ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 18.03.2010, 0:34
رویای “بهار ایران”

محسن حیدریان
در نخستین بهار انقلاب همه چیز بوی تازگی می‌داد. جادوی رنگ‌های بهاری غبار از آیینه چشمان زدوده بود. حس غریب "تولدی دیگر" مانند حبابی از برابر دیدگان می‌گریخت. شادمانی انقلاب که ايرانيان هرگز در تاريخ خود بدان نرسيده بودند، برای نخستین بار مزه تند آزادی را در فضای نوروز پراکنده بود. بوته‌های گل ياس برای شکوفه دادن منتظر نسیم بهار بودند. شاخه‌های درختان پيچک، سهره‌ها را به بنای آشيانه در ميان غنچه‌های نشکفته و شاخ و برگ‌های خود فرامی‌خوانند. روی شاخه درخت‌ها گنجشك‌ها می‌خوانند. باد نمی‌وزد،‌ اما هوا با وجود دود غليظ و بخار راكد بر سطح شهر،‌ بی‌اندازه شفاف بود. نسیمی ملایم از چنارهای کهن عبور می کند، جیک جیک جمعی گنجشک ها و سیرسیر سارها، شرشر آب از جوی ناهموار به رغم صدای خودروها و موتور سیکلت ها و هیاهوی عابران، خود را به ژرفای میدان شنوایی می رساند. در کنار جوانه‌های تازه از خاک برآمده سبزی‌های باغچه و بوی مست کننده سنبل و گل‌های نرگس داخل گلدان‌ها و حوضی که آبش تازه عوض شده بود و ماهی‌های قرمزی که در پی زمستان طولانی در انتظار بهار شاد و بی قرار به این سو و آن‌ سو می‌رفتند، سرود "اولین بهار آزادی، جای شهدان خالی" را به یاد نورالدین با سرمستی زمزمه می‌کنم. می‌پنداشتم که دیگر داستان "شهادت" در این مرز و بوم به پایان رسیده است.

مادر اعتقاد داشت که باید در لحظه تحویل سال بوی سبزی پلو با ماهی دودی قورمه در خانه بپیچد. او همیشه می‌گفت: "من اون لباس‌های روز انقلاب را سه بار شستم ولی بوی انقلاب از آن‌ها بیرون نمی‌‌رفت. این یادگار "روز انقلابه". انقلاب تا رگ و پی همه چیز نفوذ کرده، خدا را شکر که دیگه از شر مزاحمت‌های ساواک خلاص شدیم."

ا‌نسان گاهی ‌خود ‌را فريب‌ می‌دهد و فکر می‌کند که خاطرات سی سال پيش ، فراموش ‌شده‌اند، ولی ‌در‌يک چشم به‌هم زدن همه آنها بگونه‌ای ‌در‌ذهن ‌مجسم می‌شوند‌، که ‌گوئی ‌همين ‌چند ‌لحظه پيش‌اتفاق ‌ا‌فتاده‌ا‌ند. قانون عجيبی است‌، آن چه را که دوست داریم به خاطر بسپاریم، فراموش می‌شوند و آن چه را که می‌خواهیم فراموش شوند به یاد می‌آوریم. ‌آ‌يا‌ همه ‌مردم همين‌طور‌هستند.؟ پاسخی ‌برای ‌اين ‌سئوال‌ ‌ندارم. ولی ‌احساس‌ می‌کنم که زخم عميقی در درونم وجود دارد که همواره باعث می‌شود پلک‌هایم ‌را ‌برهم بگذارم ‌وبگذشته دور سفر کنم:

اولین بهار آزادی، روزهایی که دولت آزادیخواه مهندس بازرگان زمام امور را به دست گرفته بود، کم و بیش آخرین بهار نیز بود. سال بعد از آن جنگ فرا رسید و بعد از آن پایان آزادی‌ها! کمتر کسی باور می‌کرد که زمانه به سرعت در حال بازگشت است و دارد خارهای دردناکش را تیز می‌کند که به بدنها فرو کند.

