iran-emrooz.net | Mon, 13.03.2006, 8:51
نگرانی همسر يك روزنامهنگار بازداشتشده
ايلنا: همسر علی افصحی، روزنامهنگاری كه به اتهام اقدام عليه امنيت ملی و با حكم شعبه ١٤ دادگاه انقلاب تهران در بازداشت به سر میبرد، نسبت به وضعيت همسرش ابراز نگرانی كرد.
به گزارش "ايلنا"، افصحی در روز ٢٣ بهمن ماه سال جاری و به دنبال دريافت احضاريهای از سوی شعبه ١٤ دادگاه انقلاب به اين شعبه مراجعه كرده بود كه در آنجا بازداشت شد.
وی همچنين برای اعطای مرخصی به يك زندانی عادی، سند خانهاش را نزد مرجع قضايی سپرده بود كه زندانی مورد نظر پس از اتمام دوران مرخصی، خود را به زندان معرفی نمیكند و بر اين اساس سند خانه افصحی در ٢٦ اسفند ماه جاری به نفع دولت ضبط خواهد شد.
پيش از اين نيز علی افصحی، سردبير نشريه سمينار ورزش و عضو تحريريه روزنامه جمهوريت به خاطر يك سخنرانی، بازداشت و به چهار ماه زندان محكوم شده بود.
خبر احضار و بازداشت علی افصحی (حدود يكماه پيش)
انجمن دفاع از حقوق زندانيان: علی افصحی كه در جريان توقيف مطبوعات در سال ١٣٧٩ سر دبير نشريه سمينار ورزش بود و بخاطر يك سخنرانی بازداشت و به ٤ ماه زندان محكوم شده بود سه روز پيش يكشنبه ٢٣/١١/٨٤ در پی احضاريهای به شعبه ١٤ دادگاه انقلاب رفت.
در متن احضاريه او آمده است كه وی جهت ادای پارهای توضيحات فراخوانده شده اما بدون اطلاع خانواده بازداشت شد و روز بعد با پيگيریهای بعمل آمده اطلاع حاصل شد كه در بازداشت بسر میبرد. اتهام مطرح شده عليه وی اقدام عليه امنيت ملی است اما هيچ توضيحی برای اين اتهام ارائه نشده است و خانواده وی از آن بی اطلاع هستند. علی افصحی پس از توقيف «سينما ورزش» همچنان به فعاليتهای مطبوعاتی ادامه داد. او مسئول سرويس هنری روزنامه جمهوريت بود كه تنها پس از دو هفته انتشار توقيف گرديد.
علی افصحی كه در رشته سينما به فعاليت ترجمه و نويسندگی اشتغال داشت با نهادهای حقوق بشری مانند انجمن دفاع از حقوق زندانيان نيز همكاری دارد.
آخرين وضعيت على افصحى از زبان همسرش
شرق / دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۴: همسر على افصحى با انتشار نامهاى آخرين وضعيت همسرش را تشريح كرد.
در اين نامه آمده: دو سال پيش پاييز يا زمستان ۱۳۸۲، شب ديروقت، على هيجان زده به خانه مىآيد. دنبال سندهاى خانه مىگردد.
مىپرسم: براى چه مىخواهى؟
مىگويد: يك زندانى پنج سال و نيم است زن و بچهاش را نديده است!
مىگويم: مىتوانى سند سه دانگ خودت را ببرى.
مىگويد: نمىشود. اگر تو هم سندت را بگذارى وثيقهاش درست مى شود. از من انكار از على اصرار.
مىگويد: خودت را جاى آن زن بيچاره بگذار!
مىپرسم: زندانى چه كرده؟
مىگويد هر غلطى كه كرده! آدم است. آدم حق و حقوقى دارد. حق دارد زن و بچهاش را ببيند. و اضافه كرد: هر چند اصلاً با كارش موافق نيستم! ولى الان مسئله اين است كه من به عنوان يك انسان وظيفه دارم كمك كنم به مرخصى بيايد.
مىگويم: مىخواست آن وقتى كه آن غلط را كرد به فكر چنين روزى باشد!
مىگويد: آدم آدم است. آدم گول مىخورد... با من بحث نكن. كافى است. من نه او را ديدهام و نه مىشناسم. الان مهم نيست كه چه كرده، براى من مهم اين است كه او هم آدم هست و حق دارد به مرخصى بيايد. همين! به ناچار جاى سندها را نشان مى دهم.
