پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ - Thursday 28 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 23.05.2005, 8:46

اکبرگنجی، گلی که سنگ را ترکانده ‌ست...


اسماعيل نوری علا

.(JavaScript must be enabled to view this email address)
دوشنبه ٢ خرداد ١٣٨٤

دومين بخش «مانيفست جمهوری خواهی» در برابرم نشسته است و می‌خواهم سخنم را با تحسين نويسنده‌ی آن، اکبر گنجی، آغاز کنم که بنظر می‌رسد سخنش را نه ارتجاعيون حکومتمدار گوش شنوا دارند، نه اصلاح‌طلبان درون و برون حاکميت و نه خشونت طلبان بيرون از گود. همه‌ی اينان بصورتی مستمر کوشيده‌اند تا، با طرح سخنانی که ربطی به محتوای سخن او ندارد و نيز نسبت دادن نياتی به او که در هيچکدام از حرکات اين آدم نشانه‌ای از وجود آنها نيست، سخنش را سرکوب کنند. و درست در اين راستاست که من هيچگاه تلاش او را در کنفرانس برلين برای سخن گفتن و تلاش معاندانش را برای خاموش کردن او از ياد نخواهم برد ـ صحنه‌ای که اکنون در ذهن من شکلی نمادين از داستان آدمی را يافته است که اکبر گنجی نام دارد.
من البته نه با برگزاری کنفرانس برلين موافق بودم و نه معتقدم که بايد اجازه داد مبلغين جمهوری اسلامی به فضای زيستی اپوزيسيون در خارج از کشور نفوذ کرده و تريبون‌های آن را به نفع اسلاميت رژيم مصادره نمايند. بهمين دليل هم ماجرای اسفناک برخورد با اکبر گنجی را، که نمی‌توانست جزو اين مبلغين باشد، همواره ماجرائی ناشی از خبط محاسبه‌ی خود او ارزيابی کرده‌ام تا نادرستی جلوگيری از برگزاری آن کنفرانس.
در عين حال، همواره بر اين اعتقاد نيز بوده‌ام که «جنسِ» کار و حرف اکبر گنجی با جنس حرف و کار ديگرانی که در آن کنفرانس شرکت داشتند (حتی مخالفين ديگر جمهوری اسلامی) کلا متفاوت است و بهمين دليل هم هست که اکنون از آن گروه شرکت کننده در همآيش برلين تنها گنجی است که هنوز در «ندامتگاه اوين» خانه دارد. و شگفت زدگی من بيشتر از اين نکته هم بوده است که در نزد بهم زنندگان کنفرانس برلين نيز جرم اکبر گنجی از بقيه سنگين‌تر بشمار می‌رفته است. البته اگر از من بپرسيد چرا، پاسخ صادقانه‌ی من آن است که گنجی، با طرح شجاعانه‌ی سخنانش، همواره ديگر مخالفان رژيم را خلع سلاح کرده است و، خواسته و ناخواسته، به محدوده‌ی دکان‌هائی که هريک از ما در سر هر نبشی باز کرده‌ايم پانهاده و ناگزير چوب اين پادرازی را هم سخت خورده است.
دشمنان گنجی در اپوزيسيون خارج کشور پرونده‌ی قطوری برای او ساخته‌اند تا، در رسيدن بقدرت، دادستان‌هاشان بتوانند برای او «اشد مجازات» را تقاضا کنند. و اين چپ و راست هم ندارد. اما، بنظر می‌رسد که گنجی را باکی از اين همه نيست چرا که او، باز در همان لحظات عزلت خويش، به عهد و پيمانی با خويشتن رسيده است که سرزنش خار مغيلان ـ حتی اگر بصورت مرگی تمشيت داده شده به سراغش آيد ـ نمی‌تواند برايش غمی باشد. بقول خودش:
«.... شايد سر به‌ نيست‌ كردن‌ نويسنده ،‌ رهبر را خشنود سازد، اما چه‌ باك‌ از مرگی كه‌ در راه‌ آزادی و رعايت‌ حقوق‌ بشر باشد؟ «بازی با مرگ‌» بسيار زودتر از اين‌ ايام‌ آغاز شد. با جنايت‌ نمی‌توان‌ جلوی سيل‌ آزادی را گرفت‌. مطمئن‌ باشيد كه‌ افق‌ آزادی گشوده‌ خواهد شد و فرزندان‌ ايران‌زمين‌ در آينده‌ای نه‌چندان‌ دور شاهد نظامی ملتزم‌ به‌ حقوق‌ بشر خواهند بود.»
