جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ -
Friday 19 April 2024
|
«یکی با ماشین ما را آورد دم پاسگاه و پیادهمان کرد. شب پیاده راه افتادیم. خیلی راه رفتیم و دوباره یک ماشین آمد و سوارمان کرد. نفری 2 میلیون تومان ازمان گرفت. بعدش آمدیم اینجا. میرویس بعدش آمد. خانه ما بود. الان که آزاد شود میخواهد برگردد افغانستان. من دوست ندارم برگردم افغانستان.»
ادریس اینها را میگوید و چشم به زمین میدوزد. خانهشان، آلونکی است پای کوره آجرپزی آقامداح در محمودآباد شهرری. بچهها کنار پدر و مادرشان پشت درِ خانه که از چند تکه تخته شکسته به هم چفت شده تشکیل شده، صف کشیدهاند. ادریس بزرگترینشان است. خانواده اهل هرات هستند. محیالدین، پدر ادریس که عموی میرویس است، مدارک پسربچه را نشان میدهد: «ببینید، تذکره هم دارد. توی این برگه هم نوشتهاند که میرویس پسر غلام و مریم است.»
میرویس پدر ندارد. مریم، مادرش در هرات مانده. میرویس را فرستاده با عمویش کار کند. ماهیانه پول میفرستاده برای مریم. با عمویش میرفته سر کار: «خودم ساعت 5 عصر که میرفتم، با خودم میبردمش تا 11شب. کارم ضایعات جمعکنی است. سمت میدان انقلاب کار میکنم. ادریس هم همین کار را میکرد. آن روز که بردنش، لابد گونی را جایی گذاشته بوده. گفتهاند دستش آدامس بوده ولی من میگویم ضایعات جمع میکرده، گدایی نمیکرده.»
این چند وقتی که میرویس را گرفتهاند، عمو چندبار رفته اما هنوز قبول نکردهاند که فامیلش است. باید مدارک محکم باشد. میگوید بچه را تا بگیرم، یکراست میفرستم افغانستان، مادرش خیلی بیتابی میکند. میترسد آزادش نکنند. او را ترساندهاند. بهش گفتهاند ممکن است بچهات را تا ۱۸ سالگی آنجا نگه دارند.
ادریس که پیراهن ورزشی با اسم مسی تنش است، مشغول توپ بازی میشود. ادریس مدرسه میروی؟ سرش را تکان میدهد که یعنی بله. میرویس چطور؟ میگوید: «او مدرسه نمیآمد، کار میکرد. باهم ولی بازی میکردیم. مثلاً میرفتیم پارک توپ بازی میکردیم. توی هرات دوچرخه داشتم. آنجا پسرها دوچرخهسواری میکنند.»
پسربچه با چشمهای مورب خندان جلو میآید و سلام میکند. آثار زخمی کهنه روی سرش، شاید بارزترین مشخصهای از اوست که به چشم میآید. اسمش جابر است اهل افغانستان. مادرش مرده و با پدرش آمده ایران. تند تند شروع میکند به تعریف کردن: «من نمکی بودم. یک زن ایرانی آمد بهم گفت بیا برایت لباس و موبایل میخرم. الکی یک گوشی را داد دستم و گفت بیا این مال تو. منم دنبالش آمدم و من را آورد اینجا.»
محمد را دیشب آوردهاند یاسر. رفیقهایش، کریم و سیامک دوطرفش نشستهاند. اتاقشان را نشانم میدهند. روی دیوارها طرحهایی از درخت و پرنده نقاشی شده. 6 تختخواب دو طبقه را به دیوارها چسباندهاند. محمد میگوید: «من توی چراغ برق ضایعات جمع میکردم. بلبرینگ و لنت جمع میکنیم. یک صاحب کار داریم که میگوید از کجا جمعشان کنیم. داشتم کار میکردم که یک مرد دستم را گرفت و سوار ماشینم کرد. بعد این دو تا آمدند و گفتند رفیقمان را کجا میبری. خواستند کمکم کنند که مرا نبرند که خودشان را هم گرفتند.»
3 دوست اهل هرات هستند و نگرانند که الان کس و کارشان خیال میکنند آنها را دزدیدهاند چون هیچ خبری بهشان ندادهاند. البته عنوان شده که به محض اینکه بچهها به مرکز آورده میشوند، شماره تلفن و آدرس ازشان میگیرند تا به خانواده یا آشنایشان خبر دهند. البته در مورد بچههای ایرانی، کار راحت است و به گفته خانم قدیری کارشناس بهزیستی که خودش سابقه کار در مرکز یاسر را دارد، بهدلیل کوتاهی مسافت، سریعتر سراغ بچهها میآیند اما در مورد بچههای افغانستانی به خاطر اینکه خیلی وقتها خانوادهها اینجا نیستند، به مشکل برمیخورند. او میگوید گاهی هم بچهها عمداً آدرسهای اشتباه میدهند و همین کار را سخت میکند. حتی بچهای بود که 4 ماه خودش را به کر و لالی زده بود که آدرس ندهد و آخر سر با ترفندی مشخص شد دارد نقش بازی میکند.
بیشتر بچههای اینجا افغانستانی هستند و فقط چند کودک ایرانی بینشان هست. عدنان، اهل کرمانشاه است. چشمها و موهای روشن دارد و با لهجه کردی حرف میزد. خودش میگوید 15 سالهام اما کمتر به نظر میآید. عدنان چطور شد تو را آوردند اینجا؟ شانههایش را بالا میاندازد: «هیچی، داشتم راه میرفتم که دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند.»
ادعا میشود هیچ کودکی ردمرز نشده و اصلاً این خلاف قوانین حقوق بشر است. آیا با حفظ موازین قانونی، فرستادن کودکان به افغانستان تضمینکننده این است که شرایط بهتری پیدا میکنند؟ کار کودکان به هیچ شکل پذیرفته نیست اما تکلیف کودکانی که هیچ درآمدی برای گذران زندگی خود و خانوادهشان ندارند، چیست؟
| |||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|