ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 01.09.2007, 8:49
“اتحاد موازی” يا “جنبش ملی”؟

ناصر کاخساز
شنبه ۱۰ شهريور ۱۳۸۶


تفاوت اتحادها با جنبش ملی

اتحادها در اوضاع کنونی بسيار متعددند ولی کمتر متنوعند. شکل‌ها و متدهای تشکيل و عملکرد و شيوه‌های برخوردشان با يکديگر يکسان است، با اين همه آن‌ها با يکديگر غيرقابل جمع‌اند. زيرا هرکدام به خودی خود کامل‌اند. يعنی هيچيک امکان رشد کيفيتی را ندارند. خواست‌ها، شکل عملکرد و اخلاق سياسی در هر اتحاد بسته شده است و به همين دليل به جنبش ملی فرا نمی‌رويند و تنها در برکه‌ای از مسائل خود غوطه ور‌اند. اين اتحادها از سازمان‌هائی بوجود می‌آيند که نمودهائی مرئی از غايت‌هائی نامرئی‌اند. در پس پشت آن‌ها غرض و هدفی نهفته است که برای مردم روشن نيست. و به سبب اين ابهام است که مردم هيچگاه نخواهند دانست که با به قدرت رسيدن آنان دموکراسی يا استبداد اعمال شده توسط آن‌ها در جامعه چه ابعادی خواهد داشت. همچنان که ابعاد ديکتاتوری شورائی و استبداد اسلامی، هردو، مخفی و پوشيده مانده بود.

بهترين دليل اين که اتحادها امکان توفيق ندارند اين است که حتا از سازمانهائی که از آن‌ها تشکيل شده‌اند، ضعيف‌ترند. در اتحادها غالبا يک سازمان مادر هست که از خود اتحاد نيرومند تر است. برای اين که سازمان مادر بيرون از اتحاد با همه‌ی قدرت مادی اش وجود دارد. در حالی که در اتحاد موجوديتش نمادين و به همين سبب انتزاعی است. پس اتحاد در اين جا مفهوم غريبی است که گاه از يک سازمان و نيم و گاه از يک سازمان به اضافه‌ی چند منفرد بوجود می‌آيد. علت اين که در اين نوشته نيز گاه سازمان و اتحاد بی مرز می‌شوند از اين زمينه‌ی واقعی و مادی بر می‌خيزد.

متحد شدن، هدف اتحادها نيست. اتحادها، همچون سازمان‌هائی که از آنان تشکيل شده‌اند، دايره‌هائی هستند که چشم انداز گشوده شدن ندارند. خلق و خوی يکديگر را می‌شناسند و به گونه‌ای واقع بينانه به يکديگر بی‌اعتمادند.

اتحادها ادواری‌اند و وسيله‌ای برای هدف‌های سياسی معينی هستند و از مدهای سياسی پيروی می‌کنند و به علت اين عدم ثبات سياسی تخم بی‌اعتمادی را در مردم می‌کارند. اشتباه آن‌ها اين است که فکر می‌کنند امروزه هنوز می‌توان برخی مسائل و غرض‌ها را مخفی نگهداشت.

روشنگری نسبت به همه‌ی نکته‌ها و غايت‌های پوشيده، کانال عبور از اتحادها به جنبش ملی است. درک اين نکته که موانع رسيدن به جنبش ملی همان موجبات رويکرد به اتحادهای بسته است، درهای مدرنيته را بروی اتحادها می‌گشايد. آنگاه ديگر به اتحاد شکلی نيازی نيست. تصادفی نيست که جائی که اتحادها بيشترند (مانند خارج از کشور) زمينه‌ی جنبش ملی ضعيف تر است و در جائی که آنها کمتر وجود دارند (يعنی در داخل ايران) زمينه‌ی رشد جنبش ملی مهياتر است. چرا که ”اتحادهای موازی“ مانع اتحاد در ظرف جنبش ملی‌اند. و همان گونه که در نوشتار ديگری گفته ام ما برای ورود به جنبش ملی به يک ” سفرفضائی“ نياز داريم. يعنی به انتقال به فضائی که در آن اخلاق سکتیِ اتحاد، مسلط نيست. بايد جَو غرض آلود اتحادهای سياسی را بشکافيم و ارزشهای جاری و رايج را پشت سر بگذاريم تا به فضای جنبش ملی برسيم.