يعنی، دير زمانی است که او بازی با مرگ را آغاز کرده و از همين رو روئين تن شده است. روئين تنی که می‌گويم البته فقط يک مجاز شاعرانه است. تن هميشه می‌ميرد. آنچه می‌ماند خاطره‌ی آدميانی ست که کوشيده‌اند از حيات خويش چيزی وسيع‌تر و عميق‌تر از خور و خواب و خشم و شهوت فراهم کنند. روئين تنی در حافظه‌ی تاريخی ملت‌هاست که رخ می‌دهد و، در سنجش من، اکبر گنجی مدت‌هاست که راهی چنين مکانی ست و درست از همان ارتفاع شکوهمند است که با ما چنين می‌گويد:
«... روشنفكران‌ و نخبگان‌ نبايد از مسئوليت‌ اخلاقی خود شانه‌ خالی كنند. نخبگان‌ در طول‌ سالهای گذشته‌ يأس‌ و سرخوردگی، نااميدی، انفعال‌ و بی‌تفاوتی را به‌ جامعه‌ تزريق‌ كرده‌اند. در حالی كه‌ بايد اُميد آفريد، بايد شور و نشاط‌ را به‌ جامعه‌ تزريق‌ كرد. اينها نيازمند ازخودگذشتگی و ايثار، شجاعت‌ و جسارتند. تاريخ‌ نشان‌ می‌دهد كه‌ گامهای بلند را آدم‌های جسور، آرمانگرا و فداكار برداشته‌اند.»
و، هم در بخش نخستين «مانيفست جمهوری خواهی» و هم در اين دومين بخش آمده در نشريه‌ی «ايران امروز»، که اين يکشنبه سياه را (که دوم خرداد باشد و اعلام نام برگذشتگان از فيلتر شورای نگهبان) به گوهر شبچراغ خويش روشن کرده است، گنجی با همين «روشنفکران و نخبگان» که می‌گويد سر چالش دارد؛ يعنی، همه‌ی آنانی که خود از ميانشان برخاست، با آنان به تفکر و رايزنی پرداخت و آنگاه يکباره، با تکيه بر دل بی‌پروای خويش، در ميان‌شان يگانه شد ـ آن سان که ديگر جای او در دفاتر روزنامه‌ها و احزاب و مجالس «چانه زنی» آنان نبود. و آنگاه، البته کسی بايد می‌آمد تا جايگاه تبعيد در وطنش را برای او تعيين کند و اينگونه بود که عاقبت خود عاليجناب سرخپوش از لابلای دفتری که گنجی در وصفش نوشته بود بدر آمد و با انگشت خونريزش به اوين اشاره کرد. اگر چنين نبود چرا اکنون گنجی اينگونه می‌نويسد که:
«رفتار آيت‌الله منتظری طی سالهای گذشته‌ بهترين‌ نمونه‌ عدم‌ همكاری و مشروعيت‌زدايی از خودكامگی است‌. آيت‌الله صانعی هم‌ به‌ دليل‌ عدم‌ همكاری با رژيم‌ (= ولی فقيه‌) مغضوب‌ است‌.
