ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 08.02.2007, 22:27
آیا انقلاب اسلامی اجتناب‌ناپذیر بود؟

بابک جاودان‌خرد
پنجشنبه ١٩ بهمن ١٣٨٥

۲۸ سال از پیروزی انقلاب اسلامی گذشت و انقلابی که ابتدا مسئله‌ای داخلی و ستیزی بین شاه و ملت می‌نمود، پس از نزدیک به سه دهه به دلایل گوناگون، از جمله موقعیت ژئوپولیتیک ایران و پایان جنگ سرد، ابعادی منطقه‌ای و بین‌المللی پیدا کرده است. اکنون که به آن روزهای سرنوشت ساز می‌نگرم و می‌بینم که چگونه شور و احساس و آرمانخواهی یکسره فضای اجتماعی و سیاسی ایران را درنوردید و شعار بجای شعور نشست- و کمابیش هنوز هم نشسته است- این پرسش و دغدغه‌ی آن یک دم رهایم نمی‌کند که: آیا انقلاب اجتناب ناپذیربود؟ آیا رهبران فکری و سیاسی، مذهبی و غیرمذهبی، که بی‌امان برطبل انفلاب کوبیدند، برای یک لحظه نیز به آنچه امروز در آستانه‌ی آن ایستاده‌ایم، اندیشه کرده بودند؟

من و ما که در آن هنگامه به "میمنت" فضای اختناق سیاسی حاکم بر جامعه‌ی ایران عصر پهلوی، علیرغم تحصیلات عالیه، خام و نااگاه مانده بودیم و گمان می‌بردیم که انقلاب در طلب آزادی و عدالت و خمینی آمیزه‌ای از مصدق و گاندی است و روحانیت بی‌تجربه‌تر و ناتوان‌تر از آن که قدرت را قبضه و دیگر رقبای سیاسی را سرکوب و حذف کند، اکنون یکه و سرگشته به آینده‌ی نامعلوم و تیره و تار خود و کشورمان می‌نگریم و از خود می‌پرسیم که، چه شد به اینجا رسیدیم؟

خیزش ١٣٥٧ با توجه به همه‌ی معیارهای عام و خاص علم جامعه‌شناسی سیاسی، یک انقلاب به معنای واقعی کلمه بود، چرا که یک طبقه‌ی سیاسی قدرتمند و ریشه‌دار در تاریخ درازدامن ایران، یعنی شاه و دربار (به تعریف این قلم نیروی اول) و دنباله‌های آن را سرنگون و طبقه‌ی سیاسی دیگری را که همچون اولی ریشه‌دار و سازمان‌یافته بود، یعنی روحانیت (به تعبیر این قلم، نیروی دوم) را به جای آن نشاند. البته در این فرآیند سرنگونی و جایگزینی، نیروهای پراکنده و کم‌شمار ملی و چپ (به تعبیر این قلم، نیروی سوم)، یکی در مقام شریک قدرت با روحانیت و دیگری در تظاهرات خیابانی و بویژه نبردهای مسلحانه‌ی منتهی به پیروزی قطعی انقلاب در روزهای ٢١ و ٢٢ و ٢٣ بهمن ١٣٥٧ ، نقش قابل ملاحظه و حتا تعیین کننده‌ای ایفا کردند، و هم آن‌ها نیز متحمل بیشترین سرکوب‌های بی‌سابقه و خونین و مهاجرت‌های انبوه و بی‌سابقه در سال‌های دهه‌ی ١٣٦٠ شدند- روند دردناکی که تاکنون نیز در گستره‌ای کلی‌تر با قوت و دامنه‌ی زیاد ادامه داشته و به موازات روند حذف فیریکی یا اقتصادی-اجتماعی این نیروها توسط رژیم، ایران را تا اندازه‌ی زیادی از مغزها و دست‌های توانمند و دل‌های پرامید تهی ساخته است. از سوی دیگر، آن ٤ شرط - گزاره‌ی معروف لنین - که خوب یا بد، انقلاب پیروزمند و بزرگی را در اوایل قرن گذشته رهبری کرد - یعنی ناتوانی حکومت کنندگان در ادامه‌ی حکومت به روال