ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 19.07.2010, 8:20
«ز نیکو سخن به چه اندر جهان؟»

ماندانا زندیان

«ز نیکو سخن به چه اندر جهان؟»
فردوسی


کودکی نسل‌هایی از ما ایرانیان پیشباز نوروز را با بسا آیین‌های روشن، مانند شستشوی حوض‌های فیروزه‌ای رنگ حیاط، آذین می‌کرد؛ و حوض برای ساعتی از آب تهی می‌شد و ماهیان را در تشتی موقت می‌نهادند. حوض خالی اضطراب می‌آورد و دور ماندن ماهیان از کاشانه بوی مرگ می‌داد. ولی شوق کودکانه و آن سرسپردگی شگرف به زندگانی چنان از نومیدی و مرگ برهنه بود، که باورداشت عید سراسیمه از چاه آب به خانه خواهدآمد و در حوض انبوه از آب خانه خواهد ساخت. باور اشتیاق می‌آفرید و خیال حادثه‌ای می‌شد که بر واقعیت رخ می‌داد و حوض با سطل‌های آب که از چاه کشیده بودند پرمی‌شد تا ماهیان به خانه بازگردند و تمام آب‌های جاری جهان دوباره آبی شوند.

جوانی آن نسل‌ها، با تمام بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌هایش، چنان به اندیشه‌ی تازه شدن- تازه تر شدن- آب‌های خانه سرسپرده ماند، که هر سفر را تا هر اقیانوس این جهان به آب‌های خانه بازگرداند، تا روح روشنایی را از ژرفای خاک درآورد و نوروز را و نوسازندگی را در خانه جاری نگاه دارد. اندیشه‌های آن نسل‌ها، اندیشه‌هایی که در خاک ما ریشه دوانیده اند، و روییدن را برای همه‌ی فصل‌ها ابدی کرده اند، سزاوار آموزگاری بودند- برهنه از نومیدی و مرگ؛ بازمی گشتند تا آب‌ها را زلال کنند، خرد و دانسته‌های خود را به نسل بعد بسپارند و پیش رانند.

اما حادثه رخ داد – به هزار دلیل- و ما ایرانیان چند پاره شدیم. یک ملت در یک کشور با نام ارجمند ایران و در کشوری خارج از کشور- دور از نوروز، دور از هم، دور از خویشتن؛ سرسپرده به تاریخی که داشتیم، خورشیدی که پشتمان بود، و ملتی که بودیم، که هستیم.

بسیار کوشیدند طاقه‌ی اضطراب و نومیدیِ تهی ماندن حوض و دور ماندن ماهیان را بر قامت اشتیاق ما بپوشانند، آیین‌های روشن ما را تیره کنند و ما را از ما برهنه سازند، ما را که یک پیکر بودیم، یک پیکر بزرگ با نام زیبای ملت ایران.
ولی بهار و سبزی و نیکی و پاکی، از سیاهی و زشتی و پلشتی پیش افتاد؛ که دست‌هایی بود- ریشه‌هایی- که دیگر روییده بودند، ستبر و افراشته، و شاخه داده بودند و جوانه بود که بر آب‌های شهر سایه داشت- جوانه‌هایی که نسل دیگر، نسل جوان تر آن خاک بودند- ادامه‌ی آن دست‌ها، آن آموزگاران سزاوار.



تاریخ هم‌روزگار ما صد و چهار سالی است خواست‌هایی روشن و انسانی را به هر زبان- که یک نکته است و نامکرر، به گفته‌ی حافظ- از خاک به آسمان، از ریشه به جوانه رسانده است: آزادی، دمکراسی، استقلال، عدالت اجتماعی(انصاف)، ناسیونالیسم و توسعه و نوسازندگی.

رسیدن به این خواست‌ها دشوار بوده است، چنان که رسیدن دست‌های ما به یکدیگر- به همان هزار دلیل که به حادثه انجامید. ولی هر رسیدن از خواستن و هر خواست از اندیشیدن و هر اندیشه از برخورد با واقعیت موجود آغازمی شود.

فردوسی می‌گوید:« خرد گر سخن برگزیند همی/ همان را گزیند که بیند همی» که خرد چشم جان است و چشم جان نسل‌ها از روزگار جنبش مشروطه تا کنون کاستی‌ها را دیده و راه بیش شدن را اندیشیده و کوشیده است بیش تر شود.

دهه‌هاست دست‌های ما از هم دور افتاده است- در ظاهر؛ نخستین گام در رسیدن، فرو ریختن مرزهای ذهنی و عاطفی و جغرافیایی و سنی میان ما بود که همت جنبش سربلند سبز نیک از آن برآمد.

