ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 03.09.2007, 8:49
یادداشت‌های جنگ - بخش دوم

محسن حیدریان


در سنگر حفر شده زیر تانک، سراسیمه به ساعت مچی‌ام نظر می‌اندازم. دو نیمه شب است. غرش‌ كر كننده انفجارهای پی در پی و روشنايی ‌كوركننده برق اصابت گلوله‌های توپ و خمپاره و تانک، گواهی‌ می‌دهد كه‌ قوای مهاجم‌‌ تمام‌ تجهیزات‌ خود را به‌ اين‌ منظره مخوف‌ عاريه ‌داده‌اند. با وجود گرد و خاک و فضای باروتی می‌توان هلال کامل ماه را بر فراز آسمان تشخیص داد. روشنایی سحر‌آمیز قرص ماه در اثر رعد و برق جهنمی انفجارها، به شبحی ترسناک تبدیل شده است. شبحی که پستی و بلندی‌های زمین را در فضای نیمه روشن خود به هیبت یک اژدهای هفت سر که از دهان‌اش آتش می بارد، در آورده است. عراقی‌ها دارند وجب به وجب مواضع ما و پیاده جلوی ما را می‌کوبند.

حضور چند ماهه‌ام در "خط جلو" چشم و گوشم را به فرق بین انواع صداها، زوزه‌ها و تواترهای گلوله‌های توپ، چلچه، موشک، خمپاره و تانک اخت داده است. اما بندرت پیش می‌آید که همه این سلاح‌های سنگین هم‌زمان و با هم بسوی یک هدف شلیک شوند. هم‌زمانی بارش آن‌ها جز یک تفسیر نمی‌تواند داشته باشد و آن به معنای تدارک یک شبیخون یا پاتک گسترده است. چند دقیقه‌ای طول نمی‌کشد که سروان علیزاده فرمانده گروهان سوم از پشت جبهه با بی سیم به رمز پیام می‌دهد: "خطر حمله فوری دشمن. هر پنج تانک دسته یکم ، بلافاصله آماده شلیک شوند." مضمون پیام را با راهنمایی کدها به سرعت درمی‌یابم.
سه خدمه دیگر تانک شماره سه یعنی تانک فرماندهی دسته یکم، عبارتند از غلامرضا خجگانی سرباز فشنگ گذار، گروهبان یکم ولدبیگی توپچی و گروهبان دوم صفوی راننده. اولی از اهالی مرند است و فارسی را به سختی می‌فهمد و جواب می‌دهد، دومی کرمانشاهی و سومی تهرانی است. هر سه به تکاپو می‌افتند. می‌کوشم پیام را تلفنی به فرماندهان چهار تانک دیگر برسانم. ولی سیم تلفن در اثر انفجار قطع شده است. خجگانی را می‌فرستم، و تاکید می‌کنم که زود برگردد.سنگرِ زیر تانک را مثل امشب در مواقع آماده باشِ نوع درجه یک استفاده می‌کنیم. سقف و اطراف این سنگر با بدنه تانک ام ۶۰ محافظت می‌شود. در این سنگر به حال نیم خیز نشسته‌ایم. هر لحظه آماده‌ایم که تانک را به موضع آتش ببریم و وارد عملیات شویم. اشکال اصلی این سنگر تنها تنگی جا نیست، بلکه مزاحمت‌های دایمی موش‌های سیاه گنده‌ای است که وزن بعضی از آنها به نیم کیلو هم می‌رسد. عقرب‌های سمی دم سیاه نیز گاهی به مهمانی می‌آیند و بدون هیچ رودربایستی از وسط سنگر با دم‌های کژ مانور می‌دهند. خجگانی و گروهبان صفوی برای مبارزه با موش‌ها و عقرب‌ها، هر روز شگرد تازه‌ای اختراع می‌کنند....

