ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 20.06.2016, 20:43
روایت سه چهره امنیتی از «خرداد ۶۰»

اعتماد

۳۰ خرداد ۱۳۶۰؛ چند روزی است که مجلس، عدم کفایت سیاسی ابوالحسن بنی‌صدر را صادر کرده و بنیانگذار انقلاب هم از رییس‌جمهور برکنار شده خواسته تا گوشه‌ای به درس و مباحثش بپردازد. اسدالله لاجوردی دادستان انقلاب از چند روز قبل دستور بازداشت مسعود رجوی و موسی خیابانی را صادر کرده اما بچه‌های دادستانی موفق به بازداشت آنان نمی‌شوند. سازمان مجاهدین خلق  در همین گیر و‌دار با انتشار بیانیه‌ای ورود به فاز مبارزه مسلحانه با جمهوری اسلامی را اعلام می‌کند تا تظاهراتی در شهرهای مختلف کشور نظیر تهران، اصفهان، ارومیه، شیراز، اراک، اهواز، بندرعباس به نفع ابوالحسن بنی‌صدر به پا شود.

وضعیت تهران اما از همه شهرها پیچیده‌تر است. مرکزشهر و به ویژه میدان فردوسی، میدان منیریه، خیابان طالقانی و خیابان ولیعصر با بیانیه سازمان پر می‌شود از هواداران و طرفداران سازمان. نیروهای حزب‌الله به سرعت عکس‌العمل نشان می‌دهند و مخالفان و موافقان بنی‌صدر هم به‌شدت درگیر می‌شوند. اکبر هاشمی‌رفسنجانی، رییس وقت مجلس سال‌ها بعد در خاطراتش حوادث روزهای آخرخرداد ۱۳۶۰ را این گونه روایت کرده است: «گروهک‌های مجاهدین خلق و پیکار و رنجبران و اقلیت فدایی و... تدارک وسیعی برای ایجاد آشوب و جلوگیری از کار مجلس دیده بودند و به نحوی اعلان مبارزه مسلحانه کرده‌اند. از ساعت چهار بعدازظهر به خیابان‌ها ریختند و تخریب و قتل و غارت و آشوب را در تهران و بسیاری از شهرستان‌ها آغاز کردند. کم‌کم نیروهای سپاه و کمیته‌ها و حزب‌اللهی‌ها به مقابله برخاستند. من در مجلس بودم. صدای تیراندازی از چندین نقطه شهر به گوش می‌رسید. خبر از جراحت و شهادت عده‌ای نیز می‌رسید... نزدیک غروب آقای زواره‌ای، مسوول ستاد امنیت آمد و نوار ضبط شده از ارتباطات تلفنی مرکز فرماندهی مجاهدین خلق با رابط‌های آشوب خیابانی را آورد که برنامه وسیع تخریب و آشوب آنها را مشخص می‌کرد. اوایل شب آشوبگران شکست خوردند و متفرق شدند، بدون اینکه کار مهمی از پیش ببرند، به جز تخریب چند ماشین و مرگ و جرح چند نفر از طرفین.»

پرونده مجاهدین خلق؛ ۳۵ سال بعد
۳۰ خرداد ۱۳۹۵؛ خیابان انقلاب، خیابان ۱۶ آذر. کوچه ادوارد براون. سالن برگزاری نشست در حال پر شدن است که خسرو تهرانی به همراه اکبر طاهری و علی‌اصغر صباغ‌پور وارد می‌شوند. یکراست می‌روند ردیف اول. هر سه نفر در حال حاضر در دانشگاه ارشاد دماوند علوم سیاسی و تاریخ درس می‌دهند.

هنوز برنامه آغاز نشده پس فرصتی است تا خسرو تهرانی و اکبر طاهری هر از چندگاهی و به آرامی درگوشی صحبت کنند. خبری از حجت درخشنده نیست. سمیه عظیمی از دست‌اندکاران انجمن اندیشه و قلم با هماهنگی فواد صادقی از مسوولان این انجمن پشت تریبون می‌رود. خیر مقدم می‌گوید و توضیحاتی درباره تولد انجمن اندیشه و قلم می‌دهد. از سخنرانان می‌خواهد که پشت تریبون بیایند. صباغ‌پور مجری جلسه است. سالن پر شده و جای نشستن نیست. ترکیب افرادی که آمده‌اند جالب است، اصلاح‌طلب و اصولگرا، روزنامه‌نگار و پژوهشگر کنار هم نشسته‌اند. قرار است تا خسرو تهرانی، اکبر طاهری و حجت درخشنده به عنوان سه مقام امنیتی بازنشسته با میدان‌داری دکتر علی اصغر صباغ پور واقعه٣٠ خرداد سال ١٣٦٠ را پس از ۳۵ سال بازخوانی و تحلیل کنند.

در بحران‌های امنیتی سال ۱۳۶۰، هر یک از این سه چهره در یکی از نهادهای امنیتی حضور داشته‌اند. خسرو تهرانی مسوول اطلاعات نخست‌وزیری در دوران شهید رجایی بوده، حجت درخشنده از نیروهای ارشد امنیتی دادستانی انقلاب و همراهان اسدالله لاجوردی که سابقه فعالیت در ستاد کل مشترک نیروهای مسلح را در کارنامه خود دارد واکبر طاهری که گفته می‌شود سال‌ها در وزارت اطلاعات از مسوولان پرونده سازمان مجاهدین خلق  و اداره کل التقاط بوده است.

این سه چهره امنیتی سابق از زوایای مختلف تلاش کردند تا پاسخی به پرسش‌هایی دهند که سازمان مردم‌نهاد «قلم و اندیشه» برای آنان طرح کرده بود. از همین رو این سه کارشناس امنیتی تلاش کردند تا از راز خرداد ۶۰ و حال و روز سازمان مجاهدین خلق رمزگشایی کنند.

چگونگی تولد سازمان
علی‌اصغر صباغ‌پور، مجری این نشست حرف‌هایش را با تاثیرگذارتر بودن حزب توده و سازمان مجاهدین خلق آغاز کرد: «این دو گروه به لحاظ فعالیت تشکیلاتی و پرنسیب حزبی قوی و اثر گذار بودند. اگرچه سازمان پس از پیروزی انقلاب فعالیت‌های حزبی‌اش را نمایان کرد و با فعالیت‌های زیرزمینی ادامه حیات می‌داد و کارهایش را پیش برد.» او با همین نگاه نقبی به پیش از انقلاب زد و از چگونگی تاسیس سازمان سخن گفت.

صباغ‌پور در ادامه برای آنکه کارشناسان امنیتی به کالبدشکافی وقایع ۳۰ خرداد ۶۰ برسند تحلیل خود را از کارکرد سازمان ارایه کرد و در آخر یک سوال طرح کرد تا سرآغاز شروع این نشست باشد: «باید پاسخی برای این پرسش پیدا کنیم که واقعه ۳۰ خرداد ۶۰ چه واقعه‌ای بود؟ چه زمینه‌هایی داشت؟ چه فعل و انفعالاتی باعث شد تا به یک تظاهرات مسلحانه از حدفاصل میدان فلسطین تا سه راه شریعتی امتداد پیدا می‌کند؟ آیا این تظاهرات قابل پیش‌بینی بود؟ آیا سازمان در قیام مسلحانه علیه نظام شتاب نکرد؟ آیا سازمان می‌توانست روش دیگری را اتخاذ کند.

