ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 31.03.2005, 19:03
دوران جنگ‌های زنجیره‌ای

شکوه محمودزاده
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
پنجشنبه ١١ فروردين ١٣٨٤

از واقعیت خاک برسر تا "خاک برسر واقعیت"
حافظ می‌گوید:
چوغنچه گرچه فروبستگیست کار جهان / توهمچو باد بهاری گره گشا می‌باش
و در جای دیگر می‌گوید:
بود آیا که در میکده‌ها بگشایند / گره از کار فروبسته ما بگشایند
در این دو شعر تفاوت عظیمی نهفته است، در اولی شاعر اگرچه از "فروبستگی کار جهان" شکایت دارد، اما به خود و به نوع بشر می‌گوید، که او "می‌تواند" مانند "باد بهاری گره‌گشا باشد" و براستی در این بیت، حافظ به آزادی اراده آدمی حتی در شرایط سخت باور دارد، اما در بیت دوم او، که گویی هیچ تاثیری بر جریان امور ندارد، خواستار آن می‌شود، که "در میکده‌ها بگشایند" تا مگر "گرهی از کار فروبسته" گشوده شود. در اینجا بشر و یا انسان زیر حکومت هیچ توانایی غیر از خواستن و آرزو کردن و رویا دیدن ندارد. مثل اروپایی معروفی می‌گوید: "برخی رویا می‌بینند و برخی به رویاها جامه عمل می‌پوشانند." در این دو بیت حافظ؛ که من آنها را از دو غزل کاملا متفاوت برگزیده‌ام، یکی موضوعش رویا دیدن است و دیگری جامه عمل پوشانیدن و به تحقق درآوردن رویا.
در اینجا هدف من از آوردن این دو بیت نه بررسی زیبایی‌شناسانه و هستی شناسانه پارادوکس‌های حافظ، بلکه بیان تناقض‌ها و پارادوکس‌های موجود در خاورمیانه است. از یکسو ملت‌های این منطقه؛ بویژه ما ایرانیان از نیروی تخیل گسترده و ژرفی برخوردار هستیم، که به ما اجازه می‌دهد، واقعیت را نه آنچنان که هست، بلکه همچنین آنچنان که باید باشد، بیندیشیم و دستگاه اندیشگی را اختراع کنیم و بدنبال آن تمدنی را بنیان گذاریم، که بگفته شکسپیر در نمایشنامه توفان: "ما از ماده‌ای هستیم، که رویاها از آن هستند" و همچنین نیرو و توان آن را داریم، که رویاها و خواسته‌هایمان را سرسختانه دنبال کنیم، از سوی دیگر اما مانند لاک پشت در برابر خطر جهان بیرونی سر به لاک خود فرومی‌بریم و یا مانند هگل در "درس‌های فلسفه تاریخ" می‌گوییم: "اگر واقعیت با سخنان من خوانایی ندارد، پس خاک بر سر واقعیت" . هگل در موقعیت استثنایی که آلمان در سده نوزدهم داشت، می‌توانست به خود اجازه بدهد، دستگاه فلسفی را بسازد، که قیاسی است و با واقعیات جهان بیرونی؛ یعنی جهان مبتنی بر زور و خشونت استعماری سده نوزدهم چندان خوانایی نداشته باشد.
ما انسان‌های خاورمیانه‌ای هم دهه‌هاست، که به برکت درآمدهای نفتی موقعیت استثنایی داریم، که با موقعیت هیچ کشور و منطقه‌ای در جهان همانند نیست. بنابراین ما هم "آزادی" این را داریم، که "رویا" ببینیم و بگوییم: "خاک بر سر واقعیت". اما این کار را تا جاودانه نمی‌توان ادامه داد و همانطور که واقعیت اقتصادی و سیاسی در سده نوزدهم به آلمان رسید، که مارکس فرآورده نخستین آن بود، دیر یا زود واقعیت سیاسی و اقتصادی و بویژه نظامی آمریکا، دیواری را که ما به دور خود کشیده‌ایم؛ که ضخیم‌تر از دیوار چین نیز نیست، درهم خواهد نوردید و ما آنگاه با رویا یا بی‌رویا وادار خواهیم گشت، بدان تسلیم شویم. بنابراین ما می‌بایستی راه جامه عمل پوشانیدن به رویاهای خویش را بیابیم، پیش از آنکه دیگران ما را با رویاهایمان نابود کنند.