چرا زمانی كه‌ محمدرضا شجريان‌ طی نامه‌ای اعلام‌ كرد ديگر اجازه‌ نمی‌دهد صدا و سيما صدايش‌ را پخش‌ كند، اين‌ اقدام‌ مهم‌ تلقی شد؟ برای آنكه‌ آن‌ اقدام‌ يكی از مصاديق‌ «عدم‌ همكاری‌» و «مشروعيت‌زدا» بود. چرا استعفای آيت‌الله طاهری از امامت‌ جمعه‌ شهر اصفهان‌ مهم‌ بود؟ برای آنكه‌ اين‌ اقدام‌ مصداق‌ مهمی از «عدم‌ همكاری‌» بود كه‌ به‌ مشروعيت‌زدايی منتهی می‌شد. وقتی همسر فرهاد اعلام‌ می‌نمايد فرهاد هرگز اجازه‌ نداد كه‌ صدايش‌ از صدا و سيما پخش‌ شود، اين‌ اقدام‌ خودداری از همكاری است‌.
(اما) معلوم‌ نيست‌ سكوت‌ آقايان‌ موسوی اردبيلی، موسوی خوئينی‌ها، مهندس‌ موسوی، عبدالله نوری، غلامحسين‌ كرباسچی، عطاءالله مهاجرانی و... را چگونه‌ بايد تفسير كرد...»
و حرف و سخنش هم بيشتر با سه تن است: حجاريان، سيد مصطفی تاج‌زاده‌، و حميدرضا جلايی‌پور، و از آنان نقل می‌کند که:
«... به‌ گفته‌ی نماينده‌ی سازمان (مجاهدين انقلاب اسلامی): «در كشورهای در حال‌ توسعه‌، گذار به‌ دموكراسی زمانی ممكن‌ می‌شود كه‌ هيچ‌يك‌ از دست‌ كم‌ دو جناح‌ سياسی در درون‌ قدرت‌ قادر به‌ حذف‌ رقيب‌ خود نباشد... [يعنی‌] جامعه‌ بايد به‌ مرحله‌ای برسد كه‌ نخبگان‌ آن‌ در درون‌ حكومت‌ (صرف‌ نظر از پايگاه‌ اجتماعی يكسان‌ يا متفاوت‌ اما با ديدگاه‌های متمايز ايدئولوژيك‌) نتوانند يكديگر را حذف‌ كنند. در اين‌ وضعيت‌ يك‌ جامعه‌ وارد عصر دموكراسی‌خواهی خواهد شد» [و‌] به‌ گفته‌ی نماينده‌ی مشاركت‌: «در كشورهايی كه‌ گذار دموكراسی در آنها با موفقيت‌ صورت‌ گرفته‌ است‌... دموكرات‌های حكومتی با رهبران‌ جنبش‌ها معامله‌ كرده‌اند و دموكراسی در حقيقت‌، محصول‌ نهايی اين‌ معامله‌ها بوده‌ است‌...»» (زيرنويس‌های ١٥ و ١٦ متن اخير مانيقست)
و گنجی، در کنج اوين، بر اين خوش خيالی ياران سابق و لاحق خويش اسف می‌خورد و می‌داند که اکنون همه‌ی آنان در کار در زندان ماندن او شريک جرم عاليجناب سرخپوش‌اند؛ آن سان که ديگر در انتخاب رئيس جمهور آينده‌ی رژيم ، آماده‌اند تا با خود عاليجناب سرخپوش هم «معامله» کنند؛ باشد که از آن خوان يغما تکه استخوانی هم نصيب آنان شود.
به کلامی ديگر، بخش دوم مانيفست جمهوری خواهی در واقع پرسش و پاسخ تک نفره‌ی اکبر گنجی است با «اصلاح طلبان داخل حاکميت» که اکنون، در چشم او و در طی يک دهه‌ی اخير کاری نکرده‌اند جز مشروعيت بخشی به رژيم ولايت فقيه بعنوان يکی از بارزترين تعيُنات «سلطانيسم» ماکس وبری. و رژيم نيز ادامه‌ی خود را مديون همان‌هائی ست که اکنون همچون دستمالی مصرف شده به زباله دانی خون آلوده‌ی اسلامی سپرده می‌شوند.
