ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 24.12.2008, 23:03
حاج شانه‏چی هم رفت

مهدی فتاپور
جمعه شب دیروقت به خانه رسیدم. پیغام گیر تلفن نشان می‏داد که چند تلفن داشتم. پیغام دوم از مهندس حاجی بود. او خبر درگذشت حاجی شانه‌چی را داده بود و گفت که بچه‌های ملی مذهبی پیام تسلیتی برای انتشار در سایت‏ها نوشته و نام من و مریم سطوت را هم در لیست گذاشته‏اند و آیا من موافقم که نامم در لیست باشد.

بیست و سه سال پیش بود. تازه به اروپا آمده بودم. یکی از کسانی را که خیلی مشتاق دیدارش بودم، حاج شانه چی بود. شنیده بودم که به تنهایی زندگی می‌کند و با وجود سن زیادش برای امرار معاش گاهگاهی به آلمان می‌رود و در بازارهای دست دوم فروشی آلمان مقداری لباس می‌خرد و می‏آورد پاریس می‏فروشد. از او نقل می‏کردند، آن‏زمان که با شورای ملی مقاومت کار می‏کرده، دوستی از او پرسیده که مجاهدها که وضع مالیشان خیلی خوب است، تو چرا با این همه مشقت برای چندرغاز در این سن و سال آنقدر به خودت زحمت می‏دهی. از آنها بخواه، کمی به تو پول بدهند تا تو بیشتر به کارهای سیاسی برسی و او پاسخ داده بود، نه، پسر جان، من این کار را نمی‏کنم. وابستگی اقتصادی، وابستگی سیاسی را بدنبال می‏آورد. تلفن او را پیدا کردم و به او زنگ زدم و خودم را معرفی کردم. (او مرا بنام پسر حاج حسن سیگاری می‏شناخت.) خیلی خوشحال شد. گفت، همین الان راه بیافت بیا. من یک چیزی آماده میکنم. نهار را با هم بخوریم.

خانه‏اش در یکی از محلات فقیر نشین پاریس بود. یک اطاق خیلی کوچک که در یک قسمتش هم یک اجاق گاز و شیر آب و در واقع آشپزخانه‏اش قرار داشت. از دیدن هم خیلی خوشحال شدیم. برای من او مثل پدرم بود و برای او من یادآور پسرش محسن. یکی از اقوامشان که از ایران آمده بود و یک خانم فرانسوی که می‏خواست برای انجام یک کار تحقیقاتی به ایران برود، و فارسی یاد می‏گرفت، آنجا بودند. به فامیلشان گفت که سوالهای آن خانم را جواب دهد و شروع کرد حرف زدن و درد دل کردن. می‏گفت می‌بینی، چه کار با ما کردند. بچه‌هایم را کشتند و این هم زندگی است که برای ما ساخته‌اند. از همه بیشتر از خامنه‏ای ناراحت بود. می‏گفت او دارد همین طور بالا می‏رود و یادش رفته که در تمام سالهای قبل از انقلاب، وقتی برای کارهای سیاسی و یا غیرسیاسی‌اش به تهران می‏آمد، من میزبان او بودم، طوری که وسایل شخصیش را هم در یک چمدانی در خانه ما گذاشته بود، تا مجبور نباشد، آنها را هر بار با خود به مشهد برده و بیاورد. ولی با همه آنچه من برای او کرده بودم حتی حاضر نشد یک نیم‏قدم برای من بردارد. او به همین سرعت یادش رفت، که برای بالارفتن پایش را روی شانه‏های چه کسانی گذاشته بود.

یاد دیدارم با حاجی پس از انقلاب افتادم. با محسن رفته بودیم دفتر آقای طالقانی برای دیدن آقای علی بابایی و دیگر مسئولین دفتر. محسن گفت اول برویم پیش پدرم، بعد بریم سراغ دیگران و مرا پیش پیرمرد لاغراندامی برد و معرفی کرد. او بعد از اینکه اسم مرا شنید، پرسید تو با حاج حسن سیگاری فامیل نیستی، گفتم او پدرم است. گفت تو بودی که تابستانها میامدی مغازه پدرت کار می‏کردی. آنجا بود که او را به خاطر آوردم.