در مواقعی که در "خط جلو" آرامش نسبی برقرار است، ما در سنگرهای عادی که بعضی از آنها بتونی و بعضی نیمه بتونی و یا در حفره‌های زیر زمینی بسر می‌بریم. اما امشب که آتش توپخانه عراق زمین را به لرزه در آورده است، در زیر تانک پناه گرفته‌ایم. در این نیمه شب که ستاره‌های آسمان پشت مه غلیظ دود ناشی از انفجار باروت و گرد و خاک پنهان شده‌اند، مخفی‌ترین اسرار درونی و جنبه‌های شخصیتی ما بالا آمده است. خون و خطر همیشه ماسک‌ها را کنار می‌زند و ذات انسان‌ها را به صورت شفاف به صحنه می‌آورد....

خجگانی نفس زنان و با رنگ و روی پریده از زیر باران آتش به سرعت برق برمی‌گردد. سر و صورتش خیس عرق است، ولی چشمانش از برق غرور می‌درخشد. زیر لب به ترکی چیزی می‌گوید، که معنای آن یک فحش آبدار به نیروهای عراقی است. خجگانی جوان بیست ساله‌ای است که همه عمرش را در روستای خجگان از توابع مرند زندگی کرده و اصلا پیچیدگی‌های ذهنیت شهری را نمی‌فهمد و کارش مرتب بر سر هر چیزی با گروهبان صفوی به سوتفاهم کشیده می‌شود. ولی رابطه‌اش با من بسیار خوب است. چند هفته‌ای طول کشید تا یخ رابطه‌مان آب شد و یک حس اعتماد و نزدیکی قلبی، بین ما بوجود آمد. او جوانی تر و تمیز،بی شیله پیله، شجاع و با صفاست. یکی از خوصوصیات بسیار مثبت او که از همان اوایل آشنایی‌مان نظر مرا جلب کرد و من کنجکاو شدم آنرا کشف کنم این بود که چرا و چگونه این جوان کم سواد روستایی، تا این اندازه از درون قرص و محکم است. زیرا او برخلاف بسیاری، کوشش نمی‌کند خود را از آن چه هست برترو یا طور دیگری نشان دهد. در دنیای او حسادت معنی ندارد و از شکست دیگران خوشحال نمی‌شود. آنطور که فهمیدم شخصیت او بکلی از مادرش به وی رسیده است. مادری که مهر خود را بر مَنش و زندگی خجگانی کوبیده و سر هر چرخش دشوار رشد و بلوغ، او را به جلو رانده است. من از لابلای داستان زندگی‌اش، با وجود اینکه اصولا آدم کم حرفی است، به نقش مادر در شکل دادن به ذهنیت و منش او پی بردم. مادری که عشق و محبت را با یک روش تربیتی آزادمنشانه، بلند نظرانه و متعادل به هم آمیخته و همواره کوشش کرده که فرزندش مستقل و قایم به ذات بزرگ شود، روی پای خود بایستد و از درون احساس امنیت و استحکام نماید. حالا این خجگانی از دل یک روستای دوردست به جبهه جنگ پرتاب شده و مثل دیگران چاره‌ای ندارد که بر ترس‌ها، آرزوها، کامیابی‌ها و ناکامی‌های زندگی‌اش به گونه دیگری بنگرد و تک و تنها با خطرات دست و پنجه نرم کند. بزرگترین آرزوی خجگانی این است که از جنگ جان سالم به در ببرد. ولی من تا دیروز، از راز اینهمه آه و حسرت که در دلش پنهان است، بی خبر بودم. بالاخره دیروز راز دلش را گشود و با شرم و حیایی دوست داشتنی به نیمه فارسی، نیمه ترکی به سخن آمد.