شاید پاسخ به این پرسش‌ها برای مایی که امروز در فضای سیاسی کشور در حال تنفس هستیم این پرسش‌ها پیام داشته باشد و عبرتی برای امروز ما داشته باشد. از همین واقعه قابل بررسی و ارزیابی هست که سازمان مجاهدین خلق  سبب‌ساز بروز خشونت یا نهادینه شدن خشونت، برجسته‌سازی تضاد‌ها و دوقطبی‌سازی اجتماعی شد و به نظر می‌رسد اگر سازمان کمی دندان روی جگر می‌گذاشت و تحمل از خود نشان می‌داد شاید در کشور و در انقلاب اسلامی به این وضعیت نمی‌رسیدیم. انقلابی که رهبرش هیچ‌وقت وارد فاز مسلحانه نشد و با پیام و ارتباط با مردم کار انقلاب را پیش برد. انقلابی که شبیه اصلاحات بوده و حتی برخی انقلاب را اصقلاب هم خوانده‌اند.

به واقع چه اتفاقی افتاد که خشونت در جامعه و فضای سیاسی کشور گسترش پیدا کرد و مردم شاهد ترورها و انفجارهای مختلف بودند و چرا جوانان این کشور هزینه دادند. برای شروع باید به این سوال پاسخ داد که چرا سازمان دست به اسلحه برد؟» صباغ‌پور با این مقدمه از اکبر طاهری، کارشناس ارشد پرونده سازمان خواست تا حرف‌هایش را آغاز کند.

روایت اول؛ اکبر طاهری
سال ۴۲ و وقایع قبل از آن سبب شد که دغدغه ذهنی جدی‌ای برای بسیاری از جوانان انقلابی چه مسلمان و چه مارکسیست شکل بگیرد. دغدغه اول آنان مبارزه مسلحانه و جنگ چریکی بود که گروه‌ها و سازمان‌های بسیاری در سراسر کشورهای جهان سوم و به ویژه امریکای لاتین در آن رشد کرده بودند. مساله دوم هم قیام ۱۵ خرداد و خشونت رژیم در آن اتفاق بود. همین دو مساله باعث شد تا ذهن جوانان انقلابی مسلمان و مارکسیست و به ویژه دانشجویان به این سمت برود که برای تغییر شرایط چه کاری باید انجام دهند. نظریه غالب در این فاصله بین جوانان این شد که مبارزه با رژیم از این پس دیگر نمی‌تواند مبارزه مسالمت‌آمیز باشد و باید به سمت مبارزه مسلحانه رفت تا این تفکر که مسوولان رژیم باید تغییر کنند جای خودش را به از بین رفتن کل رژیم بدهد. در فاصله بین سال‌های ۴۴ تا ۵۰ تعدادی از جوانان مسلمان دور هم جمع شدند و با آموزش‌های مختلف سیاسی، تشکیلاتی، اعتقادی ونظامی توانستند حدود ۱۵۰ نفر را دور هم جمع کنند. این تشکیلات تا نیمه دوم سال ۵۰ هم اسم مشخصی نداشت. علت هم این بود که می‌خواستند یک شرایط غافلگیر‌کننده را برای رژیم ایجاد کنند. مسوولان سازمان در نشستی که در اواخر سال ۴۸ داشتند به این نتیجه رسیدند که برای مبارزه مقتدرانه با رژیم و دستیابی به اهداف باید سه اصل را در صدر کارهای خود قرار دهند.

«تشکیلات منسجم، ایدئولوژی مشخص و مبارزه مسلحانه» سه اصلی بود که باعث شد تا سازمان تصمیم بگیرد وارد فاز مبارزه مسلحانه با رژیم پهلوی شود: «آنها ابتدا تصمیم گرفتند تا شاه را ترور کنند اما وقتی فهمیدند توان چنین عملیاتی را ندارند به این نتیجه رسیدند که خرابکاری و ترور‌هایی از مقامات رژیم و سفرا و میهمانان خارجی را در جشن‌های ۲۵۰۰ ساله داشته باشند تا به این شکل خودشان را تثبیت کنند.»

به گفته طاهری اما سازمان به دلیل عدم رعایت حفاظت امنیتی و ارتباطات گسترده و تلاش‌های مستمر آنان برای جمع‌آوری سلاح باعث شد ساواک از قبل بر آنان مسلط شود و درنهایت ۱۴۰ نفر از ۱۵۰ نفر کادر سازمان را بازداشت کند تا تلاش ۶ ساله سازمان در طرفه‌العینی ابتر شده باشد.

فعالیت‌های سازمان از ۵۰  تا نیمه اول ۵۵
فعالیت‌های سازمان در فاصله بین سال‌های ۵۰ تا نیمه اول ۵۵ اقدامات جزیی و ایذایی بود که این اقدامات به هیچ عنوان قابلیت براندازی و سرنگونی رژیم شاه را نداشت. ترور تعدادی ساواکی و نظامیان امریکایی و انفجارهایی غیرمهم عمده اقدامات سازمان در حدفاصل این سال‌ها بوده است.

از ۵۵ تا ۵۷
طاهری در بخش دیگری از سخنانش به ماجرای تغییر ایدئولوژی سازمان اشاره کرد و گفت: «ماجرای تغییر ایدئولوژی و همکاری برخی از اعضای سازمان با ساواک باعث شد تا ساواک توانسته باشد ضربه شدیدی به سازمان بزند. از همین جهت از نیمه دوم سال ۵۵ تا ۵۷ هیچ خبری از سازمان نیست.»

سازمان و پیروزی انقلاب
با پیروزی انقلاب زندانیان آزاد می‌شوند. سازمان دوباره زنده شده. آنان که پاییز ۵۷ تنها ۱۵۰ نفر بودند تا ۳۰ خرداد ۶۰ به تشکیلاتی تبدیل می‌شوند که کادر رهبری‌اش ادعا می‌کند قدرت بسیج ۵۰۰ هزار نفر در کشور را دارد. اهداف‌شان را مسعود رجوی از پیش از انقلاب مشخص کرده: «انقلاب و رهبری آن متعلق به ما است و روحانیت آن را غصب کرده و باید تلاش کنیم تا رهبری را در دست بگیریم.» سازمان در این ۳۰ ماه سه مرحله را برای رسیدن به این هدف در نظر گرفته.

مرحله اول از بهمن ۵۷ تا مرداد ۵۹ تلاش می‌کنند تا تشکیلات سازمان را در جامعه تثبیت و گسترش دهند. در برابر بنیانگذار انقلاب موضع‌گیری نمی‌کنند اما دیگر مسوولان کشور را زیر سوال می‌برند. همزمان که شعار‌های انقلابی می‌دهند عضو‌گیری‌های‌شان را در سراسر کشور آغاز می‌کنند. سمپات‌های سازمان جدای از شهرهای بزرگ برای شهرهای کوچک هم برنامه دارند. حتی می‌شود تراکت‌های سازمان را در کوچک‌ترین روستاهای کشور دید. جایی که حداقل دو نفر تراکت‌ها و مواضع سازمان را توزیع می‌کنند. در این مرحله افراد زیادی جذب سازمان می‌شوند، اعضایی که رده‌های مختلف سازمان را تشکیل می‌دهند و هر کدام وظیفه‌ای بر عهده دارند.

مرحله دوم؛ از اواخر مرداد ۵۹ تا اسفند ۵۹ سازمان تصمیم می‌گیرد تا اهدافش را تشدید کند. مخفی کاری و فعالیت زیرزمینی سازمان در حدفاصل این هفت ماه به اوج خود رسیده. نشریات‌شان مخفیانه منتشر و توزیع می‌شود. دو قطبی‌سازی جامعه مهم‌ترین هدف‌شان است. موج تفاوت اسلام انقلابی و اسلام ارتجاعی توسط سازمان مدیریت و تبلیغ می‌شود. در فضای سیاسی لیبرال‌ها و بنی‌صدر را تبلیغ می‌کنند.

مرحله سوم؛ سازمان رودربایستی با امام و مسوولان کشور را کنار می‌گذارد. شعارها علیه امام آغاز شده و همزمان تهمت‌هایی مثل نقل و نبات به مسوولان کشور روانه می‌شود. همزمان رجوی دستور حفاظت از تشکیلات سازمان و جمع‌آوری سلاح و مهمات می‌دهد. دیگر صف‌کشی در سیاست و اهداف سازمان مشخص است.