مغازه پدرم خیابان ناصرخسرو سر بازار آهنگرها بود. من چند سالی تابستان‏ها میرفتم پیش او کار می‏کردم. مغاره پدرم همیشه شلوغ بود و آدمها از نقاط مختلف شهر می‏آمدند و تا زمانی که کارشان راه می‏افتد، راجع به همه چیز با هم حرف می‏زدند. من خیلی از آن محیط خوشم می‏آمد و تا سرم خلوت می‏شد می‏رفتم آنطرف پیش‏خوان میان مشتری‏ها و با دقت به حرف‏هایشان گوش می‏دادم. پدرم آدمی بود خیلی جدی. او هیچ‏وقت وارد صحبت‌ها نمی‏شد و سرش به کارش گرم بود ولی بعضی وقت‏ها شب قبل از تعطیل مغازه یک حاج‌آقای لاغری می‏آمد که پدرم به او خیلی احترام می‏گذاشت. او تنها کسی بود که هر وقت می‏آمد، پدرم کارش را تعطیل می‏کرد و با او گپ می‏زد.

در همسایگی مغازه پدرم مغازه یک آدم مقدسی بود که خیاطی داشت. هر وقت مرا می‏دید ازم می‏پرسید که چه می‏کنم و بعد از این‏که برنامه‏هایم را برایش تعریف می‏کردم، دست مرا می‏گرفت، می‏آورد در مغازه پدرم و از همان توی خیابان داد می‏زد. "حاجی این‏قدر به فکر دنیا نباش، یک ذره به آخرتت فکر کن. این بچه را بجای این‏که بگذاری کلاس انگلیسی درس کفر یاد بگیره، بفرستش بره هیات، دلش روشن شه." پدرم هم مثل همیشه او را نگاه می‏کرد و فقط لبخند می‏زد و او هم غرو لند کنان می‏رفت. یکبار به پدرم گفتم می‏خواهی این دفعه به او دروغی بگم که میرم هیات که دیگه شلوغ نکنه. پدرم لبخندی زد و گفت "دروغگو دشمن خداست. بگذار او هم دلش خوش باشد که داره امر به معروف می‌کنه" ولی بر خلاف پدرم هر وقت حاجی آنجا بود و همسایه ما از این حرفها می‌زد، او عصبانی شده و زیر لب به هر چی خشکه مقدسه، فحش می‌داد. یکبار هم با وجود تلاش پدرم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و یک دعوا مرافعه حسابی با او راه انداخت. او به هر چی کافر دنیا دوسته فحش می‏داد و حاجی هم به هر چی خشک مقدس حجتیه‌ایه بد و بیراه می‌گفت. از آن پس او کمتر پاپیچ پدرم شد. بعد از انقلاب مغازه او بسرعت رشد کرد و به یکی از آهن‌فروش‌های بزرگ بازار بدل شد و دو پسرش که از من بزرگتر بودند و قرار بود دنبال آخرت باشند، یکی‌شان رییس کمیته و از مسئولین رده بالای ارگانهای انتظامی امنیتی شد و دومی هم در عرض چند سال یکی از کارخانه‏دارهای بزرگ شهر صنعتی البرز.

محسن را من از زندان قصر می‏شناختم. ما فدایی‏ها در بند ۲ و ۳ قصر تشکیلاتی درست کرده بودیم. تشکیلاتی که اکثر اعضای آن امروز دیگر نیستند. هیبت معینی، پرویز نصیر مسلم، مسرور فرهنگ، قاسم سید باقری، حمید اکرامی، حسن فرجودی، انوشیروان لطفی، علی دبیری فرد، فرهاد صدیقی، پرویز داودی، حسین الهیاری، ناصر حلیمی ... محسن در رابطه با من بود. ما از نظر خصوصیات فردی خیلی با هم فرق داشتیم. من آدمی بودم نسبتا خونسرد و ملایم و محسن آدمی بود جنگی. ولی هر دویمان در کوچه پس کوچه‌های جنوب شهر تهران بزرگ شده بودیم و تربیت خانوادگی‌مان به هم شبیه بود. پدران هر دوی ما اعتقاد داشتند، بچه را باید ول کرد تا خودش برود مشکلاتش را حل کند و اعتماد به نفس پیدا کند و راه و چاه زندگی را یاد یگیرد. وقت بازی فوتبال ما هر دو مثل بچگی‏هایمان آنچنان با حرارت روی هر توپی می‏رفتیم که انگار مسابقه تیم ملی است با این فرق که من خونسرد بودم و محسن عصبی و وقتی عصبانی می‏شد، مثل بچه‌های آن محلات فول می‏کرد و جر می‏زد.

