ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 19.06.2007, 8:51
بچه‌ها! و شما خانم‌ها، آقایان!

علی سعیدزنجانی
راه پل را پشت درختها جا گذاشته بودم. شتاب هم داشتم خودم را زودتر باینطرف آب برسانم. برای همین حالا دارم اینجا با لباس های خیس راه می روم. جنب و جوش دانشگاهها هم هست و اعتصاب معلم ها و کارگرها و تب و تاب پیاده روها و زنها و پاتک های از سر درماندگی ی جمهوری اسلامی ها. شب هم قرار است برای تماشای یک نمایش طبل و آتش به بیابان بروم.

این موسیقی‌ی مکزیکی را اینجا بجای صدای عبور از آب گذاشته‌ام.

و اینهم صدای چند کامیون نظامی که دارند آنسوی دیوار خانه ی آیت الله شیرازی در مشهد جابجا می شوند و همهمه ی بیسیم ها. آخرهای بهار 57 است و یا اوایل تابستان. دیشب پریشب ها ساواکی ها چند تا دختر را موقع خروج از مسجدی در "چهار راه لشگر" گرفته اند و حالا ما اینجاییم که اعتراض بکنیم و"بست" بنشینیم و بهانه ایی شاید و حرکتی. پنجاه شست نفری می شویم. ساواکی ها هم آمده اند و نظامی ها هم و چند تا روحانی هم که سر شب با قورق شدن خیابان و سر و صدای بلندگوها ترسیده اند و بی سر و صدا از در پشتی و اندرونی ی خانه فرار کرده اند و "عباس طبسی" هم در میانشان و " یکنفر" هم که همکار ساواک شده بوده در میانشان. مرحوم "هاشمی نژاد" تا سحر هم بماند و بعد ما بچه ها باشیم و کامیونهای توی خیابان و تهدیدها و شایعه ها و پیام های پی در پی آیت الله شیرازی برای خروج از خانه اش و پافشاری ما برای ماندن و رسیدنمان به روز و بیداری خیابان ها و دلگرمی ها و ساعت چهار و پنج بعد از ظهر خود آیت الله با بدنی لرزان و صورتی رنگ پریده توی پنجره ی اتاقش ظاهر بشود و از تجمع ما در خانه اش شکایت بکند و ازعلت آمدنش از عراق بگوید و از افسرده گی اش از این سر و صداها و از احتمال رفتنش به هندوستان و از رفتن نظامی ها و از باز شدن خیابان و قول دادن ساواکی ها برای گرفتار نکردن ما و بعد هم راه خروج خانه اش را نشانمان بدهد و ما همینطور هاج و واج و سرگردان برای مدتی توی حیاط بمانیم و این پا و آن پا بکنیم و بعد از راهروی باریک جلوی خانه وارد مردمی که روبروی در ازدحام کرده اند بشویم و من بسمت خیابانک کنار خانه بپیچم و شش هفت ماه بعد در کنج یک فرورفتگی اش و در نزدیکی ی ده پانزده تا زخمی و کشته پنهان بشوم تا نظامی ها از سر کوچه رد بشوند و کسی از توی پنجره ی اتاقش سویچ ماشینش را پرتاب بکند و یکنفر از لنگه ی در اتاقی "برانکادی" بسازد و "ژیانی" با درهای بازش از توی کوچه ها بطرف بیمارستان برود و جنبشی مردمی از پشت سنگرهایی که خودش بنام خانه ی آیت الله ها ساخته است دیرزمانی است وارد خیابان ها شده است.

این مجسمه های توی آب مال سالوادورند. چند تای دیگرهم پایین تر هست. یکی هم سر پیچ رو به خشکی ایستاده است. دو ساعتی هم توی کافه ایی کنار پیاده رو از سفر یونانش گفت و از چند هفته ایی که در غاری در جزیره ای زندگی می کرده است و این صدای طبل های راه دور وبیابان و نیمه های شب و سالوادور هم می دانم هنوز توی همان پیاده رو نشسته است.