وجهه‌ی همت گنجی، در اين دومين پاره از مانيفست، موضوع «عدم همکاری با رژيم» بعنوان شکلی از «نافرمانی مدنی» ست، همانی که خود او، با نوشتن اين دو جزوه، نمونه‌ی عملی آن را در پيش چشم ما گشوده است. بقول خودش، اين يگانه‌ترين و آزموده‌ترين راه مبارزه‌ی بدون خشونت عبارت است از:
«... نقض‌ آگاهانه‌ و عامدانه‌ قوانين‌ ظالمانه‌ و ناحق‌. فرد با نقض‌ قانون‌، آگاهانه‌ مجازات‌ (هزينه‌) را می‌پذيرد. ناديده‌ گرفتن‌ عملی قوانين‌ غير عادلانه‌ و تحمل‌ مجازات‌، راهی است‌ كه‌ فرآيند دموكراتيزاسيون‌ را تسهيل‌ و تحكيم‌ می‌كند.»
او، در اين جزوه، به نمونه‌هائی از نافرمانی مدنی که در طی عمر جمهوری اسلامی به بار نشسته‌اند اشاره می‌کند و می‌نويسد:
« مطابق‌ تبصرة‌ ماده‌ ٦٣٨ قانون‌ مجازات‌ اسلامی‌: زنانی كه‌ بدون‌ حجاب‌ شرعی در معابر و انظار عمومی ظاهر شوند به‌ حبس‌ از ده‌ روز تا دو ماه‌ و يا از پنجاه‌ هزار تا پانصد هزار ريال‌ جزای نقدی محكوم‌ خواهند شد. (يعنی) مجازات‌ ناچيز بدحجابی از يك‌ سو، و گسترش‌ آن‌ از سوی ديگر باعث‌ شد تا نظام‌ اين‌ مساله‌ را ناديده‌ گرفته‌ و با آن‌ مدارا كند. (يا) مطابق‌ ماده‌ ٩ قانون‌ ممنوعيت‌ بكارگيری تجهيزات‌ دريافت‌ از ماهواره‌ (مصوب‌ ٢٣/١١/٧٣): استفاده‌ كنندگان‌ از تجهيزات‌ دريافت‌ از ماهواره‌ علاوه‌ بر ضبط‌ و مصادره‌ اموال‌ مكشوفه‌ به‌ مجازات‌ نقدی از يك‌ ميليون‌ تا سه‌ ميليون‌ ريال‌ محكوم‌ می‌گردند. در اين‌ خصوص‌ هم‌ هزينه‌ اندك‌ نقض‌ قانون‌ از يك‌ سو و جاذبه‌ برنامه‌های ماهواره‌ای از سوی ديگر باعث‌ گسترش‌ نقض‌ قانون‌ شده‌ و رژيم‌ مجبور به‌ قبول‌ اين‌ امر گرديده‌ است‌. در زمانی كه‌ ويدئو ممنوع‌ بود، مردم‌ با نقض‌ گسترده‌ی قانون‌، رژيم‌ را مجبور به‌ عقب‌نشينی كردند. كوشش‌ كنونی رژيم‌ برای وضع‌ ممنوعيتهای قانونی به‌ منظور عدم‌ استفاده‌ از اينترنت‌، با نقض‌ گسترده‌ خواست‌ رژيم‌ توسط‌ مردم‌، در نهايت‌ چاره‌ای جز عقب‌نشينی برای رژيم‌ باقی نمی‌گذارد.»