فاز نظامی سازمان
مسعود رجوی تصمیم خودش را گرفته. می‌خواهد سازمان وارد فاز نظامی شود. بهانه‌هایی لازم است تا دست سازمان به قنداقه تفنگ برود. همین است که به امام نامه می‌نویسند. گلایه می‌کنند که چرا شما همه گروه‌ها حتی اقلیت‌های مذهبی را به حضور می‌پذیرید اما با ما دیدار نمی‌کنید. امام محکم و قاطع جواب‌شان را می‌دهد: «اگر سلاح‌های‌تان را روی زمین بگذارید من به دیدن شما می‌آیم.» خلع سلاح می‌شوند. نمی‌دانند چه پاسخی بدهند. همزمان دادستانی انقلاب اعلامیه‌ای ۱۰ ماده‌ای منتشر کرده و از سازمان می‌خواهد سلاح‌های‌شان را تحویل دهند، کاری که سازمان هرگز قصد انجام دادنش را نداشت.

کمی جلوتر ماجرای عزل از جانشینی فرماندهی کل قوا و عدم کفایت سیاسی ابوالحسن بنی‌صدر می‌رسد. همین‌ها کافی است تا ولوله‌ای در کادر رهبری سازمان به پا شود. چه باید بکنیم؟ مسعود رجوی اواخر سال ۶۰ جلسه‌ای برای کادر رهبری سازمان تشکیل می‌دهد. شرایط سیاسی کشور و موقعیت سازمان را تشریح می‌کند. کبری صغری می‌چیند که باید وارد فاز نظامی شد. اکثریت سازمان با این ایده مخالفند. رجوی محاجه می‌کند و ادله می‌آورد. می‌گوید رژیم شاه با آن همه دم و دستگاه امنیتی و ساواک و اقتدار سرنگون شد، جمهوری اسلامی که هیچ یک از اینها را ندارد راحت‌تر سرنگون می‌شود. رجوی بازهم دلیل می‌آورد. تفاوت قدرت و توان سازمان سال ۵۰ با سال ۶۰ را مقایسه می‌کند. می‌گوید سال ۵۰ سازمان تنها ۱۵۰ عضو سمپات داشت اما الان تشکیلات گسترده سراسری، امکانات مالی و نظامی وسیع داریم. بازهم اکثریت سازمان قانع نمی‌شود.

رجوی حاشیه‌ای به جنگ می‌زند. می‌گوید نظام و حزب‌اللهی‌ها درگیر جنگند و فرصت مقابله با ما را ندارند. رجوی هرجور شده می‌خواهد نظر خود را به سازمان غالب کند. جرات و جسارت مردم را نشانه می‌گیرد. خاطره ربودن شهرام پهلوی را دوباره تعریف می‌کند. می‌گوید مردم در آن پروژه جرات همراهی با ما را نداشتند و به جای آنکه به ما کمک کنند بچه‌های ما را گرفتند و تحویل ساواک دادند. به خیال خودش با ورود به فاز نظامی، مردم به کمک آنان می‌آیند.

رجوی دست‌بردار نبود. هرجور که شده می‌خواست موافقت همه را برای ورود سازمان به فاز نظامی بگیرد. چنین بود که ادعا کرد اگر جمهوری اسلامی، طرح سازمان برای رفراندوم را می‌پذیرفت بیش از ۲۰ میلیون به سازمان رای می‌دادند. ۱۱ میلیون رای بنی صدر را هم رای سازمان می‌دانست. می‌گفت جدای از اینها رژیم حامی بین‌المللی ندارد.

رجوی همه دلایلش را یک به یک توضیح می‌دهد تا می‌رسد به آخرین دلیل. جایی که او از نفوذی‌های سازمان در مراکز و پست‌های حساس نظام خبر می‌دهد و می‌گوید که با وجود افراد نفوذی- عملیاتی‌مان در رژیم می‌توانیم عملیات‌های‌مان را با موفقیت انجام دهیم. همزمان اعلام می‌کند که هماهنگی‌هایی با حزب دموکرات و حزب بعث عراق شده و آنها سازمان را پشتیبانی می‌کنند.

رجوی در پایان دلایلش برای چرایی ورود سازمان به فاز نظامی رو به اکثریت کادر رهبری سازمان می‌گوید: «با استراتژی ضرب تنه می‌شود راس نظام را از بین برد و بعد از این اتفاق تنها تشکیلاتی که با یک سازماندهی مناسب می‌تواند قدرت را در دست بگیرد، ما هستیم.»

مقصود رجوی از زدن راس نظام، ترور رهبری انقلاب، روسای قوای سه‌گانه، فرماندهای سپاه و تسخیر صدا و سیما بوده. در تمامی این مراکز حساس هم از ابتدای انقلاب نفوذی‌های‌شان را در سطح بالا کاشته‌اند. اکثریت سازمان در نهایت دلایل رجوی را برای ورود به مبارزه مسلحانه علیه نظام می‌پذیرد و مخفیانه دستورالعملی برای اعضا و سمپات‌هایش صادر می‌کند. همه شرایط به زعم کادر رهبری سازمان برای رسیدن به راس قدرت فراهم است. ۳۰ خرداد ۶۰ روز موعود می‌شود.

راهپیمایی سازمان با حدود ۵۰۰۰ نفر از میدان فلسطین تا انتهای طالقانی آغاز می‌شود. کوچه پس‌کوچه‌های حد فاصل این خیابان‌ها در اختیار نیروی حفاظتی سازمان است تا اگر نیروهای حزب‌الله خواستند کاری کنند سریعا واکنش نشان دهند. اما کار بالا می‌گیرد. زد و خوردها در نهایت باعث کشته شدن ۵۰ نفر می‌شود. ۲۰۰ نفر هم مجروح شده و بیش از ۱۰۰۰ نفر دستگیر می‌شوند. شدت عمل دادستانی، کمیته، سازمان اطلاعاتی نظام در بازداشت تظاهر‌کنندگان، باعث می‌شود تا عرصه بر سازمان تنگ شود.

۱۵ بهمن ۶۰ ضربه نهایی به سازمان وارد می‌شود. کادر رهبری سازمان از هم می‌پاشد. اعضای سازمان می‌فهمند که دیگر ایران برای‌شان امن نیست و از طریق رابط‌های‌شان از ایران به سمت عراق فرار می‌کنند. جماعت کثیری از جوانانی که عضو سازمان بودند با مشاهده این وضعیت ترجیح می‌دهند توبه کنند و ایران را ترک نکنند. سازمانی که سال ۵۰ تصمیم به براندازی رژیم پهلوی گرفته بود در نهایت با پیروزی انقلاب در دو مقطع خرداد ۶۰ و حدفاصل سال‌های ۶۵ تا ۶۷ تحت عنوان ارتش آزادیبخش تلاش کرد تا نظام جمهوری اسلامی را از بین ببرد که به هیچ یک از این اهدافش نرسید.

روایت اولیه اکبر طاهری که تمام می‌شود صباغ‌پور این روایت را جمع‌بندی می‌کند: «سازمان در تمام این مقاطع فعالیت‌های مخفی و زیرزمینی خود را ادامه داد. آنها اما برنامه مفصلی در تبلیغات داشتند تا جایی که سمپات‌های سازمان بحث و جدل با مردم در کوچه و بازار تا دانشگاه با مردم و دانشجویان راه می‌اندازند. همزمان دفتر بنیاد پهلوی را از همان روز اول گرفته بودند. بنیادی که دیوار به دیوار سفارت عراق بود و به راحتی می‌توانستند با افسر اطلاعاتی عراقی در سفارتخانه‌شان ارتباط بگیرند و کسی متوجه نشود. با پذیرش ادله‌های رجوی و ورود سازمان به فاز نظامی، خط فرماندهی سازمان با اعضا واسطه‌ای و رادیویی می‌شود.»