تفاوت جنبش ملی با اتحاد اين است که جنبش ملی نياز به ايدئولوژی را در درون جامعه و زندگی روزمره به نياز به مجموعه‌ای از باورها، رسوم، روش‌های متنوع زندگی، که با آزادی فردی در حيات فيزيکی و متافيزيکی آميخته می‌شود، تبديل می‌کند. جنبش ملی، چون فرهنگ رايج اتحادها را بايد تغيير دهد و جامعه را از ميراث سنگين چند دهه مبارزات خصمانه‌ی ايدئولوژيک و مسلکی و بازيگری‌های سياسی برهاند و به آن آرامش بخشد، به روشنگری نياز دارد. روشنگری ميراث‌های دموکراتيک را از پشت غبار سنگينی از فراموشی بيرون می‌آورد.

اتحاد از بالا صورت می‌پذيرد. يعنی پاسخی به نياز مردم برای همسوئی نيست. و همانگونه که بويژه در سالهای اخير ديده ايم، تجسم ابتکار‌های گروهی است. در حالی که جنبش ملی محصول علاقه و شور ملی برای همسوئی است. شناسه‌ی جنبش ملی حرکت بر بستر تاريخی جامعه‌ی ايرانی است و از اين رو با غير سياسی کردن مذهب، همزمان با تضعيف منطقی آتئيسم، به جامعه تعادل می‌بخشد و بدين گونه توانائی آن را بدست می‌آورد که به استقلال سياسی از زاويه‌ای دموکراتيک و تاريخی بنگرد و نه با سهش‌های مکتبی و ايدئولوژيک. علاقه به مفهوم استقلال سياسی، بدون عبور از روشنگری قرن ۱۸ و انقلاب بورژوازی، به ناچار با علايق مکتبی و مسلکی آميخته است. که بنيادگرائی اسلامی و بنيادگرائی مسلکی چپ در جامعه‌ی ما به آن تجسم بخشيده‌اند.

جنبش ملی به دين حرمت می‌نهد. برای اين که ايران، چونان هر جامعه‌ی بشری ديگر، بدون يک متافيزيک تاريخی واقعيت تاريخی هم ندارد. يعنی متافيزيک جزء جدائی ناپذير تاريخ ملی است. اسلام در ايران با عرفان ايرانی يک متافيزيک ملی شد. يعنی عرفان، اسلام را در ايران ملی کرد و به جزء جدائی ناپذير تاريخ ملی بدل ساخت. بيهوده نيست که تاريخ عرفان و ادبيات ايرانی صحنه‌ی جدال و چالش دائمی بين سنت و مدرنيته بوده است. درست است که انديشه‌ی دموکراسی در جنبش ملی ريشه در روشنگری قرن ۱۸ دارد، ولی انديشه‌ی دموکراسی در هر جامعه‌ای بستر ملی تاريخ خود را دارد. با اين تحليل است که جنبه‌های ملی و تاريخی تحول متافيزيکی را در انديشه‌ی دموکراسی می‌توان فهميد.

برخلاف اتحادها که به نيروهای درون ساختاری تکيه می‌کنند، جنبش ملی نيروهای بين ساختاری را مخاطب قرار می‌دهد و منبع تغذيه‌ی ساختارهای گوناگون را زير تاثير معنوی خود می‌گيرد و از اين راه بر اتحادها اثر می‌گذارد و دروازه‌های آن‌ها را بتدريج می‌گشايد. نيروهای بين ساختاری امروز قشرهای گسترده‌ای از مردم را تشکيل می‌دهند که به اتحادهای گوناگون بی اعتمادند و تنها در آغوش گشوده‌ی يک جنبش ملی احساس آرامش و اعتماد می‌کنند.

زمينه‌ی تاريخی بی‌توجهی به نيروهای بين ساختاری، که اهرم دموکراسی در يک جامعه‌اند، به رابطه‌ی حزب توده در گذشته‌های دور با نيروهای بين ساختاری بر می‌گردد. حزب ياد شده از آغاز تشکيل خود توانست زير شعار عدالت اجتماعی، و به کمکِ جذبه‌ی انقلاب اکتبر بخش بزرگی از روشنفکران را زير تاثير قاطع خود بگيرد. به اين ترتيب يک نيروی موثر بين ساختاری، که بتواند ساختار درونی حزب را مورد انتقاد قرار بدهد، تقريبا وجود نداشت. زمينه‌ی اجتماعی اين رابطه را البته در عقب ماندگی قشربندی اجتماعی در جامعه‌ی ما، پس از شکست انقلاب مشروطيت بايد جست که مانع شکل گيری قشر گسترده و مستقل بين ساختاری از ميان روشنفکران شد. و بی‌اعتمادی نسبت به نيروهای غيرخودی – بين ساختار‌ی – نتيجه‌ی اين وضعيت اجتماعی بود. در جامعه‌ای که روشنفکرانش تقريبا همه ساختاری اند، دموکراسی بوجود نمی‌آيد.

