ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 27.11.2009, 21:39
«۴۴ روز»

گفت‌وگوی شهره عاصمی با دیوید بارنت

* شاید همان کسانی که در عکس‌های ۳۰ سال پیش من جزو تظاهر‌کنندگان انقلابی بودند، در عکس‌های حوادث اخیر تظاهر‌کنندگان را سرکوب می‌کردند!


«۴۴ روز» عنوان کتابی در قطع بزرگ و با چاپ نفیس است که ماه سپتامبر امسال در آمریکا منتشر شد و مجموعه استثنایی و بی‌نظیری از عکس‌های حوادث روزها و هفته‌های قبل و بعد از انقلاب سال ۱۹۷۹ ایران، در آن فراهم آمده است. کلیه عکس‌هایی که در این کتاب به چاپ رسیده توسط دیوید بارنت، خبرنگار عکاس آمریکایی، که در بحبوحه آن روزهای بحرانی در ایران بوده و در قلب حوادث حضور داشته گرفته شده و اکنون پس از گذشت سی سال از وقوع انقلاب آن‌ها را در تازه‌ترین کتاب خود به چاپ رسانده است.

کتاب «۴۴ روز» دارای چهار بخش است و در هر بخش علاوه بر عکس‌های استثنایی و بی‌نظیر توضیحات مختصری نیز به عنوان «یادداشت روز» گنجانده شده است. بخش اول کتاب با عنوان «آخرین روزهای شاه» حوادث و اتفاقات ۲۶ دسامبر سال ۱۹۷۸ تا ۱۶ ژانویه سال ۱۹۷۹، بخش دوم با عنوان «بعد از سقوط» حوادث ۱۶ ژانویه تا ۳۱ ژانویه سال ۱۹۷۹، بخش سوم با عنوان «نظم نوین» حوادث اول فوریه تا هفت فوریه سال ۱۹۷۹، و بخش آخر با عنوان «نخستین حمله به سفارت آمریکا» ماجرای اولین حمله حامیان انقلاب به سفارت آمریکا در روز ۱۴ فوریه سال ۱۹۷۹ را به تصویر کشیده است.

کریستین امان‌پور، سردبیر ارشد بخش خبری شبکه تلویزیونی «سی‌ان‌ان»، مقدمه‌ای بر این کتاب نوشته و ضمن بر شمردن ارزش‌های خبری و تاریخی آن گواهی داده است که با وقوع انقلاب سال ۱۹۷۹ در ایران چهره زندگی در آن کشور به‌طور کلی دگرگون شد. وی در بخشی از یادداشت خود بر کتاب «۴۴ روز» نوشته است: «در تابستان سال ۱۹۷۸ انقلاب در سراسر کشور من، ایران، می‌غرید. در حالی که در اتاق نشیمن خانه‌مان در تهران نشسته بودیم، پدرم از درون پنجره به آنچه در فراسوی آن می‌گذشت خیره شد و به من گفت: «همه چیز تمام شد؛ دیگر هیچ چیز آن‌طور که بود نخواهد بود.»

دیوید بارنت، خبرنگار عکاس آمریکایی، که اکنون ۶۴ سال دارد و پایگاه اصلی زندگیش در شهرهای واشنگتن و نیویورک است، چیزی بیش از ۴۵ سال است که به کار خبرنگاری و عکسبرداری خبری مشغول است. او در اویل فعالیت خود جزو آخرین گروه از عکاسان خبری بود که از سوی مجله «لایف» برای پوشش خبری حضور آمریکاییان در جنگ ویتنام به آن کشور سفر کرد.

از آن موقع تا کنون، دیوید بارنت برای تهیه عکس و گزارش از مهمترین رویدادهای تاریخ معاصر به بیش از هشتاد کشور سفر کرده است. کودتای سال ۱۹۷۳ در شیلی، انقلاب سال ۱۹۷۹ در ایران، بحران‌های داخلی سال ۱۹۸۴ در اتیوپی، فروپاشی دیوار برلین در سال ۱۹۸۹، و مداخله نظامی سال ۱۹۹۴ ایالات متحده در هاییتی از جمله رویدادهای مهمی بوده است که توسط وی به تصویر کشیده شده و علاوه بر رسانه‌های متعدد بین‌المللی در مجموعه‌های مختلف به چاپ رسیده است.

