نگرانی از وضع سلامت خانواده و خویشان و نزدیکان، نگرانی همیشگی زندانیان است. وقتی ملاقاتی انجام نمیشود؛ وقتی ساعت ملاقات دیر میشود؛ وقتی بی مقدمه و ناگهانی نامت را برای مرخصی میخوانند؛ وقتی کسی در چهرهات چنان می نگرد که پنداری خبر بدی برایت دارد؛ قلبت از جا کنده میشود!
زندانی با هر سطحی از روحیه و قدرت، به تدریج احساسی رقیق پیدا میکند تا آنجا که خانوادهاش حتی مرگ اقوام دور و افراد کهنسال را هم از او پنهان میدارند.
نمی دانم عبدالفتاح سلطانی چگونه از مرگ جوان خود در زندان مطلع شده است؟ اما درک حال او دشوار نیست! خداوند همۀ صبرهای عالم را نثار او کند. نثار همسر رنج کشیدهاش و همۀ اعضای خانوادهاش.
بیش از این چه می توانم گفت؟ جز طرح همان پرسش پایانناپذیرِ مربوط به زندانیان سیاسی که در این سالهای سخت، بارها و بارها مرثیه وار تکرار شده است؟
بارها گفتهام که گمان نمیبرم برخی افراد در کشور ما به متافیزیکی که مدعی آناند؛ حتی سرِ سوزنی باور داشته باشند! آنان خود میگویند اگر آه مظلوم و ستمدیدهای به سمت آسمان بلند شود؛ پایههای عرش از خشم خداوند به لرزه میآید! یعنی نمیدانند که چه آههای پر سوز و گدازی از طرف خانوادههای زندانیان سیاسی و از داخل سلولهای انفرادی به سمت آسمان بلند میشود؟ یا میدانند و اما به خلاف ادعای خود، آن را بی اثر میدانند؟
در این جهان بی انتها اما هیچ فعلی بی اثر نیست؛ بخصوص آه ستمدیدگان! مگر این روزها آثارش را به چشم نمیبینیم؟