از اینجا به بعد باید با صدای طبل ها جلو می رفتیم. توی تاریکی. اول های راه هم همینجوری بود. تاریک تاریک. نه نشانه ایی نه چیزی. صدا هم نبود. فقط صدای خش خش راه رفتن های ما. بعد کسی جایی با فانوسی ایستاده بود. راهنما بود. یکی هم در جای دیگری برای خودش گیتار می زد. بعد یک فانوس دیگر در فاصله ایی دورتر و باز یک فانوس دیگر و همینطور فانوس به فانوس بود تا باین صدای طبل ها رسیدیم و دور و نزدیک شدنشان و پچپچه ی آنهایی دیگری هم که راهشان را توی تاریکی گم کرده بودند. و حالا از پشت یک تپه ی کوتاه که می گذریم ناگهان بیابان پر از صدای طبل ست و پر از نقطه های روشن و پر از ستاره و شلیک چند گلوله و گامهای شتاب زده و هراسان ما و دویدن من توی پیاده رو. اینجا نیمه های بهمن 57 است و نیمه های شب و نزدیکی های در پادگان نیروی هوایی تهران. آیت الله خمینی چند روزی است وارد تهران شده است و جنبش بزرگ مردم ایران هم هفته هاست که از مرحله ی سرنوشت ساز "سرکرده سازی" و "تولید پرچمدار" گذشته است و حالا در کنار آیت الله خمینی و آیت الله طالقانی ده ها رهبر و سرکرده ی شناخته شده و ناشناس دیگر را هم برای به جلو فرستادن توی صف دارد و از شایعه ی "سرنگون شدن" هواپیمای "آقا" و کشته شدنش هم برای همین نگران نبوده است.

و دوباره صدای طنین گلوله ها و همهمه ها.

منصور و کریم را نمی دانم کجان. من نزدیکی درهای باز یک خانه ام. بعضی ها توی جوب آب پناه گرفته اند. بعضی ها زودتر از من وارد خانه ها شده اند. و صدای نهیب زدنهای یک دختر و ایستادن من. بر می گردم. پیاده رو در هم ریخته است. یک دختر چادر مشگی از وسط شلوغی دارد با زبانی سرزنشگرانه به ما فرمان بازگشت می دهد. "جیپ" نظامی و دوتا سرنشینش هنوز وسط خیابان ایستاده اند. روی زمین هم نه کشته ایی ست نه زخمی یی. خجالت می کشم. بر می گردم. دیگران هم از گوشه و کنار پیداشان می شود. کریم زودتر از همه ی ما به جیپ رسیده است و دارد با راننده اش حرف می زند.

از "چهار راه کوکاکولا" و خانه ی برادر منصور که ما سه نفر به جمعیت پیوسته ایم تا اینجا همه ی سرکرده هامان مرد بوده اند. اولیش یک نوجوان شانزده هفده ساله که با بدزبانی ها و تحقیرهای مادرش سوار ماشین شد و رفت و بعد هم چند تای دیگر که تا جلوی در پادگان و بازگشتمان و همراه شدن جیپ، در جلومان بودند. و حالا این یکی که دارد همه را بسمت خیابان بر می گرداند.

کریم همچنان دارد با راننده حرف می زند و بعد با صدای بلند می گوید: اینها نبوده اند. و هنوز حرفش توی هواست که صدای شلیک ها دوباره بلند می شوند و جمعیت دوباره بهم می پاشد و فرمانده ی دخترمان دوباره به جنب و جوش می افتد. خیلی ها اما اینبار می مانند. آنهایی هم که رفته اند دوباره بر می گردند. شلیک ها معلوم نیست از کجاست. توی خیابان فقط ما هفتاد هشتاد تا دختر و پسریم و یک جیپ و دوتا سرنشینش. پادگان اما آنسوی خیابان است و حالا ما دوباره وسط خیابانیم و دوباره داریم شعار می دهیم و دوباره داریم از صلح می گوییم و دوباره از آشتی با "برادران ارتشی" و از درهای خانه هایی که همچنان باز مانده اند. از اینجا تا بیست و دوی بهمن راه زیادی نیست.