پیشین، نا رضایتی حکومت شوندگان از ادامه‌ی وضع موجود ، شرایط مساعد بین‌المللی، و شکل‌گیری یک نیروی جایگزین سراسری- و به ٤ مومنت انقلاب هم شناخته می‌شود، شاید بیش از هر انقلاب دیگری در قرن بیستم (به استثنای شاید همان انقلاب اکتبر روسیه)، در مورد انقلاب اسلامی مصداق پیدا کرد و دست کم من و ما در ایران ِ چند سال پایانی عصر پهلوی با حضور بی‌واسطه‌ی‌مان در متن جامعه آن را تجربه کردیم و دیدیم که چگونه با تحقق این ٤ شرط ، یک انقلاب کلاسیک بزرگ و بواقع مردمی- فارغ از ایدئولوژی واپسگرای مذهبی راهبر و پیامدهای فاجعه‌بار آن- در ایران به وقوع پیوست. در بزرگی و دوران‌سازی انقلاب اسلامی ایران همین بس، که یک رژیم قدرتمند سیاسی با ریشه‌ی تاریخی چند هزارساله را برانداخت و رژیم "قانونی" جدیدی را بوجود آورد و درعین حال مفهوم جدیدی بنام "بنیادگرایی اسلامی" را، در انکشاف فرامرزی خود، وارد فرهنگ سیاسی ایران ، منطقه، و از سپتامبر ٢٠٠١ ببعد، جهان کرد و از آن نیرویی مهیب، پرخاشگر، فناتیک، از جان(خود و مردم) گذشته و مواجهه‌جو، در سیمای دو فرقه‌ی رقیب شیعه و سنی ساخت که تحرکات ویرانگر داخلی، منطقه‌ای و بین‌المللی آن، بعضا مستقل از خاستگاه اولیه‌ی آن- ایران- با قوت و شدت ادامه دارد و همچنان قربانی می‌گیرد . در اینجا می‌خواهم با استفاده از این مدل راهنمای لنین ، مورد انقلاب اسلامی را بررسی کنم تا مگر پاسخی از درون آن برای پرسش بنیادی این جستار، که بارها از خود و دیگران پرسیده ایم، یافته شود.

١- حکومت کنندگان، یا رژیم پادشاهی پهلوی که ٥٧ سال سکاندار تحولات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی ِ ایران پس از انقلاب مشروطه بود، این فرصت تاریخی را برای نوسازی سیاسی- اجتماعی –اقتصادی ایران (از نوع آنچه در دو کشور همسایه‌ی قدیمی ما، هند و ترکیه صورت گرفت) وانهاد و بجای آن بخش عمده‌ی این نیم قرن واندی را صرف توسعه‌ی آمرانه‌ی اقتصادی و عمرانی (بویژه در دوران پهلوی دوم)، بدون مشارکت مردم و نمایندگان صنفی و سیاسی‌شان کرد. پهلوی‌ها هرچند به شهادت آمار و ارقام کارنامه‌ای بهتر و زیان مادی و معنوی کمتری از هر دو رژیم پیش و پس از خود بجا گذاشتند و البته تمام عمر سیاسی‌شان را هم در دوران بی‌بدیل جنگ سرد گذراندند که همه چیز، از جمله و بویژه آزادی و دمکراسی، در راه مبارزه با کمونیسم هزینه می‌شد و ایران عصر پهلوی هم با ویژگی‌های ژئو پولیتیک – نفتی خود قهرا خاکریز نخست این کارزار جهانی بود، بااین همه و برغم همه‌ی هشدارها و تجربه‌های تلخ پیشین بویژه تجربه‌ی محمد علیشاه ِ قاجار ، از احترام به مهم‌ترین اصل قانون اساسی مشروطه (سلطنت کردن و حکومت نکردن) سر باز زدند و عجبا، که هر دو در سالهای پایانی حکومت‌شان به اعمال قدرت مطلقه پرداختند و ثمره‌ی آن را، هم خود و هم ملت ایران در دو مقطع شهریور ٢٠ و بهمن ٥٧ دیدند و چشیدند.

