روزنامهنگار حکیم و رفیق روزگار
شرق / حسن نمکدوست تهرانی
جور دیگری راه میرفت، جور دیگری میخندید، جور دیگری حرف میزد، جور دیگری فکر میکرد، جور دیگری زندگی میکرد. جور دیگر نه، درست مثل خودش، مثل یک روزنامهنگار، مثل علیرضا فرهمند.
دکتر گفت: «۵۰ سال سیگار کشیدهای، سرطان به سراغت آمده.» جواب داد: «در عوض، ۵۰ سال کِیف کردهام!»
«تومور» که از ریه به سراغ مغزش رفت و دستش از کار افتاد، گفت: افسوس سه چیز را دارم: نواختن پیانو، بازی بیلیارد و تایپکردن. در هر سه استاد بود.
نوبت اول شیمیدرمانی تا دم مرگ رفت و چون بازگشت، گفت: «مرگ را به چشم دیدم و آرزوی مرگ کردم.»
حرفهایش همیشه اینطور بود؛ جذاب و غافلگیرکننده. همیشه همینطور بود؛ اصیل و پر از حکمت؛ بخشی از مغناطیس قدرتمند درونیاش که همه را مجذوب میکرد.
ابایی نداشت که بگوید یک محافظهکار است؛ دلیلش: «محافظهکاران هستند که جهان را تغییر میدهند.» با همین محافظهکاری بود که در نخستین روزهای اعتراض مردم در سال ۵۷ گفت «شرط محافظهکاری ایجاب میکند که رژیم شاه بربیفتد، اگر بماند پوست همه را خواهد کند.» همین استدلال را در برابر آمریکا و غرب داشت: «پررو هستند، میخواهند به سازشان برقصیم، کوتاه بیاییم قورتمان میدهند.»
اولین واژهپردازهای درست و درمان که به بازار آمدند، به شوقآمده و هیجانزده گفت: «خیلی انسانیاند، undo دارند.» و این را همان روزهای اول گفت؛ نه دستور undo که انسانیبودن آن. فرهمند بود و کشف این جنبه، ویژگی ذاتیاش. بعدها مد شد که با سوز و گداز بگویند کاش زندگی هم کلید میانبر Ctrl+Z داشت، این یکی اما هیچ عطر و طعمی نداشت.
اما هیچچیز به اندازه گفتن و نوشتن درباره روزنامهنگاری او را به شوق نمیآورد. در این باب کسی هم به گرد پایش نمیرسید؛ اندیشمند روزنامهنگاری در طراز جهانی. پیش از همه گفت «درست است که قبل از انقلاب، روزنامهنگار از زمینهای مینگذاریشده عبور میکرد، اما آنقدر عبور کرده بود که جای مینها را میشناخت و چشم بسته هم میتوانست بگذرد. امروز جای مینها نامعلومتر است.» و بارها پیش آمد که دیگران همین سخن را برای او بازگو کردند؛ بدون ذکر منبع. او اما با احساس تمام «عجب و عجب» میکرد و میگفت چه تعبیر حکمتآمیزی، از کجا به این نکته پی بردهاید؟ و گوینده باور میکرد خود به رازی بزرگ پی برده است. وقتی هم که از خود او بهعنوان منبع سخن به میان میآمد، ذوقزده میپرسید: «واقعا، من چنین حرفی زدهام؟ فکر نمیکنم. مطمئن هستید؟» بهقول مسعود خرسند به شوق میآمد وقتی میدید دیگران به کمک اندیشههای او سخن میگویند؛ با یا بدون ذکر منبع.
وقتی از او پرسیدم از اینکه حرفهاش روزنامهنگاری است پشیمان نیست، گفت «نه، خیلی هم خوشحالم» و فیالفور پنج دلیل آورد. اولینش «جذابیت داستان دنبالهدار.» یعنی چه؟ توضیح داد که اولین روزهای تجربه روزنامهنگاریاش را پشت دستگاه «تلکس» گذرانده: «در خبرهای «تلکس» انگار چند داستان پرهیجان پلیسی دنبالهدار به موازات هم ادامه دارند. شوقی در انسان به وجود میآید که تحول بعدی خبر چه بود. چند ماه پس از شروع کارم بود که کندی را ترور کردند و این شوق و جذابیت داستان دنبالهدار را در اوج آن احساس کردم.»