روایت دوم؛ خسرو تهرانی
تکمله صباغ پور به تاریخ گویی اکبر طاهری که تمام می‌شود نوبت به خسرو قنبری تهرانی می‌رسد. همان چهره‌ای که شهید رجایی بلافاصله پس از ریاست‌جمهوری برای او حکم مسوولیت دفتر اطلاعات نخست‌وزیری را صادر می‌کند. چهره‌ای که سال‌های سال است سکوت کرده و کم در محافل حاضر می‌شود. در تمامی دو دهه گذشته تنها یک بار با هفته‌نامه شهروند آگاه مصاحبه کرد و حرف‌هایی زد که حرف و حدیث‌های زیادی را به دنبال داشت. حاضرین در نشست منتظر بودند تا ببینند این چهره شناخته شده امنیتی که ناگفته‌های بسیاری دارد چه تحلیلی از فراز و فرود سازمان مجاهدین خلق ارایه می‌دهد و چه نگاهی به حال و روز این سازمان دارد.

خسرو تهرانی بلندگوی روبه‌رویش را روشن می‌کند و روایت خود از تولد سازمان و اقداماتش را چنین بیان می‌کند: انقلاب اسلامی توانسته یک نظام ۲۵۰۰ ساله را به خاطر فساد درونی و وابسته و ضد اسلامی بودنش فروپاشی کند. سال ۵۷ شده، سازمان می‌خواهد وارد قدرت شود. هسته اولیه‌شان برای ورود به قدرت پس از انقلاب هم همان‌هایی هستند که در زندان بودند. مسعود رجوی با رفقایش در زندان کادرسازی کرده بود. بیرون از زندان چیزی وجود نداشت. از سال ۵۶ به بعد دیگر نه خبری از سازمان بود و نه کادر جدی‌ای وجود داشت. این هسته درون زندان بود که خودش را به بیرون آورده است.

نخستین مشکل آنان این بود که یک سازمان مخفی با مشی مسلحانه با پیروزی انقلاب چگونه می‌خواهد در فضای باز فعالیت کند و خود را با فضای مردم و کشور هماهنگ کند، خلاصه این کار برای سازمان، سخت بود. سرعت انقلاب بسیار بالا‌تر از حد تصور بود و سازمان در بدو انقلاب در سال ۵۷ نتوانست خود را با سرعت انقلاب هماهنگ کند. سازمان بدون اینکه زیرساخت‌های لازم را داشته باشد می‌خواست در قدرت شریک شود.

برای اینکه بفهمیم چرا سازمان به دنبال کسب قدرت بود باید کمی به عقب برگشت، به سال ۵۴. سالی که سازمان تغییر ایدئولوژی می‌دهد که این خود یک بحث جداگانه می‌طلبد که چرا جمعی در سازمان تغییر ایدئولوژی دادند. آیا از اساس ایراد داشت؟ خیلی‌ها معتقدند از سنگ بنا ایراد داشت. برخی معتقدند در طول کار این انحراف ایجاد شده است و البته یک نکته را هم باید اضافه کرد که در مرکزیت سازمان علاوه بر حنیف‌نژاد و سعید محسن فردی به نام عبدی نیک‌بین بود که رسما مارکسیست بوده. حالا چطور در مرکز قرار گرفته و او را بعدا کنار گذاشتند یا خودش کنار رفت که خیلی برای من هم روشن نیست. این هم خود قابل تامل است. یک سازمانی اگر می‌خواسته با مشی اسلامی به ادعای خودشان و ایدئولوژی انقلابی اسلام رفتار کند چطور با این فرد که قطعا مارکسیست بوده کنار آمده و حالا چرا بعدا او را کنار گذاشتند را الان کاری ندارم.

به نظر من تغییر ایدئولوژی بحث خیلی مهمی است. روایت‌های مختلفی هم شده است. آقای محمد محمدی گرگانی از بچه‌های قدیمی و مرکزیت سازمان می‌گوید من بیش از ۱۸ ماه در زندان بحث کردم. می‌دانید که در زندان بعضی قبول نمی‌کردند. برخی مدتی نماز می‌خواندند اما مارکسیست بودند و می‌گفتند مصلحتی باید نماز بخوانیم. ورژن‌های مختلف در زندان داشتیم. به هر حال سرگیجه‌ای پیدا شد. او می‌گوید من ۱۸ ماه با مسعود رجوی و موسی خیابانی بحث کردم.

باید به این نکته اشاره کنم که سازمانِ دربسته چیز عجیب و غریبی است و اجازه نمی‌دهند کسی چیزی بفهمد همین است که وقتی مسعود و موسی در زندان که جای بزرگی نبوده با هم بحث تغییر ایدئولوژی را مطرح می‌کنند بقیه خبردار نمی‌شوند. یعنی اینکه این تصمیم به دیگران منتقل نمی‌شود. در داخل زندان خانواده‌ها ملاقات می‌آمدند و خبر از بیرون می‌آوردند. این خبرها یکجا جمع می‌شد و دسته‌بندی می‌شد. می‌خواهم بدانید فضای سازمان‌های در بسته چطور بوده است. این خبرها دسته‌بندی می‌شد و می‌شد خبر یک و خبر دو و الی آخر. خبر یک را باید به مرکزیت می‌دادند. خبر دو را به کادر درجه یک و خبر سه را به کادرهای رده‌پایین می‌دادند. این دسته‌بندی خبری- تحلیلی در بیرون از زندان و فعالیت‌های سازمان پس از انقلاب هم ادامه پیدا کرد. مسعود رجوی و کادر رهبری سازمان بیرون از زندان اجازه نمی‌دادند تا سمپات‌ها از خیلی مسائل خبردار شوند.

آقای محمد محمدی می‌گوید بعد از ۱۸ ماه بحث با مسعود رجوی به این نتیجه رسیدم که خدا در سازمان نقشی ندارد و مثل کلاه است. این کلاه را می‌توان برداشت یا گذاشت بدون اینکه در تئوری سازمان تغییری پیدا شود. او می‌گوید تشکیلات سازمان خودش به شرک تبدیل شده و سازمان جای خدا نشسته  و ما تشکیلات را به جای خدا مبنا قرار داده‌ایم. آقای محمدی تاکید می‌کند که ایدئولوژی سازمان عجولانه تدوین شده و باید بازنگری شود. محمدی می‌گوید موضوع چهارم بحثم با مسعود رجوی سر صلاحیت رهبری سازمان بود. و هرچه می‌گفتم صلاحیت رهبری سازمان را نداری، رجوی زیر بار نمی‌رود. همین می‌شود که سال ۵۴ آقای محمد محمدی را درون زندان بایکوت می‌کنند.

این روش سازمان در زندان به بیرون از زندان هم منتقل شد. سرعت انقلاب بالا بود. کسی نمی‌توانست و وقت این نبود بخواهند تحول ایدئولوژیک به وجود بیاورند. مسعود رجوی همان طور که در زندان یکه‌تاز بلامنازع بود وقتی آزاد شد ابتکار عمل را به دست گرفت و سعی کرد سازمان را زیر چتر خود دربیاورد و صدالبته که آورد. جلوی هرگونه ریشه‌یابی و پیدا کردن عمق بحران را گرفتند و به جای اینکه نقد کنند و تضارب آرا باشد و اعضا بتوانند برخورد داشته باشند، او درصدد تحکیم موقعیت خودش بود.

