ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 15.12.2009, 10:34
همین چند روز پیش!

نامی شاكری
روزهای آخر بهمن ۱۳۵۷، دانشگاه تهران در محوطه‌ی مقابل دانشكده‌ی حقوق، به قول ابتهاج هنوز موج جمعیت از نرده‌ی دانشگاه تهران بالا می‌رود! دانشگاه تهران، پیاده روهای ضلع جنوبی و غربی آن همیشه پراست از جمع جمعیت‌های كوچك و بزرگ كه در كار بحث و مجادله و گاه دعوایند! كارگر و كاسب و دانشجو و كارمند و معلم و نظامی و آخوند و كرد و ترك و تركمن و بلوچ و فارس و عرب و ملی و مذهبی و شیعه و سنی و مسیحی و یهودی و چپ و راست! از هر حزب و گروه وفرقه‌ای!

بعد از ظهر روزی سرد در مقابل دانشكده‌ی حقوق، پای آن مجسمه‌ی نمی‌دانم كی كه نمی‌دانم هنوز هست یا نه، در میان جمع كوچكی از هواداران جریان‌های چپ و شبه چپ، درگیر بحثی داغ در مورد "خیانت‌های حزب توده در ۲۸ مرداد ۳۲" با چند نفری از هواداران چریك‌های فدایی خلق و پیكاری‌ها هستم. با چند كتاب و جزوه زیر بغل و كیفی پر از همین چیزها كنارپایم. جمع كوچك ما در محاصره‌ی جمع بزرگی از "دگراندیشان" قرار دارند كه به دقت به حرف‌های ما گوش می‌كنند. بعضی‌هایشان عكس‌هایی از آقای خمینی و آقای طالقانی به دست دارند و گاه عكس‌هایی هم از شهیدان انقلاب. در فضای سنگینی از تهمت و دروغ و كم سوادی و تعصب، به موضوعی ور می‌رویم كه مهمترین فصل تاریخ معاصر ایران است! خط و نشان می‌كشیم و حكم صادر می‌كنیم به خدمت و خیانت این و آن و غوغایی ست كه نگو!

ناگهان دسته‌ی جمعیتی به فریاد "حزب فقط حزب الله / رهبر فقط روح الله" جمع ما را می‌شكافد و می‌رسد به ما چند نفری كه وسط معركه‌ایم! پیر و جوان و شهری و روستایی و نیمه ژنده پوش! با تصاویری از آقای خمینی و صادق قطب زاده در دست! زن میانسال، كوتاه و سیه چرده‌ای با لهجه‌ی شمالی (احتمالا بابلی) كه چادرش را اریب حمایل شانه‌اش كرده و كیسه چرمی كهنه‌ای بر گردن دارد در حالی كه می‌كوشد چیزی از كیفش در بیاورد مرا مخاطب قرار می‌دهد كه :" میگی یعنی حزب توده خائن نیه؟" و تا من جوابی آماده كنم، پس گردنی محكمی حواله‌ام می‌شود كه "چرا لالمونی گرفتی؟ دِ بنال!" تا بنالم زنك چیزی را كه می‌خواست از كیسه‌اش بیرون آورده! همه مان بهت زده‌ایم. ما كه در گیر بحث "خیانت‌های حزب توده در ۲۸ مرداد ۳۲" بودیم، شنوندگان پیرامون ما و حتی آنها كه در عبور میان بر از دانشگاه، چند لحظه‌ای به تماشا ایستاده‌اند! پوستری با سایزA3، كنده شده از وسط مجله‌ای! تصویر عریان تمام قدی از جمیله‌ی رقاص در حال رقص عربی با سر مونتاژ شده‌ی آقای خمینی بر تن رقصنده! هنوز گیج این تصویرم كه پس گردنی دوم می‌آید كه " چرا لالمونی گرفتی؟ دِ بنال!" تا بنالم زنك چیز دیگری از كیسه‌اش بیرون می‌آورد. خم می‌شود به طرف من تا دیگران نبینند كه چه تحفه‌ای از كیسه درآورده! تصویری از آقای فلسفی در میان چند زن عریان! و پس گردنی سوم با شعارِ "حزب فقط حزب الله / رهبر فقط روح الله" برادران پیوند می‌خورد. من فقط فرصت می‌كنم كه بگویم این كارهای جلف، كار كمونیست‌ها نیست.. آنها به صراحت...! حرفم به پایان نمی‌رسد كه، زهرا خانم رو به همدستانش می‌گوید "لابد كار حزب اللهی‌هایه!" و همراهانش می‌خندند به مضحكه! جمعیت به راه می‌افتد! خم می‌شوم كه كیفم را بردارم كه زهرا خانم فرصت نمی‌دهد. تاریك شده و سردتر! كیفم را سرازیر می‌كند و محتویاتش را می‌ریزد روی دایره! تمام دلخوشی‌های این روزهای ما! كتاب‌های جلدسفیدی كه شب‌ها می‌خوریمشان تا روزها قوت حریف شدن با این رندان را داشته باشیم! از پیكاری‌ها و حزب اللهی‌ها در دانشگاه تا زهرا خانم و دارو دسته‌اش در خیابان‌های اطراف! به چشم بهم زدنی كیف خالی‌ام را می‌دهند دستم!

