پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ - Thursday 28 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 14.04.2010, 22:02

«لولی‌وش مغموم»


ناصر کاخساز

پیش‌نویس سخنرانی در مراسم یادبود منصور خاکسار


از شب بسوی نور راهی زدن
آنسوی سلطۀ پا ئیز در بهار شکفتن
لولی وشی شکیبا می‌خواهد

در برابر رویداد تکان دهندۀ مرگ منصور خاکسار هم شاهد واکنشی حسی بودیم و هم شاهد واکنشی استدلالی ( تحلیلی). این دو گونه واکنش از دو قلمرو می‌آیند: قلمرو حس، و قلمرو استدلال. در این میان اما ما با واکنش سومی هم روبرو شدیم که یک واکنش متعارض بود: آدم متاثر کمتر به استدلال رغبت نشان می‌دهد، از سوی دیگر تیپ استدلالی در بند استدلال‌های خویش است. اگر آدم در هنگام عاطفه ورزیدن استدلال کند گرفتار تناقض می‌شود.

واکنش حسی را، در قلمرو سیاست نیز، در جنبش نسل دوم می‌توان دید. این جنبش یک جنبش حسی بود، چرا که هم واکنش به شکست جنبش ملی بود و هم اعتراضی تند به دیکتاتوری سیاسی. این جنبش از آغاز از ادبیات اثر پذیرفت و بر ادبیات اثر گذاشت: "تولدی دیگر" فروغ، "در کوچه باغ‌های نشابور" کدکنی و "ابراهیم در آتش" شاملو از این تاثیر و تاثر نشان دارند.

پژواک جنبش نسل دوم در ادبیات و بالعکس، همین حسی بودن را می‌نمایاند. می‌توان گفت جنبش نسل دوم تنها یک جنبش سیاسی نبود، یک واکنش گسترده‌ی اجتماعی و ادبی بود که یک تحول مدرن و غیر مسلکی و مستقل را در جامعه‌ی ما، پس از شکست حزب توده، می‌تاباند. در حقیقت، جنبش سیاسی نسل دوم زاده‌ی یک چرخش اجتماعی در جامعه‌ی ایران بود. بعدها جنبش نسل دوم مسلکی شد، یعنی به قلمرو استدلال وارد شد. این انتقال به استدلال، جنبش را از حس تهی کرد.

جنبش‌های خشونت‌گرا در اروپا چون به ساختار دمکراسی معترض بودند فاقد قلمروی حسی بودند و در واقع بدنبال استدلال خود حرکت می‌کردند. اما، جنبش نسل دوم ما، برغم این که به خشونت گروید، چون واکنش به دیکتاتوری بود، حسی نیز بود.

یکی از چهره‌هائی که این جنبه‌ی حسی را پژواک می‌داد منصور خاکسار بود. هرچند او نیز، در جریان مسلکی شدن جنبش، مدتی - زیر جاذبۀ عمل- بدنبال استدلال کشانده شد. اما هنگامی که جنبش نسل دوم به استدلال سنتی و حزبی نسل اول گروید، او راه دیگری را بر گزید. و پس از چندی متوجه شد که راه حل میانی ( یعنی شانزده آذری) نیز، به رغم جنبه‌های مثبت آن، بهر حال ادامۀ استدلال است. سپس قلمرو استدلال سیاسی را بطور کلی رها کرد و به قلمرو حس وارد شد که با طبیعت انسانی و ادبی او نیز هماهنگ بود. زیبا ترین شعرهایش را در این دوره آفرید.

از این زمان، رمانتیک سیاسی و شعاری او به رمانتیک بدبینانه- به آن معنا که نیچه در مورد "واگنر" بکار می‌برد- تکامل یافت. رمانتیک بدبینانه و ملانکولی در زندگی و در شعر خاکسار- همچنان که در مورد نیچه هم صادق بود- با نا کامی اش در زندگی خصوصی اوج گرفت.

رمانتیک بدبینانه اعتراض به محدودیت آزادی است. رمانتیک بدبینانه و ملانکولی، در فلسفه و هنر و ادبیات مدرن نقش مثبت غیر قابل انکاری داشته‌اند.

پاره‌ای از شعر منصور خاکسار را که دو عنصر رمانتیک بدبینانه و ملانکولی را درهم می‌آمیزد بخوانیم. منصور با همین دو عنصر، قلمرو استدلال را بطور کلی ترک می‌کند و به قلمرو حس، یعنی به قلمرو خودش، یعنی به قلمرو امپرسیون آزاد، وارد می‌شود:

گفتم بس است، این عشق، این هوای مه آلود
این شورِ سرنهادن، و سیاره وار پرسه زدن در خویش،
و باز تهی‌تر از پیش، با حجمی از خزان و پریشانی
در زیر این رواق مقدر
چون ماه در محاق شکفتن.

ذخیرۀ واژه‌های خاکسار وسیع و گسترده است، سلطۀ او در ترکیبِ واژه‌ها و استخدامِ به هنگام آنها در شعر، تجربۀ دراز او را در ادبیات نشان می‌دهد. غمی که در شعر‌های او، حتا در شعرهای آمیخته با شعار او، پنهان است شعر را صمیمانه می‌کند:

می توفم از کرانۀ غم، خشماگین
با یاد هر ستاره‌ی خونین
........
آه این منم که با تو در سوگم

هنگامیکه از "دست تکیده و کوتاهِ" عشق، این "راز هزار ساله‌ای که بیستونش پنهان کرده" است سخن می‌گوید، نیز ملانکولی و رمانتیک بدبینانه‌ی شعر او را می‌توان دید.