خجگانی گوشه چشمش کمی تر شد. ولی هیچ کدام به روی خودمان نیاوردیم. او معمولا دو ترانه را با حسرت و گاهی با اشک و ریتم مخصوصی زیر لب زمزمه می‌کند:
ـ "اگه عشق همینه، اگه زندگی اینه نمی‌خوام چشمام دنیا را ببینه." و ترانه ترکی "آی رلیق" (جدایی).
نمی‌دانم در درون این عاشق شیدای خجول، این جوان تنومند که گونه‌هایش همیشه ـ مثل کسی که از یک پیاده روی زمستانی به اتاق گرمی وارد شودـ گلگون است، چه می‌گذرد که امشب زیر رگبار توپ و تانک به یکباره دگرگون شده است. یک پیکارگر سلحشور و بی باک! گویی سرباز به دنیا آمده است. وقتی از زیر باران آتش برمی‌گردد در چشمانش ذره‌ای ترس و نگرانی دیده نمی‌شود بلکه از آنها شور همکاری و اعتماد بنفس می‌بارد و این پژواک یک حالت درونی است نه یک رفتار تظاهرآمیز و مصنوعی. این دگرگونی روحی خجگانی برایم جالب ولی قابل پیش بینی بود. از اول می‌دانستم که خجگانی با همه نرمی و لطافت درونی، رفیق روزها و لحظات سخت و بحرانی است. در آگاهی پنهان و روح شگرف آدمی نیرو‌ها و غریزه‌هایی نهفته است که انسان را به رفتارهايی که بطور عادی غير ممکن می‌نمايد، رهنمون می‌کند.

عراقی‌ها دارند وجب به وجب مواضع ما و پیاده جلوی ما را می‌کوبند. یک گردان پیاده نیروی زمینی و دو گردان بسیج و سپاه در یک صدمتری جلوی ما زیر حملات شدید و آتش متمرکز با سماجت و از جان گذشتگی از تپۀ "کله قندی" دفاع می‌کنند. نسیم داغی می‌وزد. بند کلاه آهنی‌ام را سفت‌ترمی‌کنم. در تاریکی نیمه شب دسته‌ای سرباز عراقی می‌بینم كه در پناه حرکت جنون‌آسای تانک‌هایشان و در حالی که از برخورد باران ترکش و ریگ‌های بیابان به بدنه فلزی تانکی که درآن هستم، صدای کر کننده‌ای تولید شده است، به سوی مواضع پیاده ما شلیک می کنند. در همان حال یک بسیجی را می‌بینم که به زانو نشسته و پس از شلیک گلوله آر پی جی به سمت تانک روبه رویش، گلوله یکی از تک تیراندازان عراقی پیشانی‌اش را شکافته و بدنش روی لوله آ ر پی چی که در زمین فرو رفته بود به حالت نیمه سجده روی خاکریز به همان صورت مانده است. دریچه بالای تانک را می‌بندم. چشم قرمز و ملتهب‌ خجگانی در فضای نیمه تاریک درون تانک، آینه نگاه من است. رابطه میان من و خجگانی در این چند ماهه آن قدر عمیق شده که به سرعت همدیگر را می‌فهمیم. الان از حالت من می‌خواند که مسئله مرگ و زندگی است. بزودی نیروهای عراقی نخستین مواضع تپه "کله قندی" را تصرف خواهند کرد. لوله توپ را با کمک دوربین شب نما درست روی تانک جلویی عراق نشانه گیری می‌کنم. نباید خطا کنم. تانک عراقی در حال حرکت است و زدن آن نیاز به قدرت تمرکز و کنترل بر اعصاب دارد. شاید به همین دلیل است که بی خود سر خجگانی فریاد می‌کشم : " یالله زود باش، پرش کن، چرا این قدر لفتش می‌دی؟". با مهربانی نگاه می‌کند:
ـ الان جناب سروان چشم.
این بار نه تنها دندان‌هایش را سفت تر به هم می‌ساید، بلکه همه روح و جانش را نیز با گلوله در لوله تانک می‌گذارد:
"وُر، قرخمه، جناب سروان، دده سین یاندیر". (بزن، نترس، جناب سروان، پدرشونو به سوزان)