همینجا نکته‌ای را بگویم به این دلیل که خودم هم زندان بودم و از برخی مسائل خبر دارم. برخی در زندان معتقدند مسعود رجوی خودش هم تغییر ایدئولوژی داده بود. من خیلی وارد این بحث نمی‌شوم. برای اینکه آنجا رو نمی‌کردند و معلوم نمی‌شد. با وجود اینکه در یک بند بودیم دسترسی به اینها سخت بود. اولا با بقیه که مخالف بودند صحبت نمی‌کردند. اگر هم صحبت می‌کردند سر کار می‌گذاشتند و می‌پیچاندند. آقای کاظم بجنوردی می‌گفت مسعود رجوی در زندان به بیژن جزنی گفته که من مارکسیست هستم. وقتی جزنی که خودش یک مارکسیست بوده از او سوال می‌کند که تو واقعا مارکسیست هستی؟ می‌گوید؛ بله. کاری ندارم که او مارکسیست شده یا نه. مهم این است که رجوی قدرت بلامنازع سازمان بود. هر کاری که او می‌خواست باید انجام می‌شد، چه داخل زندان و چه بیرون از زندان. هر کسی هم که با رجوی مخالفت می‌کرد سریع برچسب ساواکی و اپورتونیست و مرتجع نصیبش می‌شد. رفتار سازمان این گونه بود که مخالفانش را با انگ‌زنی خاموش و ساکت می‌کرد.

به هر حال سازمان پس از انقلاب خیلی سریع می‌خواهد خودش را گسترش دهد و پخش کند. تمایل قوی به تمرکز قدرت در سازمان و به ویژه مسعود رجوی و موسی خیابانی وجود دارد. همین هم باعث شده بین این دو نفر با بدنه سازمان اختلاف‌ها زیاد باشد. آنها در راس بودند و با کادر مرکزی فاصله داشتند و کادر مرکزی هم با بقیه فاصله خیلی زیادی داشت. کلا کادر رهبری سازمان به عناصر مستقل و آزاده اجازه رشد نمی‌داد. قبل از انقلاب خیلی راحت مجید شریف‌واقفی را حذف می‌کنند. اتفاقا دیدم فیلمی به نام سیانور برای واقفی ساخته‌اند که خیلی فیلم تخصصی‌ای است و بعید می‌دانم مخاطب عام بفهمد مجید شریف که بوده و چه اتفاقی برایش افتاده.

بگذریم، حرف بسیار است اما من از آقای صباغ‌پور یا آقای طاهری سوال می‌کنم. بعد از انقلاب سازمان کار تئوریک جدی کرده است؟ من تقریبا ندیده‌ام سازمان بعد از انقلاب کار جدی‌ در ایدئولوژی و اقتصاد کرده باشد به جز تبیین جهان مسعود رجوی. خلاصه آنکه سازمان هسته مخفی‌اش را تا پس از پیروزی انقلاب نگه داشت و به سرعت پس از انقلاب تشکیلاتی را در ساختمان بنیاد پهلوی که پس از انقلاب شد بنیاد علوی راه انداخت. جالب است بدانید این ساختمان پر از فرش بود. سازمان فرش‌های بنیاد پهلوی را جمع کرد و فروختند که شاید حدود ۱۵۰ میلیون تومان ارزش داشت که البته بعدها سر همین موضوع گیر افتادند.

سازمان و مسعود رجوی هم بنیه مالی سازمان را تقویت کردند با چنین روش‌هایی و هم اینکه از خیلی قبل‌تر اینها سلاح جمع می‌کردند. وقتی انقلاب شد شروع کردند به اینکه حاکمان و مدیران فعلی کشور نمی‌توانند جامعه بی‌طبقه توحیدی درست کنند، رهبری انقلاب ضدامریالیست نیست. می‌گفتند کسی که صلاحیت و توانایی ایجاد یک جامعه بی‌طبقه توحیدی را دارد فقط ما هستیم. امام این حرف‌ها را قبول نداشتند. سازمان نامه‌ای به امام می‌نویسد با عنوان رهبر کبیر انقلاب حضرت آیت‌الله خمینی. در این نامه سازمان را پیشتاز انقلاب معرفی می‌کند، امان از این پیشتازی. همه حرف‌شان در این نامه این است که ما پیشتاز هستیم و هر کاری در کشور در صلاحیت پیشتاز است و دیگران شایستگی مدیریت ندارند. همه باید تابع ما باشند. راس سازمان کیست؟ مسعود رجوی. او بارها و بارها گفته بود که هیچ کس نمی‌تواند از مسعود رجوی حسابرسی کند، مطلق‌العنان بود. حتی کدهایی داریم که او گفته بود همه باید به رهبری جواب دهند و رهبری باید به خدا جواب دهد. کار به جایی رسید که هر سیاستی که مطابق میل و خصلت‌های رجوی بود باید انجام می‌شد. با همین رویکرد سازمان شروع به عضو‌گیری کرد.

پس از مدتی نامه دیگری نوشتند. این‌بار امضای مسعود رجوی و موسی خیابانی فقط پای نامه به امام بود. یک پیام هم برای یاسر عرفات فرستادند. پس از این سه نامه ساکت بودند تا ۲۳ بهمن ۵۷ که پیروزی انقلاب قطعی شد. شروع به عضو‌گیری دانش‌آموزی، دانشجویی، کارگری و کارمندی کردند. اسم تشکیلات‌شان را هم گذاشتند؛ جنبش ملی مجاهدین. به نظر من عنوان جنبش، پوشش بود. اصل کاری‌ها همان هسته مخفی بودند که از زندان دور مسعود رجوی بودند. اوایل اطلاعات خود را می‌دادند روزنامه‌ها چاپ می‌کردند، بعد نشریه به نام پیام خلق دادند که بعدها شد روزنامه مجاهد. در شماره یک مجاهد من دیدم که اول از همه عکس امام بود، چون نمی‌توانستند عکس امام را کار نکنند اما همزمان با این کار داشتند شبکه زیرزمینی‌شان را بازاحیا می‌کردند. هسته اصلی این کار هم همان کادر زندان با ابریشمچی و تدین و دیگران بود. جدای از شبکه زیرزمینی شروع به تشکیلات‌سازی‌های مختلف کردند؛ سازمان جوانان، جنبش کارگران مسلمان، کانون توحیدی اصناف که فقط اسم بودند. برای اینکه دیگران فکر کنند سازمان عجب تشکیلات عریض و طویلی است.

سازمان در بعد تبلیغات قوی کار می‌کرد و معتقدم در تبلیغات استاد تمام بودند. مثالی بزنم بهتر این موضوع را درک کنید. یک محسن رضایی بود که برادرِ رضایی‌ها بود. خوب از محسن رضایی تحت عنوان اینکه ما با خانواده رضایی و پدر چهار شهید ارتباط داریم مانور دادند. از آقای طالقانی هم همین طور. از هر کسی برای پیشبرد و بزرگنمایی سازمان استفاده می‌کردند. این تجربه را از دوران زندان کسب کرده بودند. سازمان بعدها آمد بخش اجتماعی درست کرد که به نظر من مهم‌ترین آن بخش دانش‌آموزها بود. خوب روی دانشجو‌ها کار کردند. هرچند داس و چکش را حذف کرده بودند اما شعارشان آیه قرآن فضل‌الله المجاهدین بود که در جامعه اثرگذار بود. چرا که بچه‌های مسلمان به دلیل همین آیه اعلامیه‌های آنان را پاره نمی‌کردند.

پیشنهاد بهشتی به رجوی
صباغ‌پور پس از پایان روایت خسرو قنبری‌تهرانی از قدرت‌خواهی سازمان و مسعود رجوی به نکاتی تاریخی اشاره کرد: «کادر رهبری سازمان خود را صاحب انقلاب می‌دانستند و می‌گفتند ما باید میراث‌خوار اصلی انقلاب باشیم حتی مرحوم بهشتی با رجوی ملاقات داشت و پیشنهاد شهردار شدن به رجوی داده بود اما او نپذیرفته بود.»

