ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 23.08.2009, 21:34
موج سوم جنبش

علی سعیدزنجانی
اینجاها بود که بنزین قایق تمام شد. نزدیک این تخته سنگها. آمده بودم نوشته‌های روی همین‌ها را نگاه کنم که ماندم. شما هنوز اینجا نیامده بودید. صدای افتادن سنگ را هم از بالای صخره‌ها توی آب نشنیده بودید. بعدآ آمدید. من این چوب را از روی آب پیدا کرده بودم. جا دست نداشت، پر از خزه بود. اما باید پارو می‌زدم. راه دیگری نبود. شب بود. هول بودم. محمود احمدی نژاد دوباره رئیس جمهور شده بود. "راه امید سبز"، "دادگاههای نمایشی"، "گورهای بی‌نام." می‌خواستم زودتر به جایی برسم. هوا هم که گفتم هنوز روشن بود بعد تاریک شد. این را هم که یادتان هست گفتم، آدم‌های سرکش توانایی عوض شدن و تازه کردن اندیشه‌های خودشان را خیلی بیشتر از آدمهای محافظه کار و توسری خور دارند؟ یادتان هست؟ پیشترها هم یکبار دیگر روی آب مانده بودم اینبار اما چراغ قوه هم نداشتم.

اینرا هم نگفتم که اسلام و مارکسیسم تنها ادیان بزرگی‌اند که شناسنامه‌ی تاریخی دارند، واقعی‌اند، مستنداند، امامان و پیامبرانشان کارنامه دارند، برای همین هم اینهمه از جهان و انسان طلبکارند و اینهمه از ادیان دیگر خطرناکتر؟ اینها را نگفتم؟ جنایات مارکسیست‌های به قدرت رسیده را هم که در گوشه و کنار جهان بیاد دارید؟ و سخنرانی آیت الله خمینی را هم در آبان ۶۰ و خشمش را از اینکه بعضی از روحانی‌ها آیات "قتال" قرآن را فراموش کرده‌اند، و از کشتار یکروزه‌ی ۷۰۰ نفر از خوارج بدست "علی" چیزی نمی‌گویند، و تهاجم "محمد" به طایفه‌ی یهودی بنی قریظه (و کشتن پدر و برادر و شوهر "صوفیا" و تجاوز به خودش را با نام "صیغه") از یاد برده‌اند؟ اینها را که فراموش نکرده‌اید؟ یادتان هم که هست آنروزها چند هزار دختر و پسر بیچاره اسیر زندانبانان جنایتکار جمهوری اسلامی بودند؟ و می‌دانید که چه جوری هنوز هم در"کهریزک" دارند بنام خدا صورت و روان بچه‌های ما را خورد می‌کنند و بنام خدا بدنهاشان را می‌سوزانند و بنام خدا دسته دسته در"گورهای دسته جمعی" پنهانشان می‌کنند؟ اینها را که می‌دانید.

ناشیگری‌های پرچمداران جنبش را هم و عقب ماندن مستمرشان را از بدنه‌ی جنبش هم که می‌بینید؟ سرکشی‌های محمود احمدی‌نژاد راهم در برابر روحانی‌های سیاست باز و تلاش مثبتش را برای عوض کردن "خط خونریز امام" با "خط امام زمان" در این چهار سال بیاد دارید؟ بخاطر همه‌ی اینهاست و بخاطر چیزهای دیگر که منهم مثل اکثریت مردم کشورمان و اکثریت روحانی‌های غیر سیاسی باور دارم که باید بگونه‌ایی قاطع و بدون هیچ تداخل خطی‌یی مرزهای دین را از مرزهای سیاست جدا کرد. و بخاطر همه‌ی اینهاست که منهم باور دارم باید دوباره قرآن را توی "تاقچه"‌ها گذاشت و بجایش "مفاتیح الجنان" و نیایش‌هایش را باز کرد و مثل "انجمن حجتیه"ایی‌ها هم چو انداخت که "قرآن راستین پیش امام زمان است" و با خود امام زمان هم خواهد آمد. و بخاطر همه‌ی اینهاست که می‌گویم اگر محمد هم "بشری بوده است مثل همه‌ی بشرهای دیگر"، و اگر همانگونه که خودش هم می‌گوید تنها در حالت دریافت "وحی" است که پیامبر بوده است، پس همه‌ی "احادیث" و "روایات" و "سنت"‌های مربوط به زندگی‌اش را هم می‌توان بازتاب رفتارهای یک انسان زمینی دانست و بسادگی به کتابخانه‌های تاریخ و مردم شناسی سپردشان.