اسم این میدان را بخاطر "کشف حجاب" شجاعانه ی این سه تا دختر صورت خونین و بخاطر شهامت خالص و بدون تظاهر زنها و بخاطر جرات شان در"دیدن"،"میدان پایداری" گذاشته ام.

سالوادور برایم پیغام گذاشته بود که شب می خواهد توی کافه عکس های یونانش را نشانم بدهد. حوصله ی رفتن ندارم. کمی بی تابم. خیلی بی تابم. امروز هم برای همین تا اینجا بیشتر نتوانستم بیایم. دیشب خودم را توی صدای طبل ها گم کرده بودم حالا اما دوباره احساس می کنم چیزی دارد اتفاق می افتد.

آقای خامنه ایی!

آمریکایی ها دارند می آیند. آمریکایی ها دارند هم با بمب هایشان می آیند و هم با توان غریزی شان برای دست نشانده کردن حکومت های سرکوبگر. وقتی هم که بیایند نه شما دیگر توان کنترل نیروهای در هم ریخته و فراری تان را خواهید داشت و نه توده های به خیابان آمده اما "بدون سرکرده" خواهند توانست جلوی کینه جویانی را بگیرند که راه خانه های شما را پیدا کرده اند. در این میان صف چاپلوسان و فرصت طلبان دستگاه حکومتی تان هم هست که برای مزدوری های تازه شان گوش به فرمان آمریکایی ها ایستاده اند. بخاطرهمه اینهاست که من امروز آمده ام اینجا تا بگویم اگر هنوز شجاعت دیدن آنچه را که دارد می گذرد ندارید دستکم به سه چهار درسد حزب اللهی هایی که نماینده گی شان را می کنید بگویید چماق ها و چاقوها و تفنگ هایشان را کنار بگذارند و راه مردم را برای یک همایش دوستی و صلح باز بگذارند. ما می خواهیم به خیابانها بیاییم. اینجا کشور ما 96 درسدی ها هم هست. اینجا ایران است. ما هم ایرانی هستیم. اینهایی هم که دارند با جثه های کوچکشان قطارهای باین بزرگی را هل می دهند تا از آتش بمب های عراقی دور بکنند ایرانی اند. این بوته های خار کویر لوت هم ایرانی اند. حمله عراق به ایران هم وقتی شروع شد که فضای سیاسی در ایران هنوز باز بود. شما هنوزکودتا نکرده بودید. مردم هنوز برای دفاع از کشورشان شور و انگیزه داشتند. اولین کشته ها و آخرین کشته های دفاع از "خرمشهر" کماندوهای ارتش بودند. آبادان را "سرهنگ کهتری" و سربازهایش نجات داده بودند. "تپه های مدن" را بچه های پا برهنه ی آبادان که "نماز هم نمی خواندند" به فرماندهی ی یک افسر جوان ارتش باز پس گرفته بودند. از فتح تپه های مدن تا فرار شبانه ی عراقی ها به پشت جاده ی " آبادن-ماهشهر" در چند هفته ی بعدش هم همین بچه های پابرهنه بودند که جلوی پاتک های ارتش عراق مقاومت می کردند، و بدون تردید تا عقب نشینی های بیشتر عراقی ها و بازپس گیری ی خرمشهرهم. و من هنوز صدای ناله ی یک گروهبان ارتش را که در فردای عقب نشینی عراقی ها و در تعقیب شان به آنسوی جاده ی ماهشهر در پشت یک خاکریز و در تیررس عراقی ها گیرافتاده بود می شنوم. متشکرم.