"لولی‌وش شکیبا"، خود منصور خاکسار بود. شکیبائی او، زاده‌ی ملانکولی و رمانتیک، در هنر و زندگی‌اش بود. شکیبائی که از حد معینی فرا رود قربانی می‌طلبد. او قربانی شکیبائی خودش شد.

جان لاک می‌گوید هیچ مفهومی تا از حس عبور نکند انسانی نمی‌شود. در استدلال، مفهوم بر حس مقدم است. عقل گرائی نقش مثبت تاریخی خود را دارد ولی یک وقتی نوبت انتقاد عقل فرا می‌رسد. این را یک نورسیده به عقل، زیر جاذبه و افسون عقل نمی‌تواند بداند.

[منظورم در این نوشته رداستدلال بطور کلی نیست. در هنر و نیز در رابطه با آزادیخواهی -چونان یک حس رها شده از پیشداوری‌های عقلی- است که اولویت استدلال مردود است. حتا نقد هنر ، اما نه خود هنر، با استدلال آمیخته است. خود این نوشته نیز اولویت حس را مستدل می‌کند. به بیان بهتر، قلمرو اعتبارِ استدلال را مشخص می‌کند.]

اولویت حس بر استدلال در پهنه‌ی آزادیخواهی و هنر، از این حقیقت بر می‌خیزد که برداشت از واقعیت، یعنی امپرسیون، بر واقعیت مقدم است. واقعیت قلمرو جبر است و امپرسیون قلمرو آزادی. این تقدم، بنیاد فلسفی درک پلورالیته است.

دموکراسی در هنر، با آزادی حس و برداشت برابر است و به این تعبیر هنر خالق آن چیزی است که سیاست به راست یا به دروغ در پی آنست. پس پذیرش سوسیالیسم از راه استدلال، یعنی اگر حسی و درونی نباشد، به آزادیخواهی نمی‌انجامد.

سوسیالیسم با آزادیخواهی در "گوتا" ترکیب شد. در گوتا برخورد مرحله‌ای و تاکتیکی با انقلاب بورژوا- دموکراتیک پذیرفته نشد و بر حقوق مساوی همه‌ی شهروندان و انتخابات آزاد تاکید شد. این آغازی بود برای پیوند ناگسستنی سوسیالیسم و آزادی. پس سوسیالیسم فرامسلکی از گوتا آغاز شد. اشتباه کارل مارکس، فیلسوف آزاداندیش، این بود که این گرایش را از موضع دیکتاتوری طبقه‌ای به انتقاد کشید. در گوتا، در حقیقت، بنیانِ آزادی امپرسیون و انتقالِ انتزاع از سیاست به هنر گذاشته شد. حال آن که در سوسیالیسم کمونیستی، که هنر را تابع سیاست می‌کند، امپرسیون آزاد نفی می‌شود.

این حرفها را که می‌گفتم کاکا منصور با ششدانگ حواسش، با همۀ اوکتاوهایش با مهربانی و تمجید نگاهم می‌کرد. بسیاری از حضار این نشست، در ۱۵ سال پیش، در همین دالاس، شاهد این مدعایند.

برخلاف هنر که انتزاع یا ابستراکسیون در گسترش آن نقشی انقلابی داشته است، انتزاع در سیاست به اتوپی کمک کرده است و سبب تقدم عدالت بر آزادی شده است. چرا که در سیاست با تجرید عقلانی روبرو هستیم در حالی که در هنر با تجرید حسی سروکار داریم. در هنر، انتزاع رابطه‌ی ذهن با واقعیت، یا جهان درون با جهان بیرون، را دگرگونه کرد و این به اولویت یافتن حس و ایده‌ی آزادی خواهی بر هر ایده‌ی عقلانی، از جمله عدالت، کمک کرد. انتزاع در هنر، فورم و شکلِ ابزار بیانی را در بر می‌گیرد؛ در سیاست اما مضمون تفکر سیاسی را در بر می‌گیرد، و این خطر آفرینی می‌کند. سیاست باید انتزاع و ابستراکسیون را بعهدۀ هنر و ادبیات بگذارد.

به اینجا‌ها که می‌رسیدم کاکا نگاهم می‌کرد. در نگاهش آغوش گشوده‌ای را می‌دیدی برای پذیرش این سخن‌ها. او بر هر ایده‌ی جدیدی که پشتوانه‌ی اخلاقی کافی داشت آغوش می‌گشود. او فراتر از یک "سوسیالیست آزادیخواه"، یک آزادیخواه سوسیالیست بود. ترکیب دوم ماهیت حس گرائی ژرف او را نشان می‌دهد.

چهار هفته تمام با او هم اطاقی بودم. مهمان او بودم، شب و روز، و در همۀ لحظه‌ها، بی هیچ نوسانی، مهربان و سخی باقی ماند. آه، لولی وش مغموم!

ناصر کاخساز
دالاس- ۳ آوریل ۲۰۱۰



نظر شما درباره این مقاله:









 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024