من آن زمان با سازمان در رابطه بودم. خیلی زود از طریق خبرهایی که محسن از ملاقاتی می‏آورد فهمیدم که او هم به سازمان وصل است. شاید خودش هم نمیدانست. از آن پس، بدون این‏که بروی او بیاورم بعضی خبرها را خودم رد می‏کردم و برخی را به او می‌دادم تا او منتقل کند. تابستان ۵۳ بعد از اعتراض به ناسالم بودن غذا، ۶ نفر از ما، منجمله من و محسن را صدا زدند و بدون اینکه به دیگران بگویند ما را کجا می‏برند به زندان عادی فرستادند. آنروز، روز ملاقات بود و خانواده‌ها جلوی بند ما جمع بودند. ما را از حیاط زندان عبور داده و به زندان شماره ۴ قصر که به زندانیان غیر سیاسی اختصاص داشت فرستادند. در مسیر من دیدم یک دختر جوان سبزه‏روی چادر مشکی بسر، چند بار از روبروی ما آمد و از کنار ما رد شد. برایم عجبب بود که او چطور و از چه راهی در این فرصت کوتاه خودش را به جلوی ما می‌رساند و از آنطرف بدون اینکه کسی مشکوک شود می‏آید و از کنار ما رد می‏شود. معلوم بود که می‌خواهد ببیند ما را کجا می‏برند. وقتی به بند رسیدیم به محسن گفتم، دیدی این دختره ناکس چقدر زرنگ بود و این‏قدر آمد و رفت تا فهمید ما را کدام زندان بردند. محسن گفت او خواهرم زهره بود. همانجا فهمیدم پس او رابط دوم سازمان با زندان است. از اینکه نمی‌دانستم و زیاد به او توجه نکردم، دلخور شدم. مطمئن بودم که به احتمال زیاد قبل از آزاد شدنمان نام او را در روزنامه‌ها جزء کشته شده‏های یک درگیری مسلحانه خواهم خواند و دو سال بعد خواندم.

سال ۵۵ محکومیت من بپایان رسید و من را مثل بقیه زندانیان آزاد نکرده و به بندی که به بند ملی‏کش‌ها معروف بود فرستادند. این بند یک ساختمان دو طبقه در زندان اوین بود. مرا فرستادند طبقه دوم و آن‏جا متوجه شدم که از بدشانسی من همه آنهایی را که با من نزدیک بودند، فرستاده‌اند طبقه پایین (پرویز، فرخ، بهزاد، علی، اردشیر، کیان ...) و فقط من طبقه دومم. همزمان با اعدام بیژن جزنی و هم پرونده‏هایش ما فدایی‏های شناخته شده را به زندان اوین آورده بودند و دو سال بود که در بند فدایی‏ها بنظر من با بهترین آدمهای دنیا هم بند بودم و حالا هنگام ورود در این بند احساس تنهایی می‏کردم. توی اطاقها دنبال آشنا سر‏می‏کشیدم. اکثرا مرا بنام می‏شناختند ولی من آنها را نمی‏شناختم. ناگهان دیدم که یک نفر از پشت پرید روی گردنم. آنچنان که من با کله خوردم زمین و یک فندق بالای پیشانیم سبز شد. محسن بود. در آن چندماهی که من در آن بند بودم صبح تا شب با هم بودیم.