بگذارید بخاطر اینهمه واژه ی تند و خشن از این درخت ها پوزش بخواهم.

بچه ها!

آمریکایی ها دارند آخرین کاغذبازی هایشان را می کنند که بیایند. اینها خودشان هم همینطور بدون آمدن آمریکایی ها در حال فرو ریختن اند. بگیر و به بندهای خیابانی و راه باز کردن هاشان برای سازش با آمریکایی هم از همین روست. چیزی در ساختار درونی شان درهم ریخته است. حکومت نظامی شاه هم وقتی به خیابان ها آمد که توازن کل دستگاه بهم پاشیده بود. و بعد ناگهان همه چیزش فرو ریخت. وقتی چیزی دارد می افتد احساسش هم همراهش می آید. حالا که آمریکایی ها هم اینجایند و آمریکایی ها هم اینبار با تجربه ی حمله به عراقشان در سال 1991 باینجا آمده اند. و برای همین هم به احتمال زیاد اگر نتوانند به ساخت و پاختی با اینها برسند تهاجمشان را با چند بمباران پراکنده آغاز خواهند کرد و به زودی دامنه اش را گسترش خواهند داد. شاید جبهه ی جنگ را درهمان روزهای اول به خانه ی رهبران جمهوری اسلامی بکشانند. شاید چند جزیره و بندر را بدون هیچ مقاومتی اشغال بکنند. شاید گوشه هایی از کشور بدست گروه های مسلح بیفتد. شاید مردم شهرهایی به خیابان ها بیایند. شاید مردم همه ی شهرها به خیابانها بیایند. شاید چند پادگان نظامی در این گوشه و آن گوشه به مردم به پیوندند. شاید ناگهان رادیو و تلویزیون در دست گوینده هایی باشد که شما دیگر نمی شناسیدشان. و شاید ناگهان شما احساس کنید که دیگر فرصتی نیست تا بدانید در کجای این فضای تهی شده ایستاده اید. و این درست همان چیزی ست که ما هم پس از پیروزی انقلاب گرفتارش شدیم. ماهم ناگهان خودمان را در بیرون از داستانی دیدیم که تا دیروز در درونش زندگی کرده بودیم.

