ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 19.03.2009, 11:43
ببین! امیدرضا! بهار آمده از سیم خاردار گذشته!

ملیحه محمدی
روزی، روزی که امروز نیست! در آغاز بهاری که این بهار نیست! بر سر قبر امید رضا که همین امروز بیست و هشتم اسفند ماه، دو روز مانده تا کاروان بهار به آبادی برسد، در زندان مرد، حتماً کسی کسانی، خواهند رفت و صدایش خواهند کرد و یا به نجوایی خواهندش گفت که، امید رضا! ببین! بهار آمده از سیم خاردار گذشته!

او که تنها نیست. بر سر مزار ِ هزاران هزار جوانی که به حکم زندگی هنوز بهاران بسیاری را چشم براه بودند و به حکم دادگاه عدل اسلامی! در خاک شدند؛ به سر مزار "امیر حشمت ساران" که همین بیست روز پیش بیمار بود و به جای بیمارستان در زندان بود و همانجا مرد و بهار خانواده‌اش در دامن زمستان نشست و عیدشان عزا شد.....

چه بهاری! همین امروز صبح فکر کرده بودم، باری! بهار است اگر میهن نیست. نوروز که هست هر کجا که هست! اما غروب نرسیده خبر بد رسید.

و این شب سنگین و خراب. در مقابل کامپیوترم نشسته‌ام که واقعی‌ترین پیوند من شده است با وطنم. آنجا شب از نیمه گذشته است و اینجا هم کم وبیش. اما جوان روزنامه‌نگار آنجا چراغ سبز‌ای میلش روشن است. او بیدار است. مطمئنم که عزای امید رضا را گرفته است. نمی‌توانم حالش را نپرسم:

- سلام
- چه خبر؟
- سلام خوبید؟ هیچی، این امید رضا میرصیافی مرد. خیلی تکان دهنده بود. ما بی‌توجهی کردیم. من واقعا می‌خوام ول کنم این کار رو
- شما چه می‌توانستید بکنید؟
- خبرش را کم زدیم. من، من به شخصه.
- فکر می‌کردی خبرش را بیشتر می‌زدی اون قرصهایی را که احمقانه در اختیارش گذاشته بودند نمی‌خورد؟
- باشه به هر شکل...
جوان معصوم غمگین است خشمگین است کاری برای رفیقش از دستش ساخته نبوده. زورش به کسی نمی‌رسد؛ به خودش که می‌رسد:
- می‌گویم زدن و نزدن تو هیچ تأثیری نداشت خودت هم می‌دانی!
- بله اما بازهم.... مثل اکبر محمدی! سر اکبر محمدی هم من واقعا داشتم دیوونه میشدم. شب‌ها گریه می‌کردم.
- سر محمدی من خب باور نمی‌کردم که مرده باشه. خیلی بد بود. لعنت بهشون. توی تیر بود
- من هر کی زنگ می‌زد می‌گفت می‌گفتم شایعه است. بعد حالا مرد!
- ما دنبال این بودیم که چه تیتری بزنیم یا مثلا توی مصاحبه چی بیاریم که حساسیت بر انگیز نباشه... لعنت بهشون.
- شب که من برگشتم خونه دیدم که‌ ای آقا این یارو مرد. و تمام شد. خیلی سخت بود برام.
- امروز... ما وسط خرید عید بودیم .خیلی خیلی بد بود.

یک ریز همین عبارات رو دوباره و چند باره، تمام یا نیمه تمام می‌نویسه. اصلاً کاری نداره که من می‌خونم یا نه!
برایش می‌نویسم: بنشین چیزی بنویس. بگذار روی وب لاگت این به خودت هم کمک می‌کند
- نه بابا من چیزی نمی‌نویسم. کاذبه ، مرثیه است. فیلم باشگاه مشت زنی را دیده‌اید؟
(ندیده‌ام اما می‌توانم بفهمم چه نکته‌ای در آن بوده. لابد کتک زدن؟ کتک خوردن؟ یکجوری خشمی را بیرون ریختن؟)
- نه نمی‌نویسم. نوشتن این موقع‌ها نوعی آرامش کاذب ایجاد کردنه. از طرفی من اگر بنویسم باید صراحتا بگم که من کوتاهی کردم خبرای اینو کم می‌زدم، که اینم باز ریاکاریه.