روایت سوم؛ حجت درخشنده
پس از خسرو تهرانی و تکمله صباغ‌پور نوبت به حجت درخشنده می‌رسد که خودش را کارشناس اطلاعاتی و امنیتی معرفی می‌کند. چهره‌ای که بیش از ۱۰ سال قبل یکی دو مصاحبه با روزنامه سیاست روز و حمایت داشت و او هم، مانند خسرو تهرانی در این سال‌ها سکوت کرده بود. درخشنده سعی کرد تحلیلی تاریخی برای امروز فضای سیاسی ایران ارایه دهد: «ایده مبارزه مسلحانه در دهه ۴۰ در حالی که مبارزه نهضت اسلامی ارشاد و آگاهی بود و نه مبارزه مسلحانه بسیار مهم است. در دهه ۴۰ تحولات خاصی رخ می‌دهد. جدای از رقابت سرویس‌های امنیتی جهانی در ایران حسنعلی منصور ترور می‌شود و شرایط پایدار برای دولت هویدا فراهم می‌شود. با نخست‌وزیری هویدا دیکتاتوری شاه که تا آن روز بیشتر توسط امریکا مهار می‌شد شروع می‌شود. همزمان ایده مبارزه مسلحانه شکل می‌گیرد که ایده شتابزده‌ای است. کارهای شتابزده مخصوص گروه‌هایی است که ولع قدرت دارند. چطور می‌شود با شتابزدگی یک جریان بخواهد منافعش را به دست آورد؟ چه نسبتی بین شکل‌گیری این ایده با تحولات و تغییر قدرت‌ها در ایران بود؟

تا پیش از این دهه حاکمیت شاه توسط انگلیس‌ها کنترل می‌شد. در ۱۳۴۰ منوچهر اقبال که دولت را در اختیار می‌گیرد با طرح اصلاحات اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی یک سال دوام آورد و با شاه دچار تعارض شد. نوعی ترس در ذات محمدرضاشاه وجود داشت و آن هم ترس از کار کردن با افراد بزرگ بود. معمولا می‌خواست به عنوان نفر اول در کشور قدرت داشته باشد. رقابت‌ها و خصلت‌های شاه سبب شد بعد از اقبال شرایط به سمت نگاه امریکایی‌ها برود تا جایی که شاه از این تاریخ به بعد توصیه امریکایی‌ها را گوش می‌دهد. در همین مقطع خروشچف رهبر شوروی می‌شود. می‌گوید ایران مانند یک سیب گندیده در دامن شوروی خواهد نشست. امریکایی‌ها به‌شدت نگران شدند. در ملاقاتی که سفیر وقت امریکا با شاه داشت همین موضوع مورد بحث قرار می‌گیرد. همزمان کشور دچار رکود شدید اقتصادی از حدود ۳۷ شده بود و امریکایی‌ها چند برنامه به شاه می‌دهند. پیشنهاد می‌کنند تا شاه از عناصر تکنوکرات استفاده کند. از این تاریخ به بعد شاه نمی‌خواست تا نخست وزیرانش با قدرت‌های جهانی و به ویژه امریکا ارتباط داشته باشند. شاه دنبال این بود که خودش تنها فردی باشد که طرف حساب امریکا قرار بگیرد.

بعد از آن رقابت‌ها و ترور منصور دوقطبی شاه- نخست وزیر تمام می‌شود. شاه به امریکایی‌ها می‌گوید من خودم همه کارهایی که می‌خواهید را انجام می‌دهم. در واقع آن کشمکشی که بین شاه و نخست وزیر از زمان مصدق به وجود آمده بود با ترور منصور پرونده‌اش بسته شد. تا مقطع هویدا این وضعیت ادامه داشت. هویدا وابستگی یا گرایش به قدرت‌ها نشان نمی‌داد و ذوب در شاه بود. با توجه به این شرایط از مقطع دولت هویدا به بعد اطلاعات امریکایی‌ها و انگلیسی‌ها نسبت به داخل کشور واقعی نیست و از طریق شاه و برآورد سرویس شاه به آنها داده می‌شد.

از سوی دیگر باید به رویکرد ساواک در این دوران توجه داشت. در این مقطع تمام تمرکز ساواک روی توده‌ای‌ها بود و بر همین اساس یک سازمان تاکتیکی و عملیاتی بود و نگاه دوربرد نداشت. از ۱۳۴۰ به بعد ساواک متحول می‌شود. عده‌ای از توده‌ای‌ها، روشنفکران، قلم به دستان و کسانی که در حوزه اجتماع و فرهنگ موثر بودند جذب ساواک می‌شوند. از همینجا دو گرایش در ساواک رشد می‌کند. گرایش توابین توده و گرایش ضدتوده. اما به سرعت توابین توده در ساواک رشد می‌کنند. وضعیت آنان به گونه‌ای می‌شود که ساواکی‌های غیرتوده‌ای می‌گویند‌ ای کاش ما هم یک توده‌ای بودیم. این یک سوال اساسی است که کدام گرایش در ساواک موافق ایده مبارزه مسلحانه بود؟ حامی و هادی این ایده چه گروهی بود؟

مبارزه مسلحانه یک انحراف در مسیر مبارزاتی مردم ایران بود. پشت این انحراف چه کسی بود؟ در دهه ۳۰ و ۴۰ این نگاه مبارزه مسلحانه به یک سازمان تبدیل می‌شود که مولود آن سازمان مجاهدین خلق بود. خیلی وقت‌ها مردم اینها را با انقلابیون اصیل اشتباه می‌گرفتند و فکر می‌کردند اینها خط اصلی مبارزه هستند چون هم دسترسی به امام محدود بود و هم فضای رسانه‌ای وجود نداشت. سازمان پس از تسویه درون‌گروهی در اختیار ساواک بود. با زندانی کردن افراد به کادر‌سازی برای تحول قدرتی که در آینده در پیش است کمک می‌کردند. خطای مجاهدین خلق این بود که در دهه ۶۰ خواست به جای مردم تصمیم بگیرد. توقع داشتند که همه قدرت در دست آنان باشد. توقع و مطالبه قدرت داشتند. مردم هم با این نگاه مشکل داشتند. اسلام مجاهدین خلق، اسلام من کولت می‌کنم می‌برمت بهشت بود، اسلام تزویر و کوله‌پشتی‌ای بود. همین است که هر چقدر مدام طلب قدرت کردند مردم بیشتر اینها را پس زدند. در مجلس اول سازمان لیست داد اما یک نفر از لیست سازمان رای نیاورد. وقتی حتی رجوی رای نیاورد با مبارزه مسلحانه از نظام و مردم خواستند انتقام بگیرند.

بچه‌های سازمان مگر چه کسانی بودند؟ بچه‌های همین مردم بودند. اما شست‌وشوی مغزی شده بودند. ما همه در آن دوران کنار هم بودیم. ما با اینها آموزش نظامی دیدیم. فقط وقتی جنگ شد ما رفتیم جبهه آنها رفتند خانه‌های تیمی. آنها به خانه‌های تیمی رفتند تا قدرت را به زور بگیرند، رفتند تا با ترور نظام را از کادر مدیریتی خالی کنند. خلاصه آنکه این مبارزات مسلحانه توسط یک سازمان مانند سازمانی مثل مجاهدین، از نگاه انحرافی درونِ ایدئولوژی‌های مبارزاتی نشات می‌گیرد. مانند همان نگاه سهم‌خواهانه مسعود رجوی که تمام کشور را می‌خواست و معتقد بود این انقلاب مدیون سازمان اوست. اسلام مجاهدین خلق اسلام تزریقی و در حال انتقام‌گیری از مردم بود که این نگاه خطرناک است و ما را ملزم به توجه و مراقبت از این آسیب‌ها در انقلاب اسلامی می‌کند.