دیوید بارنت در سال ۱۹۷۶ همراه و در مشارکت با یک عکاس خبری دیگر موسسه Contact Press Images را راه‌اندازی کرد تا عکس‌های خبری مورد نیاز رسانه‌ها را در اختیار آنان قرار دهد. وی در طول فعالیت‌های حرفه‌ای خود موفق به دریافت جوایز ارزشمند متعددی شده و به همین لحاظ یکی از سرشناس‌ترین عکاسان خبری دنیاست.

به مناسبت انتشار کتاب «۴۴ روز»، شهره عاصمی با این خبرنگار عکاس بین‌المللی گفت و گویی انجام داده است که در اینجا از نظر شما می‌گذرد.



***

شهره عاصمی: چطور شد که بعد از گذشت سی سال از تهیه عکس‌های دوران انقلاب سال ۱۹۷۹ ایران تصمیم گرفتید که این کتاب را به چاپ برسانید؟

دیوید بارنت: سئوال بسیار خوبی است. از سال ۱۹۷۹ میلادی که این عکس‌ها را گرفتم، آن‌ها را در قفسه‌ای در محل کارم در نیویورک نگهداری می‌کردم و تقریبا بلااستفاده مانده بود مگر در مواقعی استثنایی که گه گاه از ما درخواستی برای استفاده از عکس شاه یا خمینی یا تظاهرات انقلاب ۱۹۷۹ سال می‌شد و در نتیجه ما سراغ قفسه مذکور می‌رفتیم و کپی عکس‌های مورد نیاز را به متقاضی می‌دادیم. این عکس‌ها در همانجا بودند تا دو سال پیش که یکی از نویسنده‌هایی که در دفتر کارم با من همکاری می‌‌کند و علاقه خاصی هم به ایران دارد، وقتی موضوع مذاکره بین ایران و آمریکا مطرح شد به سراغ عکس‌ها رفت. البته این را باید بگویم که اسم ایران هیچ‌وقت از حوزه خبری دور نبوده است چون بالاخره همیشه یک خبری، چه خوب و چه بد، در مورد ایران وجود داشت. این دوست همکار من حدود ۳۰۰ تا از عکس‌ها را به‌طور یک اندازه و با کیفیت نه چندان عالی چاپ کرد و آن‌ها را به ترتیب زمانی که عکس‌ها گرفته شده بود روی دیوار، کنار هم، نصب کرد. وقتی از بیرون وارد محل کارم شدم و عکس‌ها را کنار هم دیدم یک مرتبه برانگیخته شدم و تمام خاطرات آن دو ماه تاریخی که در ایران بودم لحظه به لحظه در ذهنم زنده شد. همکارم نگاهی به من کرد و خندید. منظورش را فهمیدم و گفتم بسیار خوب، کتاب را منتشر می‌کنیم. البته من از اول هم تصمیم داشتم این کار را بکنم ولی این کاری که آن روز این دوست همکارم کرد جریان را جلوتر انداخت. این را هم باید اضافه کنم که من از همان ابتدا روی پاکت‌هایی که عکس‌ها را در آن‌ها می‌گذاشتم یادداشت‌هایی از خاطرات روزانه خودم را هم می‌نوشتم که همه آن‌ها را داشتم. وقتی تصمیم به انتشار این کتاب گرفتم مدتی روی آن یادداشت‌ها کار شد تا این کتاب فراهم شود.

* آیا بعد از گرفتن این عکس‌ها و در طول سی سال گذشته باز هم سفری به ایران کرده‌اید؟

ـ نه؛ سعی کرده‌ام ولی نتوانسته‌ام ویزا بگیرم.