و وقتی پرسیدم مقصودش از «جذابیت مونتاژ» چیست، گفت: «مثل بازی «لگوی» بچهها. به یک خبر واحد؛ میشود آرایشهای مختلف داد. یعنی میشود پاراگرافها را پسوپیش کرد، لغتها را انتخاب کرد، لیدهای مختلف نوشت، تیترهای متفاوت زد و عکسهای گوناگون انتخاب کرد. گاهی هم گذاشتن این خبر کنار آن خبر یا آن یکی کنار این یکی، معنای متفاوتی به خبر میدهد. خبر زیر دست آدمها، غوغای خاموشی دارند و کشف این مرا به وجد میآورد.» سیر و سلوک در لاهوت روزنامهنگاری و لذتبردن از غوغای خاموش خبر و تشبیه خبر به لگوی بچهها کار او بود و بس. عجیبتر اما مسالمت و مدارای فوقالعادهاش بود با «لگوی» غریب زندگی و غوغای خاموش درون.
همه حرفهای روزنامهنگارانهاش از همین جنس بودند؛ اصیل و تاملانگیز: «... کسانی کاشف قوانین بزرگ طبیعی مثل قانون جاذبه و جدول تناوبی عناصر هستند؛ کسانی از روی آن قوانین مثلا اتومبیل اختراع میکنند؛ کسانی از روی آن اختراع کارخانه اتومبیلسازی راه میاندازند؛ و کسانی اتومبیل میرانند. بزرگترین متفکرین و مخترعین و کارخانهداران، الزاما بهترین رانندگان اتومبیل نیستند. در این قیاس در میدان تفکرات اجتماعی و سیاسی، تئوریسینها، طراحان، مجریان و روایتگران را داریم که این دسته آخری با روزنامهنگار (اعم از خبرنگار و گزارشگر و تفسیرنویس) قابل انطباق است. روزنامهنگار در این سلسلهمراتب، در حکم راننده اتومبیل است، منتها راننده ماهر اتومبیل مسابقه. ممکن است متفکر و نویسنده بزرگی بخواهد در روزنامهای کار کند، اما او هم باید روزنامهنگاری کند. روزنامهنگار صاحب حرفهای است شریف و پر افتخار، نه مثل آن مسافرکشهایی که احساس شرم میکنند و میگویند کار من این نیست. من نویسندهام. حیف که نمیگذارند بنویسم... روزنامه جای ارایه تزهای شخصی نیست و اگر قرار باشد هر کس در روزنامه نظرات خود را بیان کند دیگر چیزی از روزنامه باقی نمیماند... وقتی خواننده گفت خوب نوشته این نشانه ضعف روزنامهنگار است. روزنامهنگار موفق کسی است که خواننده بهجای تحسین کار او، به خود مضمون خبر واکنش نشان بدهد و بگوید: عجب! عجب واقعهای! عجب پدیدهای! ... مقالهنویسی، دنباله سنت «وعظ» و «خطابه» و «اندرزنویسی» است که البته کاربرد اجتماعی خود را دارد، اما روزنامهنگاری نیست. روزنامهنگاری با پشتمیزنشستن و فشارآوردن به فکر برای گفتن حرفی که دنیا را تکان دهد، حاصل نمیشود. باید کار میدانی کرد و در این کار ورزیده شد... تفسیرنویس، جای خود را دارد، اما تسلط آن بر روزنامهنگاری را به زیان این حرفه میدانم... یک آقا یا خانم روزنامهنگار، مثلا آقای فرهمند، با درج نظرات خود در روزنامه فقط به خواننده خبر میدهد که آقای فرهمند که شهروند کماهمیت و گمنامی است، اینگونه فکر میکند. این چه اهمیتی برای خواننده دارد... .»
هستند کسانی که بدنامی را به گمنامی ترجیح میدهند. فرهمند اما گمنامی را بر شهرت ترجیح میداد. نظراتش را به آرامی و اغلب در جمعهای خودمانی مطرح میکرد و بیشتر با جوانترها که آنان را از جنس زمانه میدانست و زمانه و خودش را متعلق به آنها. از گپوگفت و نشست و برخاست با جوانها خسته نمیشد، از دانستن و بالیدنشان به شوق میآمد و با «عجب، عجب» گفتن به شوقشان میآورد.
روزگار رفیق او نبود، او اما رفیق روزگار بود. چندینسال خاطرش را آزردند و او هیچکس را هیچگاه نیازرد. همه را دوست میداشت و هرکه او را میشناخت دوستش میداشت. مثل خودش راه رفت، مثل خودش خندید، مثل خودش حرف زد، مثل خودش فکر کرد، مثل خودش زندگی کرد. جور دیگر نه، درست مثل خودش، مثل یک روزنامهنگار، مثل علیرضا فرهمند.