محمدرضا شاه که قدرت و حکومت و نیز علاقه به ایران را به خود منحصر ساخته بود و خیالبافانه ایران "منتظر ظهور" را در آستانه‌ی "تمدن بزرگ" می‌دید، نخستین نشانه‌ها و هشدارهای جدی ، از جمله و بویژه وقایع خرداد ٤٢، را نادیده گرفت- و پاسخ آن را نیز از جامعه و تاریخ گرفت. محمدرضا شاه در حالیکه خود را وارث شاهنشاهی ٢٥٠٠ ساله‌ی کوروش بزرگ می‌دانست و جشن باشکوهی را نیز به همین مناسبت در ١٣٥٠ برپا داشت، در آن مراسم از همه چیزگفت، اما اشاره‌ای هم حتا به بزرگ‌ترین دستآورد جاودان وی ، منشور حقوق بشر، نکرد و تنها به گفتن این جمله بسنده کرد که "کوروش آسوده بخواب، ما بیداریم!".

ازسوی دیگر در همان سال‌ها و درحالیکه نفت و گاز در دل زمین ایران می‌جوشید به صرافت ساختن نیروگاه بحث انگیز هسته‌ای در بوشهر فقرزده افتاد، بی‌آنکه صرفه‌پذیری اقتصادی (در مقایسه بامنابع فراوان و ارزان گاز) و مخاطرات بیشمار زیست –محیطی آن را در نظر بگیرد. مشاوران او نیز همچون مشاوران پدرش، چنان بیم از جان و مال و خاندان داشتند که بازگویی واقعیت‌های تلخ را واگذاشتند یا مانند علم، آن‌ها را در لفاف چند لایه‌ی تعارفات پرطمطراق "به شرف عرض" رساندند، که اعتنایی ندیدند و در نهایت" گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند!" محمدرضاشاه که در دوران سلطنت ٣٧ ساله و حکومت ٢٥ ساله‌ی خود، دوبار اقتدارش به سختی از سوی دو شخصیت ملی (مصدق، در اوایل دهه‌ی ٣٠) و مذهبی (خمینی، در اوایل دهه‌ی ٤٠) به چالش گرفته شده بود، از ترس اولی به دومی میدان داد و با این کار خواسته یا ناحواسته "سنگ را بست و سگ را گشود": مصدق و ملیون و چپ‌های نیروی سومی را که خواهان رعایت فقط یک اصل از قانون اساسی از سوی او بودند و به مشروطه‌ی سلطنتی باور داشتند، زندانی و خانه نشین و اعدام و دق‌کش کرد، و خمینی را که در اندیشه‌ی "حکومت اسلامی" بود (و رساله‌ای هم تحت این عنوان نوشته بود) و در خرداد ٤٢ تمامیت رژیم او را جسورانه به مبارزه طلبیده بود، فقط تبعید به نجف- بهشت روحانیون- کرد و در همان حال شبکه‌ی پیچیده، قدرت‌طلب و دسیسه‌گر روحانیت پیرو اورا آزاد گذاشت تا با استفاده از پایگاه مساجد ، تکایا، هیئت‌های مذهبی، و با توسل به "تقیه" و درآمد‌های خمس و زکات و سهم امام و باقی قضایا، ضمن حفظ ارتباط با وی، به فعالیت‌های تبلیغی و تهییجی خود ادامه دهند. روشن نیست که شاه بنا به دیدگاه‌های مذهبی غریب و آشنای خود چنین خطای ایران و دودمان- برباددهی را مرتکب شد، یا دست‌هایی در پشت پرده‌ی سیاست داخلی و خارجی (غربی) چنین خواستند و عمل کردند؟ به هرحال شاه و دستگاه عریض و طویل ساواک با وجود تجربه‌ی مهم شورش‌های خرداد ٤٢ و قدرت نمایی خمینی ، از پیش‌بینی سمت و سوی تحولات پیش رو (افتادن ابتکار عمل اپوزیسیونی به دست روحانیون و نیروهای مذهبی) بازماندند و کماکان چپ و کمونیسم را خطر و تهدید عمده برای تمامت رژیم ارزیابی کردند و به سرکوب شدید سیاسی- نظامی و فرهنگی آن پرداختند.