* چرا، به چه دلیل؟

ـ وقتی می‌خواهید ویزای خبرنگاری بگیرید کار مشکل‌تر می‌شود. شاید می‌توانستم از طریق توریستی ویزا بگیرم ولی نمی‌خواستم به عنوان توریست بروم به ایران و ترجیح می‌دادم ویزای خبرنگاری بگیرم. در زمان انتخابات اخیر عده زیادی توانستند ویزای خبرنگاری بگیرند. وقتی با آن‌ها صحبت کردم به من گفتند از راه‌های درستی اقدام نکرده‌ام. هنوز هم علاقمندم که ویزای سفر به ایران را بگیرم.

* در میان عکس‌هایی که در کتاب شما آمده، تصاویری از شخصیت‌هایی چون شاه، خمینی، بختیار و شهبانوی سابق ایران به چشم می‌خورد، آیا می‌توانید برداشت‌های خودتان را از شخصیت این مقامات به عنوان کسی که با آن‌ها مراوده نزدیک داشته است بیان کنید؟

ـ شاپور بختیار را سه بار دیدم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. او آدم خیلی مرتب و منظمی بود؛ مثل یک دیپلمات واقعی بود. وقتی به او نزدیک شدم زمانی بود که هنوز به‌طور رسمی به عنوان نخست‌وزیر معرفی نشده بود و نمی‌خواست جواب روزنامه‌نگاران را بدهد. به او گفتم که من نمی‌خواهم مصاحبه بکنم فقط می‌خواهم چند عکس بگیرم و او قبول کرد.

* عکاس‌های حرفه‌ای نظیر شما، به خاطر تجربیاتی که دارند هنگام گرفتن عکس نکاتی را می‌بینند و تشخیص می‌دهند که برای دیگران آسان نیست، آیا شما هم در ارتباط با شخصیت‌های مذکور یک چنین برادشتی داشتید؟

ـ درست است، وقتی شاه در سال ۱۹۷۳ به آمریکا آمد و من عکسی از نیکسون و او گرفتم، نمی‌دانستم حدود شش سال بعد برای ثبت لحظه‌های انقلاب به ایران می‌روم. در سال ۱۹۷۹ و در ماه‌های بحرانی قبل از انقلاب، شاه خیلی ساکت و آرام بود و صدایش را بلند نمی‌کرد. وقتی من برای گرفتن عکس رفتم زمانی بود که او کابینه‌اش را معرفی کرده بود. من برای درک بیشتر شرایط احتیاج به زمان بیشتری داشتم ولی ایشان پس از گرفتن چند عکس از اطاق خارج شد و گفت وقت تمام است. همین‌طور در مورد خمینی. شاید کمی بیشتر وقت لازم داشتم که بتوانم شناخت بیشتری از او پیدا کنم ولی زمانی که برای کار من در نظر گرفته شده بود خیلی کم بود و این اتفاق نیافتاد. من کمی وقت بیشتر لازم داشتم که یک نگاه، یک حرکت و یا یک اتفاق بتواند حس خاصی را به من منتقل کند ولی متاسفانه نشد. مثلا وقتی یک نفر را در هواپیما همراهی می‌کنید یا دوچرخه‌سواران را پوشش تصویری و خبری می‌دهید یک چنین لحظه‌هایی اتفاق می‌افتد. چند وقت پیش یک شخصیت مهم آمریکایی را ملاقات کردم. او در معرفی من به دیگران گفت دیوید کسی است که وارد اطاق می‌شود و بعد یک مرتبه ناپدید می‌شود!

* منظورش از این حرف چه بود؟

ـ منظورش این بود که من کار خودم را انجام می‌دهم بدون این که حتی افراد بدانند که من دارم عکسشان را می‌گیرم، بدون این که متوجه باشند و فرصت پیدا کنند که جلوی دوربین ژست بگیرند. این همان کاری است که من دوست دارم انجام دهم و لحظه‌ها را به‌طور واقعی ثبت کنم.