خواست‌های ارزنده‌ی جنبش مشروطه، که در اندیشه‌ی ایرانیان درون و برون ورزیده شده بود،(پاره‌ای ایرانیان برون مرز، به ویژه نسل اول مهاجر، بی‌تردید سهم شایسته‌ای در تعریف دقیق و جهانروای این مفاهیم و بالا کشاندن سطح بحث‌های نظری پیرامون آن تعاریف داشته‌اند.) در ذهن لایه‌هایی از جامعه جایگیر شد و از اندیشه به رفتار آمد؛ اندیشه‌ی اصلاحات،جنبش‌های دانشجویی، پویش یک میلیون امضا، و گفتمان مطالبه محور نماهایی از این رفتارند- سراسر زمینه ساز جنبش سربلند سبز.

روزگار چشم بستن بر آنچه می‌توانستیم از یکدیگر دریافت کنیم- فراگیریم و دریابیم- سر آمده است. پژوهش درخشان دکتر شهرام یزدانی، استاد دانشگاه ملی (شهید بهشتی) پیرامون کم شدن و واپس ماندن بخش مهمی از توان ملی ما- بخش مهمی از آنچه همواره بر انباشت ملی ما می‌افزوده است- می‌گوید: «مهاجرت انتخابی نخبگان اثری مخرب بر توسعه ملل می‌گذارد. بدیهی است که بار توسعه و پیشرفت جوامع بر دوش هوشمندان و نخبگان هر جامعه‌ای است. حال وقتی در یک جامعه شرایط به گونه‌ای باشد که نخبگان در گذر زمان آن را ترک می‌کنند، نه تنها خروج آنها مستقیماً جامعه را متاثر می‌کند، بلکه در دراز مدت، ذخیره ژنتیکی کشور را نیز فقیرتر می‌کند و در نسل‌های آتی، روند انتقال ضرایب بالای هوشی به نسل‌های آینده با اختلال مواجه می‌شود.

مهاجرت نخبگان تنها سبب کاهش میانگین ضریب هوشی ملل نمی‌شود، بلکه این کشورها را از نوابغ تهی می‌سازد. . . توسعه دانش بشر در طول تاریخ بیش از هر چیز مرهون افراد نابغه می‌باشد. نوابغ همان کسانی هستند که توان حل پیچیده‌ترین مشکلات یک کشور را دارا می‌باشند و مسوولیت راهبری کشور را در وضعیت‌های بحرانی بر عهده دارند.»(۱)

دکتر یزدانی باوردارد ضریب هوش ایرانیان در سه دهه‌ی گذشته کاهش یافته است و ادامه‌ی غیبت سرامدان در گستره‌های فرهنگی و سیاسی همچنان به این کاهش دامن می‌زند.

و نتیجه می‌گیرد: «تاثیر نوابغ روی توسعه جوامع به حدی است که می‌توان عبارت معروف «ملتی که قهرمان ندارد هیچ چیز ندارد» را با جمله «ملتی که نوابغ را در راس مدیریت خود ندارد، به هیچ جا نخواهد رسید» جایگزین کرد.»(۱)

خانم مهرانگیز کار در نگاهی به سیر انقلاب اسلامی و چیرگی‌اش بر جامعه می‌گوید: « آخر عاقبت عقل عامیانه همین است. ارزشها را در هم می‌ریزد . کسانی را که عقل پیشرفته را در کار اداره ی کشور سودمند می‌دانند و از پذیرفتن عقل عامیانه در اداره ی امور سر باز می‌زنند، مچاله می‌کند. جا باز می‌شود برای ورود تفنگ داران به عرصه ی سیاست.»

اندیشه و خردی كه می‌تواند کمک کند ما در گذار از امروز به فردای خود حركتی به سوی فروتر شدن نكنیم، رها از توهم تقدیر و توطئه، یا نومیدی زاییده از سایه‌ی جهان سوم و خاورمیانه‌ای که پاک از آن رهیده ایم؛ دریغ است از امر همگانی دور بایستد- نگوید و یا شنیده نشود، به این بهانه که سیاست می‌باید پی قدرت باشد، نه اندیشه و فضیلت؛ و اندیشه و فضیلت روشنفکر با سیاست یا قدرت آمیخته نمی‌شود. مرزها، برهنه خواستن فرهنگ از سیاست و سیاست از فرهنگ، دور خواستن ما از یکدیگر و از آرمان‌های خود؛ نادانسته به بی توجه شدن ذهنیت جامعه از امور همگانی کمک می‌کنند؛ همان که تمامیت خواهی استبداد سخت می‌پسندد- واگذاردن سیاست به سیاستگرانی که آنانند.

جنبش سبز و پژوهش دکتر یزدانی به ما نشان دادند که حضور سرآمدان در ساختن ذهنیت جامعه و در گستره‌ی عمل و اداره‌ی امور همگانی بر انباشت ملی ما می‌افزاید؛ ما هر چه با هم تر بمانیم، با سطح بالاتری در گفتگوها و نوشته‌هامان، ذهنیت درست تری می‌سازیم و به عمل کامل تری می‌رسیم، که همه چیز و هرچیز همیشه می‌تواند خوب تر از آنچه هست شود.