حساب روزها و ماه‌هایی را که در پشت این تپه خاکی سیاه که سربازان آن را "خط جلو" می‌نامند، گذرانده‌ام از دستم خارج شده است. نور منورهای هوایی توپخانه خودی تمام منطقه را روشن می‌کند. در شعاع سی، چهل متری پر از گودال‌هایی است که در اثر بمباران و ریزش توپخانه عراق از درون زمین دهان گشوده‌اند. حجم و شدت آتش دشمن آن قدر سنگین است که چند نفری از خدمه تانک‌ها جرئت بیرون آمدن از سنگرها‌ی خود و راه انداختن تانک‌ها را ندارند.... ناگهان حس می‌کنم تانکی که در آن هستم در اثر یک ضربه شدید در حال معلق شدن است.همه چیز میان زمین و هوا آویزان می‌شود. بلافاصله حس می‌کنم یک موج حرارت تند از بدنه فولادی تانک به داخل آن نفوذ کرده است. در حال ذوب شدنیم؟ برای چند لحظه خود را در آغوش مرگ می‌يابم. می‌کوشم نفس بکشم، اما نفسم بالا نمی‌آمد. احساس می‌کنم تانک در حال آتش گرفتن است. در آن لحظات بحرانی افکار عجیبی به ذهنم هجوم می‌آوردند: تانک مورد اصابت قرار گرفته؟ خجگانی، ولدبیگی و صفوی زنده‌اند؟ جانم از کالبدم خارج شده؟ در ميان این موج طوفانی مهيب سعی می‌کنم خود را بیابم. ابتدا خجگانی را می‌بینم. صورتش از شدت سرخی گر گرفته و نگاهش نا مفهوم است. ولی روی کف تانک ولو شده. خودم را جمع و جور می‌کنم. از گوش و بینی ولدبیگی خون می‌ریزد. دریچه بالای تانک را باز می‌کنم و جز دود سفید چیزی نمی‌بینم. طعم تند باروت به سرفه‌ام می‌اندازد. از شدت سرفه کردن یک لحظه فکر می‌کنم که در حال خفه شدن هستم. سرم گيج می‌ره، شقيقه‌هام تيرمی‌کشه. انگاری که توی ریه‌هایم سرب ريختن. گيج و منگ. انیفورم نظامی‌ام از شدت عرق به بدنم چسبیده. عضلات و استخوان‌هایم ديگر قدرت فرمانبری ندارند. دوباره به قيافه وحشت‌زده خجگانی می‌نگرم. عرق از صورتش می‌ريزد. چشمهايش سفيدی می‌زند. بی‌حالت شده‌. از دهنش كف زرد می‌آید، خرخر می‌كند.

دقایقی بعد هر چهار نفر خود را داخل تونل باریکی می‌یابیم. این تونل تنگ و طولانی برای عبور و مرور سربازان به سنگرهای نگهبانی و نیز جایگاه دیده‌بانی در "خط جلو" حفر شده است. عمق آن کمتر از یک متر است. برای گریز از اصابت ترکش ازداخل تونل به حالت خمیده و نفس زنان می‌دویم.

در چند متری این اتاقک یک سرباز که شلوارش را خیس کرده در داخل تونل روی زمین افتاده و مثل بید می‌لرزد. آه "اسدی" است. سرباز چشم و ابرو مشکی و خوش روحیه گروهان که محبوب همه افراد و تیپ‌های مختلف است. سربازان شهرستانی او را "بچه تهرون" خطاب می‌کنند. ترانه‌هایی که از گوگوش و داریوش بعضی شب‌ها در سنگرش زمزمه می‌کند، طرفداران زیادی دارد. اما محبوبیت‌اش بخاطر خلق و خوی گرم و صمیمیت ذاتی اوست. حتی در اوج عصبانیت از وی هم وقتی به چشمانش نگاه می‌کنی، تنها یک لبخند "فراموش کن" به لبت می‌نشیند. کمک‌اش می‌کنم که بلند شود. ولی بشدت زخمی است. قادر به راه رفتن نیست. از درد به خود می‌پیچد. او را کشان کشان به داخل اتاق می‌برم. سیگاری تعارفش می‌کنم. چشم‌های ملتهب و ترسانش را به من خيره می‌کند. با درد می‌گوید: جناب سروان دستت درد نکنه. تشنه‌ام. آب، آب.