* شما عکسی از آقای خمینی گرفته‌اید که در همان زمان‌ها روی جلد مجله «تایم» چاپ شد. اگر فرصت دیگری پیش بیاید و یکی از عکس‌های شما شانس این را داشته باشد که روی جلد «تایم» چاپ شود، فکری می‌کنید چه عکسی خواهد بود؟

ـ سئوال خیلی سختی است. من در زندگی حرفه‌ای خودم آدم خیلی خوشبختی بوده‌ام. چهل سال عکاسی کرده‌ام و از خیلی از شخصیت‌‌های مهم دنیا عکس گرفته‌ام؛ خیلی چیز‌ها دیده‌ام، در هنگام گرفتن این عکس‌ها خیلی لحظات خوش داشته‌ام ولی باید بگویم شاید عکس هیچکدام از این گونه شخصیت‌های مهم انتخاب من برای چاپ شدن در روی جلد «تایم» نباشد. بگذارید یک خاطره برایتان نقل کنم. درست قبل از این که به ایران بروم در منطقه بلوچستان، یک بچه چوپان گوسفندی را که تازه به دنیا آمده بود بغل کرده بود و به طرف دهکده‌اش می‌رفت. من چند عکس از او گرفتم و فکر می‌کنم یکی از آن عکس‌ها خیلی جالب‌تر از عکس تمام شخصیت‌های سرشناسی باشد که عکسشان اینجا و آنجا چاپ می‌شود. ولی فکر نمی‌کنم مجله «تایم» یک چنین عکسی را روی جلد بگذارد.

* مسلما شما از خیزش مردم ایران در چند ماه گذشته و بعد از انتخابات خبر دارید و حتما می‌دانید که از طرف سپاه پاسداران، بسیج و لباس شخصی‌ها چه برخورد سخت و ظالمانه‌ای با آن‌ها شد. عده‌ای هنوز در زندان‌ها هستند، به بعضی از آن‌ها تجاوز جنسی شده و همین‌طور زیر شکنجه هم بوده‌اند. آیا شما تفاوت‌ها یا شباهت‌هایی بین این جریان و انقلاب ۱۹۷۹ می‌بینید؟

ـ باید بگویم وقتی به عکس‌هایی که در حوادث اخیر ایران با تلفن دستی گرفته شده نگاه می‌کنم و آن‌ها را با عکس‌هایی که من در دوران انقلاب گرفته‌ام مقایسه می‌کنم مثل این می‌ماند که هر دوی این‌‌ها از یک اتفاق مشابه عکس گرفته‌اند. البته ماشین‌هایی که در خیابان‌ها دیده می‌شوند مدرن‌ترند و لباس‌ها هم همین‌طور ولی اتفاقات خیلی شبیه هم هستند. اختلاف‌هایی اگر هست در تکنولوژی عکاسی است. ما در آن وقت با تکنولوژی قدیم احتیاج به وسایل بیشتری داشتیم، حالا هر کسی می‌تواند با کمترین امکانات عکس بگیرد. در قدیم برای فرستادن سریع عکس‌ها باید گاهی به فرودگاه می‌رفتم و از مسافران خواهش می‌کردم که عکس‌ها را برای تحویل به خبرگزاری یا نشریات با خودشان ببرند ولی حالا با تکنولوژی جدید در فاصله یک دقیقه همه مردم دنیا آن‌ها را می‌بینند.

* اگر خارج از دید حرفه‌ای و عکاسی و صرفا از دید سیاسی به این دو جریان نگاه کنید، چه تفاوت‌ها و شباهت‌هایی می‌بینید؟

ـ آن زمان هم خشونت در خیابان‌ها بود و تعدادی از مردم هم کشته شدند ولی هیچ‌کس به ما نگفت برای پوشش خبری حق ندارید از هتل‌هایتان خارج شوید ولی این بار روزنامه‌نگاران و عکاسان خبری حق نداشتند از هتل‌هایشان خارج شوند. جالب این که شاید همان کسانی که در عکس‌های من جزو تظاهر‌کنندگان بودند این بار بعد از سی سال کسانی بودند که جلوی تظاهرات را می‌گرفتند و تظاهر‌کنندگان را سرکوب می‌کردند.