دراینجابازهم باید بر نقش فضای دشمنانه‌ی جنگ سرد در سطح جهانی و بازتاب بزرگنمایی شده‌ی خطر کمونیسم در ایران اشاره کنم که چگونه نقش کژتاب حزب توده و وابستگی آن به بلوک "برانداز" شوروی سایه‌ی سنگین و عمدتا اغراق‌آمیز خودرا بر نحوه‌ی تصمیم سازی و تصمیم‌گیری شاه و اطرافیان آگاه و ناآگاهش گذاشت و کل مبارزات آزادیخواهانه و دمکراتیک مردم و نیروهای ملی و چپ میانه روی ایران را تحت الشعاع آن قرار داد. بهترین نمونه‌ی این "غلط نمایی"، اظهارات شاه پس از وقایع ١٥ خرداد بود که آن را "توطئه‌ی ارتجاع سرخ و سیاه" نامید ، در حالیکه هم حزب توده و هم شوروی آن شورش را "ارتجاعی و ضدپیشرفت" خوانده و انقلاب سفید شاه را گامی به پیش در راه توسعه‌ی ایران ارزیابی کرده بودند. شاه اما با این کار خواسته یا ناخواسته چپ‌ها را برغم تفاوت‌های ماهوی‌شان به جبهه‌ی مذهبی‌های رادیکال به رهبری خمینی راند که شاید بیشترین نمود آن، عروج بعدی نواده‌ی بزرگ-مرتجع انقلاب مشروطه، شیخ فضل الله نوری،به دبیرکلی قدیمی ترین، متشکل ترین و با تجربه‌ترین حزب غیرمذهبی ایران بود. بنابراین، آنگاه که نخستین نشانه‌های بیماری در شاه پدیدار شد و بیماری "هلندی" نیز در ٢ سال پایانی گریبان اقتصاد نفتی رژیمش را گرفت، از آنجا که همه‌ی راه‌ها به شاه ختم می‌شد، ناپایداری طی مدت کوتاهی سراپای نظام وی را دربر گرفت، و لذا حکومت کنندگان از اعمال حاکمیت به شیوه‌ی سابق بازماندند و بسرعت سپر انداختند.

٢- حکومت شوندگان، که اکثریت مردم ، یعنی طبقه‌ی متوسط و طبقه‌ی فرودست، بویژه اقشار حاشیه نشین شهری را دربرمی‌گرفتند، بنا به انگیزه‌های گوناگون در انقلاب شرکت کردند. طبقه‌ی متوسط که پس از انقلاب سفید و بویژه پس از افزایش قیمت نفت، رشد و گسترش بیسابقه‌ای یافته بود، در آستانه‌ی انقلاب بهمن سهم سیاسی خودرا از قدرت طلب می‌کرد و از آزادی، و استقلال و حاکمیت ملی می‌گفت.