مردم ما در روزهای انقلاب مردم آگاهی بودند. "دمکراسی" را می شناختند. معنی "جمهوری" را می دانستند چیست. از " آزادی" می گفتند. "صلح طلب" بودند. شعار "برابری" می دادند. به "انقلاب" رسیده بودند. "سرکرده" ساخته بودند. سرکرده هایشان هم چیزی جدای از این حرفها را نمی زدند. آیت الله خمینی هم که پیشاپیش آنهای دیگر به جلو فرستاده شده بود همین چیزها را می گفت. آیت الله خمینی و آنهای دیگر نمی توانستند حرف دیگری بزنند. شتاب انقلاب زیاد بود. شتاب انقلاب مترقی بود. شتاب انقلاب هر کسی را که در جلویش می ایستاد و یا به آهسته گی در کنارش قدم بر می داشت با خودش می برد. آیت الله شریعتمداری و آن دوتا آیت الله دیگرهم اینجوری جایشان را به آیت الله خمینی و بعدها طالقانی دادند. انقلاب هم که به پیروزی رسید باز فضای عمومی همین جوری بود. "شورای انقلاب" اگرچه نام حتا یک زن و شاعر و هنرمند و مبارز زیرزمینی را در خودش نداشت اما آیت الله خمینی هنوز به قانون اساسی یی که نمی دانم چه کسی در پاریس نوشته بوده باور داشت. مردم هم همچنان "دمکرات" بودند و دمکراتانه به پای صندوق های رای می رفتند. "آری" می گفتند. "نه" می گفتند. به آرایی هم که از صندوق ها بیرون آمده بود احترام می گذاشتند. بعد ناگهان همه چیز زیر و رو شد و همه چیز به هم ریخت و شعارها رنگشان عوض شد و چماق ها آمد و قمه ها و"اسلام اسلام" کردن ها و آدم هایی که ما نمی دانستیم از کجا سر در آورده اند و تزویرهاشان و چاپلوسی هاشان و فرصت طلبی های بی حیاشان و روسری و تحقیر و زمزمه ی مجلس "خبرگان" بجای مجلس "موسسان" و درگیری های "کردستان" و گیجی و بهت زدگی ی از زندان آزاد شده ها و از خارج آمده ها و نا آشنایی شان با مردم و ناآشنایی شان با احساس خیابان و بیگانگی شان با چگونگی ی شکل گرفتن انقلاب. و آیت الله خمینی هم که چند هفته ایی دور از "قدرت" در قم زندگی کرده بود و دور از"توجه" خبرگزاری ها، ناگهان به تهران بازگشت و ناگهان حرفهای تازه ایی زد و بهانه های تازه ایی گرفت و در این بلبشو و آشفته گی ها روحانی هایی هم فضای مناسب را پیدا کرده بودند و "حزب جمهوری اسلامی" راه انداخته بودند و" لیست انتخاباتی" داده بودند و مردم ساده و سرگردان و سیاستمدار ناشناس را به سوی صندوق های رای خودشان کشانده بودند و به مجلس "خبرگان" و "مجلس اول" راه یافته بودند و در آنجا هم هر کاری که دلشان خواسته بود کرده بودند و هر قانونی را که دلشان خواسته بود نوشته بودند و وقتی هم که مردم "بیدار شده بودند" دیگر انقلاب از دستشان خارج شده بود. و بعدها هم هر چه تلاش کردند تا شاید از روزنه هایی که در این "قانون اساسی"ی پوسیده برایشان باز مانده بود کاری بکنند دیگر آرای شان به جایی نرسیده بود. و "گروگان گیری" هم بود و"جاسوس" و "جنگ" و دوباره "جاسوس" و "خشونت" و اینجوری بود که نا امیدی ها خودشان را زود نشان داده بودند و دلزدگی ها و بدبینی ها و اینکه "اینها خواهند رفت" و "مش قربان" هم که پیرمرد بود و همه ی عمرش هم در روستا زندگی کرده بود، می دانست برای چه دارد توی دایره ایی از پوتین های نظامی در قبرستان ده اش بطرف یک قبر تازه کنده شده حرکت می کند. و می دانست که "برات" ده دوازده ساله هم برای چه به دنبالش روان است. و"برات هنوز بره است" تازه ماههای اول انقلاب بود و تلویزیون مشهد.

و اینجوری بود که مردمی که فضای وحشت حکومت شاه را شکسته بودند و آنگونه به خیابانها آمده بودند و آنگونه با امید و آرزو به پیروزی رسیده بودند، چند سال بعدش در فضایی دوباره وحشت آلود و دوباره خونین و اینبار بیشتر خونین و اینبار بیشتر وحشت آلود، از ترس "لو" رفتن و به زندان افتادن و به جرم "منافق" تیرباران شدن، به تشییع جنازه ی کسی رفتند که روزی با احساس پرغرور به اهتزاز در آمدن پرچم شان به پیشبازش شتافته بودند. و چه پایان تلخی برای پیر مردی که از بخت خوشش ناگهان به سرکردگی ی یکی از بزرگترین انقلابات تاریخ رسید اما از بد بختی اش ظرفیتی برای "قهرمان" شدن نداشت.

کاش زودتر رسیده بودم. می توانستم صدای "هیاهوی" این قایق سوارهایی را که گذشتند اینجا بگذارم.

صدای برهم خوردن آب.

بازهم چیزهای بیشتری اینجا لازم است. شاید صدای پرنده هایی که دیروز نزدیک سطح آب می پریدند. شاید صدای همهمه ی کافه ی دیشب. شاید صدای موسیقی یی که فردا موقع عبور از میدان می شنوم. باید کمی صبر کنم.