اتحادها به اين دليل نمی‌توانند به جلب اعتماد مردم توفيق يابند که برخلاف جنبش ملی، کم يا بيش درغياب نيروهای بين ساختاری رشد می‌کنند. اگر نيروهای بين ساختاری در جامعه نيرومند و گسترده باشند ديگر نيازی به ” اتحاد“ نيست بلکه شرايط حضور جنبش ملی مهياست.

جنبش ملی نتيجه‌ی توافق روی مفاهيمی غير قابل منازعه است. توافقی که نتيجه‌ی مذاکره پشت ميز گرد يا گوشه‌داری نيست و درست به همين دليل حاوی ارزش‌های همگانی است. يعنی جنبه‌ی اتيک دارد و خلاء بحران ارزشی را، که با از دست رفتن اعتماد و ايمان سياسی و مسلکی بوجود آمده است، با تاکيد بر عمومی ترين ارزش‌های فراساختاری پر می‌کند. بر ارزش‌هائی از اين گونه:

- آزادی با دموکراسی يکی نيست. برخلاف دموکراسی که محدود است، آزادی ارزش والائی است که محدوديت نمی‌شناسد. هدف نهائی انتقادِ آزاد، خودِ دموکراسی است . اگر انتقاد، به بيرون از دموکراسی محدود شود و ديگر امکان انتقاد به دموکراسی وجود نداشته باشد، دموکراسی مخالف آزادی می‌شود و وفاق اخلاقی بر محور آزادی به وفاق بر يک سيستم سياسی کاهش می‌يابد.
- وجود همه‌ی ايدئولوژی‌ها و مسلک‌ها فرع بر وجود ايران است و بنابراين آن‌ها نسبت به ايران ثانوی هستند.
- کنش سياسی تنها در ظرف علن آزاد است.
- تفاهم بر شيوه‌ی مبارزه مهم تر از تفاهم بر هدف مبارزه است. يعنی وفاق بر اساس شيوه مبارزه‌ی متمدنانه شکل می‌گيرد نه بر اساس اعتقاد. رويکرد پيشينی به ابزارهای انقلابی و خشونت آميز مردود است.

امکان آزادیِ مبارزه برای عدالت اجتماعی، انقلاب اجتماعی را از حقانيت می‌اندازد. انقلاب سياسی نيز پی آمد تحول خودبخودی واقعيت است و نه طرحی پيشنی. منتفی شدن ضرورت انقلاب اجتماعی، هنگامی که بتوان برای عدالت اجتماعی مبارزه کرد، يعنی در دموکراسی، به اين معناست که اين مبارزه تنها در متن دموکراسی قابل تحقق است. تئوری انقلاب اجتماعی هنگامی رشد می‌کند که وفاق همگانی وجود نداشته باشد يا امکان ناپذير باشد. عيب کار ما اين بود که در جامعه‌ی استبدادی برای عدالت اجتماعی مبارزه می‌کرديم و در چنين وضعيتی گرويدن به تئوری انقلاب طبيعی است – چيزی که به قربانی کردن آزادی می‌انجامد. مبارزه برای عدالت اجتماعی تنها در جامعه‌ی دموکراتيک ممکن است؛ در جامعه‌ی استبدادی بايد برای آزادی و دموکراسی مبارزه کرد تا شرايط برای آغازيدن به مبارزه برای عدالت اجتماعی فراهم گردد. از نظر استدلالی نيز مبارزه برای عدالت اجتماعی مساوی با مبارزه برای ژرف کردن دموکراسی است. و مبارزه برای عدالت اجتماعی در جامعه‌ی استبدادی مانند اولويت بخشيدن پی آمد به پيش آمد است. در سمفونی پيچيده‌ی مبارزه‌ی اجتماعی در جامعه‌ی استبدادی فينال بجای اورتور نواخته می‌شود تا انقلاب بتواند نظم دموکراتيک را وارونه کند.

ادامه دارد


پاره‌ی نخست

ناصر کاخساز
اول سپتامبر ۲۰۰۷