******
فرهمند، آخرین روزها
شرق / سیروس علینژاد
گفت: این نامردی است که شما بتوانید سیگار بکشید، من نتوانم. حرف روزنامه در میان بود. گفت ۱۰ روزی است سیگار را ترک کرده، به سرفهاش میاندازد. برای رعایت حال او ساعتی نکشیدیم اما گرمای بحث طاقتمان را طاق کرد. دست به سیگار بردیم. او نیز سیگاری برداشت و آتش کرد. بحث هیجانانگیزتر شد.
در خانه عمید همیشه وضع به همین منوال بود. «مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان»! طبعا بحث شعر ما همان حرف روزنامه بود. چه روزنامهها و مجلاتی که در این سالها ما در خیال خود در خانه عمید منتشر نکردهایم و در این خیالپردازیها همواره او یک پای بحث بوده است. چند روز بعد، در خیابان بودم که زنگ زد. پرسید کجایی؟ گفتم آقای شمسالواعظین خیالات برش داشته، میخواهد روزنامه منتشر کند. از من هم دعوت کرده بروم آنجا، میآیی با هم برویم؟ گفت من؟ با این وضع؟ اما میآیم. هیچگاه چنین سریع تصمیم نمیگرفت. آن خیالات که شمس را برداشته بود، مرا و او را هم با خود میبرد. دوتایی وارد روزنامه شدیم. به اتاق شمس رفتیم و نیمساعتی گپ زدیم. صحبتهای شمس برای من وعده وصال معشوق بود. کدام دیوانه چنین وعدهای را نمیپذیرد؟ او با احتیاط بیشتری عمل کرد. گذشته از اینکه عاقلتر بود، نگران بیماریاش هم بود. گفت اول باید خیالش از جانب بیماریاش راحت شود. آنها با هم سوابقی داشتند. من اول بار بود که شمس را حضوری میدیدم، از شما چه پنهان، در همان برخورد اول او را از خود مجنونتر یافتم. چنان در هیجان بود که به حرفهای ما گوش نمیداد. کار خود را میکرد. ما را به مجلس تحریریه برد و بر صدر نشاند و وادارمان کرد برای ۵۰، ۶۰ نفری که جمع کرده بود نطق کنیم. هیچ آمادگی قبلی وجود نداشت. فیالبداهه پرتوپلاهایی گفتم و اینگونه به پایان بردم که ما دو جور روزنامهنگار داریم؛ روزنامهنگار «ناراحت» که من خود از آن نوع هستم و به گمانم آقای شمس هم از همین دست باشد و روزنامهنگار «راحت» که اگرچه تعدادشان زیاد نیست اما یکی از آنها کنار دست من نشسته است و حالا نوبت سخن را به او میدهم. نوبت که به او رسید، طبق معمول حرفهای اساسی زد. از خودش گفت و اینکه کارش در کیهان چه بوده و حکایت کرد که در کیهان هرگاه مطلب تند و تیزی به دست مصباحزاده میرسید، من را صدا میکرد و میگفت این را ببر «رشتیزه» کن. این سخن، رشتیبودن و طبع ملایم و اعتدال او را در کار روزنامهنگاری، یکجا، در یک کلمه خلاصه میکرد و جمع عاشقی را که برای انتشار روزنامه گرد آمده بودند، به اعتدال فرامیخواند.
***
ماجرای کشف بیماری او تا اواخر مهر- حدود ۲۰ روزی - طول کشید. در این فاصله دو، سهبار یکدیگر را در روزنامه دیدیم. هربار که زنگ میزدم یا داشت پیش دکتر میرفت یا از پیش دکتر برمیگشت. هنوز بین خوشخیمبودن و بدخیمبودن غدهای که در ریهاش پیدا شده بود، تردید وجود داشت. من یقین داشتم که خوشخیم است و این را صرفا بابت این نمیگفتم که جان و رمقش بر سر جای خود باقی بود، بلکه به این دلیل هم میگفتم که اگر آن غده به اندازه طالبی، بدخیم میبود باید تا به حال طومارش را درهم پیچیده باشد. روزهای اول آبان بود که وقتی زنگ زدم خبر بیماری لاعلاج را از زبان خودش شنیدم. صبح آن روز کس دیگری به من خبر داده بود اما باور نکرده بودم یا نخواسته بودم باور کنم. عصر روز قبل، قرار بود نتیجه نهایی آزمایشهایش را بگیرد. بنابراین زنگ زدم و نتیجه را پرسیدم. با آرامش گفت «بله. خود خودشه. سرطانه»!