ارتباط ما ایرانیان رها از مرزهای سنی، جغرافیایی، یا سیاسی، جوهر این جنبش است و بالاتر کشانیدن سطح این ارتباط بالا کشاندن سطح پیشرفت و نوسازندگی سرزمینی که این همه برای اوست.

اندیشه‌ی روشن به پایان نمی‌رسد؛ همیشه روی زمین کسانی برای ادامه‌ی روز و شب حضور داشته اند، این حضور ابدی نیست، اما دریغ نیست؛ روح پنهان ایده‌های آنان از نسلی به نسل دیگر سرایت می‌کند.

صد و چهار سال است که نسل‌ها از پی هم آمده اند، به جستجوی خوب تر کردن زندگانی بر خاک میهن ما؛ این نسل‌ها، این آرمان‌ها، این تلاش‌ها عزیزند و حرمت دارند. گذشت زمان در کار جوهر یک آرمان انسانی زبون است. تن می‌میرد، جوهر می‌ماند و جوهری که در آرمان‌های پیشینیان ما بود در حد هر کس از ما تا هست دوام می‌یابد و در ورای حد هر کس در دیگران و دیگرانِ آینده در یادها می‌ماند و بر رفتارها می‌نشیند؛ و به گفته‌ی زیبای ابراهیم گلستان «آدمی چه هست اگر نه فقط یاد است، ما یادیم و حافظه مان ما هست.» حضور زنده‌ی آرمان‌های جنبش مشروطه در جنبش سبز گواه این سخن است.

تاریخ یک سال گذشته را بخوانیم، ما بیش از همیشه کنار هم ایستادیم، بیش از همیشه بالیدیم؛ رژیم اسلامی بیش از همیشه پاره پاره شد، بیش از همیشه فروریخت، واپس‌گرایی نظام بدانجا رسیده است که پس از این همه از حکومت تک حزبی و اعدام مخالف ولایت فقیه سخن می‌گوید؛ هر چه ما بی‌مرزتر، چندصدا تر؛ آنان در میان خود غیرخودی‌تر، تنهاتر؛ ما از لغو حکم اعدام و نفی مقوله‌ی جرم سیاسی در معنای فراگیر آن می‌گوییم، آنان از فرستادن یک پیام تسلیت برای بازماندگان پاسداران منفجر شده در خشونت و ترور ناشی از نابرابری‌های چیره بر جامعه دریغ می‌کنند؛ هرچه می‌گذرد راه سبز امید ژرف تر و گسترده تر در چالش و نقد گذشته می‌بالد- آقای کروبی بارها از انسانی تر بودن برخورد حکومت محمدرضا شاه پهلوی با مخالفین خود سخن گفته است؛ خانم رهنورد از هر انتقاد به جنبش سبز استقبال می‌کند؛ آقای موسوی در تایید و پذیرش چندصدایی جنبش سبز می‌گوید هر کس هر جا از حق و قانون دفاع کند عضو جنبش سبزاست؛ آقای محمد نوری زاد می‌نویسد که ما مردم خود را فریفتیم؛ آقای خاتمی فاشیسم را چیره بر دستگاه حاکم می‌داند؛ آقای سحرخیز شخص ولی فقیه را خارج از مسیر عدالت و انصاف می‌خواند؛ و در نهایت سخنگویان راه سبز امید با خرسندی از باختن جایگاه ریاست جمهوری و دست یافتن به امکان ایفای نقشی که در کنار مردم ایران دارند، بزرگ ترین دلیل با هم ماندن صداهای گونه گون را در جنبش سبز خواست سربلندی کشور ایران می‌نامند- و خامنه ای، سپاه پاسداران، و کابینه‌ی احمدی نژاد چندین پاره و دور از هم در دروغ و تباهی فرومی روند، فرو می‌ریزند.

سطح بحث‌های ما از خاک، از جدال‌های حقیر، کنده شده و به آسمان دست می‌ساید؛ ارزش اندیشه و خرد روشن را، فرد خردمند و فرهیخته را، در سیاست که سامان بخش جامعه است و در هر امر همگانی بشناسیم، تا محروم از تصحیح خود نشویم.

به گفته‌ی دوست جوانمان، آریا آرام‌نژاد، که به جرم دریافتن و سخن نیک گفتن به قفس رژیم رفت و به یاری دست‌های توانای واژه - خردی که به سخن نیک رسید- رهاشد: «صد سال دیگه ما زنده نیستیم/ تا زنده هستیم، باید بایستیم/ صد سال دیگه فرصت نداریم/ باید قدم تو میدون بذاریم.» (۲)


ماندانا زندیان
تیر یکهزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی

-----------------
۱. «هوش ایرانی»، دکتر شهرام یزدانی، سامانه‌ی خبرنت
http://www.khabarnet.info/index.php/cult-art/various/90-various/3825-1389-03-25-21-35-42.html

۲. ترانه‌ی «صد سال دیگه»، سروده‌ی یغما گلرویی، موسیقی و اجرا: آریا آرام نژاد
http://www.youtube.com/watch?v=dLKgb5ag_Vs