و نتيجه می‌گيرد که:
«... زمامداران‌ كشور می‌خواهند به‌ هر نحو ممكن‌ مردم‌ را از حق‌ بشری ‌شان‌ محروم‌ نمايند. لذا شهروندان‌ می‌بايست‌ با نقض‌ قانون‌، به‌ طور علنی به‌ مخالفت‌ با رژيم‌ برخيزند و بگويند چرا اين‌ نظام‌ را نمی‌خواهند و نظام‌ مطلوب‌شان‌ دارای چه‌ اوصافی است‌. نافرمانی مدنی در اين‌ زمينه‌، هزينه‌ی زيادی ندارد: سه‌ ماه‌ تا يك‌ سال‌ حبس‌. ولی اگر نقض‌ قانون‌ گسترده‌ شود، رژيم‌ نخواهد توانست‌ افراد بسياری را به‌ دليل‌ مخالفت‌ با نظام‌ جمهوری اسلامی راهی زندان‌ كند.»
اين همه اگرچه واجد سخن تازه‌ای نيست اما، بی‌هيچ شکی، مرزهای نوينی از شجاعت مدنی را در کشور ما تعيين می‌کند و «خط قرمز»‌های رژيم را عقب‌تر می‌راند.
اما، در عين حال و از نگاه من، آنچه‌هائی که در مجموعه‌ی انديشه‌های اکبر گنجی هنوز صورتی روشن بخود نگرفته‌اند به دو موضوع مهم بر می‌گردند که اتفاقا بيشترين شعبده بازی‌های «اصلاحات طلبان داخل و خارج رژيم ولايت فقيه» در همين گستره‌ها صورت گرفته و می‌گيرد؛ و همين امر نشان می‌دهد که خود گنجی نيز، از لحاظ نظری بيشتر، هنوز خود را از شر اين القائات بی‌پايه رها نکرده است. يکی از اين دو موضوع به مسئله‌ی «اصلاحات در برابر انقلاب» بر می‌گردد و اينکه «انقلاب‌های مخملين» در واقع اصلاحات محسوب می‌شوند و نه انقلاب. جوابی که گنجی به اين ترفند می‌دهد هنوز کافی و منسجم نيست. او می‌نويسد:
«... به‌ باور برخی تحريم‌ انتخابات‌، عدم‌ همكاری، مشروعيت‌زدايی و برگزاری رفراندوم‌؛ اقداماتی ساختارشكن‌ و انقلابی‌اند و از اين‌رو با اصلاح‌طلبی ناسازگارند. بايد توجه‌ داشت‌ كه‌ از يك‌ منظر می‌توان‌ انقلابی بود و از منظری ديگر اصلاح‌طلب‌. مهم‌ تفكيك‌ اين‌ دو مقام‌ از يكديگر است‌.»
من در اينجا از اين موضوع، به نفع مقاله‌ی ديگری که در دست نوشتن دارم، می‌گذرم و فقط به گفتن اين نکته بسنده می‌کنم که بگويم که اتفاقاً، و بر خلاف تبليغات مسموم برخی «رفقا»‌ی انقلابی سابق و اصلاح‌طلب شده‌ی کنونی، اصلاحات و انقلاب دو بديل يکديگر نيستند و، حتی اگر نيک بنگريم می‌بينيم که هميشه يکی منتجه‌ی آن ديگری است. بکلام ديگر، اصلاحاتی که ببار بنشيند نام انقلاب بخود می‌گيرد، خواه در سر راهش خون ريخته شده باشد و خواه نه. و، باری، اين بماند تا اتمام آن مقاله که شايد بتوان بخش دوم همين نوشته تلقی اش کرد.
و نکته‌ی دوم آن چيزی ست که، بنظر من، گره اصلی کار ملت ماست و اکبر گنجی هم، مثل همه اما بی غرض‌تر از همه، از سر آن شتاب زده می‌گذرد و، بهنگام سخن گفتن از «رهبری عدم همکاری»، درباره‌ی آن به کلی گوئی می‌پردازد:
«... اگر نافرمانی مدنی به‌ رهبری و برنامه‌ريزی احتياج‌ دارد، بايد به‌ دنبال‌ ايجاد تشكل‌ و رهبری رفت‌، نه‌ آنكه‌ به‌ بهانه‌ عدم‌ وجود رهبری، مبارزات‌ آزاديخواهانه‌ را تعطيل‌ كرد. اين‌ اقدامات‌ زمينه‌ ظهور تشكيلات‌ رهبری جنبش‌ جمهوری خواهی را فراهم‌ می‌آورد. تحريم‌ انتخابات‌ فرصتی فراهم‌ می‌آورد تا دموكراتهای جمهوريخواه‌ از طريق‌ بيانيه‌ جمع‌ شوند و سپس‌ از طريق‌ انتخابات‌ دموكراتيك‌ شورای رهبری برای خود برگزينند.»
