ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 16.11.2014, 7:59
سیمای مردمی که نمی‌شناسیم

اعتماد / ساسان آقایی

اگر زمانی به هر کدام از ما می‌گفتند که یکی از روزهای خدا خبر مرگ یک خواننده ‫‏پاپ‬ با کارنامه‌ای متوسط و مولف تنها دو آلبوم موسیقی و چند تک‌آهنگ چنان واکنش فراگیری در جامعه برمی‌انگیزد که همه انگشت حیرت به دهان گیریم، پاسخ ساده‌ای به گوینده داشتیم؛ «تو این جامعه را نشناختی».

پاسخ ساده‌ی ما بر دامنه‌ی لرزان سلسله‌ای از پیش‌فرض‌های سست، کلیشه‌های رسانه‌ای سنتی مبتنی بر همان پیش‌فرض‌ها و جامعه‌شناختی مختصر پیرامون خود استوار بود و نشانه‌های درستی این پاسخ هم فراوان؛ هنگامی بهمن فرزانه که «صد سال تنهایی» شاهکار گابریل گارسیا مارکز را به ما هدیه کرد، همین زمستان سال گذشته درگذشت، کسی نبود زیر تابوت‌ش را بگیرد، سیمین بهبهانی که خبر بیماری و مرگ او تیتر و عکس بسیاری از رسانه‌ها شد، بر فراز دستان چند هزار نفر خاک سرد را در آغوش گرفت و تازه بسیاری این را ادای دین «محترمانه‌ای» نسبت به شاعر نامدار معاصر ایرانی دانستند و مرگ‌ هنرمندان و سلبریتی‌های دیگری در چند سال گذشته اگر در سکوت خبری دفن نشده باشد با مراسم تشییع پیکر آبرومندانه‌ای ختم به خیر گردیده است.

آن‌چه که مرگ ‫‏مرتضی پاشایی‬ را با همه‌ی مرگ‌های دیگری که در بالا آمد متفاوت می‌کند، واکنشی احساسی، غافلگیرانه، جالب‌توجه و گسترده در بطن جامعه‌ی ایرانی‌ست که فراگیری آن بر کسی پوشیده نیست. از نخستین ساعت‌های انتشار خبر مرگ این خواننده‌ی پاپ، گروهی روزنامه‌نگار و جامعه شناس و فعال مدنی و اجتماعی و سیاسی بودند که او را نمی‌شناختند و در تلاش یافتن روزمه‌ای ذهنی از این خواننده، به جست‌وجوی گوگلی روی آوردند و طبقه‌ای از درون جامعه‌ی ایرانی برخاستند که دیوارهای شبکه‌های اجتماعی را پراکندند از یاد و خاطره‌ی مرتضا پاشایی و در امتدادش پیاده‌راه پارک‌ها را با ترنم ترانه‌هایش و شمع‌های روشن زینت دادند. انگار وقت آن بود که بخش از جامعه‌ی فرورفته در غبار ایرانی، به گروه همیشه در صحنه کارشناسان و تحلیل‌گران رسانه‌ای و اجتماعی و فرهنگی یادآوری کند که چه کسی «جامعه را نمی‌شناسد».

برای این رخ‌نمایی طبقه‌ای از جامعه‌ی ایران البته می‌توان دلیل‌هایی سردستی برشمرد و بر «ناآگاهی اجتماعی» خود سرپوش نهاد؛ مرگ تراتژیک و جوانی این خواننده، حتمن در بروز واکنش همه‌گیر بی‌تاثیر نبوده است، کسی که تا همین سه، چهار ماه پیش روی سن برای انبوهی از مخاطبان‌ش می‌خواند و ناگهان سرطان او را از پا انداخت، خود این قصه‌ای‌ست دراماتیک از یک مبارزه که مشتری فراوانی دارد و در لابه‌لای سطور آن، «فوبیای سرطان» که انگار با این سال‌های ما درآمیخته و هر خانه‌ای به بلای آن گرفتار است هم خودش می‌تواند بر واکنش‌ها نسبت به این مرگ بی‌افزاید. تولد و بلوغ مرتضا پاشایی بر روی موج سیال و گسترده‌ی اینترنت نیز در شناسایی او به مخاطب و محبوبیتش کمک فزاینده‌ای کرده و در نهایت عنصر حالا پیش‌روی شبکه‌های اجتماعی هستند که از مرگ مرتضا پاشایی، استعاره‌ی «یکی هست که دیگر نیست...» را ساختند و به سرعت نور پراکندند و گوی سبقت از هر رسانه‌ای دیداری و شنیداری و مکتوبی در این ماجرا بردند.