طبقه‌ی فرودست و حاشیه نشین نیزبه دنبال خواسته‌های عدالت‌طلبانه و اقتصادی بودند، و همین‌ها نیروی اصلی آن سیل بنیان کن انقلاب را ساختند و نظامی به ظاهر قدرتمند را در کمتر از ٦ ماه برانداختند. نمایندگان سیاسی ، مذهبی و فکری گروه نخست، سازمان‌های گوناگون مرتبط با جبهه‌ی ملی و نهضت آزادی، سازمان‌ها ، گروه‌ها و شخصیت‌های دمکرات و چپ و بعضا لیبرال، و نمایندگان و رهبران دومی‌ها نیر روحانیون و شبکه‌های رسمی و غیررسمی روحانیت بودند که حضور محسوس و نامحسوس شان در جامعه بی‌گفتگو بود و هم آنها بودند (و متاسفانه هنوز هم تا اندازه‌ای هستند) که سررشته‌ی اندیشه و عمل آن توده‌ی عظیم فرودست و حاشیه‌نشین شهری را به دست داشتند و در غیاب دردناک احزاب و سازمان‌های سیاسی مدرن (این فرزندان ناکام انقلاب مشروطه) مهر خودرا بر رهبری انقلاب کوبیدند . مردم ایران که تا پیش از حرکت اعتراضی مردم تبریز در ٢٩ بهمن ١٣٥٦ نشانی از تحرک انقلابی نداشتند، با سرکوب خشن این حرکت و حرکت‌های اعتراضی متعاقب آن و بر بستر یک بحران فزاینده‌ی اقتصادی-اجتماعی، چرخ انقلاب را به حرکت درآوردند و شاه بیمار و دستگاه حکومتی تک‌محور و بحران‌زده‌ی او را در تنگنا قرار دادند . بدین ترتیب حکومت کنندگان به طور روزافزونی نشان دادند که سلطه‌ی حکومت کنندگان را به شیوه‌ی سابق برنمی تابند.

٣- شرایط مساعد منطقه‌ای و بین المللی با به قدرت رسیدن کارتر در آمریکا و تاکید وی بر حقوق بشر، تمرکز آن برقرارداد صلح مصر و اسراییل ، رنجش محسوس غرب از سیاست‌های یکه تازانه‌ی شاه در عرصه‌ی نفت و انرژی، کودتای نظامیان طرفدار شوروی در افغانستان در اردیبهشت ٥٧ و محاصره شدن ایران از سوی شوروی و رژیم‌های طرفدار آن در عراق، افغانستان، یمن جنوبی و هراس غرب از "شورویزه" شدن متعاقب ایران ِ تحت حاکمیت یک شاه بیمار و در آستانه‌ی مرگ ، و.... پدیدار شد. عزیمت خمینی از عراق اختناق زده به فرانسه‌ی خاستگاه آزادی و حقوق بشر، علیرغم رابطه‌ی حسنه‌ی رژیم شاه با فرانسه، برگزاری کنفرانس گوادلوپ در اواخر پاییز٥٧ ، حضور طولانی ژنرال هویزر در ایران و گفتگوهای پشت پرده‌ی وی با ارتش و "آیات عظام"، همه نشانه‌هایی حاکی از چرخش استراتژیک غرب به سوی پذیرش موقعیتی جدید در ایران بود . به عبارت دیگر، به نظر می‌رسید که غرب به رهبری آنگلوساکسون‌ها، در شخصیت روحانی، غیرمتعارف و عبوس خمینی آن اطمینان لازم را برای پیشبرد جنگ ِهمه‌مکانی و همه‌زمانی سرد یافته بود . حتا گفته می‌شد که خمینی در پاریس به فرستاده‌ی ویژه‌ی کارتر تلویحاگفته بود که "... شما دست‌تان را از پشت شاه بردارید و ما را در رسیدن به قدرت آزاد بگذارید، رسیدن به حساب کمونیست‌ها با ما!"