هیچ نگرانی در صدایش نبود، فقط نگرانی مرا زیاد میکرد. در این فاصله دو، سه بار، باز در دفتر روزنامه همدیگر را دیده بودیم. به هنگام رفتن نزد دکتر یا بازگشت به دیدار من میآمد. پیش از آن زنگ میزد ببیند سر جایم هستم یا نه. یکروز که آمد داستانی حکایت کرد که لاقیدی او را نسبت به زندگی پوچ این جهان بیمعنی در خود داشت. گفت دیشب برای اطمینان خاطر پیش یک دکتر دیگر رفته بودم. وقتی عکس و آزمایشهای مرا دید بنای دادوبیداد گذاشت که این چه بلایی است سر خودت آوردهای. چرا چنین کردهای. برزخ بود و اوقات تلخی میکرد. من وسایلم را برداشتم و راه افتادم. وقتی میخواستم در اتاق دکتر را پشتسرم ببندم، برگشتم گفتم: «ولی آقای دکتر خیلی خوش گذشت!» از حرفهایش بریدم. حکایتش مرا یاد سالهای دور میانداخت. در سالهای انتشار پیام امروز گاه از تحریریه به اتاق زیر شیروانی- اتاق من و سیمای سلامتبخش - میآمد و سهنفری از چای، گپ و سیاست میگفتیم. من که خود ۴۰، ۵۰ سال است سیگار میکشم، گاه پیش او شکوه میکردم که این، عاقبت جان ما را خواهد گرفت. مرا باش که پیش چه کسی از سیگار بد میگفتم. او عاشق سیگار بود.
در پاسخ من با لبخند رضایت میگفت: «من که جانم را در راهش میدهم!» باری، آن آقای دکتر با کسی مواجه شده بود که هرگز مثل او ندیده بود. بلند بود رفته بود دست او را گرفته و بار دیگر از او خواسته بود روی صندلی بنشیند و با او رفیق شده بود.
***
این فقط پزشک معالجش نبود که هرگز چون او ندیده بود. روشنفکر بیهمتایی بود که کمتر کسی مثل او دیده است. لا قید و یکلاقبا میزیست.
تکیده و لاغرمیان بود چنانکه شلوارش به زور به تنش میایستاد. همواره به جای کیف، زنبیل یا ساک یا نایلونی به دست داشت که کتاب و روزنامه و مجلهاش را در آن میریخت.
من به شوخی آن را توبره میخواندم. به جای کت، زمستان و تابستان ژاکتی میپوشید که به تنش زار میزد. در این زمینهها چنان بیحواس بود که ممکن بود دکمههایش را هم بالا و پایین بسته باشد. اگر در خیابان کسی او را میدید باور نمیکرد با شخص برجستهای روبهروست. اما برخلاف این ظاهر بیاعتنا، روشنفکری بود مصداق داستان سعدی در بوستان؛ «فقیهی کهنجامه و تنگدست / در ایوان قاضی به صف بر نشست»، و تجسم غیرقابلانکار «تا مرد سخن نگفته باشد...».
من و او در دورههای همکاری و غیرهمکاری همیشه در دو قطب مخالف بودیم. اما چنان مخالف اندیشهورزی بود که نمیشد نادیدهاش گرفت و نمیشد تا پایان با او نرفت. از آنها بود که آدمی باید جانش را میداد تا سخنش را بگوید. هزار نکته ناگفته در چنته داشت. تکیه کلامش این بود که در این مورد دو نظر بیشتر وجود ندارد؛ یکی نظر من و یکی هم نظری که غلط است! گاهی هم محافظهکاریاش از حد میگذشت و جیغ من را درمیآورد. یک شب در خانه قائد بر سر حکومتی که بر سر مردمانش بمب میریخت، حرفمان شد. گفتم آقاجان نمیشود یک ملتی پول بدهد، مالیات بدهد، بمب بخرد، هواپیما بخرد و آن هواپیما بمبها را سوار کند و بر سر خود آن ملت بریزد. خونسرد و راحت گفت: «چرا نمیشود؟» من دیگر نمیدانستم کلهام را به کدام دیوار باید بکوبم. دو، سهروزی چنان از دستش ناراحت بودم که به هر دوست مشترکی بر میخوردم سخنش را با عصبانیت نقل میکردم.