* در آن زمان چه چیز‌هایی دیدید و یا شنیدید که باعث تعجب شما شد؟

ـ من آن نوع نان ایرانی را که روی سنگ ریزه می‌پزند و داغ داغ خورده می‌شود خیلی دوست دارم. برای خرید نان به صف پیوستم. ۲۰ یا ۳۰ نفر در صف بودند و در میان آن‌ها تنها فرد غیر ایرانی من بودم. یک نفر از من پرسید از کجا می‌آیی و چکاره‌ای؟ گفتم عکاسم و از نیویورک می‌آیم. همه در صف اعتراض کردند و گفتند چرا تو و جیمی کارتر از شاه دفاع می‌کنید؟ آن‌ها فکر می‌کردند که کارتر مرا به آنجا فرستاده است! به آن‌ها گفتم که من فقط یک عکاسم؛ سیاستمدار نیستم و فقط به عنوان یک خبرنگار در اینجا هستم. از آن به بعد یاد گرفتم که وقتی چنین سئوالی از من می‌شد بگویم کانادایی یا فرانسوی هستم. به نظر می‌آمد که آن روزها روابط با فرانسه خوب بود و همه کانادایی‌ها را هم دوست داشتند. دلم می‌خواست به عنوان یک آدم معمولی ساعت‌ها آنجا نان بخورم و با مردم حرف بزنم. ولی می‌بایست فکر کار عکاسی هم می‌بودم. به نظر من یکی از تفاوت‌هایی که بین الان و آن موقع وجود دارد این است که آن زمان مردم ایران خیلی ضد آمریکایی بودند ولی حالا به هیچ‌وجه این طور نیست. الان مردم در خیابان خیلی هم خوشحال می‌شوند که یک خبرنگار آمریکایی را ببینند. من، البته، دلیل این که آن زمان مردم ضد آمریکایی بودند را می‌فهمیدم. بعد از مدتی خمینی اعلام کرد خبرنگاران خارجی دوستان ما هستند و باید به آن‌ها خوش آمد بگویید و مثل دوست با آن‌ها رفتار کنید. یک مرتبه رفتار مردم نسبت به ما عوض شد. کسانی که به‌طور مشکوک به من نگاه می‌کردند جلو می‌آمدند و از من می‌پرسیدند چکار می‌توانیم برایتان انجام دهیم؟ یک بار از من پرسیدند برای کدام نشریه کار می‌کنم. گفتم برای «تایم» و ابراز تاسف و نگرانی کردم از این که قدم آن قدر بلند نیست که بتوانم از موضعی که مورد نظرم بود و می‌شد عکس‌های خوبی گرفت عسکبرداری کنم. یک مرتبه همه با هم من را گرفتند و بلند کردند تا بتوانم عکس مورد نظر را بگیرم! جالب است که آن عکس هم در کتاب هست. چند بار مردم این کار را کردند که من بتوانم عکس مورد نظرم را بگیرم. این رفتار باعث می‌شد که مشکلات آمریکایی بودن و ایرانی بودن را کنار بگذاریم.



