ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 20.09.2007, 20:40
خانه‌ی خوبان

شهریار مندنی‌پور
پاسخ دكتر « عباس ميلانى » به منتقدانش، متنى بسيار غم‌انگيز بود. غم‌انگيز نه از آن رو كه بار ديگر يكى از متفكران سرزمين ما مجبور شده است كه انديشه و نيرو و خون دلش را در كارى صرف كند كه ربطى به حوزه‌ى كارش ندارد ـ اگر كه سندى ديگر بر رنجبرى‌هاى كم‌مثال ايرانيان نيفزوده باشد ـ غم‌انگيز بود از اين رو كه كلام اين پاسخنامه مانند دفاعيه‌ى متهمى از پيش محكوم شده بود كه در دادگاهى از گونه‌ى محكمه‌هاى تفتيش عقايد مجبور شده است از خود، گذشته خود و مهمتر انديشه‌ى امروز خود دفاع كند. و اندوهناك است زيرا كه خطاب بخشى از اين متن به كسى بود كه خود رنج كشيده و محكومِ عقيده‌اش بوده ؛ در دل بسيارى از ايرانيان احترامى بسزا دارد و شجاعت جان و كلامش ستودنى است.

نيت من از اين نوشته دفاع از، يا تاييدِ پندار و گفتار و كردار آقايان ميلانى و « زرافشان » نيست. دريغ و سوگ‌آشامىِ شخصى است بر كلمات، فكر و نيرويى كه خواسته و ناخواسته، در تقابلى دشمن‌شادكن صرف و ضايع شده‌اند، و در آينده هم با كسانى ديگر خواهند شد. ضمن ارج نهادن بر متانت قلمى آقاى ميلانى در متن پاسخگويى، مى‌خواهم هم گفت كه كاش ما شاهدان اين ماجرا، بتوانيم حداقل از آن چه كه پيش آمده و صدها نمونه‌ى تاسف‌برانگيز ديگر هم دارد، درسى بگيريم ؛ و در برقرارى و رسم‌آفرينى ديالوگ و حتا جدل انديشگانى همت بيشترى كنيم. تا شايدا زمانه‌اى برسد كه اين گونه بحث‌ها و محاكاتِ ميان دو روش شناخت ؛ جان طرفين را نفرسايد، بلكه نيرو و نشاط بيشترى آزاد كند بر آن چه كه ما ايرانيان بيش از هر چيز به آن نياز داريم : روشنايى انديشه و انديشه‌ى روشنايى.

و اين را هم بايدم گفت كه اصلن و ابدن، نوشته‌ى آقاى زرافشان و پاسخ آقاى ميلانى را در زمره‌ى آن گونه جدال‌هاى به ظاهر قلمى نمى‌دانم كه جز فحاشى، تهمت و ويرانگرى و بلكه برآوردن آداب حقارت، قصد و توان ديگرى ندارند. طى ساليان گذشته، ما ايرانيان با زنگىِ اين گونه قلم‌ها در نشريات ايرانى و بعضى سايت‌ها به خوبى آشنا شده‌ايم، و حتا اگر بعضى از ما، اين گونه نوشته‌ها را با لذتِ از پياده شدن يك ايرانى ديگر خوانده‌ايم، اما از آن رو كه به درستى اين گونه خلق و خوى ايرانى را مى‌شناسيم، اگر بر كدرى‌هاى روحمان افزوده نشده باشد، جدى‌شان هم نگرفته‌ايم.

***

آشنايى من با آقاى زرافشان، بيشتر برمى‌گردد به زمانى كه وى وكالت خانواده‌ى كشته-شدگان قلم ايران را پذيرفت و شجاعانه از حق و خون آن انديشمندان دفاع كرد، خود به محاكمه كشيده شد و با مقاومتى تحسين‌برانگيز دوران زندان را به سرآورد. براى من شناختن وكيلى كه به جاى پيروى از بعضى همكارانش در رونق‌بازار حرفه‌ى وكالت و كسب منال و مال، جان و عمر را در كانون بلاخيز نويسندگان ايران بر دست گرفته، بسيار زيبا و دلنشين بود : بازسازى اميد‌هاى بربادرفته به انسانِ آدميزادگى بود... هم از اين رو، به عنوان يك نويسنده‌ى كوچك، كوچكترين خبرى از اين وكيل شجاعمان را پى‌ مى‌گرفتم و اگر مانند بسيارى از همكارانم، در پاى بسيار از بيانيه‌ها و اعتراض‌ها جاى نام و امضايم خالى بود، اما بى‌هيچ ترديدى، وقتى كه در جريان قرار گرفتم، امضايم پاى بيانيه‌ى دفاع از و اعتراض به اسارت آقاى زرافشان، كنار آن معدود امضاها نشست، تا حالا بتوانم به آن افتخار كنم.