پشت این دلیل‌ها می‌توان پنهان شد و «بدفهمی» ما از طبقه‌های اجتماعی را به فراموشی سپرد و گذشت تا مرور زمان، رونق ماجرا را از سکه خارج بی‌اندازد و دوباره مشغول شد به همان درد مزمن پیش‌فرض‌های سست، کلیشه‌های سنتی و جامعه‌شناختی پیرامونی اما چیزی که با مرور زمان تغییر نمی‌کند، ریشه‌های اتفاقی‌ست که روز جمعه ما را شگفت‌زده کرده است.

تک‌تک آن آدم‌هایی که پس از شنیدن خبر مرگ مرتضا پاشایی به شکلی نمادین یا حقیقی ابراز احساسات خود را در سپهر همگانی جامعه آشکار ساخته‌اند، وجود دارند و طبقه‌ای هستند گم‌شده و در غبار که بدون مانیتور رسانه‌ها و دولت‌ها، دارند در دل این جامعه زندگی خودشان را می‌کنند. شاید اگر این‌همه محدودیت‌های رسانه‌ای نبود، رسانه‌ها خیلی زودتر و جامعه‌شناسان خیلی پیش‌تر این لایه را می‌یافتند و قدرت و گستره آن را ارزیابی می‌کردند اما در میان یک کشمکش همیشه برقرار سیاسی و رسانه‌های دورافتاده از جامعه، انتظار حرکت با لایه‌های اجتماعی نمودی از یک سانتی‌مانتالیسم فرهنگی و اجتماعی‌ست که دارد ذره ذره ما را می‌جود و رسانه‌های‌مان را از کشتی جامعه دورتر و دورتر می‌کند.

دور از دیدرس ما و بدون ذره‌ای توجه به سنت پر از التقات «روشنفکری» و «روشنفکر‌نمایی»، در دل این کشتی هزار فرهنگ رنگارنگ، در سال‌های اخیر جنبشی تازه برگرفته که می‌شود آن را «جنبش لایف‌استایل» دانست؛ جنبش زندگی متفاوت با ارزش‌ها و هنجارهای تازه، جنبش نیروهای جوانی که مرکزهای خرید غول‌آسای تهران، یک به یک در پاسخ به نیاز آن‌ها سربرمی‌آورد و مرکز‌های تفریحی جذابی چون رستوران‌های لوکس، پارک‌های مدرن، شهربازی‌های جدید، پردیس‌های سینمای عالی و زیرزمین‌های پر از تفریح‌های جدید و جذاب در پی ترویج و ارضای این سبک زندگی شکل‌ گرفته‌اند.

درباره‌ی این که این لایه‌ی اجتماعی چه ویژگی‌هایی دارد، چه ارزش‌ها و هنجارهایی را می‌پسندد و دنبال می‌کند، از اساس آیا خوب است یا بد، تهدید است یا فرصت، امروز نمی‌توان پاسخی نوشت چه، همه‌ی ما سال‌هاست آن را نادیده گرفته‌ایم و درباره‌ی پدیده‌های ناشناخته هر داوری زودهنگامی، یک بی‌خردی‌ست اما شاید روز جمعه، گستردگی آن، سرانجام ما را به خود آورد که این جامعه را بشناسیم و به ادعای فضلیت‌گرایانه‌ی «علم‌داری» و «پیش‌قراولی» خود در این جامعه ناشناخته پایان دهیم.

۴۵ سال پیش، زمانی که یک کنسرت موسیقی معمولی در مزرعه‌ای گمنام در نیویورک تبدیل به «وودستاک» و مهم‌ترین حادثه‌ی اجتماعی دهه‌ی ۶۰ آمریکا و تاریخ موسیقی راک‌اندرول شد، رسانه‌های آمریکایی در آغاز به دیده‌ی «تحقیر» و با تیترهایی «منفی» به آن پرداختند اما سرانجام روزی رسید که منتقدان پرطمطراق تایم ناچار شدند بنویسند؛ «این بزرگ‌ترین روی‌داد صلح‌طلبانه نیم قرن اخیر آمریکا بود».

تایم توانست به اشتباه خود درباره‌ی جامعه‌شناسی لایه‌ی «هیپی» آمریکا اعتراف کند اما این برای ما ممکن نیست چرا که هنوز نمی‌دانیم به‌راستی با چه چیزی روبه‌رو هستیم.