*

روز بیست و دوم بهمن من به دانشکده فنی رفته و کلید اطاقها را از مستخدمین که مرا می‏شناختند، گرفتم و به هر کس که می‏توانستم خبر دادم که مرکز تجمع بچه‏های سازمان دانشکده فنی است. تا شب چند صد نفری آنجا جمع شدند. محسن از اولین کسانی بود که خبردار شده و آمده بود. هیچ‏یک از رفقای اصلی رهبری خبردار نشده بودند. بعد از چند ساعتی کلنجار رفتن با خودم نیمه شب تصمیم گرفتم که تشکیل ستاد را اعلام کنم. اهمیت این تصمیم یعنی علنی کردن یک سازمان مخفی را می‏دانستم. متن کوتاهی نوشتم و به مریم و محسن دادم که به رادیو ببرند. آن‏شب سر هر چهارراه جوانها با اسلحه ایستاده و ماشین‏ها را کنترل می‏کردند و محسن بهترین آدمی بود که حریف همه آن‏ها می‏شد. دو ساعتی از رفتن آنها نگذشته بود که رادیو خبر تشکیل ستاد سازمان را در دانشکده فنی اعلام کرد. تا چند ساعت بعد همه آمدند به ستاد.

*

فروردین ۵۹ جنگ اول گنبد آغاز شد. ما نگران بودیم. با دفتر آیت‏الله طالقانی تماس گرفتیم و نگرانی خود را ابراز کرده و آمادگی خود را برای هر گونه همکاری در جهت برقراری آتش بس اعلام کردیم. چند ساعت بعد آقای طالقانی با دفتر سازمان تماس گرفته و با فرخ نگهدار صحبت کرد و مطرح کرد هیات دولت با ماموریت برقراری آتش بس عازم منطقه شده. شما فورا هیاتی برای همکاری با آنان به منطقه بفرستید. آنان از آمدن هیات شما جهت همکاری با آنان اطلاع دارند. بعد از پایان تلفن، من و فرخ برای انتخاب اعضای هیات اعزامی صحبت کردیم. اولین نفری که بفکر من رسید، محسن بود. یک آدم زبل که می‌توانست با کمیته‏ای‌ها طرف شود و با زبان خودشان با آنها حرف بزند. هیات ما نیم ساعت بعد حرکت کرد. قبل از حرکت، من به محسن گفتم به پدرش تلفن بزند و ببیند این هیات دولت چه کسانی و چه جور آدمهایی هستند. او گفت همه اعضای هیات را نمی‏شناسد ولی آقا (طالقانی) آنان را تایید کرده و خیالتان راحت باشد. او فقط ملیحی را می‏شناخت و گفت خیلی آدم سالم و شریفی است. هیات ما در گنبد به دو گروه تقسیم شد. امیر ممبینی و اشرف دهقانی و مستوره احمدزاده به منطقه ترکمن نشین رفتند و بعدا هم مهدی سامع جهت برقراری ارتباط به آنان پیوست و من و محسن این طرف جبهه کنار هیات دولت و میان کمیته‏ای‌ها ماندیم. چند روزی که هر خطا یا اتفاق کوچک می‏توانست به مرگ ما منجر شود. ماموریت ما با موفقیت کامل به انجام رسید و جنگ خاتمه یافت. محسن یکی از مناسب‏ترین افراد برای این ماموریت بود.

*

چند ماه قبل از سی خرداد برای آخرین بار محسن را دیدم. محسن با اقلیت رفته بود و من با اکثریت بودم. با ماشین از خیابان گیشا می‏گذشتم که او را دیدم کنار خیابان ایستاده. می‏دانستم که او در برخورد با مخالفین تندخوست ولی با وجود این توقف کردم و صدایش زدم. جلو آمد و گفت خیلی ازتون دلخورم. گفتم می‌دانم ولی بیا بالا. یک ساعتی با هم بودیم. او قراری داشت و باید می‌رفت. از همه چیز حرف زدیم بجز اقلیت و اکثریت. از او پرسیدم "چطوری؟" گفت "خیلی داغانم ولی نپرس واسه چی." می‌دانستم که این لحن معنایش مشکلات درون سازمانی‌ست و نه مشکلات بیرونی و اگر نمی‏گفت که علتش را نپرس هم من دلیلش را از او نمی‏پرسیدم.

