. ملت ما از خشونت بیزار شده  و جوانان ما هم همینطور، و این سرمایه عظیم است.
با شما و سرکار خانم زرکش عمیقا  همدردی می‌کنم .و برای همه قربانیان خشونت در میهن آرامش ابدی آرزو دارم.
پیروز باشید