آخرین عکسی که از آن‌ روزها به یادگار مانده است را در عکاسی مهتاب گرفته‌ایم. در این عکس، جوان‌هایی هر سه با چشم‌هایی خرمایی متمایل به قهوه‌ای، موهای سیاه و کوتاه و با پیراهن‌های آستین کوتاه ، محکم و استوار ایستاده‌اند و پیداست که از اعتماد بنفس بالایی برخوردارند. هر سه دارند می‌خندند. البته فقط خنده نیست. مثل اینکه دارند به آینده و به آرزوهای بزرگ زندگی سلام می‌دهند و مانند دونده‌هایی هستند که مشعل را بسوی کاروانیان نور و بسوی زیبایی که در آن دور دست‌هاست، حمل می‌کنند، بی آنکه پایشان تکیه گاهی را لمس کند و زمینی را درنوردد. دونده‌هایی که در یک جهان اثیری، تصور می‌کنند که با پاهای خود می‌دوند، اما در حقیقت این نیروی وهم و خیال و شوق است که آنها را سبکبال در آسمان به پرواز در آورده است. دونفر دیگر در عکس، نورالدین وحمید یوسفی اند. همین چهل روز پیش در روز ۲۲ بهمن ‌باید جسد سوخته نورالدین را پیدا می‌کردم. در سالن پزشک قانونی بهشت زهرا بیش از ۴۰۰ جسد، عده‌ای روی هم، برخی پیچیده در کفن، تعدادی با لباس‌های شخصی و یا با یک شورت و زیر پیراهن، به طور نامنظم، در چند ردیف روی زمین چیده شده بودند. از زیر بدن آن‌ها جوی آب سرخ رنگی به راه افتاده بود. پیکرهای ذغال شده، یا گلوله خورده یا زیر تانک له شده، با مشت‌های گره کرده، دهان‌های باز، بدن‌های كز کرده و مچاله شده و در خود فرو رفته گویا هنوز هشدار می‌دادند که به بهای سر ايستاده‌ایم. آدم‌های شورنده‌ای كه تا یک روز پیش با پرچم‌ و گل و شعار، شهر را در عظیم‌ترین تکان تاریخی آن، تسخیر کرده بودند و به دست دیگرانی سپرده بودند که می‌خواستند زندان‌ها را به بیمارستان تبدیل کنند، مستقل شوند و الگوی تازه ای از آزادی و عدالت به جهانیان نشان دهند. نفر دوم عکس حمید یوسفی است که در جنگ شهید شد. حمید علاقه زیادی به ترانه "مرا ببوس" گلنراقی داشت: ... که می‌روم به سوی سرنوشت...هم پیمان با قایقرانها... گذشته از جان باید بگذشت از طوفان‌ها. با خواندن این آوازها خون جوانی از زیر پوست ما به سرخوشی شعله می‌کشید. روزهای جمعه که کوهنوردی می‌کردیم، طنین صدای آواز "مرا ببوس" در قلب کوهستان، تمام وجودمان را به تلاطم می‌انداخت. توسن خیال ما از هر موضوع کوچکی به پرواز در می‌آمد و تبدیل به یک رویای شیرین و پر کشش می‌شد. و روح سرکش ما را به پرواز در می‌آورد. رویاهای بزرگی داشتیم. روحیه سرکش ایران در کالبد ما حلول کرده بود. ایرانی که پیوسته میان دو قطب سرکشی و مداراجویی در نوسان است و کمتر موفق شده تعادلی پایدار بین این دو قطب بوجود آورد.

رویای نسل انقلاب این بود که به چیزی بدل شود که تا کنون نبوده است. اما هیچ کس نمی دانست که "آن چیز" چیست؟ درست مثل نویسنده‌ای که شروع به نوشتن یک کتاب می‌‌کند، اما در آغاز کار نمی‌‌داند که در پایان چه خواهد گفت. یا مثل کسی که یک رابطه عاشقانه را شروع می‌کند، ولی از فرجام آن بی خبر است. آن چه در مورد نوشتن و رابطه عشقی صادق است، قطعاً درباره زندگی و سرنوشت نسل ما هم صدق می‌کند. چون این خود بازی بود که برایمان جالب بود و نه نتیجه پایانی بازی! نتیجه ای که با سرعتی برق آسا فرارسید و نسل ما را در برابر دالان تنگ باریکی قرار داد که این ندا از درون آن به گوش می‌رسید که : "ای کسانی که از اینجا می‌گذرید امید‌های خود را به دور افکنید"!

شاعری به همین مناسبت به درستی سروده است: "ما، ‏ستم را نشانه گرفته بوديم، اما، همه تيرها از كمان دانش پرتاب نشد، ای كاش نخست جهل را نشانه رفته ‏بوديم".

راست گفته‌اند که هر بلايی به سرِ آدم می‌آيد از رفيقِ می‌آيد که آدم را - چنان که افتد و دانی- به کارهایی می‌کشاند! ولی کسی نمی‌داند که کدام یک از ما – حمید یوسفی، نورالدین یا من - دیگری را به مسیری کشاند که مٌهر خود را خوب یا بد بر زندگی مان کوبید. ما هرگز مأیوس نمی‌شدیم و هر تصمیمی که می‌گرفتیم تا آخرش می‌رفتیم.