*

روزی که پدرم به قتل رسید من در فرانکفورت روی یک پروژه کار می‏کردم (دویست کیلومتری محل اقامتم) شب ساعت یازده بود. جلوی تلویزیون نشسته بودم که تلفن زنگ زد. صبح زود باید می‏رفتم فرانکفورت و خیال نداشتم تلفن را بردارم. نگاه کردم. دیدم تلفن از ایران است. تعجب کردم. بوقت ایران ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. چه کسی ممکن است این وقت شب زنگ بزند. تلفن را برداشتم و برادرم خبر هولناک را بمن داد. همانجا روی مبل ولو شدم. مریم را بیدار نکرده و به او خبر ندادم. تا صبح همانجا نشستم و با خودم خلوت کردم. پدرم از نظر خصوصیت شخصی سرمشق و معلم من بود حوصله شنیدن پیام‌های تسلیت دوستانم را نداشتم. از فردایش بی‌ادبی کرده و هیچ یک از تلفن‏هایی که برای تسلیت می‌شد برنداشته و پاسخ ندادم. هر چند نمی‏توانستم منطق قاتلین را بفهمم ولی روشن بود که قتل ارتباطی با فعالیت‏های سیاسی من ندارد. به همین دلیل تصمیم گرفتم در اروپا مراسمی برگزار نکنم و پی ‏گیری این قتل را در چارچوب بقیه قتل‌هایی که به قتل‌های زنجیره‏ای معروف شد‏، انجام دهم. در آنروزها خیلی دلم می‏خواست حاجی اروپا بود و بدیدنش می‏رفتم. بجز اقوامم او تنها کسی بود که ارتباطش با این قتل نه بدلایل سیاسی یا رابطه با من بلکه بدلیل شناخت پدرم بود. پیامی نوشتم و همراه با شعری که از طریق دوستم کریم شام بیاتی بدستم رسیده بود، برای قرائت در مراسم شب هفت وی در ایران ارسال کردم. مراسمی که از نظر تعداد شرکت کننده یکی از بی نظیرترین مراسم از این نوع بود. می‏دانستم که حاجی هم میان جمعیت نشسته است و پیام مرا گوش می‏دهد.

*

بعد از انقلاب اکثر آشنایان پدرم ثروتمند شدند. روزی از پدرم پرسیدم، در این شلوغی بعد از انقلاب، اکثر آشنایانت در بازار پولهای هنگفتی بدست آوردند، چرا تو چیزی بدستت نرسید. پدرم پاسخ داد: "مهدی جان، من از شش سالگی در بازار شاگردی کرده‏ام و هرچی را بدست آورده‏ام سنار سنار روی هم گذاشته‏ام. این کارهایی که اینها می‏کنند کاسبی نیست. کلاه‏برداری است با توجیه‏های شرعی. آدم موقعی شاده که دلش خوش باشه. و من یاد گرفته‏ام که آدم برای اینکه دلش خوش باشه، باید دستش به بعضی کارها نره و انجام نده".

حاجی شانه‏چی هم از قماش آن معدود آدم‏هایی بود که معتقدند سعادت در درون آدم‏هاست و سعادتمند ترین آدم‏ها آنهایی هستند که در درونشان از آن‏چه می‏کنند سرافراز باشند

مهدی فتاپور
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
http://fatapour.blogspot.com


نظر کاربران:

احسان الله طبری ساروی فیلسوف و شاعر مظلوم ایران زمین چه زیبا می‌گوید:
تاریح چو بر باد رود رنج و سرورش
نازد به سزاوار به گردان غیورش
یک گرد که در معبد تاریخ فنا گشت
همپایه همی دان به هزار و به کرورش
..........
مهدی عزیز درود ،زیبا نوشته ای ، با صمیمیت خود در این خشک سال و قحط انسان نقب به دل ها
می زنی.
با نوشته ات زیستم و گریستم . نمی دانم برای که گریستم . شاید برای خودم ، شاید برای کودکم گریستم. شاید برای همه ی رنجدیدگان تاریخ که دردی مشترک دارند و انسان زیسته اند و در هر حالی حتی زیر شکنجه انسان می زیند گریستم.
نامم مست تلنگر است ، به دیگران می زنم و گاه آن ها به من می زنند. در لحظه ی تلنگر چنان پر از پرواز می شوم که دوباره آغاز می شوم . حال مرا کسی میداند که مرا می ماند. این ها گوشه هایی از تاریخ واقعی بشر است به هر بهانه ای بنویس تا بماند.
شاد و پیروز باشید
م. تلنگر