احترام منِ نوعى به آقاى زرافشان تنها به خاطر تهور ايشان نيست، بلكه به مقالات و سخن ايشان هم بازمى‌گردد. در زمانى كه در ايران به بهانه‌ى نفى نقش قهرمان در تاريخ، به بهانه‌ى مدرنيسم و پست مدرنيسم ـ با روايت‌ها مغلوط و خودساخته ـ به بهانه‌ى پرهيز از تعصب كورانه كور و حتا به بهانه‌ى گريز از اخلاقيات سنتى ؛ نداشتن هر گونه اصل انسانى، انكار منفعت‌طلبانه‌ى هر گونه پرستيژ و تشخص و كلبى مسلكى تبليغ مى‌شود و رواج داده مى‌شود، و در دورانى كه از ميان ما ايرانيان، هر روز تعداد بيشترى در مزرعه‌ى سيب‌زمينى كاران بازكاشته مى‌شويم، تا بى‌هيچ دغدغه‌اى، مرگامرگِ جوشيدن سر سگ در ديگى كه براى من نمى‌جوشد را سرايت دهيم، حضور و تلاش افرادى مانند آقاى زرافشان، اعلام اين واقعيت است كه اگر انسان امروزين نبايد منتظر قهرمان ناجى باشد، اما هر انسانى مى‌تواند قهرمان زندگى خود باشد و سر افرازِ تاريخِ زندگى شخصى‌اش. دمِ گرم و طپشان قلب كسانى چون آقاى زرافشان، غنيمت است براى زندگانى ايرانى، در زمانه‌اى كه ما ايرانيان اگرچه دير اما اندك اندك چشممان باز مى‌شود به اين واقعيت كه اسطوره‌سازى از آدميزادگان و پيروى كوركورانه از اسطوره‌ها و ايدئولوژى‌هاى خودپرداخته‌ى بى‌افق چه عواقبى دارد ؛ و ارزشمند است در اين روزگارى كه ما ايرانيان، اگرچه كند، اما سرانجام داريم مى‌فهميم كه اصلاح و اصلاحات امور سرزمينمان را چاره‌اى نيست مگر با اصلاحِ همزمان شخصيت‌مان، چنان كه اگر در زندگى شخصى‌مان آزادگى، شفافيت و مداراى حقيقت‌جويى نداشته باشيم، اگر در زندگى شخصى‌مان مسئوليت كوتاهى‌ها، كم‌دانى‌ها، و كلبى‌مسلكى‌ها را نپذيريم، محال است در حوزه‌ى اجتماعى ـ ملى صاحب حقوق فردى‌مان، كرامت، آزادى و حتا رفاه باشيم...

به خاطر اين دلايل و ارزش‌هاست كه دريغ مى‌خورم كه كاش آقاى زرافشان ـ آن چنان كه به واسطه‌ى تخصصشان بهتر از بسيارى از ما مى‌دانند ـ به جاى آن كيفرخواست عصبى و شتابزده‌ى دادستان‌وار، بخشى از سخن يا انديشه‌ى آقاى ميلانى ـ كه مسلمن قابل نقد است ـ را انتخاب مى‌كردند و در نقد آن يا حتا انكارش، دلايل و اسنادى معتبر و محكمه‌پسند عرضه مى‌داشتند، و مدلى قابل پيروى برمى‌ساختند از برخورد انديشه‌ها كه نه، كه ديالوگ انتقادى انديشه‌ها.

اما آشنايى من با آقاى عباس ميلانى برمى‌گردد به سال‌هاى نخست بعد از انقلاب در دانشكده‌ى « حقوق و علوم سياسى ». پيش از اين، جوانك دانش‌آموزى كه من بودم با آرزوهاى بزرگ براى نويسنده شدن، وقتى كه همكلاسى‌هايم در يكى از بهترين دبيرستان‌هاى ايران، مرفه و خوب آموزش ديده، مردد بودند كه رشته‌هاى عاقبت به خير پزشكى را انتخاب كنند يا مهندسى، پيش خودم فكر كرده بودم كه خودم كه ادبيات را دارم مى‌خوانم، پس براى نويسنده شدن، بهتر است كه رشته‌ى علوم سياسى را انتخاب كنم، تا با شناخت سياسى تاريخى، بلكه تبديل نشوم به يك نويسنده‌ى الكى خوش برج عاج نشين. ولى در همان ترم اول سال ۱۳۵۴ در دانشكده‌ى حقوق و علوم سياسى فهميدم كه اشتباه كرده‌ام. براى من ساده‌دل كه تصورم اين بود كه در دانشكده بحث‌ها و تحليل‌هاى روز و نو و داغ جريان دارد، و دانش و بينش نو به دانشجويان تدريس مى‌شود، در همان نخستين واحدها، روبرو شدن با استادى پير كه جزوه‌ى سى سال پيش خود را پيش رو مى‌گشود و از روى آن مى‌خواند و براى امتحان هم حفظ كردن آن را توقع داشت، بسيار نااميد كننده بود. نااميد كننده بود كه موضوع آن شش واحد اجبارى « سياست و حكومت در امپراطورى عثمانى » بود. بيشتر واحدهاى درسى آن زمان دانشكده‌ى حقوق و علوم سياسى، چنين خنثا، خاك‌ و نا گرفته بود، يعنى تدريس مدرسه‌اى جزوه‌ها و كتاب‌هايى بيات شده، و اگر هم گاه واحدى يافت مى‌شد كه مى‌بايدش به جهان معاصر پرداخت، و منابعى نو هم براى آن وجود داشت، به خاطر جو سانسور و سكوت، تبديل مى‌شد به همان كلاس‌هاى كسل و بى‌خون. در همين زمان‌ها، گاه البته كسانى چون « حميد عنايت » را هم مى‌ديدم كه از قرار بدون اجازه‌ى تدريس، خموش و خميده شانه، از همان پله‌هايى بالا مى‌رود كه بر آن‌ها ساليان قبل به سوى شاه شليك شده بود، نزديك به مكانى كه خون شانزده آذرى دانشجو قرمزش كرده بود. در همين فضاها و زمان‌ها بود كه غيورترين و بلكه خوش‌فكرترين دانشجويان ايرانى، به خانه‌هاى تيمى، و خانه‌هاى تيمى ايدئولوژيك پا مى‌گذاشتند و به مسلخ رانده مى‌شدند. در همين زمان‌ها بود كه اگر گهگاهى دختركى از سر شور زندگى قه‌قاهى سر مى‌داد در تريا يا راهروهاى هميشه نيمه‌تاريك، عبوس و غمگين دانشكده‌ى حقوق و علوم سياسى، دانشجويان سياسى، چه چپ و چه مذهبى، با پرتاب قند به سويش، وقاحتش را ادب مى‌كردند. آن قندها بعدها تبديل شد به هزاران سنگ به سوى بسيارى از همان دانشجويان در خيابان‌هاى زيباى دانشگاه تهران...