* در جمع روشنفکران آن دوره چه می‌دیدید و چه حرف‌هایی از آن‌ها می‌شنیدید؟

ـ من آن موقع درست نمی‌دانستم که تمام جریانات چیست و چگونه پیش می‌رود ولی کم کم به درک و فهم شرایط موجود رسیدم. اغلب به میهمانی‌ها که می‌رفتم با افرادی از گروه‌های مختلف سیاسی آشنا می‌شدم که هر کدامشان می‌خواستند دولت مورد علاقه خودشان را سر کار بیاورند. یک شب در یک مهمانی با کسی آشنا شدم که از دوران جوانی به فرانسه رفته بود و تحصیلاتش را در سوربن گذرانده و از آن دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود. او فکر می‌کرد هیچ‌کس بهتر از او نمی‌داند. در واقع همه روشنفکران فکر می‌کردند شاه که رفت خمینی راه را صاف می‌کند و قدرت را تحویل آن‌ها می‌دهد ولی من می‌دیدم کسانی که واقعا رژیم شاه را شکست دادند وابسته به جریانات مذهبی بودند. به آن روشنفکر سوربن رفته گفتم فکر نمی‌کنم بعد از این که خمینی به قدرت رسید آن را به سوسیالیست‌ها یا هر گروه دیگری تحویل بدهد. او در جوابم گفت تو هیچی راجع به سیاست ایران نمی‌دانی. راست می‌گفت، من شاید راجع به سیاست ایران چیزی نمی‌دانستم ولی در مورد طبیعت انسان اطلاع کافی داشتم و می‌دانستم که اتفاق مورد نظر او نمی‌افتد. امروز هم جوان‌ها علاقمندند که برای تحصیل به آمریکا بیایند و مانند عموها و دیگر اعضای خانواده که خاطرات تحصیل در آمریکا را برایشان نقل کرده‌اند آن را تجربه کنند. خوشحالم که ما از دوران جورج بوش خارج شده‌ایم. آن دوره دوران سختی بود و امکان باز کردن باب مذاکره با هیچ کشوری نبود. او می‌گفت یا با ما هستید یا دشمن ما هستید. شاید به همین دلیل جایزه صلح نوبل را به اوباما داده‌اند چون او فضا و شرایط دیگری به وجود آورده است.

* آیا می‌دانید واژه فارسی تعارف یعنی چه؟

ـ نه.

* تعارف یعنی بیان حرف و نظر و عقیده‌ای که الزاما جدی نیست و حقیقت هم ندارد. حالا شما خالی از تعارف به من بگویید ایرانی‌ها چطور آدم‌هایی و با چه خصوصیاتی هستند؟

ـ من خیلی علاقمند بودم که برای گرفتن عکس از جشن‌های ۲۵۰۰ ساله به تخت ‌جمشید بروم ولی نتوانستم سر‌دبیر مجله را راضی کنم. باید بگویم همان‌طور که یک بخش یا قسمتی از آمریکا همه آمریکا نیست، تخت‌جمشید هم همه ایران نیست.

* منظورم ایرانی‌ها هستند و نه ایران؟

ـ چیزی که در آن موقع دیدم و به نظرم خیلی دموکراتیک بود این بود که در جریان تظاهرات و راهپیمایی‌ها می‌دیدم که یک یا دو میلیون نفر آدم متفاوت، از تحصیل‌کرده تا بی‌سواد، جوان، پیر و افراد کاملا متفاوت کنار هم و پشت هم ایستاده‌‌اند برای یک هدف مشخص. این خیلی زیبا بود، ولی متاسفانه خیلی زود و بعد از این که شاه رفت مردم کم کم عقب‌گرد کردند و دیگر از آن روحیه خبری نبود. به نظر من ایرانی‌‌ها آدم‌‌های باهوش و با استعدادی هستند. البته این را هم باید در نظر داشته باشید که وقتی مردم نیویورک یا سانفرانسیسکو را می‌بینید نباید فکر کنید که همه آمریکایی‌ها همین‌طورند، یک چنین چیزی در مورد ایران هم صدق می‌کند. همین الان این کسانی که برای پروژه هسته‌ای ایران کار می‌کنند آدم‌های تحصیلکرده‌و دانشمندی هستند و احمق هم نیستند. در همه کشورها اختلاف بین آدم‌های روشنفکر و هنرمند با مردم معمولی وجود دارد و همین باعث حرکت و پیشرفت جامعه می‌شود. آه، راستی، دلم می‌خواهد دوباره به تهران برگردم و به رستوران «لیان» بروم.

* رستوران «لیان» کجا بود؟

ـ یک رستوران محبوب و پاتوق روزنامه‌نگاران خارجی بود و بهترین غذا برای نهار را داشت و ودکا و خاویار هم سرو می‌کرد. فکر می‌کنم آخرین شبی که ودکا سرو می‌کردند من آنجا بودم.