بچه ها!

شرایط بحرانی است. شرایط غیر قابل پیش بینی است. شرایط هر لحظه ممکن است دگرگون بشود. شرایط هر لحظه ممکن است چیز تازه ایی خلق بکند. جمهوری اسلامی ها دارند فرو می ریزند. جمهوری اسلامی ها دروغ هم نمی گویند که "قطارشان ترمز ندارد" و نمی تواند دیگر به عقب برگردد. این ویژگی ی مشترک همه ی حکومت های سرکوبگر است که بدون ترمز حرکت بکنند واینجوری برای مدتی خودشان را از درون ترس ها و وحشت های مردم به جلو بکشانند. اما "ترمز بریده ها" وقتی به پایان خط هم می رسند سقوطشان هولناک می شود. و سقوط جمهوری اسلامی ها اینبار تنها برای خودشان هولناک نخواهد بود، برای کشور ما هم ممکن است زیانبار باشد. اینها نادان اند. اینها نمی فهمند. اینها هیچوقت باور نکرده اند که پهلوان را از پیروزی هایش می شناسند نه از سر و پای شکسته و لب و لوچه ی آویزانش. حالا که در انتظار معامله کردن بر سر حفظ قدرت شان تا لحظه های آخر هم نشسته اند. برای همین هم شما خودتان باید کاری بکنید. شما خودتان باید دست بکار بشوید. اینجا ایران است. اینجا کشور شماست. شما باید در مورد جنگ و صلح ش و یا هر چیز دیگرش تصمیم بگیرید. شما باید بگویید که از کدام سمت باید رفت یا نرفت. شما باید بگویید که ما چه می خواهیم و یا چه نمی خواهیم. اینها حق تصمیم گیری برای مردم ما را ندارند. اینها نماینده ی ما نیستند. اینها تنها می توانند برای چگونگی ی رفتنشان با مردم مذاکره بکنند.

بی تفاوت نمانید بچه ها. در انتظار ننشینید. به راه بیفتید. کاری بکنید. قول و قراری بگذارید. پیش از هر چیزی در فکر یک "مرجعیت سیاسی" برای جامعه باشید. یک سخنگو. یک نماینده. یک پرچمدار. کسی که در شرایط اضطراری فرمانش بازتاب خرد جمعی باشد. نظم بیاورد. آرامش ایجاد بکند. استقلال کشور را تضمین بکند. شخصیت های شایسته و توانا برای ایستادن در این جایگاه کم نیستند. جدای از ابوالحسن بنی صدر که می تواند و به باور من باید نقشی حیاتی در جابجایی قدرت در ایران بازی بکند، "رهبران" شناخته شده و ناشناس فراوان دیگری هم هستند. نوشین احمدی خراسانی. منصور اسلانلو. عباس امیر انتظام. احمد باطبی. سیمین بهبهانی. حبیب الله پیمان. علی اشرف درویشیان. فریبرز رئیس دانا. ناصر زرافشان. عبدالکریم سروش، شیرین عبادی. محمد علی عمویی. محمد ملکی. ابراهیم یزدی. و صدها فرمانده ی ناشناس توی پیاده روها. اینها هر کدامشان می توانند به سادگی خواست های جامعه ایی را نماینده گی بکنند و تداوم پیشروی اش را تضمین بکنند و "زمان" و "مکان" و چگونگی ی رسیدنش را کنترل بکنند. یکنفرشان را جلو بیندازید و بهانه کنید و یا ده تاشان را و یا سد تا شان را و به راه بیفتید و به خیابان بیایید و مردم را برای همبستگی به میدان ها فرا بخوانید و به اطراف دانشگاهها و به بیرون کارخانه ها و به کلاس های درس و به مزرعه ها و پشت دیوار پادگانها. و اینجوری آغاز مرحله ی تازه ایی را در جنبش تان اعلام بکنید و پیشدرآمد مرحله ی بعدی که قرارهای سراسری باشد و مرحله ی نهایی که مذاکره با جمهوری اسلامی ها. پرچمداری و پرچمدارسازی همین است. نماینده گی و "سرکرده گی" انتخاب است. قرار است. قرارداد است. محتواست. چیزی است که شما می سازیدش. چیزی ست که شما خلقش می کنید. سرکرده صفحه ی کامپیوترهایتان است. سرکرده "ایمیل" هایتان است. اینترنت است. تلفن همراه تان است. پچپچه هایتان است. پرچم سازان شمایید. پرچمداران شمایید. پرچمداران همین واژه هایند. پرچمداری همین است که شما به کوچه بیایید. سرود بخوانید. پیام بفرستید. از صلح بگویید. از آزادی بگویید. و از این فضایی که برای همیشه عوض شده است و شما خودتان خلقش کرده اید، برای تبدیل "خیزش های احتمالی ی خودجوش" و آسیب پذیر، به یک "انقلاب هدایت شده"، بهره ببرید. ایران دوباره در ماه "بهمن" است.