وقایع دهه بعد نشان دادند که چگونه وی ضمن پوشیدن "قبای" ضد آمریکایی، چپ‌ها، ملیون و دمکرات‌ها را گام به گام تارومار کرد (کاری که شاه نکرد) و حتا با شرکت موثرد رجبهه‌ی نبرد "ایمان و کفر" در افغانستان در کنار آمریکایی‌های "موحد"، به آن تعهد تمام و کمال عمل کرد . حال طرفداران خمینی، هرچه می‌خواهند در وصف نقش "بی‌نظیر" وی بگویند و اورا تا سطح یک قدیس و منجی قرن بیستمی بالا ببرند، تاریخ داوری خودرا درباره‌ی او و نهضت او می‌کند و بی‌گمان از وی – از جمله- بعنوان یک عنصر تاثیرگذار در پیروزی جبهه‌ی ایمان (اسلامی- مسیحی- یهودی) برکفر (کمونیستی) یاد خواهد کرد . این شرایط مساعد البته به اسلام و ایران محدود نمی‌شد، چنانکه انتخاب همزمان یک پاپ لهستانی و نقشی که وی در رویدادهای لهستان در دهه‌ی ١٩٨٠ و سقوط رژیم‌های اقتدارگرای "کمونیستی" اروپای شرقی ایفا کرد، نشان از یک رویکرد جهانی داشت.
بی‌گمان، چنانچه رهبری جنبش بدست نیروهای غیرمذهبی می‌افتاد، شرایط مساعد منطقه‌ای و بین المللی با چنین سرعت و دقتی فراهم نمی‌شد- و شاید اصولا انقلابی هم سرنمی‌گرفت . اینکه انقلاب اسلامی در پیامد‌های منطقه‌ای خود راه به تروریسم و بنیادگرایی اسلامی برد و الهام‌بخش گروه القاعده و دیگران شد که اکنون هر دو ظاهرا خواب را بر غرب و "اذناب" آن حرام کرده اند، چیزی از واقعیت آن لابی‌ها و مغازله‌های پیدا و پنهان غربی-اسلامی کم نمی‌کند و اصولا بعید نمی‌نماید که "دشمن ِدشمن غرب" با رفع شر دومی، خود-در شرایط مساعد - به دشمن اصلی غرب تبدیل شده باشد.

در بازنگری به آن دوره نیز، این جای پرسش دارد که چگونه شخصی که درعین انزوا، گمنامی و سرگشتگی، کوچه‌های غبار گرفته‌ی نجف را "بالا پایین" می‌کرد و در آستانه‌ی ٨٠ سالگی و "قبول دعوت حق" بود، ناگهان از پاریس ِگهواره‌ی مدرنیته و آزادی سر برآورد، به کمک رسانه‌های بین المللی (بویژه آن گوینده‌ی خبر معروف "ساعت دقیقا نیمه شب است"!) بی‌هیچ سانسور یا موج پارازیتی با درون ایران تب زده ارتباط برقرار کند، و آنگاه با افتخار تمام به مانند فاتح نبرد "اسلامین گراد"، در میان استقبال چند میلیونی مردم مسخ شده، به ایران بازگردد و ١٠ روز پس ازآن نیز بر سریر قدرت نشیند؟!
ازدی ماه ٥٦ که آن مقاله‌ی کذایی "رشیدی مطلق" در روزنامه‌ی اطلاعات چاپ شد و برای نخستین بار پس از ١٥ سال نام خمینی را در اذهان مردم ساده دل زنده کرد، تا بهمن ٥٧ که نام و حضور وی در سراسر ایران، منطقه و حتا جهان طنین انداز شد، فقط ١٢ ماه و چند روز به درازا کشید! آیا جز "شرایط بسیار مساعد بین‌المللی" عامل دیگری می‌توانست چنین نقش اساسی‌ای در این ادیسه و ظهور"معجزه‌وار" داشته باشد؟ شرایط مساعد بین المللی نیز عمدتا چیزی جز بالا بودن درجه‌ی تب جنگ سرد در آن هنگامه و تلاقی آن با موقعیت فرااستراتژیک ایران در منطقه و جهان بود که بی‌گمان تاثیری بی‌واسطه و بنیادی بر پیروزی انقلاب اسلامی داشت. سویه دیگر جنگ سرد، یعنی اتحاد شوروی نیز "از ظن خود" یار و همراه انقلاب اسلامی شد و در اثر رکود اندیشگی حاکی از تسلط استالینسسم بر رهبری آن، ماهیت انقلاب مذهبی ایران و "آش"ی که برای وی در حال تدارک بود را درنیافت و آن را در همان چارچوب "ضد امپریالیستی" و پوپولیستی مورد علاقه‌ی خود تعریف کرد و دلخوش به ارزیابی‌های سراپا خطای حزب توده و رهبری جمود زده‌ی آن از به اصطلاح "سمت گیری‌های ترقیخواهانه‌ی انقلاب اسلامی" ماند، تا یک دهه بعد که نه از "تاک" نشان ماند و نه از"تاک نشان"!