نااميد مىپرسم: اگر يك روز... به ميان حرفم مىپرد. عجله دارد. سندها را با عجله مى برد و مىگويد: نترس! از همه مهمتر، مىدانى دل اين خانواده را چقدر شاد مىكنى؟
مىگويم: خودت بهتر مرا مىشناسى! ولى نمىدانم چرا اصلاً حس خوبى ندارم!
و بالاخره دل خانوادهاى شاد شد. من هم خيلى شاد شدم اما هيچوقت ته دلم حس خوبى نداشتم! و حالا. زمستان سال ۱۳۸۴. على جهت اداى پارهاى توضيحات به دادگاه انقلاب مىرود. بازداشت موقت هست و تحت بازجويى. از طرف ديگر به من ابلاغ مىشود كه زندانى (كه برايش سند گذاشتيم) از مرخصى به زندان برنگشته است! عصبانى مىشوم. مىگويم اگر تماس تلفنى برقرار شود حتماً به على مىگويم. دوستان همواره تذكر مىدهند كه زندانى بايست خيالش از جانب خانواده راحت باشد و گرنه تحت فشار مضاعف روانى قرار مى گيرد. به رغم اين نكته مهم روانى، (كه ما رعايت كرديم) در كنار سئوالهاى شخصى من از على (درباره حق بيمه و پرداختىها و... كه كتباً نوشته بودم)، قضيه غيبت زندانى و مصادره قريب الوقوع خانه را هم مطرح مىكنند. و حالا چندروزى به وقت مقرر باقى نمانده است. مىگويند ۲۶ اسفند اگر زندانى فرارى تحويل دادسرا شود كه هيچ، در غير اين صورت طبق بخش نامه جديد (همين يك ماه و نيم پيش) منزل، فوراً به نفع دولت ضبط و در معرض فروش گذارده مى شود. عصبانى هستم. حسى پيچيده و متناقض دارم. هم عصبانى هستم و هم به اين فكر مى كنم كه على فقط از روى احساسات انسانى و كاملاً عاطفى و جوانمردانه سند خانه را به وثيقه گذاشت. البته وكلا دلايلى حقوقى دارند كه مىتوان از اين كار جلوگيرى كرد.
به ياد مىآورم پاييز امسال را كه جهت گرفتن وام مطبوعاتى به سند احتياج داشتيم. به على مىگويم: ما كه سند داريم چرا به اين و آن رو مىاندازى؟ مىگويد: اگر سند را آزاد كنيم مرخصى زندانى لغو مىشود. صبر كن چيزى به عفو وى نمانده است. خدا بزرگ است.
زنگ تلفن به صدا درمىآيد. امروز روزى است كه ناگهان پس از بيست و شش روز درگيرى و مشغله، احساس مىكنم چيزى به وقت مقرر براى مصادره خانه مان كه تنها هستى دنيايى ماست (و در حالى كه على در زندان است)، باقى نمانده است. هيچ خبرى از آن زندانى نيست. مرتب به دوستان زنگ مىزنم. به دنبال پاسخى اطمينان بخش مىگردم. تا حدودى اطمينان پيدا مىكنم ولى ته دلم اصلاً قرص نيست. حس خوبى ندارم. زنگ تلفن به صدا در مىآيد. به اين فكر مى كنم كه در اين شرايط على چگونه بايست جوابگوى ناجوانمردى كسى باشد كه دارايىمان را برايش به وثيقه گذاشت!
به ياد آن داستان معروف مىافتم: كسى سوار بر اسب در جادهاى مىرود. مجروحى نالان را افتاده در كنار جاده مىبيند. از اسب پياده مىشود تا به وى كمك كند. مجروح ناگهان به جان مرد مىافتد و در يك چشم برهم زدن سوار بر اسب وى به تاخت از آنجا فرار مىكند. مرد مالباخته فرياد مىزند: برو! اما به هيچ كس نگو چه كردى! بگذار رسم اعتماد و جوانمردى از ياد نرود!
زنگ تلفن به صدا درمىآيد كسى مىگويد يك نفر اينجاست كه مشتاق صحبت با شماست. على است. در كمتر از يك لحظه درهم مىشكند. كنترل احساسات خود را كاملاً از دست مىدهد. در طول هفده سال زندگى مشترك او را چنين نديدهام. حتى در مرگ پدرش. هميشه به شوخى به او مىگفتم: تو بلد نيستى گريه كنى؟! و حالا او به شدت مىگريست. احساس مى كنم و يقين مى كنم براى موقعيت پيش آمده و براى ما متاسف است. نمىتوانم دلدارىاش بدهم. كاش عصبانى نبودم. كاش از دست او كارى برمىآمد. كاش به وى خبر مصادره قريب الوقوع خانه داده نمىشد.