* اگر حالا بروید می‌بینید که دیگر از ودکا خبری نیست و احتمالا با چای داغ از شما پذیرایی می‌کنند.

ـ می‌دانم. من برای پوشش عکس و خبر به عراق هم رفته‌ام. ولی دوست دارم دوباره و در زمانی به عراق بروم که بتوانم دو سه ساعتی با خیال راحت در قهوه‌خانه بنشینم و با مردم به گپ و گفت و گو بپردازم؛ بدون این که نگران باشم کسی خودش را با بمب در کنارم منفجر کند؛ همین‌طور در مورد ایران. منظورم فقط ودکا و خاویار نیست. رستوران «لیان» رستوران گران قیمتی هم نبود ولی خیلی باصفا بود. و من متاسفم که حتی یک عکس هم از آنجا نگرفتم. دلم می‌خواهد زمانی دوباره به ایران بروم و ببینم که ایرانی‌‌ها در کمال آرامش زندگی دلخواهشان را می‌کنند؛ آن چیزی که سی سال است از آن‌ها گرفته شده. مردم ایران در طول تاریخشان فراز و نشیب‌های زیادی داشته‌اند. قبلا رژیم شاه بود، حالا ملاها و مذهبی‌‌‌ها. امیدوارم مردم روزی به خواسته‌هایشان برسند. بچه‌های امروز ایران دوران انقلاب را اصلا ندیده‌اند و این داستان‌‌ها برایشان تبدیل به تاریخ شده و آن جریانات را جور دیگری و غیر از من و شما می‌بینند. با یک روزنامه‌نگار ایرانی به نام روزبه میرابراهیمی در نیویورک صحبت می‌کردم. او می‌‌گفت وقتی شما این عکس‌ها را می‌گرفتید من تازه به دنیا آمده بودم!

روزبه روزنامه‌نگار جوانی است که در سال‌های اخیر در جریان اصلاحات فعال بوده، با تکنولوژی جدید آشناست و انقلاب برای او مثل جنگ جهانی دوم برای ما می‌ماند.

* در دنیای امروز مسایل مختلف جاری است، شما از دید یک خبرنگار و عکاس حرفه‌ای دنیا را چگونه می‌‌بینید؟

ـ من یک دختر ۲۳ ساله و یک پسر‌خوانده ۳۷ ساله دارم که دو تا فرزند نوزاد و دو ساله دارد. همان‌طور که پدر و مادر ما نگران ما بودند، من هم نگران آینده آن‌ها هستم. کسانی هستند که خیلی آسان مشکل ایجاد می‌کنند. مساله بنیاد‌گرایی از هر نوعش مرا نگران آینده جهان می‌کند. هنوز آدم‌هایی هستند که ممکن است بخواهند من را فقط به خاطر این که آمریکایی هستم بکشند، در صورتی که فکر می‌کنم من واقعا انسان خوبی هستم. می‌دانم ملت ایران و آمریکا همدیگر را دوست دارند ولی دولت‌ها مشکل ایجاد کرده‌اند و جلوی این که رابطه ما بهتر شود را گرفته‌اند.

* می‌دانم شما جوایز زیادی دریافت کرده‌اید، کدام یک برای شما مهم‌ترین است و چرا؟

ـ در سال ۱۹۷۳ بعد از کودتا در شیلی عکسی گرفتم که به خاطر آن جایزه مدال طلایی Robert Capa را بردم. این جایزه به نام عکاسی است که محبوب من است و فکر کنم اهل فرانسه یا لهستان است که در سال ۱۹۵۴ در ویتنام کشته شد. دیدن عکس‌هایی از او وقتی ۱۶ ساله بودم باعث شد که من امروز یک عکاس حرفه‌ای باشم. این جایزه را به خاطر شجاعت و تهور در کار عکاسی گرفتم و به خاطر اسم او این جایزه برایم بسیار ارزشمند است.



نقل از: هفته نامه ایرانیان (چاپ واشنگتن)
شماره 454 مورخ 6 آذر 1388 - 27 نوامبر 2009