و سالى چند اين گونه گذشت تا انقلاب، به دانشگاه آزادى آورد. استادان جديدى از راه رسيدند و دانشكده‌ى حقوق و علوم سياسى، كم كم داشت تبديل مى‌شد به آن چه كه بايد باشد. و يكى از آن استادان كه تشنگى دانشجويان به دانش جديد و در ضمن شور احساساتى سياسى آن‌ها را هم درك مى‌كرد، آقاى عباس ميلانى بود. كلاس‌هاى او جزو شلوغ‌ترين‌ها بود. بسيارى از دانشجويان، از دانشكده‌هاى ديگر آزادانه در اين كلاس‌ها شركت مى‌كردند و بحث‌هاى آزاد و داغى هم دامن زده مى‌شد. اما به نظرم حسن آن كلاس‌ها فقط در اين نبود كه ما را با تئورى‌هاى جديد سياسى، و مثلن « چپ نو » آشنا مى‌كردند، و كليشه‌هاى به اصطلاح آكادميك بازمانده از روزگار رضا شاهى دانشكده را مى‌شكستند، بلكه امتياز اصلى آن كلاس‌ها در اين بود كه سعى مى‌كرد دانشجويان را با شك علمى، با پرهيز از كورانه‌كورى‌هاى تعصب در حوزه‌هاى شناخت و بررسى علمى، با تلاش براى استقلال نقادانه‌ى انديشه، و حتا به نظرم با تشويش اگزيستانسياليستى نداشتن پرچم ايدئولوژيك آشنا كند. به عبارت ديگر، خصوصيت آن كلاس‌ها در اين بود كه تلاش مى‌كرد تفكر استبدادى يا شيوه‌ى تفكر و داورى استالينى را افشا كند. بعيد مى‌دانم از خيل دانشجويان مشتاق آن زمان افراد زيادى جان كلام ميلانى را گرفته باشند، چرا كه آن زمان همه، حتا دانشجويان ظاهرن غير سياسى‌، خواسته و ناخواسته، تحت تاثير شور و احساسات تند انقلاب، دنبال پرچمى مى‌گشتند كه در سايه روشن آن سينه بزنند، در پناه اطمينان خاطر و حس امنيت آن، به آسانى قضاوت كنند، محكوم كنند، ستايش كنند، ويران كنند و بسازند.

اما انگار كه بهترين افراد نسل شوربخت من بايدش تاوان آن چه كه از نسل پيشينش به ارث برده بود، بس تلخ‌تر پس‌مى‌داد، وگرنه سخن‌هايى از آن گونه كه اشاره كردم بود، و گوش شنوايى نبود. همه دنبال « يقينِ يافته » و قطعيت و قاطعيت بودند، كه آدميزاده را از رنجِ ترديد و ترديدِ دردناك انتخاب همراه با مسئوليت شخصى مى‌رهاند، آرامشش مى‌دهد كه براى هميشه برحق است و خاطرجمعى‌اش مى‌دهد كه ديگران، بزرگتران، عاقلتران به جايش انديشيده‌اند، بهترين را يافته‌اند، و حالا ارمغانش مى‌دهند. پس او برحق است و همه حقيقت نزد اوست و ديگران ناحق و در ضلال گمراهى. انگار يعنى همان شيوه‌اى كه در همه اعصار ايرانى، همواره خودى و ناخودى‌ها را برساخته و يا بازتوليد كرده. يعنى انگار همان پندار و گفتارى كه باعث شده انديشه‌ى مدارا و جان دادن براى حمايت از سخن مخالف، يعنى شالوده‌هاى دموكراسى و رعايت حقوق بشرى ديگران در ايران اين همه به تعويق بيفتد و حتا برخى از روشنفكران و هنرمندان ما، اگر در حرف نه، اما در عمل، مستبدترين رفتارها از خود نشان دهند.

كاش آن زمان اين شك در دل آن همه جوان برومند نازنين ايجاد مى‌شد كه چرا و چرا در زبان فارسى و در سرزمين ما ايران اين همه صفت‌هاى عالى به جاى صفت‌هاى نسبى، اين همه « ترين » و « ترين » به جاى « تر » رواج دارد و روز به روز هم بر شيوعش افزوده مى‌شود. آيا از همين يقين‌هاى ابدى نيست كه همه خود را داناترين، صالح‌ترين، بهترين، انقلابى-ترين، صادق‌ترين، برحق‌ترين، هنرمندترين، مبارزترين و... و... مى‌شناسند، و طرف مقابل را گمراه‌ترين، خائن‌ترين، نادان‌ترين و... و...

و كاش آن زمان، در كنار آن همه شور وشوق احساسى در قلب پرخون جوانان انقلابى، اين سوال هم جرقه‌اى مى‌زد كه : چرا و چرا در نطق‌هاى ايرانى، در خطابه‌هاى ايرانى، در متن‌هاى ايرانى، و در داورى‌هاى ايرانى، كلماتى چون شايد، انگار، بلكه، اگر، لابد، اين همه نادرند و چرا و چرا در سخنان ايرانى، اين همه اندك گفته مى‌شود : به نظر من...، به گمان من...، فكر مى‌كنم كه... اين طور مى‌فهمم كه... تا آنجا كه مى‌دانم... به نظر مى‌آيد كه...، فرضم بر اين است كه... اين طور كه ديده مى‌شود...، اين طور كه نشان داده مى‌شود... و برعكس بسيار شنيده و خوانده مى‌شود كه : يقين دارم...ايمان دارم... مطمئنم... همه مى‌دانند كه... صد در صد چنين است و غير از اين نيست...