٤- اما هر سه شرط بالا زمانی کارساز شدند، که عامل چهارمی وارد کارزار شد: یک نیروی جایگزین سراسری با تشکیلات، شبکه‌ها و کادرهای ورزیده‌ی جامعه‌ی (سنتی و مدرن)شناس ، که از همه‌ی وسایل و امکانات عصر مدرن بی‌هیچ درنگی استفاده می‌کرد و علیرغم ظاهر و باطن سنتی خود از سردادن شعارهای مدرن و باب روز (استقلال، آزادی و جمهوری) پروایی نداشت و درعین حال مجهز به سه ابزار مهم ریا و تقیه و حاشا بود که جا بجا از آن‌ها، البته با پوشش لازم "شرعی"، استفاده می‌کرد- و هنوز هم می‌کند. روحانیت که از پیش از انقلاب مشروطه و از جنبش تنباکو، سردمدار جنبش‌های اعتراضی مردم بود، و درعین حال در بزنگاه‌های تاریخی نقشی عمدتا ارتجاعی و ضد منافع ملی ایفا کرده بود (از جنگ‌های ایران و روس گرفته تا برانگیختن توده‌ی مردم علیه بابی‌ها و کشتار جمعی و خانوادگی آن‌ها، مشروعه خواندن و خواستن انقلاب مشروطه، مخالفت با مدارس و گرمابه‌های جدید، تحصیل دختران و طرح جمهوریت رضاخانی، خیانت به جنبش ملی شدن نفت به رهبری دکتر مصدق و شرکت موثر در کودتای ٢٨ مرداد، مخالفت با اصلاحات ارضی و حق رای زنان و....)، درعین شگفتی و بر بستر ناآگاهی مردم و روشنفکران، "ناگه از پرده برون آمد" و "بدرخشید و ماه مجلس شد!" روحانیت درعین حضور ناداشته در قدرت سیاسی، حضور اجتماعی پرقدرت هرچند نامحسوسی داشت و با توجه به نفوذ دین در جامعه‌ی پیچیده و هنوز سنتی ایران و نقش بی‌گفتگو و تاریخی مذهب تشیع و روحانیت متولی آن در شکل‌گیری دولت- ملت ایران در آغاز قرون جدید (قرن شانزدهم) و گسترش کمی و کیفی شبکه‌ها و پایگاه‌های تبلیغی- تهییجی آن، این امکان را داشت تا در غیاب سازمان‌های مدنی و احزاب سیاسی عرفی جای خالی رژیم روبه زوال شاه را- چنانچه زمانه ساز مراد زند- پر کند . عنصر اعتماد توده‌ای- تاریخی به این نهاد قدرت‌طلب چنان "چسب" اجتماعی‌ای ساخته بود که بخش بزرگی از مردم ما هنوز پس از نزدیک به سه دهه دروغ و فریب و ستم ، پیوند خودرا با آن نگسسته‌اند و کماکان گوش و هوش با آن دارند. به قول یک آشنای فرزانه "... شاه و شیخ هر دو به نوعی بر مردم حکومت می‌رانده و آن‌ها را می‌دوشیده‌اند . اما تفاوت دراینجاست که شاه به زور چوب و فلک از مردم می‌گرفتند ولی همان مردم از صمیم قلب و با رضای خاطر به شیخ بذل می‌کردند!" و این براستی طنز تلخ روزگار است که قشری آنچنان حاکم بر دل و عقل توده‌ی وسیع مردم و مورد اعتماد وثیق آن‌ها، چنین سخت به روزگارشان بیآورد که اکنون جمعیت نه چندان کم شماری در انتظار دست غیب (یا حمله‌ی آمریکا) برای رهایی خود و کشور باشند. بنابراین حضور بدیل قدرتمندی بنام روحانیت شیعی در لایه‌های مختلف جامعه‌ی ایران که بیش از هر حزب و سازمان صنفی و سیاسی دیگری با توده‌ی مردم پیوند داشت و افزون برآن، از یک رهبری کاریزماتیک نیز برخوردارشده بود ، کار را بر حرکت پیروزمند انقلاب آسان کرد و ملت ایران را که سر پیروزی بر استبداد داشت، به رهبری بی‌چون و چرای آن متقاعد ساخت.