البته که هيچ مبارزه‌ای را نبايد تعطيل کرد. از نظر هر مبارزی اين يک حرف بديهی ست. اما اين هم هست که اگر مسئله‌ی رهبری مبارزه در اولويت اقدامات و برنامه‌ها قرار نگيرد و سامان نيابد، همچنانکه در دو دهه‌ی اخير نيافته است، مبارزه خود بخود به چيزی همچون کوبيدن آب در‌هاون تبديل می‌شود و عقيم و بی حاصل می‌ماند. در واقع، انتخاب ما نبايد بين «ادامه‌ی مبارزه» و «ايجاد رهبری» باشد. اين دو نيز بديل هم نيستند و يکی وسيله‌ای است برای به سامان رسيدن ديگری. نوعی ملازمه‌ی سياسی. در اين مورد مبارزه را می‌توان به يک «جاده» تشبيه کرد که هميشه بصورت‌های مرئی و نامرئی وجود دارد. اما اگر ما به «سفر» می‌انديشيم چاره‌ای نداريم که به تهيه‌ی «وسيله‌ی سفر» فکر و اقدام کنيم و، بنظر من، مسئله‌ی رهبری يک چنين تدارک ديدنی است.
اما، آنچه در سرنوشت مبارزاتی دو دهه‌ی اخير اپوزيسيون بصورت بارزی بچشم می‌خورد همانا «امتناع سيستماتيک از تدارک رهبری» است ـ آن سان که هر که پا پيش نهاده منکوب شده و هر که در دل سودای چنين خدمتی را داشته ياد گرفته است که، برای حفظ آبروی خويش هم که شده، اين سودا را در ضمير پنهان خويش پنهان‌تر کند. گوئی اپوزيسيون رنگارنگ ما «صلاح» خويش را ـ در راستای بقا و رونق دکان‌ها و مکتب‌ها ـ در آن ديده است که در مورد رهبری هيچگونه اجماعی صورت نگيرد و در اين ارکستر آفت زده هرکس ساز خود را، به نوای انتخابی و مستقل خويش، بنوازد. و چنين است که در همه‌ی اين سال‌ها حاصل کار اين «همنوازی» چيزی جز يک «درهمنوازی» ناموزون و گوشخراش نبوده است.
و جالب است که در اين زمينه ما نه به چگونگی و کارکرد پيدايش خمينی، همچون رهبری بلامنازع، نگاهی از سر درنگ می‌کنيم و نه به مفهوم عميق همين نکته که گنجی خود می‌نويسد توجه داريم: «گذار از سلطانيسم‌ به‌ دموكراسی، نيازمند مشروعيت‌زدايی‌ از نظام‌ حاكم‌ و عدم‌ همكاری‌ با حاكم‌ شخصی است‌.» و به گمان من اين يعنی رهبر در برابر رهبر. بی‌مهره‌ای که (در شطرنج) شاه نام دارد نمی‌شود وارد بازی شد چه رسد به آنکه در آن بازی برد را هم نصيب خويش کرد.