آن زمان‌ها بسيارى از ما دانشجويان، معناى آشكار ـ و براى ما پنهان ـ اثرى ادبى مانند « دشمن مردم » را با اين كه ترجمه‌اش دم دستمان بود درك نمى‌كرديم يا نمى‌خواستيم كه تنهايى فرد برحق در برابر توده‌اى از مردم را درك كنيم. حتا منى كه به خاطر كار نويسندگى، با « زاويه ديد » و تغيير برداشت از واقعيت با تغيير زاويه ديدِ روايت آشنا بودم، حتا منى كه به خود آموزانده بودم كه يك نويسنده بايد به هنر خود متعهد باشد تا هر ايدئولوژى، از اين احساسات و حتا از احساس شرم در برابر فداكارى‌ها و دلاورى‌هاى مبارزان راه آزادى برى نبودم. و با اين كه فكر مى‌كردم ديگر از ادبيات به اصطلاح متعهد، بخصوص نوع رئاليستى سوسياليستى آن عبور كرده‌ام، اما دنبال راه سومى بودم كه نه هنر را در قفس ايدئولوژى اسير كند و نه از هنرمند يك چوخ-بختيارِ الكى خوش كافه نشين بسازد. اين طورها بود كه در مخالفت دانشجويى با استاد (مخالفت پسران پدران) وقتى كه دكتر ميلادى نظرم را درباره‌ى « هوشنگ گلشيرى » پرسيد، پراندم كه:
ـ دوستش ندارم، چون سياسى نيست.
و شنيدم كه اتفاقن خيلى هم سياسى است.

و بايد با اين نگاه « نماز خانه‌ى كوچك من » را مى‌خواندم، كليشه‌هاى نويسنده‌ى سياسى را در ذهنم مى‌شكستم، تا دلالت‌هاى سياسى و از اين مهمتر، افشاگرى ساختار عتيق انديشه‌ى استبدادزده‌ى ايرانى را در داستان‌هاى « معصوم »ها در مى‌يافتم. و به چشم مى‌ديدم كه يك اثر سياسى، در عوض اين كه معروض زمانه باشد، مى‌تواند اما همچنان هنرى و انسانى هم باشد و پايدار بماند. همان داستان‌هايى كه دلم مى‌خواهد باز خوانى‌شان را به آقاى زرافشان توصيه كنم.
و عجيب است كه گلشيرى هم متهم بوده است كه جوانان را به سوى ادبيات تخديرگر و كافه -نشين هدايت مى‌كرده و بلكه هل مى‌داده...

در آن سال‌ها دو كتاب از آقاى ميلانى در ايران چاپ شد. « مالرو و جهان بينى تراژيك » و ترجمه‌ى « مرشد و مارگريتا »... دركتاب كم حجم اول، كه متاسفانه قدرش به اندازه‌ى مرشد و مارگريتا شناخته نشد، من دانشجوى علوم سياسى براى نخستين بار با مفهوم‌ها و تفاوت‌هاى جهان بينى اسطوره‌اى و جهان‌بينى تراژيك آشنا شدم، كه يارى‌ام مى‌كرد در خود و در جامعه‌ى ايرانى‌مان ببينم خصوصيات تفكر اسطوره‌اى را : ريشه‌هايش، توليد مثلش، خود بازآفرينى‌اش و حتا نقاب‌زدنش تحت انديشه‌ى علمى و هنرى...

و براى نسل من، براى عاشقان ادبيات، آشنايى با مرشد و مارگريتا، وه كه چه زيبا بود. پس از خواندن ده‌ها رمان سوسياليستى متوسط و بد كه پس از انقلاب ترجمه يا آزاد شده بودند، نظير « گذر از رنج‌ها »، « چاپايف »، « برف سرخ »، بلكه « چگونه فولاد آبديده شد »، حتا رمان « چه بايد كرد » « چرنيشفسكى» ( كه صد صفحه‌ى اولش شاهكار است و بعد به ورطه‌ى اندرزهاى غير هنرى ـ اجتماعى سوسياليستى مى‌افتد تا عشق را هم فورمول‌بندى كند ) ؛ خواندن صحنه‌اى كه عزازيل و مريدانش، باشگاه باشكوه نويسندگان قلم فروخته‌ى دولتى حكومت استالينى را به آتش مى‌كشد، بسيار لذت‌بخش بود و هنوز هم هست. (۱)

بارى، آن طورها، با ديالوگ‌هاى بيشتر و با ديدن گه‌گاهى آقاى ميلانى در جلسات ادبى پنجشنبه‌هاى تهران، با نگاهِ تيز و ريزبين او به ادبيات و مهمتر تلاش او براى به دست دادن نقدى سيستماتيك را هم شاهد مى‌شدم. يعنى نقدى ـ نه ديمى ـ كه مجهز به دستگاه (تئورى) انديشگانى و مجهز به روش شناخت. همان نقدى كه در ايران، نمونه‌هايش كم يافت مى‌شود، و ادبيات ايران به شدت محتاج آن است. نقدى كه البته مانند خواجه‌ى حرمسرا نيست، و دقيقن خلاقيت دارد، و نه روبرو كه در كنار نويسنده و شاعر قرار مى‌گيرد و بزرگش مى‌خواهد.

و همه‌ى اين‌ها بود و بود، تا روزى كه ديگر آقاى ميلانى از دانشگاه تهران پاكسازى شد، و زمانى كه ناچار از ايران رفت. رفت تا زمانى كه نامش با كتاب « معماى هويدا » بازگشت... واكنشى كه برخى از روشنفكران و منتقدان ايرانى به اين كتاب نشان داده‌اند، همان گردنه‌ى صعب‌العبورى را به ما نشان مى‌دهد كه پرسشِ « چرا تفكر دموكراسى و فرآيند آن در ايران عقب مانده است ؟ ».