و بخاطر همه‌ی اینهاست که باور دارم باید کتابهای "میشنا" و "گمارا" را از عبری به فارسی ترجمه کرد تا فقیهانی که هنوز هم خیال می‌کنند "اسلام فقط احکام عبادی ندارد، احکام سیاسی و اجتماعی هم دارد" بفهمند که "توضیح المسائل"‌هایشان را از روی چی رونویسی کرده‌اند. و بخاطر همه‌ی اینهاست که می‌گویم باید از اسلام دینی تازه بسازیم، دینی مهربان، زیبا، تشریفاتی، اسطوره‌ایی و بیرون از تاریخ. و بخاطر همه‌ی اینهاست که می‌خواهم بگویم، آقای محمود احمدی نژاد، شاید این بخت تاریخی‌ی شما باشد که با فراخواندن مردم به یک راهپیمایی سراسری برای آشتی ملی، هم به گذار آرام از دیکتاتوری به دمکراسی کمک بکنید، و هم به محمد خاتمی که در خیزش خرداد و تیر 82، با گفتن اینکه " از من می‌خواستند رهبر اپوزیسیون بشوم" این پیشنهاد را مسخره کرد، زیبایی‌های یک سرکشی‌ی مثبت را نشان بدهید. این "نظام" بهر روی در حال فرو ریختن است.

از اینطرف آمدم که جای افتادن سنگ را توی آب ببینم. اگر کمی صبر می‌کردم اینها پرواز می‌کردند از اون گوشه هم می‌شد آمد. اینجا هم بد نیست. دیشب هم چند تا قایق از راه دور توی تاریکی رد می‌شدند. می‌خواستم داد بزنم، داد زدم ، نشنیدند. دوباره پارو زدم. یک قایق دیگر هم آمد. بزرگتر بود. از ارتفاع چراغش می‌فهمیدم. دیگر چیزی نگفتم. نمی‌توانستم. منصور بالای تپه‌ی "کوهسنگی" بود. دوتای دیگر هم همراهش بودند. می‌خواستند روی تخته سنگهای روبروی یک قرارگاه نظامی در آنطرف "رادیو تلویزیون" شعار بنویسند. من این گوشه کمین کرده بودم. یک ماشین "ساواکی" کنار جاده توی تاریکی ایستاده بود. صدای شیشه آمد. برگشتم. "مجتبا" از روی دیوار مدرسه پریده بود اینطرف. چیزی روی شانه‌هاش بود. فکر کردیم ماشین تکثیر "پلی‌کپی" باشد، نبود. رفتیم طرف یک مدرسه‌ی دیگر. پرنده‌ها هم برای همین اینجا جمع شده‌اند. عجله داشتم. نمی‌توانستم بمانم. منصور و بچه‌ها هنوز برنگشته بودند.

گفتم آقای موسوی، اینکه توی خیابانها می‌بینید اعتراض به شمارش آرا و جانشین کردن گروه "خامنه‌ایی-احمدی نژاد" با گروه "رفسنجانی-موسوی" نیست. این یک انقلاب است. یک انقلاب تمام عیار با همه‌ی ویژگی‌های تهاجمی و پیشرونده‌ی همه‌ی انقلابهای بزرگ دیگر. و بدون هیچ تعارفی می‌خواهد "نظام جمهوری اسلامی" را درخارج از "مرزهای قانونی اش" سرنگون بکند و بجایش یک نظام جمهوری با معیارهای شناخته شده‌ی جهان متمدن بسازد. و این کار را هم همانند انقلاب ۵۷ می‌خواهد با رفتاری صلح آمیز و متمدنانه به پیش ببرد. و برای این کار ابزارها و شگردها و احساس و شعور و روانساخت خودش را هم دارد. و می‌بینید که خوب می‌داند از کجا و چگونه حرکتش را آغاز بکند و در کجا و چگونه سرعتش را کم و زیاد بکند و از "رای من کجاست" به "مرگ بر دیکتاتور" برسد و با "استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی" راه فردایش را نشانه‌گذاری بکند. و شاید به زودی به مرحله‌ی کیفی‌ی تازه‌ایی هم برسد و با شکستن تابوها و چماق‌های سی ساله‌ی "بی‌حجاب" و "کمونیست" و "منافق" و"جاسوس" و "آمریکایی"، راه پیشروی‌اش را هموارتر بکند و نیروهای وحشت زده‌ی رژیم را بیشتر بترساند و ریزششان را سریع‌تر بکند. شما هم اگر می‌خواهید شتابتان را و شتاب "راه امید سبز" را با شتاب این جنبش هماهنگ بکنید به خیابان بیایید و مردم را به همایش‌های سراسری و نماز جمعه‌ی سراسری که تهرانش آنهمه موفق بود فرا بخوانید و روند طبیعی جنبش را در مسیر خودش جلو ببرید. وگرنه همچنان با حفظ همان مقام پر افتخار "پرچمداری" کنار پرچمداران دیگر بایستید و مردم را و خیابان را و حرکتهای پیشرونده و خودجوش‌شان را بخودشان وابگذارید و تلاش هم نکنید با سیاست‌های محافظه‌کارانه و "بیرون نظام و درون نظام" گفتن حرکتش را کند بکنید و با تحمیل سانسور بر شعارهای مردم، پویایی و شادابی‌اش را ازش بگیرید و اینجوری سانسور شده و فریاد در گلو توی پیاده روها رهاشان بکنید.