حالا همراه جمعیتی كه شعار می‌دهد "حزب فقط حزب الله / رهبر فقط روح الله" به طرف دروازه‌ی خروجی دانشگاه تهران روانم با پس گردنی و اردنگی برادران! تمام انرژی‌ام را صرف آن می‌كنم كه به عصبانیت و پرخاش رفتاری نكنم كه خونم تباه شود! با اردنگی آخر به بیرون از دانشگاه پرت می‌شوم! از جایی صدای اذان مغرب می‌آید! جمعیت بدرقه كننده با غنائم غارتی به درون دانشگاه باز می‌گردد و من خلاص! راه می‌افتم به طرف میدان انقلاب! هنوز حیران آن تصویرهای برآمده از كیسه‌ی زهرا خانم هستم.. چقدر دقیق و حرفه‌ای... كه از پشت سر دستی به شانه‌ام می‌خورد: "حضرت آقا! " بر می‌گردم. در تاریك روشن غروب مردی را می‌بینم بلند بالا و خوش قیافه با پالتویی بلند ومشكی، پیراهن سفید و شاید هم كراواتی به یقه‌ی سفید آن پیراهن! "بله!" و هر دو توقف می‌كنیم! انگشت اشاره‌اش را می‌گذارد روی سینه‌ی اوركت آمریكایی زیتونی‌ام كه زیپش را تا گلو بالا كشیده‌ام از سرما و به تحكم می‌گوید: "ببین بچه ك... اگه یكبار دیگه ببینم اینجا وسط دانشگاه معركه گرفتی و از این كمونیست‌های بی‌وطن دفاع می‌كنی، خونت پای خودته!..." و تا بخودم بیایم به جوابی، بر می‌گردد و در جمعیت گم می‌شود و به تندی عبور می‌كند و می‌رود به آن سوی خیابان. راسته‌ی كتابفروش‌ها. می‌دوم دنبالش! فقط به عقلم می‌رسد كه داد بزنم... ساواكی! ساواكی! اما گمش می‌كنم!

چند روز یا هفته‌ی بعد روی جلد مجله‌ای، تصویری چاپ می‌شود از زهرا خانم و قطب زاده (رئیس كراواتی تلویزیون و یكی از مسافران پرواز ۱۲ بهمن هواپیمای ارفرانس، پرواز انقلاب) كه دارد چیزی در گوش قطب زاده می‌گوید!

زهرا خانم تا ماه‌ها پس از انقلاب با همین دارو دسته به وظایف دیكته شده از ستادهای امثال قطب زاده ادامه می‌دهد و ناگهان حذف می‌شود و از او دیگر خبری نیست... تا "نیمه‌ی پنهان" تهمینه‌ی میلانی بر پرده‌ی سینماهای ایران در دوران اصلاحات سیدمحمد خاتمی!

صادق قطب زاده به بركت حمایت‌های اولیه‌ی آقای خمینی از شورای انقلاب به ریاست رادیو تلویزیون و از آنجا به وزیری وزرات امورخارجه و بعدها به میدان تیرباران می‌رسید! به اتهام و حكم همكاری در كودتایی علیه انقلاب و امام!

و ما هنوز جوابگوی تهمت و افترا و غریو وغوغای فرزندان تاریخی زهرا خانم و آن مردك ساواكی در دفاع از خویشیم به اتهام جرمی سخیف و همصدای "بامداد" كه :

"آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
كوچك
كوچك تر حتی
از گلوگاه یكی پرنده!"

نامی شاكری ۲۳/آذر/۸۸