درست يا غلط، سفيد يا سياه، و نه آنچنان كه بايد ديد : خاكسترى ؛ متن اين كتاب، انبوهه‌ى منابع و تحقيقات طولانى و دقيقى را كه براى آن انجام شده نشان مى‌دهد، يعنى همان تلاشى كه در حوزه‌ى تاريخ‌نويسى بيمار و سانسورزده‌ى ايرانى كمياب است. يعنى تلاشى قابل توجه در تاريخ‌نگارى ايرانى كه معمولن به راحتىِ تعويض اسم خيابان‌ها، واقعيت‌هاى آن عوض مى‌شود، انكار مى‌شود و ابداع مى‌شود. نكته اين جاست كه در كنار معدود تاريخ‌نويسان واقعى ايرانى، محققى پيدا شده كه بر خلاف رسم تاريخ‌نويسى شفاهى، و برخلاف عادت رايج تاريخ‌نگارىِ بى‌سند و بى‌منبع، به خودش زحمت داده تا يكى زندگى-نامه از شخصى بنويسد، كه زندگى و عاقبتش هم به عنوان يك سياستمدار و هم به عنوان يك روشنفكر ـ به معناى ديكشنرى‌وار آن ـ نكته‌هاى بسيار مهمى را براى پرسش‌هاى روشنگرانه و روشنفكرى ما آشكار مى‌كند. نقدهايى كه بر اين اثر نوشته شده‌اند، به جز معدودى كه روش و سيستم علمى نقد داشتند و مجهز به سند و مدرك و تحقيق بودند، داستان پر آب چشمِ قضاوتِ سليقه‌اى و منفعتى، تهمت‌زدن غيرمسئولانه و كينه‌كشانه، فروكشيدن و پى‌زدنِ ايرانى‌وار يك ايرانى كه چند پله فرازتر رفته را تكرار كرده‌اند. حالِ حكايت آن استاد آمريكايى است، كه ديگى كه خرچنگ‌ها در آن زنده زنده جوشانده مى‌شدند تا خوراك مشتريان شوند، به دانشجوى ايرانى‌اش نشان داد كه : آيا شباهتى بين اين خرچنگ‌ها و خود ايرانى‌‌ات مى‌بينى؟ و چون دانشجويش، جوابى نيافته بود، جوابش داده بود كه : خوب نگاه كن ! فاصله‌ى سطح آب جوشان تا لبه‌ى ديگ خيلى كم است، اما آشپز با خيال راحت از اين كه هيچ كدام از خرچنگ‌ها با آن بازوهاى نيرومندشان نمى‌تواند خودش را از آن جهنم نجات دهد، پى كار خود رفته. خوب نگاه كن ! همين كه يكى از آن‌ها چنگالى مى‌اندازد به لبه‌ى ديگ و تلاش مى‌كند خودش را بالا بكشاند، بلافاصله ديگران به او چنگ مى‌اندازند، سعى مى‌كنند خودشان را از او بالا بكشانند و همه باز در ديگ جوشان سقوط مى‌كنند.

كتاب معماى هويدا از بسيار از جهات بايد نقد مى‌شد و بشود. نقد و نه داورى كه قضاوت بر هر اثرى، مانند قضاوت بر هر انسانى، پس از استماع و تفكر بر سخن مدافعان و مخالفان (وكيل مدافع و دادستان) ميسر است. اما اين كتاب دلالت غير مستقيم مهمى انگار دارد كه كمتر به آن توجه شده و آن اشارت به شتابزدگى و بى‌تعهدى در قضاوت ايرانى است. ما هنوز بايد به ياد داشته باشيم كه پس از پيروزى انقلاب حكم دادگاه‌هاى شخصى ما ايرانيان، به طور كلى بر اعدام هويدا قرار گرفته بود، مگر اندك كسانى كه براى او محاكمه‌اى صبورانه كه افشاگر تاريكى‌هاى تاريخ ايران هم باشد طلب مى‌كردند و البته صدايشان در «خشم و هياهو» ى فريادهاى « مرگ بر... » و « مرگ بر... » گم شد. اما من روشنفكرانى را هم ديده‌ام كه تحت تاثير خواندن كتاب معماى هويدا، شروع كردند از او نه يك انسان، بلكه انسانى فرشته‌خو بسازند و تبليغ كنند. درد همين جاست. نه به آن جرثومه‌ى فساد و رذالت ساختن و نه به اين قهرمان پرداختن. به نظر من اين كابوس ايرانى گام برداشتن مدام بر لبه‌هاى بام، تقصير معماى هويدا نيست و بر گردن معماى بسيارى از ما ايرانيان است كه از به تعويق انداختن داورى هراس داريم. به راحتى و بى‌دغدغه، بدون هيچ شكى و بى‌سندى بر مصطبه‌ى قضا مى‌نشينيم و حكم صادر مى‌كنيم و اجراى حكم را دستور صادر مى‌كنيم. همين جاست كه به خوبى مى‌توان جاى خالى تاثير ادبيات نو بر شخصيت ايرانى، و همچنين، كدرى‌ها و تاريكى‌هاى كمبود آشنايى با ادبيات نو را در شخصيت كلى ايرانى ـ و نى غلطم در برخى از روشنفكران سياسى‌مان ـ ديد و ضررهاى آن را هم برشمرد. اولين درسى كه ادبيات نو به خواننده‌اش مى‌آموزاند اين است كه هيچ كس، بخصوص نويسنده‌ى رمان و داستان « داناى كل » نيست، و اگر از زاويه ديد هركدام از شخصيت‌هاى درگير در ماجراى داستان، داستان را بنويسيم و بخوانيم، واقعيت، گناه يا بيگناهى، حتا خوبى‌ها و بدى‌ها ديگرگون مى‌نمايند... و حضور ادبيات در خون و ذهن ما به ما مى‌آموزاند كه جهان را با جهان‌بينى اسطوره‌اى سياه و سفيد، انسان را با روش شناخت اسطوره‌اى شيطان مطلق يا فرشته‌سان نبينيم، كه هر چه هست، احتمالات كردارى و رفتارى انسانى است در زمين واقعيت، كه بر حسب جاى‌ـ گاه (مكان و زمان) بالفعل مى‌شوند، و در اين دنياى به طور كلى خاكسترى ؛ البته بله، سياهى بعضى بيشتر است و سفيدى برخى بيشتر.