آلمان سده نوزدهم بمانند مکان گرم و نرمی بود، که در آن اندیشمندان آلمانی بمثابه "روح در فضا شناور" ؛ اصطلاحی که هگل برای اندیشه و اندیشمندان آلمانی بکار می‌برد، می‌توانستند در آن شناور شوند و گوشه‌ای بنشینند و در باره جهان بیندیشند. دستاورد این مکان گرم و نرم و این "روح در فضا شناور" ایده‌آلیسم آلمانی بود، که تا به امروز بعنوان یکی از بزرگترین دبستان‌های فلسفی و اندیشگی تاریخ بشمار می‌رود و مانند آن را تنها می‌توان در یونان باستان یافت. پسماندگی اقتصادی و سیاسی آلمان در سده نوزدهم نسبت به انگلستان و فرانسه باعث گشت، که روح و اندیشه آلمانی فارغ از سنگینی درگیری‌های سیاسی و مستعمراتی بتواند سبکبال پرواز کند و هرآن به افق‌های تازه تری در عرصه اندیشه دست بیابد.
همین فراغت و سبکبالی را می‌توان در ایران و در خاورمیانه نفتخیز سراغ گرفت، که در نوشته‌های اندیشمندان معاصرش دغدغه‌ها و دلمشغولی‌های جانکاه روشنفکران سده نوزدهم و آغاز سده بیستم؛ که اوج آن را در هدایت می‌توان یافت، را ندارد، بلکه دغدغه‌ها و دلمشغولی‌های او از گونه و سنخ دیگری است. درآمدهای نفتی برای ما این امکان را بوجود آورده، که به خلسه‌های مذهبی و مابعدالطبیعی و فلسفی و انتزاعی و عرفانی و ادبی فرورویم و در رخوت و کرختی فردی و اجتماعی غوطه‌ور شویم؛ اما جهان دور و بر ما در حرکت است و پویایی چه خیرخواهانه و چه بدخواهانه سرمایه جهانی و روند جدید جهانی شدن از مرزهای ما نیز خواهد گذشت.
ترکیه همان میزان از درآمد نفتی ما را با کار خویش تولید می‌کند و ما آن را تنها از فروش نفت بدست می‌آوریم. می‌توان حدس زد، که ترکها چه اندازه کار می‌کنند تا به اندازه ما درآمد داشته باشند. اما ما این بخت را داریم، که از ذخایر نفتی برخوردار هستیم و بنابراین می‌بایستی دردهای زایمان مدرنیته در کشور ما کمتر بوده باشد، اما کاملا برعکس است. ترکیه اینک تداوم ساختاری و دولتی و حکومتی خود را در سراسر سده بیستم نگاه داشته است، اما کشور ما همواره دستخوش گسست‌ها و تنش‌ها و انقلاب‌ها بوده است، که از یکسو تداوم ساختارهای دولتی را به چالش می‌طلبد و از سوی دیگر ملت را همواره در هیجان و تنش و ناآرامی و ترس از آینده و آتیه فرومی برد.
در آغاز دهه هفتاد گفته می‌شد، که چهار کشور ایران و کره جنوبی و برزیل و ترکیه، کشورهای در حال توسعه و رو به پیشرفت هستند، اما از این چهار کشور تنها کره جنوبی توانسته است این راه را بپیماید و دیگران با شکست روبرو شده‌اند. کره‌ای‌ها مجبور بودند، اتوموبیل‌ها و دیگر کالاهای صادراتی خود را هر روز بهتر کنند، زیرا که می‌بایستی برای آنها در بازار جهانی خریدار بیابند. ما هرگز پیکان خود را بهتر نکردیم، زیرا هرگز ضرورت و نیاز آن را پیدا نکردیم. درآمدهای نفتی، که از سویی ایران و خاورمیانه را به مکان گرم و نرمی برای اندیشیدن و شعر سرودن و رویادیدن بدل کرده است، از سوی دیگر ما را به انسداد صنعتی و تولیدی و گسست در ورود به مدرنیته رهنمون کرده است.
از سوی دیگر موقعیت ابرقدرتی آمریکا نیز به این کشور اجازه می‌دهد، بگوید: "خاک برسر واقعیت" و بگونه‌ای اراده گرایانه بخواهد واقعیت را خود تعیین کند و بوجود بیاورد. تجربه سیاست آمریکا پس از ١١ سپتامبر در خاور میانه با جنگ‌های آمریکا در افغانستان و عراق و پشتیبانی این کشور از انقلاب‌های مخملی و نارنجی گرجستان و اوکراین و قرقیزستان بخوبی نشان می‌دهد، که آمریکا دیگر واقعیت‌های موجود در آسیای غربی را به آسانی نمی‌پذیرد و خواستار تغییر و دگرگونی آنست.