سر راه دبیرستان مروی ، در هزارتوی کهنه بازار، بنای شمس العماره، راسته کتابفروشی‌ها ، میوه فروشی صمد، ماهی فروشی‌های استانبول، "برج پلاسکو"، تقریبا هر روز با حمید از آرزوهای بزرگ که در کمین زندگی انتظارمان را می‌کشید، پچ پچ می کردیم. گاهی هوس می‌کردیم به سینماهای ارزان قیمت کریستال و یا تاج که فیلم‌های تکراری می‌گذاشتند، سر بزنیم و یا پایین‌تر به سمت لاله زار برویم تا به کتابفروشی معرفت برسیم. همان بغل یک دستفروش سبیلو که کتاب‌های کلاسیک و با ارزش را به نصف قیمت می‌فروخت، بساط پهن می‌کرد. او در مورد آثاری از قبیل بیگانه کامو، قصر کافکا، خیمه شب بازی چوبک و بوف کور صادق هدایت اطلاعات زیادی داشت و مثل یک کارشناس خبره حرف می‌زد. همه این کتاب‌ها را خوانده بود و به هر سوالی مثل یک نویسنده خبره جواب می داد و نقل قول می‌آورد. اگر پولمان می‌رسید از او کتابی می‌خریدیم. قلب جوان ما فراتر از زمان و برای آرزوهای بزرگ که گویا در کمین زندگی انتظار می‌کشند، می‌تپید.

نمیدانم چرا بهار امسال فکرم به سوی نخستین بهار آزادی کمانه می‌کند. گیریم که زمانه زيگ‌ زاگهای غريبی زده و به جهتی رفته که هيچ کس انتظارش را نداشت. شاید از اینروست که آسمان بهار امسال ایران از تمام سی سال گذشته پرستاره تر است. شاید از اینروست که سال پشت سر بزرگترین و استوارترین گام آگاهانه ای بود که ایرانیان در راه تحقق رویای آزادی در صد سال گذشته به پیش نهادند.

یاد آخرین باری که با حمید به سینما کریستال در حوالی میدان فردوسی رفته بودیم می افتم. حمید گفته بود که چهره‌ی پُر عاطفه‌ی "سيما" را از ميان ِ آنهمه هياهوی تاريک، به روشنی دیده، ولی قلبش شکسته‌تر و لحنش دردناک‌تر از همیشه بود. انگار داشت در غم از دست دادن نزدیک‌ترین فرد زندگی‌اش سوگواری می‌کرد. حمید یکدفعه گفته بود که "این دیدار از دور، دیدار وداع بود." ولی به فکر من اصلا نرسیده بود که از حمید بپرسم منظور او از این حرف چیست. در سالن تاریک سینما کریستال، حمید پچ پچ کنان در گوشم گفته بود که: "من دیشب خواب کوچه‌ی خلوت و بی رفت و آمدمان را دیدم که یک طرف‌اش سرتاسر دیوار باغ دراندشتی بود و سرآن کوچه‌‌ای بود که هر روز همدیگر را ملاقات می‌کردیم. بعد یکدفعه پرسیده بود که: "یادته عصرها بعد از مدرسه، تا تنگ غروب و آمدن چراغ، در این کوچه چه آرزوهایی که در سر نمی‌پروراندیم.؟ قول میدی روز "بهار ایران" یادی هم از من بکنی."؟ اما من قصد حمید را نگرفته بودم....

گیریم که زندگی تنها رویا نیست، بلکه همین است که در این مکان و در این زمان جاری است. ولی آن رویای درونی می‌خواهد که از این زمان و این مکان جلو رفته تا به آن روز بزرگ "بهار ایران" برسد. روز پایان کابوس‌های شبانه. روز واقعی شدن آرزوهای ناممکن و هویدا شدن رازهای پنهان شده. روزی که آذرخش خاموش ناپذیر بهاری زایشی نو ولی پایدار کند. روزی که باد خنکی لا به لای درخت‌های باغ پشت کوچه‌ی خلوت و بی رفت و آمدمان می‌پیچد و بلند بلند می‌خندیم به این که چه زود گذشت آن سال‌های سخت. در یک چنین روز رویایی، حمید یوسفی با آن چشمهای فروزانش خواهد گفت:
ـ یادته هر تصمیمی که می‌گرفتیم تا آخرش می‌رفتیم؟
و نورالدین با قهقه خواهد گفت:
ـ دیدی چه زود گذشت؟ دیدی اونقدرها هم سخت نبود؟ دیدی فقط آرزو نبود؟ دیدی در آن رویاها چه نیروی بزرگی پنهان بود؟ دیدی ما چه بسیاریم؟
آنوقت، اگر شبی یا نیمه شبی، از پشت آن کوچه‌ای که محل قرارم با حمید بود، رد شوم، شاید از پشت دیوار هنوز صدای حمید بیاید که دارد ترانه "مرا ببوس" را برای سیما می‌خواند.