سواى بقيه‌ى تاليفات دكتر ميلانى، كنار هم قرار گرفتن سه كتابِ مالرو و جهان‌بينى تراژيك، معماى هويدا و ترجمه‌ى مرشد و مارگريتا مجموعه‌اى نادر را تشكيل مى‌دهد كه ضمن برنمايى يك انديشه‌ى مغاير با جهان‌بينى اسطوره‌اى، فصل مشترك جالبى را هم نشان مى‌دهد و آن همانا حضور و سايه‌ى ادبيات است. (۲) نشانگر قدر و قدرت ادبيات است، يعنى همان چيزى كه در سرزمين ما با همه افتخارات ادبى‌اش، نه آن چنان كه بايد قدر دارد و نه قدرت. زمانى شاهان و حاكمان آن را در ازاى صله و جيره فقط براى مداحى و مجيزگويى مى‌خواستند، زمانى ايدئولوژى‌ها آن را در خدمت چشم و گوش بسته‌ى خود مى‌طلبيدند تا فقط وسيله‌اى باشد براى اشاعه‌ى آن‌ها ؛ تا احساسات را تهييج كند، تبليغ كند، سمپات و عضو حزب و يا مومن به بار آورد. و امروزه روز هم كه ادبيات خسته، بلاكشيده و تحقير شده‌ى ايران مانند گوشت قربانى از چنكگى آويخته مانده و سانسور دم به دم تكه‌ها وشقه‌هايش را خيراتِ رودررويى‌هاى سياسى مى‌كند.

با اين‌هايى كه نوشتم، اينك گمانم دستمايه‌هايى دارم تا يكى نكته‌ى مهم در متن آقاى زرافشان را به بحث بكشانم :

آقاى زرافشان در نوشته‌ى خود نظرها و داورى‌هايى درباره‌ى ادبيات ايران عرضه كرده‌اند كه فقط بخشى از ادبيات ما را شامل مى‌شود. ايشان از ميان نويسندگان ادبيات معاصر ايران نمونه‌هايى را مثال آورده‌اند كه اتفاقن بحث بر سر آن‌ها يكى از ضرورى‌ترين مسايل ادبيات ماست. و شايد حسن متن آقاى زرافشان هم همين باشد كه پنجره‌اى گشوده است بر موضوعى كه بعضى ترجيح مى‌دهند خير و شر آن را ناديده بگيرند، و برخى، از هراس از واكنش تند طرفداران آن نويسندگان، جرئت نزديك شدن به آن را ندارند. نسل من نام‌ نويسندگان و شاعرانى به اصطلاح سياسى از قبل از انقلاب را به خاطر دارد كه با همه شهرت و ستايشگرانى كه در آن دوران داشتند، اينك هم نامشان به تاريخ ادبيات ايران سپرده شده وهم آثارشان به فراموشخانه‌ى زمان. بسيارى از اين افراد شخصيت‌هاى ارزشمند و قابل‌ احترامى داشته‌اند و شجاعت و صراحت قلمشان مايه‌ى تحسين. اما همچنان كه فرشته‌ى عدالت چشم بسته ترازوى داورى بردست دارد، ادبيات هم، بر مسند نقد برزمانى‌اش، چشم برمى‌بندد بر همه ارزش‌ها و حتا ضد ارزش‌هاى غيرادبى كه نويسنده و شاعر دارد و فقط ارزش‌هاى ادبى اثر او را به رخ زمان مى‌كشد. هرچقدر كه اين گونه ارزش‌هاى كمتر باشند، به تعبير « نيما » غربال آن كه از عقب كاروان مى‌آيد بى‌رحم‌تر سوا مى‌كند. از اين سواكردن است كه نيما همچنان ماندگار است و سال به سال ارزش شعرهايش بيشتر شناخته مى‌شود و شاعر سياسى و ستمديده‌اى مثل « لاهوتى » در صفحات تاريخ ادبيات ايران جا مانده و ديگر شعرهايش خواننده ندارند ؛ يا « هدايت » همچنان به شدت خوانده مى‌شود اما رمان‌هاى نويسنده‌ى شجاعى مانند « محمد مسعود » كه تازه ايدئولوژيك هم نمى‌نوشت، امروزه ضعيف به نظر مى‌رسند و معمولن در بررسى تاريخ ادبيات ايران خوانده مى‌شوند.

اين جاست كه نقد علمى و خلاق ايرانى بايد به بحث بنشيند كه آيا مثلن شخصيت قابل احترامى مانند « صمد بهرنگى » كه همگان دوستش داريم، واقعن نويسنده‌ى خوبى بوده است ؟ آيا ستايش‌هاى بيشتر احساساتى بر آثارش، واقعن از ارزش ادبى آن‌ها برمى‌آيند يا تحت تاثير زندگى قهرمانانه و شايعه‌ى مرگش قرار دارند ؟ آيا شعرهاى شخصيتى محترم چون « خسرو گلسرخى » واقعن شعرند و يا شعار؟

« شاملو » شعرى زيبا دارد به نام « نازلى سخن نگفت ». پيش از انقلاب، كمتر دانشجويى، روشنفكرى و خواننده‌ى ادبيات بود كه با اين شعر آشنا نبوده باشد، و تقريبن همگان هم مى‌دانستند كه اين شعر براىِ و به نام « وارطان » سروده شده، تا اسطوره‌ى مقاومت او را زير شكنجه ابدى كند. پس از انقلاب، وقتى كه دستگاه سانسور زمين خورد، اين شعر با نام « وارطان سخن نگفت » تجديد چاپ شد. اما به نظرم با تغيير همين يك كلمه، شعر بخشى از گستردگى و شمولش را از دست داد و تبديل شد به يك شعر خوب سياسى. تا وقتى نازلى فقط وارطان نبود، براى هر خواننده‌ى آگاه، نازلى هم وارطان بود و هم وارطان‌هاى ديگر، با مرام و عقيده‌هايى ديگر، و هم خيلى چيزهاى ديگرگون. نازلى مثال دموكراسى بود، كه به مخاطبش اجازه مى‌داد انتخاب كند. نازلى مى‌توانست هم يك شعر سياسىِ تهييج كننده باشد و هم يك شعر عاشقانه ؛ و شايد اگر آن زمان‌ها هم به وسيله‌ى برخى مخاطبانش، نازلى‌وار خوانده مى‌شد و نه فقط وارطان‌وار، چريك هم‌كيش خود را در خانه‌ى تيمى به جرم پافشارى در عشقش به قتل نمى‌رسانند.