پرسش اینجاست، که آیا سیاست آمریکا در خاورمیانه گره گشایی از فروبستگی (انسداد) در این منطقه است یا این سیاست بازی با آتش در انبار باروت است؟ جامعه‌های خاورمیانه سال‌هاست، که در فروبستگی سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی زرفی بسر می‌برند. در این جامعه‌ها سنت‌های دیرین و دیرپا دیگر پاسخی برای مشکلات امروزین ندارند و ساختارهای خانوادگی و قبیله‌ای و اجتماعی کهن فروپاشیده‌اند، بدون آنکه بجای آنها سنت‌ها و ساختارهای جدید و مدرن بنشینند. گرفتگی (تصلب) سنتی و بنیادگرایی مذهبی شبه پاسخی و یا پاسخ دروغینی است، که برخی برای بحران‌های ژرف و همه جانبه موجود در این جامعه‌ها می‌دهند. ورود فرهنگ غربی و مدرن به این جامعه‌ها، مدت‌هاست که این جامعه‌ها را دستخوش دگرگونی‌ها و دگردیسی‌های ساختاری کرده و فرهنگ بومی مردم آن را به چالش طلبیده است.
دولت‌های خشن و سرکوبگر در این کشورها به جای اینکه بدنبال راه حل و راه چاره برای دردهای مزمن فرهنگی و اجتماعی این جامعه‌ها بربیایند، بدنبال سرکوب هر نیروی آزادیخواه داخلی هستند و در اینجاست، که لشکر خارجی و آنهم ارتش آمریکا می‌خواهد در ظاهر این فروبستگی را بگشاید و این جامعه‌ها را وارد سده بیست و یکم کند. همانگونه که مارکس ١٥٠ سال پیش در مانیفست خود نوشت؛ سرمایه جهانی به آسانی می‌تواند حتی از دیوار چین نیز بگذرد و امروزه این سرمایه جهانی پشتیبانی ارتش نیرومند آمریکا و سیاستگذاری نومحافظه‌کاران را نیز بهمراه دارد. پرسش اینجاست، که آیا سرمایه جهانی آمریکا می‌تواند از دیوار ضخیم و سخت بنیادگرایی اسلامی بگذرد و این جامعه‌ها را نیز به زیر چتر خود درآورد یا اینکه آمریکا از بنیادگرایی اسلامی و همچنین نیروی مقاومت مردم کشورهای شکست سختی خواهد خورد و یا اینکه وضعیت در خاورمیانه بصورت پات سیاسی درخواهد آمد، که فرازیافتن قدرت یا قدرت‌های دیگری را شدنی و عملی می‌کند؟
در جهان عرب می‌گویند: "قاهره می‌نویسد و بیروت چاپ می‌کند و بغداد می‌خواند" ، اما پرسش اینجاست، که سیاستمداران و روشنفکران عرب چه برنامه‌ای برای برون رفت از این بحران مزمن و ساختاری جوامع خویش دارند؟ آیا دمکراسی می‌تواند از درون خود این جامعه‌ها بجوشد یا اینکه دمکراسی در این کشورها دستکم به تلنگر خارجی و از بیرون نیاز دارد؟ واقعیت اینست که ما در جهان بسته‌ای زندگی نمی‌کنیم و تا جاودان هم برای ایجاد دگرگونی در جامعه‌های خویش فرصت نداریم.
موج و توفان عظیمی از غرب کره زمین براه افتاده است و این موج تمامی خاورمیانه و غرب آسیا را درهم خواهد نوردید و در پایان این موج و توفان واقعیت دیگری زاده خواهد شد، که با واقعیت کنونی این منطقه هیچ سنخیتی ندارد. برخی می‌کوشند جلو این موج و توفان را بگیرند و برخی دیگر با آن همراه می‌شوند، اما بهرروی در نفی واقعیت کهن و کنونی هیچ تردیدی نیست. منظور هگل نیز از پی ریختن دستگاه عظیم فلسفی‌اش، نفی دیالکتیکی واقعیت کهنه و مژده سربرآوردن واقعیت نوین است. به این عبارت و اعتبار:
"پس خاک بر سر واقعیت"
ادامه دارد