اما در امور حرفهای برخلاف مباحث سیاسی، هم نظر بودیم. یک روز بر سر خوب و بد مطلبی بحثمان شده بود. گفتم ببین تو لابد دلیل میخواهی و من شاید نتوانم دلیل بیاورم اما این مطلب بد است. بعد توضیح دادم که من دوستی دارم که در عین حال پزشک تیرویید من هم هست. دکتر اصغر قاضی. 10، 15سال پیش که به او مراجعه کرده بودم به من لئوتیروکسین داد و گفت تا آخر عمر باید این را بخوری. اما یک ماه پیش که به او مراجعه کردم، گفت لئوتیروکسین را قطع کن و دیگر نخور.
پرسیدم چرا؟ گفت این را فقط خود ما میدانیم که کی باید خورد و کی باید قطع کرد. من هم در این زمینه خود را حاذق میدانم. میدانم کدام مطلب خوب است، کدام بد. گفت حرف شما درست است، چون و چرا لازم نیست. اما من مثال بهتری دارم. گفتم چه مثالی؟ گفت میگویند سناریوها را میدادند والتدیسنی بخواند. از دور مراقب احوال او بودند تا ببینند واکنش او هنگام خواندن مطلب چیست. اگر در اثنای خواندن لبخندی بر چهرهاش ظاهر میشد، هورا میکشیدند که بله سناریو خوب است وگرنه هیچ. یعنی که متر و معیار لبخند آقای والتدیسنی و رضایت او بود. حقیقتا که مثال او چه اندازه مربوطتر بود.
***
همیشه دورتر را میدید. من و همکارم در روزنامه نقشه میکشیدیم که یک میز دیگر در اتاق بگذاریم تا فرهمند وقتی به روزنامه آمد، همانجا پیش ما بنشیند. سعادتی که هیچگاه دست نداد. یک روز که آمده بود و بحث میکردیم، گفتم بهنظر من کار ما به جایی کشیده که دیگر امکان اشتباه نداریم. باید خیلی مراقب باشیم که به سرنوشت کشورهای همسایه دچار نشویم. گفت نه. تاریخ کشورها حالتی چهار فصل دارد؛ بهار، تابستان، پاییز، زمستان و بعد دوباره بهار. در پایان هر فصل ممکن است افراد فکر کنند این یک شکست است، در حالی که شکست نیست، شروع فصل تازه است. در نتیجه الان هم من منتظر این هستم که فصلی که در آن هستیم پایان یابد و فصلی دیگر آغاز شود. ممکن است شکست باشد اما ممکن هم هست شروع فصلی جدید باشد.
***
به تمام معنی روزنامهنگار بود. هر چند سالهای آخر عمرش را به جای اینکه در کار روزنامه بگذارد، صرف انتشار بولتنهایی کرده بود که من هیچگاه با آنها موافق نبودم، اما گویا چاره دیگری نداشت. آن ورقپارهها میتوانستند زندگی او را تامین کنند، اما روزنامه نمیتوانست. با وجود این تمام لحظات عمرش را روزنامهنگارانه زیسته بود. همچنانکه در دوره جنگ راهی اهواز شده بود تا ببیند حالوهوای جنگ چگونه است، و در حین جنگ، مردم در خیابانها چه میکنند و پشتویترین این مغازه و آن مغازه به تماشا ایستاده بود، یا شاهد گفتوگوهای خریدار و فروشنده شده بود، در انتخابات اخیر هم با حدود صدنفر از صاحبان صنعت و اهل فکر به گفتوگو نشسته بود و نظرشان را درباره سرنوشت آینده کشور جویا شده بود. من اگر روزنامهای و مجلهای نداشتم هرگز قادر به چنین کاری نبودم. او، اما فقط مرکب چاپ مستش نمیکرد، از خود کار، از اصل کار سرمست بود. ذات روزنامهنگاری را دوست میداشت. پرسیدم اینها را تنظیم و آماده چاپ کردی؟ گفت نه، تمام اینها را برای دل خودم کردم. روزنامهنگار واقعی به این میگویند.
***
آن کیف نه، آن نایلون، آن زنبیل، آن ساک یا به قول من توبره همیشه پر از مطلب بود. آن همه مطلب را روی دست خود چگونه نگه میداشت؟ مطلب مثل آتش است. اگر به چاپ نسپاری دستت را میسوزاند. عجب طاقتی داشت.