نتیجه‌گیری امنیتی‌های قدیمی
پس از پایان تحلیل حجت درخشنده نوبت به اکبر طاهری رسید تا نتیجه روایت خود را اینچنین بیان کند: «سازمان مجاهدین یک تشکیلات پیچیده‌ای است. سازمانی که می‌تواند در شرایطی پیچیده، متوسط چهار پنج هزار نفر را در یک محیط بسته نگه دارد و از آنها هر چیزی را بخواهد با مقاومت روبه‌رو نشود جای کار تحقیق دارد. این نشان می‌دهد که اعضای سازمان شست و شوی مغزی شده‌اند اما آنچه سبب شد که این تشکیلات ضربه بخورد با وجود این همه نیروی تشکیلات قوی، سرمایه اقتصادی و حمایت‌های بین‌المللی، عدم واقع‌بینی و واقع‌گرایی بود. مهم‌ترین عامل شکست سازمان هم رهبری سازمان و مسعود رجوی است. همه راهبردها و استراتژی‌های سازمان بر اساس خواست‌اندیشه رجوی تنظیم شده. وقتی رجوی نیت می‌کرد کاری را انجام بدهد همه امکانات و تشکیلات محور خواست رجوی قرار می‌گرفت. بر این اساس نیروهای سازمان را در میدان آورد و دم تیغ برد مانند ۳۰ خرداد۶۰ و ماجرای مرصاد و ارتش آزادی بخش. 

خسرو تهرانی اما در بخش پایانی حرف‌هایش از کارویژه سازمان مجاهدین سخن گفت؛ مساله‌ای که خیلی از حاضرین نشست گوش‌های‌شان را تیز کردند تا حرف‌های او را بهتر بشنوند. همین است که او چند داستان برای تعریف کردن دارد: «یک مساله مهم در سازمان هم پیش از انقلاب و هم بعد از انقلاب خط نفوذ بوده است. به نظر من جدی‌ترین تاکتیک سازمان خط نفوذ بوده است. خط نفوذی که براندازی به دنبالش باشد. نفوذ در دادگاه‌های انقلاب، ، سپاه، کمیته، نخست‌وزیری و حتی صداو سیما. همین است که در تمامی این مراکز سازمان نفوذی داشت.

این خط نفوذ هم به پیش از انقلاب بازمی‌گردد. یادم هست حسن حسنان که سمپات سازمان بود به عنوان مترجم در سفارت امریکا کار می‌کرد. او در واقع نفوذی سازمان در سفارت امریکا بود که بعد‌ها او را کشتند که ماجرایش مفصل است. یا عبدالرضا منیری جاوید که شنود بیسیم‌های ساواک را راه انداخته بود می‌دانست در ساواک چه می‌گذرد و با شنود بیسیم‌های ساواک به اعضای سازمان می‌گفت که ساواک کجا دنبال چه کسی و چه چیزی می‌گردد. سازمان با همین نفوذ‌ها به چریک‌های فدایی خلق هم اطلاعات می‌دادند. بعضی اوقات گروکشی می‌کردند و اطلاعات نمی‌دادند. اینها داستان دارد و مفصل است. پایان نامه خودم روی همین موضوع است.

سازمان در تکنولوژی هم وضعیت خوبی داشت. آنها از همه اسنادشان در پیش از انقلاب میکروفیلم داشتند و این رویه را بعد از انقلاب هم ادامه دادند. حتی با خارجی‌ها کار کردند و با وسایل جدیدتر کار کردند. ماجرای سعادتی یک مساله مهم تاریخی است که ردپای سازمان را در آن می‌بینید. سعادتی پیش از انقلاب یک عنصر مهم اداره دوم بوده. مقربی جاسوس روس‌ها بود. ساواک این را می‌فهمد و تیمسار مقربی را اعدام می‌کند. روس‌ها به دنبال این بودند که ببینند مقربی چطور لو رفته است. سعادتی بود که می‌رود این پرونده را از اداره دوم بلند می‌کند که وقت دادن پرونده به مامور روس‌ها دستگیر می‌شود.

سازمان این پرونده را چگونه به دست آورد؟ سازمان حتی پس از انقلاب و رو شدن دستش به دنبال این بود که نظام بیشتر رو به احکام اعدام بیاورد. حتی احسان نراقی جایی گفته که من با سعید متحدی هم زندان بودم و او می‌گفت دادگاه‌های انقلاب خوب دارند بچه‌های ما را اعدام می‌کنند که این خط ما است. بعد از این بود که امام دستور پاک‌سازی دادگاه‌های انقلاب را دادند. یادم هست که شیخ‌الاسلام که وزیر بهداری شاه بود به حبس ابد محکوم شد. سازمان بیانیه داد که چرا او را اعدام نکردید. شیخ الاسلام پزشکی بود که لزومی نداشت اعدام شود. که البته او در دوران جنگ به نظام خیلی کمک کرد.

به نظر من اما از همه اینها مهم‌تر سعادتی است. به نظر من سعادتی نفر دوم سازمان بعد از مسعود رجوی بوده است. من فکر می‌کردم او نباید اعدام می‌شد. باید او را نگه می‌داشتند و اطلاعات او را می‌گرفتند. بعدها شاید به کار می‌آمد. همیشه هم مجاهدین خلق ماجرای سعادتی را تحت عنوان اینکه شکنجه شده در بوق و کرنا کردند. همان طور که تقی شهرام نباید اعدام می‌شد. از سعادتی و تقی شهرام اطلاعات خوبی می‌شد به دست آورد.

با تسخیر سفارت امریکا، سازمان ضربه بدی خورد. در موضع‌گیری، خلع‌سلاح شد. سازمان در آن ماجرا و برای عقب نماندن و لو نرفتن اطلاعیه داد. سازمان به قانون اساسی رای نداد. همان زمان مرحوم مهندس بازرگان از سازمان خواسته بود که به قانون اساسی رای بدهید. همین رای ندادن باعث شد که امام به سازمان و رجوی بگوید کسی که به قانون اساسی رای نداده، چگونه می‌خواهد کاندیدای ریاست‌جمهوری شود و همین شد که سازمان از انتخابات کنار کشید. وقتی می‌گویم سازمان یعنی مسعود رجوی. می‌گویند سازمان ۵۰۰ هزار نفر عضو داشته که من این عدد را اغراق آمیز می‌دانم. اما به واقع با ۵۰۰ هزار نفر می‌خواست کشور را بگیرد؟ در عملیات مرصاد از جاده راه می‌افتد و می‌گوید گام اول کرمانشاه و گام دوم همدان. آخر ممکن است؟ از این ماشین‌های زره پوش چرخ‌دار روی جاده راه انداخته بودند. مقداری خاک جلوی آن می‌ریختند یا یک گردان جلوی آن می‌رفت کارشان تمام بود.

اما چرا این همه آدم پشت سر رجوی راه افتادند؟ به این دلیل که اراده همه در اختیار رجوی بود و او بود که سازمان را به هر سمتی می‌خواست می‌برد. رجوی در عملیات مرصاد یا فروغ جاویدان که خودشان می‌گفتند اصلا انگار دلش می‌خواست همین طور آدم‌ها را به کشتن دهد. اسراییل هم که آدم‌هایش را می‌کشد برمی‌دارد و می‌برد. همه جنازه‌ها را بردند اما اینها به نظر من در سازمان خواب بودند. این همه جنازه را جا گذاشتند. بدیهی‌ترین آدم نظامی می‌توانست بفهمد از کرمانشاه و از لب مرز اسلام‌آباد چطور می‌خواهند تهران بیایند. می‌گویند شاید خیال‌شان راحت بود که مردم با آنها همراهی می‌کنند که اینکه اصلا شدنی نبود.

در انتخابات مجلس اجازه دادند و مسعود رجوی آمد و کاندیدا شد. یادم می‌آید که البته شاید کمی جابه‌جا باشد، ۲۷ نفر از مجاهدین از ۲۲ شهر کاندیدا شدند. هیچ‌کدام رای نیاوردند و فقط رجوی به دور دوم رسید که بازهم رای نیاورد. مرحوم مهندس بازرگان می‌گفت دور دوم به رجوی رای دهید. ما بازرگان را می‌شناختیم. او می‌خواست که اینها از نظام و مردم و کشور جدا نشوند. حتی اطلاعیه داد و مرحوم عزت سحابی و حسن حبیبی نظرشان این بود که به رجوی رای دهیم. می‌گفتند رجوی به مجلس بیاید اوضاع مقداری آرام‌تر می‌شود و هم اینکه در قدرت به نوعی شریک‌شان کردیم، ولی خب رای نیاورد. از همین جا بود که کم‌کم مواضع‌شان تند شد. امام و آقای منتظری و دکتر یزدی که وزیر خارجه بود و دانشجویان خط امام و همه علیه مواضع سازمان صحبت کردند.