قمقمه آب را نمی‌تواند در دست بگیرد. خجگانی قمقمه را در دهانش می گذارد و با محبت و حس همدردی عرق پیشانی‌اش را با دست خاک آلودش پاک می‌کند. سرباز اسدی سرفه‌کنان می‌نوشد: "یا ابوالفضل."

بشکه آب "خط جلو" ترکش خورده و آبی در آن باقی نمانده است. باید تا فردا از آب قمقمه‌ها- البته اگرچیزی در آن‌ها باقی مانده باشد ـ استفاده کنیم. گروهبان صفوی و سرباز اسدی روی سنگ و خاک داخل اتاقک افتاده‌اند . سرباز اسدی از ناحیه شکم و ران ترکش خورده و خونریزی دارد. دنبال تکه پارچه تمیزی می‌گردم که جلوی خونریزی را بگیرم. امّا چیزی پیدا نمی‌کنم. با چاقو شلوار نظامی‌اش را پاره می‌کنم. ناله می‌کند. حالش به سرعت وخیم تر می‌شود. هذیان می‌گوید. می‌خواهم تکه‌ای از شورتش را ببرم تا با کمک آن رانش را ببندم. شورت پایش نیست. از شدت ضعف و خستگی نمی‌تواند چشمهایش را باز نگهدارد. این نشانه خوبی نیست. اگراز شدت خونریزی و ضعف خوابش ببرد، امیدی به زنده ماندنش نیست. اسمش را صدا می‌کنم. جوابی نمی‌دهد. با چشمانی پر از ترس و آرزو، و التماس نگاهم می‌کند. هنوز بالا نیاورده، این نشانه خوبی است. ولی اگر زنده بماند، هرگز قادر به راه رفتن نخواهد بود. اوه، می‌بینم دست راستش هم خونریزی می‌کند. بیست ساله است.

می‌گویم: تکان نخور، آرام باش. الان بهداری از راه می‌رسد. نیرویت را ذخیره کن.
می گوید: "الله"

یک اشاره کافی است که خجگانی مثل برق برای آوردن پزشکیار گروهان، گروهبان دوم وظیفه اسماعیلی بجهد.

سرباز اسدی چشمانش را باز می‌کند و با صدایی خفیف و بریده می‌گوید: "منو تنها نگذارید." درست مثل کسی كه ديگر به غرق شدن خود اطمينان دارد و اگر به كسی نگاه می‌كند به بسبب درخواست کمک و یا برای طلب دعا نیست، بلكه برای اين است كه او را شايد، اگربرای لحظه‌ای هم که شده، از بی اعتنائی بازدارد كه مگر پايان دردناك زندگی او را بنگرد. وای ... آن چشم‌های سیاه ترسناك و ملتمس و آن نگاه سوزان... .

از شکايت چشم‌های افسرده و لرزش طولانی بدن او به نظر می‌آید که التماس می‌کند: زود « "خلاصم کن" ». من می‌خواستم هر طوری که شده او را نجات دهم. ولی فکرنمی‌کنم تا رسیدن به بیمارستان صحرایی دوام بیاورد. شاید چند ساعتی بیشتر زنده نباشد.