می خواستم صدای گیتاری را که دیشب کسی توی تاریکی ی بیابان می زد اینجا بگذارم و به ایرانی های بیرون از ایران بگویم: خانم ها، آقایان، شما هم اگر می توانید، از طرحی برای یک جنب و جوش سراسری حمایت بکنید. مردم ما تنها مانده اند. مردم ما نیاز به همراهی دارند. مردم ما نیاز به بازتاب صدایشان دارند. مردم مان را تنها نگذارید.

پنجره هایتان را باز کنید بچه ها و راههای ارتباطی تان را. و امید را به پیاده روها ببرید و شادی را و پیروزی را و مهر را و زیبایی را. و به مجلس "موسسان" هم که رسیدید نام هنرمندها را بر دیوارهایش بنویسید و نام شاعرها و موسیقی دان ها و پیکرتراش ها و نقاش ها و کسانی را که استقلال شخصیتی دارند. و کسانی را که وابسته ی سیاسی نیستند. و کسانی را که ذهنشان آزاد است. "بسته" نیست. "ثابت" نیست. "مذهبی" نیست. "مسخره" کننده نیست. به دیدن"چینش" های ناگهانی و غیر متعارف عادت دارند. و می توانند آسمان را"زرد" بپذیرند. و می توانند ماه را "داس" ببینند. و می توانند پرچم "سبز و سفید وسرخ" را اگر سرد است و اگر احساس ملیت را در ما بر نمی تاباند با پرچم کهن ترمان " آبی و زرد و سرخ" عوض بکنند. و می توانند قانون اساسی ی "سه شاخه ایی" را اگر پاسخگو نیست و اگر موجب "فساد اداری" در هر کجای جهان است به قانون اساسی یی "چهار شاخه ای" متحول بکنند. و می توانند برای جلوگیری از شکل گرفتن دولت های رنگ و وارنگ چند ماهه، دوره ی نخست وزیری را پس از نخستین ائتلافات پارلمانی بگونه ایی اجباری چهار ساله بکنند. و می توانند ساعات کار زنها را با حقوق کامل هشت ساعته به شش ساعت تقلیل بدهند. و می توانند روزی را بنام "روز انقلاب" در تقویم ها بگنجانند تا ما هر سال به بهانه اش به خیابانها بیاییم و اعتراض بکنیم و شعار بدهیم و شعار بنویسیم و مشت گره بکنیم و قرار بگذاریم که دیگر نخواهیم گذاشت کسی جلوی آمدنمان را به خیابان بگیرد.

دوباره اینجایم. و دوباره همان موسیقی ی مکزیکی و همان "نوازنده های خیابانی"یی که فردا توی میدان خواهند زد. راه پل را گم نکرده ام. اما موجی دارد از رودخانه عبور می کند.

یکشنبه 27 خرداد 86