سال ۵۹ کودتای نوژه پیش آمد. کودتای نوژه هم خیلی مهم است. گروهی نظامی وابسته می‌خواستند کودتا کنند و امام و مقر امام را و سپاه را بمباران کنند. سازمان جالب بود که اعلام کرد ما به مسوولان جمهوری اسلامی خبر دادیم و ما اطلاع داشتیم. درست است و اسناد آشکار هم هست. بعد از اینکه دیگر لو رفته بود و مسوولان جمهوری اسلامی فهمیده بودند آنها آمدند و یک اطلاعی دادند. جنگ که شد آنها احساس کردند نیروها دارند به جبهه می‌روند و فضا برای‌شان باز‌تر شد. سازماندهی را قوی‌تر کردند. از روز اول اینها سلاح جمع می‌کردند. در منزل مهدی بخارایی اینها دویست یا سیصد قبضه کلاشنیکف نو داشتند. معلوم بود که برنامه دارند. ماجرای ۱۴ اسفند اوج غرور بنی‌صدر بود. از فردای ۱۴ اسفند درگیری‌ها شدیدتر شد.

به نظر من از اینجا ارتباطات سازمان با فرانسه و عراق استارت خورد. البته قبل از انقلاب هم ارتباط داشتند. حتی جاهایی می‌گفتند مسعود رجوی مخفیانه رفته فرانسه و آمده که نمی‌دانم چقدر درست است. از بهار ۶۰ آمادگی برای شورش مسلحانه پیدا کرده بودند. سال ۶۰ یادم می‌آید که کمیته‌های انقلاب و دانشگاه تهران را پاک‌سازی کردند. حتی خود بنی صدر دستور داد گروه‌ها از دانشگاه‌ها بیرون بیایند چون خیلی وحشتناک بود. سازمان شدیدا مخالفت می‌کرد. دانشکده فنی دست سازمان بود.

نکته‌ای که مهم است این است که سال ۶۹ سه نفر به نام رضا رییس طوسی، حمید نوحی و حسین رفیعی کتابی به نام روند جدایی نوشته‌اند. اگر دوستان دوست دارند که سازمان را بشناسند به نظر من خیلی کتاب خوبی است. خیلی روشنگرانه بود. اینها عضو مرکزیت سازمان خارج از کشور بودند. مجموعه بحث‌های‌شان را کتاب کردند. همین کتاب تا حدودی دست سازمان را رو کرد. بلافاصله سازمان ادعای این سه نفر را تکذیب کرد. یادم است تیتر کیهان این بود که سه نفر از اعضای اولیه سازمان جدا شدند. سازمان تکذیب کرد و گفت اینها اصلا عضو ما نبوده‌اند. اعتراض‌های این سه نفر به سازمان این بود که بروکراسی در سازمان زیاد است و دموکراسی در سازمان نیست. در این کتاب خطاب به کادر رهبری سازمان و مسعود رجوی نوشته بودند؛ «مگر نمی‌گویید که مرکزیت سازمان ما دموکراتیک است پس چرا اصلا چیزی از ما نمی‌پرسید و چیزی به ما نمی‌گویید؟ بین استراتژی و تاکتیک‌تان پیوند نیست.»

در این کتاب نوشته بودند شما ظاهرتان اسلامی است و به ظاهر دموکراتیک هستید اما در واقع التقاطی و ارتجاعی هستید. این هم البته از خصوصیات سازمان‌های بسته است. نقدی که این سه نفر به سازمان داشتند به همین دلیل بود. چرا که رده تشکیلاتی در سازمان اصالت داشت. یعنی در سازمان رده یک و دو و سه داشتند مثل همین چیزی که با عنوان شهروند درجه یک و دو می‌گویند. مرکزیت سازمان به اعضایش می‌گفت باید اول به من اعتماد کنی و خودت را مطلق در اختیار من قرار بدهی تا من تو را به سعادت برسانم. اصلا جایی مسعود رجوی یا موسی خیابانی می‌گوید پیچ و مهره‌های مغزت را به من بده تا مسائل را حل کنم. از بالاترین تا پایین‌ترین رده تشکیلاتی این نگاه در سازمان اعمال می‌شد. رده تشکیلاتی در سازمان مجاهدین به عنوان معیار ارزش بود. تو آدمی یا تو آدم‌تر هستی. هر کسی به مرکزیت سازمان نزدیک‌تر بود، آدم‌تر محسوب می‌شد. انضباط تشکیلاتی در سازمان مفهوم انحرافی پیدا کرده بود. اصلا به دنبال انسان آزاده‌خوی نبودند. فورا به فرد مارک می‌زدند که مساله دارد. آنها انسان‌هایی می‌خواستند که هیچ ابتکاری نداشته باشد. در جزیی‌ترین امور زندگی اعضای سازمان دخالت می‌کردند. حتما دیده‌اید که زن مهدی ابریشمچی از او طلاق می‌گیرد و همسر مسعود رجوی می‌شود و خود ابریشمچی در عروسی کف می‌زند، خب این غیر از یک شست و شوی مغزی تمام‌عیار است؟

سازمان از همان روزی که با محوریت مسعود رجوی برای امام نامه نوشت که شما اجازه بدهید ما به سمت جماران راهپیمایی کنیم، معلوم بود که برای نظام می‌خواهند قدرت‌نمایی کنند. درباره نامه رجوی به امام، سعید حجاریان یک تحلیلی دارد که نامش را گذاشته «تحلیل تابلو» ظاهرا خود رجوی هم می‌گفته تابلو است. مسعود رجوی می‌گفته ما کاری نداریم، ما می‌خواهیم راهپیمایی کنیم و به جماران بیاییم. او دو هدف را دنبال می‌کرده. اگر امام می‌پذیرفت که اینها مانور قدرت می‌دادند و برای‌شان مشروعیت داشت. اگر هم امام موافقت نمی‌کرد، می‌گفتند ببینید امام حتی اقلیت‌های مذهبی را به حضور می‌پذیرد اما ما را راه نمی‌دهد که امام در پاسخ به این درخواست فرمودند: «اگر یک درصد هم احتمال می‌دادم که برمی‌گردید و اسلحه‌های‌تان را کنار می‌گذاشتید من ده‌ها جلسه با شما می‌گذاشتم.»

بنی‌صدر هم تلویحا به سازمان اعلام می‌کند اسلحه را کنار نگذارید چون در این کشور قانون اجرا نمی‌شود. ماجرایی دیگر پیش آمد که درباره سرقت اسناد از وزارت خارجه بود که کاظم رجوی برادر مسعود رجوی در آن نقش داشت. این اسناد را هم دزدیدند که در آستانه ۳۰ خرداد ۶۰ بود. مسعود رجوی در همین ایام به بنی صدر می‌گوید ۱۱ میلیون رای داری و می‌توانی همه جارا جارو کنی و بیرون بریزی. رجوی آتش غرور بنی‌صدر را بیشتر برافروخت. همین شد که وقتی بنی‌صدر عزل شد اینها در ۳۰ خرداد به خیابان ریختند تا به خیال خودشان کار نظام را یکسره کنند. به هر حال معتقدم سازمان و کادر رهبری آن، خودبزرگ‌بین، جاه‌طلب، خود محور، فرصت‌طلب و رفاه‌طلب بودند. من معتقدم تشکیلات سازمان از سازمان به فرقه تبدیل شده و در حال از بین رفتن است.