سایه‌ی جزیره را از دور می‌بینم. پارو می‌زنم. کسی فرمان ایست می‌دهد. چند تا موج آرام، قایق را باینطرف می‌کشانند. به تاریکی خیره می‌شوم. بچه‌ها روی پشت بامهای اطراف نگهبانی می‌دهند. "کوکتل مولوتف"‌هاشان را می‌بینم. یک بیل و چند تا گونی هم کنار دیوار است. باید خاک باغچه باشد. میگویم شعر زیاد محکمی نیست. میگوید دوست دخترم توی مسجده، اجازه بدین همینو بخونم. "مرا تو بی سببی نیستی" را برایش می‌نویسم. چند تا موج دیگر، قایق را جلوتر می‌برند. مجتبا را دیگر توی تاریکی نمی‌بینم. جزیره نزدیک شده است. کوچک است. تیره است. هیچ قایقی دور و برش نیست. مهتاب اگر بود. شما کجایید؟

بچه‌های جنبش سبز، بچه‌های داخل ایران، دخترها، پسرها،

رژیم جمهوری اسلامی دارد با شتاب تعادلش را از دست می‌دهد. ریختن ترس مردم در خیابانها حالا راهش را به درون دستگاه حکومتی هم باز کرده و خطوط دفاعی اش را بشدت دچار هرج و مرج و آشفتگی کرده است. این شرایط برای رژیم از این سخت‌تر هم می‌شد اگر "رهبران" جنبش سبز درک درستی از روحیه‌ی تهاجمی‌ی خیابان و انقلاب می‌داشتند و می‌توانستند بجای آهسته کردن شتاب جنبش، خودشان را به جنبش برسانند. شما هم که در این شرایط نمی‌توانید و نباید در انتظار رسیدن آنها سرعتتان را کم بکنید و درجا بزنید، وگرنه تپش‌های جنبش آرام خواهد گرفت و نیروهای وحشت زده‌ی رژیم را به وسوسه خواهد انداخت. برای همین هم از همین امروز قول و قرارهای "سبز دیجیتالی" تان را کنار هم بگذارید و موج سوم جنبش را با شعار زیبای "استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی" به کوچه‌های پس از افطار ببرید و به بانگ "الله اکبر" و به شعار نویسی‌ها و به نماز جمعه، (چه‌هاشمی باشد چه نباشد)، و شادی و امید را در فضای شکنجه شده و خونین ایران گسترش بدهید.
بچه‌ها، جنبش سبز در خطر نیست. اما شما شتابتان را بیشتر بکنید.

بچه سبزهای خارج از ایران،

موج سوم جنبش را جدی بگیرید و همین شنبه و یا یکشنبه به خیابانها بیایید و همراه هنرمندان و نویسنده‌ها و شاعرها، به مردم جهان بگویید که بچه‌های ما چقدر کنار گاز اشگ آور و چماق و دستنبند و شکنجه و سلولهای مرگ و حنجره‌های خونین شان تنهایند.

دوباره دارم می‌دوم. توی جزیره ام. لای درختها. همه جا پر از دود است. مردم پیاده روها را با تخته و گونی سنگربندی کرده‌اند. هوا خاکستری است. چند نفر تفنگ بدست توی خیابانها می‌دوند. صدای شلیک می‌آید. کسی چیزی می‌گوید. کنار دیوار می‌نشینم. تاریک است. نمی‌بینم. چراغ قوه ندارم. می‌خواهم داد بزنم. نمی‌توانم. هیچ قایقی از دور و بر جزیره عبور نمی‌کند. بر می‌گردم. دستم را می‌گیرد. صورتش را نگاه می‌کنم. کنار دیوار دراز کشیده است. چشمانم را می‌بندم. می‌گوید: "کوتاه نیاین بچه‌ها." داد می‌زنم. می‌دوم. کسی توی جزیره نیست. شما اینجا ایستاده اید.

شنبه ۳۱ مرداد