گروهبان یکم ولد بیگی می‌گوید: " شاید بهتر باشه خلاصش کنیم. این‌ جوری فقط زجرکش می‌شه. امیدی نیست."
می‌گویم: "نه، اگر پزشکیار برسه یک آمپول مرفین قوی کمی آرامش می‌کنه. تا بعد ببینیم چه می‌شه."

سرباز اسدی از درد به خود می‌پیچد. از حالت چشمان و ناله‌هایش برمی‌آید که در مرز میان ترس و درد و ناامیدی در نوسان است.

هنگام چیرگی ترس ناله می‌کند: " یا حسین... به فریاد رس." آنگاه که از ترس‌اش کاسته می‌شود، درد چیره می‌گردد و با غلیان و التماس "مادر" را به کمک می‌طلبد و زمزمه می‌کند: " آخ سوختم... مادر جون کجایی؟". "مادر" را چنان با گداختگی و سوزش می‌جوید، که همه نيازهای سركوب شده و فروخفته‌اش، همۀ ناخودآگاه درونی‌اش را در واپسین جدال می‌خواهد واسطه قرار دهد تا شاید از وحشت مرگی زودرس بگریزد. در این جدال سخت و کشنده، گاهی ترس دست بالا را می‌گیرد و گاهی درد. لحظه‌ای:" یا حسین مظلوم." لحظه دیگر:" مادر". حس می‌کنم سرباز اسدی در این نوسانات جان خراش میان درد و ترس و ناامیدی نمی‌تواند نقطه تعادلی بیابد. دیگر سرنوشت خود را پذیرفته است. ریتم حرکت دست‌هایش که بی تکاپو، رو به آسمان دراز شده، نشانه وانهادن پیکار زمینی و آمادگی تسلیم به عالم قدسانی است. اما در حالت تسلیم او نوعی رضایت درونی، یک چیرگی معنوی و اخلاقی بر دشمن، نوعی غرور و سربلندی حماسی نهفته است. ناله‌هایش خفیف‌تر و بی جان‌تر می‌شوند. صفوی از وحشت به پهلوی دیگر می‌غلطد. من و ولدبیگی زانو بر زمین، بی کلام ـ به نشانه احترام ـ نفس‌ها را در سینه حبس می‌کنیم. ما هم عجز انسانی خود را پذیرا شده‌ایم. مرگ، در پیکار آن قدرها هم سخت نیست که از آن وحشت می‌کردم. این را از حالت غرور آمیز و آرام سرباز اسدی می‌آموزم. چشم‌های سیاه سرباز جوان به پایین می‌افتد. پلک‌هایش نیز. حس می‌کنم در اعماق روحش به پنهانی‌ترین لایه‌های درونی خود و به ریشه‌هایش باز می‌گردد. دهان می‌گشاید. کلامی خفیف اما مفهوم از میان صفیر غرش مرگبار توپچانه مهاجم و شلیک تانک استوار امجدی، به گوش می‌رسد: "الله اکبر". سرباز اسدی از جایی نامشهود، طلب نیرومی‌کند تا واپسین پیمان را –که به معنای وانهادن جدال دردناک و خاموش و عبوربه فراسوی مرزهای شناخته شده بشری، به سوی عالم قدسانی است- ادا کند. با خرخری از ته گلو به آواز می‌خواند: "اشهدو الله محمدا رسول الله"......