اکنون با توجه به ٤ ملاحظه‌ی بالا، پرسش اساسی این مقاله را بار دیگر مرور کنیم: آیا وقوع انقلاب اسلامی اجتناب‌ناپذیر بود؟
پاسخ این قلم- بازهم بنا به ملاحظات بالا- آری است، زیرا در آستانه‌ی انقلاب اسلامی موازنه‌ی نیروها از ٣+ به ١- به سود "وضع موجود" تا پیش از سال ٥٧، به صورت زیر تغییر کرد :
١- رژیم پهلوی (حکومت کنندگان)، با تزلزل در راس هرم قدرت ، بحران سیاسی-اقتصادی فزاینده و ناتوانی از تصمیم گیری و مدیریت بحران، روی به ضعف و افول داشت.(-)
٢- مردم (حکومت شوندگان) با توجه به نارضایتی عمدتا سیاسی طبقه‌ی متوسط - که آغازگر تحرکات اعتراضی بود- و برانگیختگی توده‌ی بینوایان شهری که بدنبال خواسته‌های اقتصادی-اجتماعی بودند، روی به جنبش و اعتلا داشتند(+)
٣- شرایط مساعد بین المللی با توجه به اوج گیری جنگ سرد و ناتوانی رژیم از پاسخگویی به الزامات آن و نیافتن جای "شایسته"ی خود در جبهه‌ی نوپدید "ایمان" ، به سود جنبش انقلابی- مذهبی چرخش آغاز کرد، ضمن آنکه اتحاد شوروی نیز با توجیهات ایدئولوژیکی مرسوم، آن را در مسیر علایق خود ارزیابی کرد.(+)
٤- نیروی جایگزین (روحانیت) با توجه به تغیییرات مثبت و منفی یی که در جبهه‌های سه گانه‌ی بالا پدید آمد، ندای زمانه را لبیک گفت و مصمم به ورود به مبارزه با عزم کسب رهبری شد .( +)
بنابراین موازنه‌ی نیروها با حساب ١- به ٣+ قاطعانه به سود تغییر "وضع موجود" برهم خورد و انقلاب اجتناب ناپذیر شد.
به باور این قلم ، مدل لنین به شرایط کنونی ایران نیز کمابیش قابل بسط و تعمیم است و در جستار "ابروباد ومه و خورشید" (ایران امروز- ٨ دی ١٣٨٥) تعمیم پذیری آن نشان داده شد.
اما این حکایت ناتمام را با سروده‌ی "پرسش واره"ای از بامداد، این سراینده‌ی بالابلند امید‌ها و نومیدی‌ها ، عشق‌ها و ناکامی‌ها و شکست‌ها و پیروزی‌های نه چندان پر شمارمان به پایان می‌برم .
...........
از آخرین میلاد کوچک‌ات، چند گاه می‌گذرد؟
کی بود و چگونه بود که آتش، شور سوزان مرا قصه می‌کرد؟
از آتش‌فشان چند گاه می‌گذرد؟
کی بود و چگونه بود که آب از انعطاف ما می‌گفت؟
به توفیدن دیگرباره‌ی دریا چند گاه باقی است؟
کی بود و چگونه بود که زیر قدم‌هامان خاک، حقیقتی انکارناپذیر بود؟
به زایش دیگرباره‌ی امید چندگاه باقی است؟