همچنين، شاملو شعر زيباى ديگرى دارد كه در ابتداى آن از يقين، يقين گمشده، مانند يك ماهى گريز و لغزنده در آينه‌هاى توبه تو سخن مى‌گويد. اما در انتهاى شعر، خواننده‌اش را غافلگير يا حتا متعجب مى‌كند و با شورى حماسى از يقين يافته و بازننهادن يقين يافته، شعارى شاعرانه سر مى‌دهد. دوپاره‌ى اين شعر، انگار متضاد يكديگر كار مى‌كنند. مگر آن كه آن را شعرى دورانى بشناسيم و پس از خواندن سطر پايانى آن دوباره به سطر نخست بازگرديم. در اين صورت، گويى باز، آن يقين يافته، تبديل مى‌شود به يقينى گريزان و لغزنده در آينه‌هاى روبرو. به هر حال، اين شعر به خواننده‌اش اين اجازه را مى‌دهد كه آن را چنين تفسير كند كه روايتى است از دوران شك و ترديد شاعرى كه سرانجام در فرآيند خلق شعر به يقينى بازننهادنى مى‌رسد، و يا از آن گونه تعبير من است. اما نيتم از اين مثال فقط يادآورى اين نكته بود كه در كنار هر يقينى، احتمالِ يك يقين گمشده هم هست. در ضمن بازيافتن هر يقينى، شايد يقينى ديگر از چنگ بگريزد. و شايد راه رسيدن ما ايرانيان به دموكراسى هم از اين گردنه مى‌گذرد كه بپذيريم يقين‌هاى ديگرى هم هستند، همان قدر برحق‌نما كه يقين ما، و اجازه بدهيم كه در كنار هر يقينمان، اندكى شك كه شايد اشتباه مى‌كنم هم بزيد. شايد اين گونه، بتوانيم اجازه بدهيم ديگران هم نظرشان را عرضه كنند، و با اندك سخن مخالفى، حتا اگر غلط هم باشد، چنان برنياشوبيم كه غيرمستقيم خواستار حذف و سانسور آن شخص شويم... به گمان من ريشه‌ى ديرينه پاى سانسور ديوانى در همين عدم مداراى شخصى ما ايرانيان نهفته.

در كتاب معماى هويدا از كميته‌اى در « ساواك » سخنِ ـ مورد توجه قرار نگرفته‌اى ـ به ميان آورده مى‌شود، به نام « كميته‌ى اكو » كه كارش بررسى و ضبط و ثبت شايعاتى بوده كه روشنفكران و هنرمندان و مبارزين بر عليه يكديگر پخش مى‌كرده‌اند. در اين بخش از اين متن، ديگر به هيچ وجه نظرى به متن آقاى زرافشان ندارم و برعكس، جان كلامم درخواستى از ايشان است. مطمئنم كه آقاى زرافشان در طول زندگى خود و بخصوص در همراهى‌شان با نويسندگان و شاعران در كانون نويسندگان ايران، بارها مشاهده و تجربه كرده‌اند كه چطورها، عده‌اى از ما ايرانيان كه انگار هنوز در مرحله‌ى دهانى ( فرويدى) و مرحله‌ى شفاهى زندگى مى‌كنيم، با پخش اتهام بر عليه مخالفانمان، با پخش كردن شايعاتِ شنيده بر عليه شخصيت‌هاى سياسى و فرهيخته‌مان، غير مستقيم عادتى را تكرار مى‌كنيم كه جريان روشنفكرى و هنرى فرسوده و بى‌اعتماد به نفسمان را مايوس‌تر و منزوى‌تر مى‌كند و متفكران نادرمان را به جان هم مى‌اندازد، همانند همان شرح وظايفى كه كميته‌ى اكو مى‌داشته است. اين تهمت‌افكنى‌ها، بلايى و فسادى است كه اخيرن گريبانگير شخصيت‌هاى حكومتگر و سياستمداران در قدرت هم شده، و جالب است كه روزى نيست كه از تخريب شخصيتشان و انديشه‌شان، به وسيله‌ى نشريات و سايت‌هاى رقيب ننالند. به گمانم، برخورد قلمى آقاى زرافشان و ميلانى، يا امثال اين گونه رويارويى‌ها كه مدام تكرار مى‌شوند، بيشتر حاصل تلاش تفرقه‌اندازانى است كه آب چشمه‌هاى ايران را گل‌آلود مى‌خواهند. چنين درگيرى‌هايى اتفاقن فضا را براى براى نقد علمى و يادگيرى از انديشه‌ى يكديگر، فضا را براى روشنگرى اشتباهات يكديگر تنگ و غبارى مى‌كنند. كاش شخصيت صادق و باتجربه‌اى چون آقاى زرافشان، در كنار عدالت‌جويى‌هاى ارزشمندشان، مبارزه‌اى برعليه خوىِ ترور افواهى را هم برعهده بگيرند. مطمئنم اگر وكيل مدافعى چون ايشان، بخشى از همتشان را به اين مهم اختصاص دهند، تاثير خواهد داشت بر خنثا كردن زهر افرادى كه آگاهانه يا ناآگاهانه، بدبينى، بى‌اعتمادى و خوارداشت مى‌پراكنند و فرهيختگان اين سرزمين را يكايك به انزوا مى‌رانند، به زانو مى‌اندازند و يا رودروى يكديگر خسته و مايوس مى‌كنند... تا باشد روزى كه اين بعضى از ما ايرانيان به جاى لذت‌طلبى بدوى غيبت و حريص شايعه و وسيله‌ى پخش آن بودن، به جاى همدهانى، انگشت‌هايمان را به سمت آن كس كه تفرقه و بدبينى و بى‌آبرويى مى‌پراكند، نشانه رويم كه اين است خناس...
مطمئنم آقاى زرافشان تهور اين مبارزه را هم دارند.

باقى بقايتان.