در روشنايي خفه صبح، غرش مهیب توپخانه‌ها و تانک‌ها خاموش شده است. هم ما و هم نیروی مهاجم متحمل تلفات و خسارات زيادی شده‌ایم. هنوز از تعداد دقیق تانک‌ها و نفربرهای منهدم شده و تلفات انسانی اطلاعی ندارم. اما مهاجمان وادار به عقب نشينی ‌شده‌اند و دسته ما پنج شهید و هشت زخمي به جا گذاشته است. اکثر نفرات دسته یکم تانک بدون لحظه‌ای استراحت در بزرگترین سنگر بتونی "خط جلو" در هم مچاله شده‌اند. با بی سیم خبر می‌دهند که فرمانده سپاه منطقه "سید صادق" به همراه مسئول سیاسی ایدیولوژیک لشکر و یک روحانی به دیدار ما می‌آیند. وقتی چشمم به فرمانده سپاه منطقه و سرپرست سیاسی ایدیولوژیک لشکر می‌افتد، از تعجب خشک‌ام می‌زند. اولی همان "صادق کوچولوی "دبیرستان مروی و دومی همان "علی فالانژ" مرکز آموزش صفر یک تهران است. خودم را به سرعت جمع و جور می‌کنم. دنیا چقدر کوچک است! در یک لحظه خاطرات دبیرستان مروی و حمید یوسفی و عده‌ای دیگراز دوستان مرکز آموزشی از ذهنم می‌گذرد. "سید صادق" همان اندام ریز نقش و حرکات بدنی چابک را حفظ کرده ولی نگاه و چهره مهربان و اعتماد انگیزش، پخته‌تر شده است. لباس بسیجی به تن دارد و قدّش از بقیه كوتاهتر است....

حمید یوسفی در اولين پيروزی درخور توجه ايران در عمليات "ثامن الائمه" که يک سال پس از شروع جنگ و در روزهای آغازين پاييز ۱۳۶۰ انجام شد، نقش مهمی بازی کرد و به خاطر شجاعت خارق‌العاده و لیاقت نظامی بی نظیرش دو درجه ارتقا یافت و به درجه سروانی رسید. این ارتقا درجه که در تاریخ ایران کم سابقه بود، در برابر شعف درونی و سرمستی او، اهمیتی نداشت. اين عمليات در نهايت منجر به شکست حصر آبادان شد و در ماه‌های بعد از آن ابتکار عمل به تدريج به دست ايران افتاد. عمليات "ثامن الائمه" در تغيير فضای حاکم بر جنگ بسيار مهم بود. پس از اين عمليات، صدام چند تن از افسران ارشد عراق را توبيخ، مجازات و حتی اعدام کرد تا شوک ناشی از اولين شکست عراقی‌ها بيش از پيش نمايان شود. پس از آن عملیات طریق القدس بود که در آذر ماه سال ۱۳۶۰ در غرب سوسنگرد به آزاد سازی شهر بستان منجر شد. حمید در این عملیات نیز که نيروهای ارتش، سپاه پاسداران و بسيج در طراحی و اجرای آنها به مراتب هماهنگ‌تر از آغاز جنگ عمل می‌کردند، شرکت فعال داشت و با همه جان و روحش مایه گذاشت. حمید در این عملیات به گونه‌ای باور نکردنی درخشید و باز هم یک درجه ارتقا گرفت و برای نخستین بار در تاریخ ایران از ستوان دومی به درجه سرگردی رسید. اما مسئله حمید این بود که می‌خواست یک زندگی کامل را پیش ببرد نه فقط شناخت زندگی را. او از آن چیزی که بود سرپیچی می‌کرد و می‌خواست تبدیل به کسی شود که نبود. او در پی کشاکش و رنجی طولانی در بی هویتی، فشار روحی درونی، عذاب وجدانی هولناک و بی یقینی، در جبهه جنگ دوباره بالی برای پرواز یافته بود.