من خسته‌ام و او همچنان نوشته است و می‌نویسد...
دست از سر خودش برنمی‌دارد! کوتاه ترین دیواری که پیدا کرده است! خودش را، بیگناهی از خیل سوگواران را، همدست قاضی و جلاد کرده. خودش را می‌زند. دلم می‌خواهد به حال این جوان گریه کنم. به همان تلخی که امشب غروب برای امید رضا!

ولی تقریباً تشر میزنم: دست بردار! منطقت کجاست؟ کوتاهی کدام است؟ کوتاهی کاری ست که در رساندن او به پزشک و بیمارستان کردند.
- باشه ولی کاری بود که از دست من بر می‌اومد....

در جایی که او هست، در سرزمین گرفتار من، دارد صبح می‌شود؛ اینجا هم. ولی او همچنان خواب ندارد.
آهای قاضی! آهای مدعی العموم! ببین با جوان‌های مردم چه کرده‌ای؟ کشته‌ها را نمی‌گویم. این زنده را می‌گویم و هزاران چون او را که تو نمی‌بینی. صدایشان را نمی‌شنوی و نظاره اشک‌های پاکشان از تو دریغ باد. شانس اعدام کردن شان را نیافته‌ای و در چنگال تو نیستند تا از دست عدل تو به مرگ پناه ببرند! اما این زمان و زمینی که شاهد شکنجه بی‌صدا و رنج ناروای اوست با تو سخن خواهد گفت.

او هنوز دارد می‌نویسد:
- جالبه! صبح هم پنج شنبه آخر ساله ما باید بریم سر قبر مردگان. مامان همیشه تاکید داره که من بیام در این موارد. احساس میکنه من از معنویات تهی شده‌ام...
- همین امیرحشمت ساران! ما رفتیم خونه‌ش، سه چهار ماه پیش.‌ ای کاش اصلا نمی‌رفتیم خانواده‌اش در یک زیرزمین، اونور کرج زندگی می‌کردند. خانومش چند بار گفت ممکنه بمیره. دستاش حس نداشته. من شماره بهش دادم که اگه خبری بود زنگ بزنه

- ‫من برم یک چیزی بنویسم تو هم سعی کن بخوابی‬.
- باشه. ممنون. اما واقعا انتقاد وارده. حقوق بشری‌ها، کمپین امضا زنان و دانشجوها، همه تعریف شدن. خب لااقل چهار جا خبر می‌زنند. اما این بیچاره‌ها! کاملا بی‌پناه!
- ببین پسر! پناه زندانی وکیل است. «محمدعلی دادخواه» وکیل تازه کاری نیست. وقتی زنگ زدم، او داشت گریه می‌کرد از دست روزنامه نگار چی برمیاد؟ یک چیزی بردار بخون و بخواب.

شاملو. شاملو را می‌خوانم: گفتنند نمی‌خواهیم ، نمی‌خواهیم که بمیریم!"
و من در دلم ادامه می‌دهم:
چه ساده
چه به سادگی گفتند و ایشان را
چه ساده
چه به سادگی
کشتند!

و باور کنیم که همینطور بود. در آغاز اصلاً اینهمه هولناک نمی‌نمود. خبر را ببینید که در ۲۶ آذر ماه روی سایت روشنگری آمده است:
فعالان حقوق بشر: اميدرضا ميرصيافی نويسنده وبلاگ فرهنگی روزنگار به علت آنچه که تبليغ عليه نظام و توهين به رهبران نظام خوانده شده به دو سال و نيم حبس محکوم شد. وی پرونده‌ای مفتوح در باب توهين به مقدسات نيز دارد. آقای اميد رضا ميرصيافی در تاريخ سوم ارديبهشت ماه امسال از سوی معاونت امنيت دادسرای انقلاب تهران به اتهام اقدام عليه امنيت ملی از طريق وبلاگ نويسي، توهين به رهبران نظام و توهين به مقدسات اسلامی در منزل خود دستگير و به بند ۲۰۹ اوين منتقل و پس از گذشت ۴۱ روز با قرار وثيقه ۱۰۰ ميليون تومانی با قيد وثيقه از زندان آزاد گرديده بود.
امید رضا! لابد خیلی عزیز بوده که این نام را برایش گذاشته‌اند!



نظر کاربران:

ملیحه، چه زیبا نوشته‏ای. تازه می‏خواستم آرام بگیرم، دوباره اشک‏هایم را سرازیر کردی. هرچند اشک ریختن برای معصومیت این چهره کم‏ترین کار است. کاش می‏توانستم لااقل فریاد بزنم.
پروین

*

من گریه می‌کنم و گریه می‌کنم و گریه می‌کنم..
یکی از هزاران