----------
پانويس‌ها :
۱ ـ كاش آقاى زرافشان، در نقد ترجمه‌ى اين اثر، به جاى نقل قول از منبعى كه گمان نمى‌كنم ادعاى تخصص ترجمه داشته باشد، به نظر يك مترجم باتجربه رجوع مى‌كردند، و اشتباهات احتمالى اثر را ـ كه در هر ترجمه‌اى قابل پيش-بينى است ـ مى‌يافتند و به مترجم گوشزد مى‌كردند.
۲ ـ گاهى حسرت مى‌خورم كه كاش معماى هويدا به صورت يك رمان نوشته بود. اين زندگينامه، ضمن آن كه شخصيت‌پردازى قدرتمندى با استفاده از تكنيك‌ها و تجربه‌هاى ادبى دارد، صحنه‌هايى هم دارد كه رويه و لايه‌ى داستانى دارند و با قوى‌ترين صحنه‌هاى داستانى ايران شانه مى‌سايند. يكى از اين صحنه‌ها در شب پيروزى انقلاب رخ مى‌دهد، زمانى كه ساواكيان نگهبان هويدا به او مى‌گويند كه كار تمام شد و قبل از فرار از خانه‌ى محبس هويدا، كليد پيكانى را به او مى‌دهد تا فرار را بر قرار ترجيح دهد. هويدا، برعكس، تلفنى مكان خود را فاش مى‌كند و خواستار مى‌شود كه انقلابيون بيايند و او را ببرند. بيرون، خيابان‌هاى تهران همه سنگربندى است و مردم در به در، در جستجوى عوامل رژيم شاه هستند. وقتى كه آقايانِ دستگيركننده‌ى هويدا به آن خانه مى‌رسند، برايشان چاى دم كرده و قصد دارد ازشان پذيرايى كند. اين چاى دم كردن بسيار داستانى است. اين چاى با همه دلالت‌هاى مستقيم و ضمنى‌اش، يك تجلى (Epiphany) ادبى ـ به اصطلاح « جويس » ـ است، گذشته‌ى هويدا و آينده‌اش در اين چاى دم آورده شده و همه شخصيتش... صحنه‌ى مثال آوردنى دوم، صحنه‌ى بردن او براى اعدام است، بخصوص وقتى كه يكى از نگهبانان او پيش از رسيدن به مكان تيرباران، گلوله‌اى به هويدا شليك مى‌كند. توصيف داستانى اين صحنه، توصيف هويداى بر زمين افتاده و خون‌آلود به شدت قوى و تاثيرگذار است، بخصوص وصف نگاه ملتمسانه‌ى او به جوخه‌ى اعدامش كه كارش را همان جا تمام كنند و اجازه ندهند زجركش شود...






نظر کاربران:

روحیات استبدادی و مطلق گرای ما شاید نیازمند افزایش طرح اینچنین تحلیلهای "خاکستری نگرانه" باشد. افزایش اینگونه تحلیلها را خوشامد بگوئیم و راه را برای تفسیرهای گونه‌گون باز کنیم.

*

شهریار عزیز سلام
با شما موافقم. بسیار خوب و دقیق می‌بینی و می‌نویسی.
یاد عتایت هم گرامی.
از دور دستت را می‌فشارم.
.(JavaScript must be enabled to view this email address)

*

This article is brilliant. I would like to congratulate this valuable writer
and hope people find the wisdom of listening to him and try to do what he is
suggesting.
Thanks.

*

interesting articlae. Iranians need to rethink their approach to their
actions and their history.

*

جناب آقای شهریار مندنی پور!
در ذکر حکایتی که استادی آمریکایی ما ایرانیان را به آن خرچنگها تشبیه کرده بود متوجه شدم که اساتید آمریکایی چه سان هوشمندانه عادات و رفتار ما ایرانیان را بهتر از خودمان درک میکنند و این نیست مگر با مجاهدت و یاری برخی ایرانیان هوشمند و اینتلیجنس که این اساتید را در رسیدن به دستاوردهای پژوهشی یاری میرسانند. البته شما مختارید وجود چنین ایرانیانی را منکر باشید. شما انتخاب خود را کرده اید . من با همه حکمهای کلی شما در خصوص خاکستری و مابقی قضایا موافقم فقط مانده ام این احکام شامل کسی مثل فاضل فرهیخته جناب آقای دکتر عباس(ملکزاده) میلانی که هم اکنون به اذعان خودشان با آنچه به نام عباس ملکزاده میلانی در هتک و اتهام جاسوسی و عامل بیگانه بودن مبارزین در کیهان توسط ساواک چاپ میشد، هم میشود یا ایشان و همفکران ایشان در زدن اتهام اقدام به فحاشی به اسم نقد (مثلا این نقل قول از ایشان در سایت بی بی سی که در اشاره به چپگرایان و مشخصا سارتر نوشته است: خریت انتها نداشت) و فضا سازی و مظلوم نمایی چک سفید امضا دارند؟
آقای شهریار مندنی پور محترم انگار همه نویسندگان برابرند اما بعضی برابرترند! مگر نه؟

*

سلام آقاي مندني‌پور عزيز
هميشه متفاوت ميبينيد و متفاوت مينويسيد. چشمم به دسته واژه‌هاي ويژه‌تان روشن شد. كلمات نزد شما دگرگونه خرقه ميسوزانند. من هم در غربت چشم انتظار (تن تنهايي)ام.
روي ماهتان را ميبوسم
شهرام محمودی

*

اهم گرفتار ی ما مر دم ایرانی عدم شناخت، واقعی!ز یکدیگر می‌باشد و متاسفانه در طول تاریخمان بهای بسیاری نیز در کمبود آن پرداخته‌ایم و می‌پردازیم... آیا زمان آن نرسیده که از این نا رسائی بگذریم ... بنده ضمن احترام به آقایان دکتر ناصر زرافشان بدلایلی و دکتر عباس میلانی البته بدلایل دیگر از همه نویسندگان، مشاهیر و البته همه دلسوزان وطن... استدعا دارم همه همدیگر را بهم بشناسانیم ، که البته نه با ریب و ریا و نه با عقده و ناپاکی ...آنوقت مطمئن باشید وطن باز خواهد گشت و زیبائی و مهر فراگیر خواهد شد. میانه بازان نیز خجلت زده خواهند بود.