بزرگترین دلیل نیرومندی حمید در جبهه، سرشاری و سرمستی او است. سرمستی، از شوق و اشتیاق زیاد و حس قدرت برمی‌خیزد، همچون سرمستی کارزار، سرمستی جنب و جوش سترگ، سرمستی هنرنمایی، سرمستی از هوای بهاری. اساسی‌ترین چیز در این سرمستی احساس افزایش نیرو و سرشاری آن است. از سر این احساس است که آدمی اهل دهش می شود و نام این کار را آرمان می‌نهد. آدمی در این حالت هر چه دلش بخواهد، آن را آکنده از نیرو می‌بیند. در چنین حالتی تمام دستگاه عاطفی انسان برانگیخته و فعال می‌شود. آن چنان که قدرت باز نمودن، باز ساختن، دگردیسی به سوی کمال ـ هر آنچه که او نیست ـ را هم زمان به میدان می‌آورد. او هر پوست و هر عاطفه‌ای را به خود می‌پذیرد و در پی دگرگونی خود است. آن حالتی که در پی برآورده شدن کامل خویشتن و آزاد کردن اراده فرسوده شده به انسان دست می‌دهد، همان حس سرشاری‌ است. در کارزار است که حمید موثر می‌شود و اثر می‌کند و شگرد بزرگ شفابخش خود را می‌یابد.

اینک روز اول فروردین ماه سال ۱۳۶۱ و در آستانه آزاد سازی خرمشهر، حمید با چهره‌ای خاک‌‌الود و عرق کرده روی تلی از ویرانی شهر نشسته و سرش را در دفترچه خاطرات‌اش فرو برده است. گرد و غبار را از روی صفحه ساعت پاك می‌کند، کلاه نظامی‌اش را از سر برمی‌دارد و دستش را به ریش بلند و پُر هیبت‌اش که پس از ماه‌ها نبرد تا پایین گردن فرود آمده است، می‌کشد. در چشمان روشن و نافذش لبخندی معنادار نمایان می‌شود و بی آنکه به خطر مرگ در عملیات فردا ـ عملیات فتح المبین ـ بیاندیشد به مرور دفتر خاطراتش می‌پردازد. در نوشتن این دفترچه خاطرات او علاقه چندانی به رعایت دقیق قواعد و یا یکدست نوشتن زندگی‌نامه نداشته‌ است...

اضطراب آفتاب داغ خوزستان فرو نشسته و خورشید در حال غروب کردن است. ۳ تیپ زرهی، ۲۰ تیپ پیاده و ۱۰ گردان توپخانه ایران در برابر ۷ تیپ زرهی، ۶ تیپ مکانیزه، ۱۵ تیپ پیاده عراق در غرب کرخه صف کشیده‌اند. عملیات فتح المبین در راه است. نخل‌ها و تانك‌های سوخته، اشغال بخش مهمی از ایران از سوی نیروهای تمامیت خواه و عرب‌گرای بعثی و کشتار روزانه صدها جوان برومند، از جنگ و آتش می‌گويند. باد خفیفی لای نخل‌های سوخته می‌پیچد و سایه‌های لرزان روی زمین را به اضطراب تكان می‌دهد. از دور مرثیه "ای شهيدان به خون غلتان خوزستان درود" با صدای صادق آهنگران به گوش می‌رسد. بیشتر مردم خوزستان آواره شده‌اند و شهرهايشان زير رگبار گلوله و توپ و موشک و خمپاره است...

در دفتر خاطرات حمید که بطور شگفت انگیزی سالها بعد در سوئد به دست من رسید، نمی توانسته تاریخ شهادت او درست یکروز بعد از آخرین یادداشت، یعنی روز دوم فروردین درعملیات فتح المبین قید شده باشد. اما نکاتی از زندگی او طرح شده که به پرسشهایی که پیوسته در باره این بهترین دوست نوجوانی و جوانی ام ـ از مدرسه شهاب تا پایان دبیرستان مروی و سپس ناپدید شدن ناگهانی و بعد ظهور ناگهانی ترش در مرکز آموزش صفر یک کادرـ در ذهنم وجود داشت، پاسخ داده است. آه، منحنی زندگی و سرشت او چه شباهت کم نظیری با سرنوشت ایران دارد.....!!!


ادامه دارد

این نوشتار که در چهار بخش از نظر خوانندگان گرامی می گذرد، تنها بخش اندکی از یک رمان ناتمام است. اسامی برخی از افراد نیز تغببر کرده است.

بخش یک