و طرفه اينکه اغلب دلايل مربوط به بی‌اعتنائی نسبت به ضرورت مبرم پيدايش رهبری در پوشش مفروضاتی همچون «سرآمدن عهد رهبری کاريزماتيک» و لزوم استقرار «رهبری دسته جمعی» و اعتقاد به اصل «ظهور خودبخودی رهبری در طی پروسه‌ی مبارزه» بيان می‌شود. اما، بنظر من، داستان «رهبری کاريزماتيک» در دوران معاصری که عهد پيامبران الهی در آن به سرآمده است از بنياد افسانه‌ای بيش نيست و اغلب کسانی که يا جرأت پا گذاشتن به عرصه‌ی داوطلب شدن برای رهبری را نداشته و يا منتظر تعارف و خواهش ديگران‌اند، برای پوشاندن کمبود و ضعف خويش، در مورد آن غلو کرده و، با متهم کردن مردمان به «جهل مرکب»، همواره از اعتقاد مردمان به ديدن صورت خمينی در ماه و پيدا شدن تار ريشش در لای قرآن سخن می‌گويند. و کدام مرد خردمندی ست که بخواهد ملتی جاهل را رهبری کند؟
اما آيا، براستی، کدام از ما شيوع اين باورها را شخصاً تجربه کرده و با آدميان کثيری که به اين مزخرفات باور داشته‌اند برخورده‌ايم؟ حتی ماکس وبر، که خود مبدع اصطلاح «رهبری کاريزماتيک» بود، نتوانست ظهور اين امر را در جوامع مدرن نشان داده و آن را تئوريزه کند. بله، شيفتگی نسبت به رهبری هم حاصل جهل است اما، در مورد ايران لااقل، اين شيفتگی را مردمان دامن زدند يا آنان که به لحاظ ذهنی و در گستره‌ی منافع خويش انحصارطلب و خون دشمن ريز بودند؟ براستی کدام اکثريتی از مردم باور داشتند و دارند که «رهبر جمهوری اسلامی» با امام زمان رابطه دارد و نفسش چون دم عيسی شفابخش است؟ البته که احمق هميشه و در همه جا پيدا می‌شود اما نمی‌توان با پيدائی يک بز گر کل گله را گر انگاشت.
در زمانه‌ی ما داشتن کاريزما لازمه‌ی حصول به رهبری نيست. آنچه لازم است داشتن شجاعت و اعتقاد و درايت است. بقول دکتر مصدق: « به توپچی عمری حقوق می‌پردازند تا در لحظه‌ی ضرورت يک توپ بياندازد.» و مهم آن است که اشخاص تشخيص دهند که آيا لحظه‌ی توپ انداختنشان فرا رسيده است يا نه و، اگر پاسخ مثبت است، آيا آنها می‌خواهند بوظايف خويش عمل کنند؟
گنجی می‌نويسد:
«... برخی... پيشنهاد می‌كنند فردی چون‌ دكتر محمد مصدق‌ را كانديدا نماييد تا در مقابل‌ رهبر و نهادهای تابع‌ او بايستد. (اما) در ميان‌ كانديداهای اعلام‌شده‌ فردی كه‌ كوچكترين‌ شباهتی به‌ دكتر مصدق‌ داشته‌ باشد يافت‌ نمی‌شود. »
اين سخن گنجی البته مبهم می‌نمايد و معلوم نيست که از «کانديداهای اعلام حضور کرده» سخن می‌گويد يا از نام‌هائی که بصورت پيشنهاد در انديشه‌ها و دهان‌ها گشته‌اند، نام‌هائی همچون اميرعباس انتظام. اما نکته‌ی مهم آن است که گنجی، در اثبات سخن خويش، بر آنچه‌هائی که دکتر مصدق داشت و امروزيان ندارند تأمل نمی‌کند و، بجای در ميان گذاشتن ادراک خود از شرايط «مصدق شدن» به صدور حکمی عام و بی‌پشتوانه دست می‌زند. يعنی، براستی، زمانه‌ی ما آنقدر فقير است که قادر به معرفی کسی مثل دکتر مصدق نيست؟ و يا نه، درست آن است که دکتر مصدق را نه حاصل ويژگی‌های فردی، و لابد «ژنتيک»، که محصول شرايطی بدانيم که به او ميدان داد تا رخ بنمايد و ستاره‌ی مجلس شود؟ تا زمانی که ما به تحقيق در مورد آن شرايط نپردازيم مصدق‌های نوينی را که در زهدان تاريخ عصرمان منتظرند بدنيا نخواهيم آورد. و کجا در عهد مصدق متفکران ما به آن مرزهائی از آگاهی رسيده بودند که اکنون کسانی همچون اکبر گنجی از آن بر می‌گذرند تا به گستره‌های نوينی از روشنفکری پويا برسند؟
باری، سخنم به پايان رسيده است اما، پيش از غلاف کردن قلم، دريغم می‌آيد اين نکته را ناگفته باقی نهم که اينک همه بر اين واقعيت آگاهيم که جان اکبر گنجی براستی در خطر است ـ هفته‌ی پيش به لحاظ انبوه مشکلات بهداشتی که پيکرش را تدريجاً فرسوده ساخته و اين هفته به لحاظ غضب احتمالی و خوی کينه ورز رئيس مير غضبان. و يادمان باشد که ما ديگر به هيچ «نعش عزيزی» که روی دستمان و دلمان بماند و ما زير کتل اش سينه بزنيم احتياج نداريم. اين زنده‌ی اکبر گنجی است که بايد در محور آرزوهامان بنشيند. پس چرا نبايد شعار مبارزات اپوزيسيون را با خواست محوری آزادی زندانيان سياسی و برافتادن زندان سياسی پيوند زنيم و نام کسانی همچون عباس اميرانتظام و اکبر گنجی را همچون ستاره‌های راه بر تارک مبارزات خود بنشانيم؟
و يادمان باشد که گنجی، اکنون و در اين جزوه‌ی تازه منتشر شده، از محدوده‌ی حقير شده‌ی «عاليجناب سرخپوش» هم گذشته است تا پنجه بر چهره‌ی مرد اول رژيم برکشد. او می‌نويسد:
«... در آنجا كانديدای مخالفان‌ در مقابل‌ رهبر نظام‌ مستقر می‌ايستد و خودكامگی و فساد او را به‌ طور علنی برملا می‌سازد، ولی در اينجا (که «قدرت‌ اصلی در دست‌ رهبر مادام‌العمر است‌ و او همه‌كاره‌ است») كليه‌ی كانديداها می‌بايست‌ التزام‌ نظری و عملی و ارادت‌ خود به‌ رهبری را به‌ اثبات‌ برسانند.»
و در کار ايستادن در مقابل رهبر نظام مستقر و برملا کردن خودکامگی و فساد او، با نوشتن اين دومين بخش از «مانيفست» قدمی بزرگ را برداشته و خطری عمده را بجان می‌خرد ـ آن سان که خود در مقدمه‌ی جزوه‌ی دوم خويش می‌نويسد:
«... روشن‌ است‌ كه‌ انتشار دفتر دوم‌ مانيفست‌ جمهوری‌خواهی، هزينه‌های جديدی برای نويسنده‌ به‌ ارمغان‌ خواهد آورد. مسأله‌ روشن‌ است‌. مقام‌ رهبری تحمل‌ كوچكترين‌ انتقادی را ندارد. رهبری خدايگانی است‌ كه‌ صرفاً بايد پرستيده‌ شود. فقط‌ رابطه‌ خدايگان‌ و بنده‌ را می‌فهمد (و) در زندان‌ اوين‌ بازداشتگاه‌های اختصاصی مدرنی برای خود تدارك‌ ديده‌ است.»
پس بيائيد اکبر گنجی را در اين روزهای پر مخاطره و در آن «بازداشتگاه‌های اختصاصی» تنها نگذاريم و با آواز دادن پر طنين نامش، همراه با او تيشه بر ريشه‌ی بت مزور و دروغينی زنيم که سرنوشت ملتی را در شيشه کرده است.

دنور – دوم خرداد ١٣٨٤



نظر شما درباره این مقاله:









 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024