ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 26.12.2013, 8:40
رسوایی فقر زیر پوست زیبای شهر

توی شهر تهران که صحبت از مهمونی چند نفره به صرف قهوه اسپرسو و سفر به فلان کشور خارجی و سواری با ماشين‌های پلاک موقت، حرف داغ روزشه،‌ ديوار‌های سياه و يه پرده بلند صورتی چرکين، شده خونه سه ديواری يه خانواده سه نفره...
عطر گرم شيرينی‌های کافه قنادی و آدم‌های رنگ و وارنگ متمولی که برای سفارش کيک تولد و مراسم دورهمی آخر شب حوالی مرکز شهر جمع شدن، اصلا اجازه نمی‌ده توجه کسی به اين زندگی تلخ سه نفره که ۵۰ متر پايين‌تر، توی يه پستوی دو متری در يکی از خيابان‌های فرعی انقلاب شب‌های سرد و استخون‌سوز پايتختش رو صبح می‌کنن، جلب بشه.

ايسنا، خانواده‌ای سه نفره که چند ماه قبل به دليل ندادن ۲۰۰ هزار تومن اجاره خونشون توی دروازه غار، صاحبخونه وسايلشون رو بيرون ريخته تا آواره کوچه خيابونای شهری بشن که ۲۰۰ هزار تومن پول توجيبی يه روز زندگی نمايشی بچه‌های بعضی از خانوادهاشه.
مجبور می‌شن خرت و پرت‌هاشون رو جمع کنن و خونشون می‌شه يه چادر توی پارک،‌ پارکی که حوالی همون دروازه غاره، دروازه غاری که شده دروازه ورود معتادا و خانواده‌های ندار به زندگی فلاکت‌بارتر، محلی که تنها سهمش از رسيدگی مسئولان، شبيخون گاه و بی‌گاه ماموران نيروی انتظامی و شهرداريه.

مأمورای نيروی انتظامی ميريزن برای پاکسازی محل می‌گيرن و جمع می‌کنن و ميبرن؛ محلی که سال‌هاست پاک شده از پاکی و آلوده است به آلودگی، دو بار وسايلشون رو جمع می‌کنن، دوبار هم آتيش ميزنن، تا جايی که ديگه حتی اونجا هم شرايط ادامه دادن واسشون وجود نداره، شرايطی که روز به روز براشون سخت‌تر از روزهای سخت گذشته شده.

کارتن خواب

پدر خانواده، پيرمرد شصت ساله‌ايه که قبلا توی بازار ميوه و تره بار کار می‌کرده و چرخ زندگی رو می‌چرخونده تا اينکه با يه موتوری تصادف می‌کنه و لگنش می‌شکنه و ديگه نمی‌تونه کارای سخت انجام بده، پيرمردی که آسم داره و با اسپری نفس نفس می‌کنه، پيرمردی که کنار آلونک سياه و کثيف و سردش واسه خودش بساط جوراب فروشی پهن کرده تا شايد بتونه خرج خورد و خوراک اين خانواده سه نفره رو به هر قيمتی که شده جور کنه.
اما پيرزن حال و روزش بدتر از اين حرف‌هاست، بدتر از سياهی اين ديوارها، بدتر از ذره ای توان برای راه رفتن، حتی نشستن و حتی رمقی برای حرف زدن...هرسه تاشون دوماهی ميشه حموم نرفتن، بيماری و سرما و بيچارگی و بی‌پناهی با زندگی اين سه نفر خو گرفته، شايد حتی خيلی‌ها ابا دارن از نزديک شدن بهشون...

پسرک ۲۰ سالشون هم از نظر ذهنی حال و روز خوشی نداره، تا اول ابتدايی بيشتر درس نخونده و سواد خوندن نوشتن نداره،‌ سه ساله دختروشون رو گذاشتن پيش مادربزرگش توی قوچان و هرگز توی اين مدت نديدنش، ازش می‌پرسم چرا خواهرت رو نياوردين با
خودتون؟ ميگه بياريمش که چی بشه، ميگم چرا برنمی‌گرديد؟ می‌گه ما شرمنده و بدبخت برگرديم که چی بشه.

ميگه مادرم حالش اصلا خوب نيست، پيرزن کاملا مريض احواله، ناتوان و بيمار، تنها کارش شده دراز کشيدن زير اين پتوهای کثيف، لرزيدن از سرما و تب کردن از بيماری. حتی حوصله حرف زدن نداره، ميگه همه فقط ميان و ميگن می‌خوان کمک کنن، ما داريم از سرما اين‌جا جون می‌ديم ولی کسی نيست به دادمون برسه، دوباره حالش بد می‌شه و شروع به لرزيدن می‌کنه و دوباره دراز می‌کشه.

خورد و خوراکشون هم يا از طريق پول ناچيز فروش همين جوراب‌ها جور ميشه، يا اهالی بعضی روزههمين جوراب‌ها جور ميشه، يا اهالی بعضی روزها چيزی رو برای خوردن بهشون ميدن. غذاشون شده خيار و ماست و نون و کالباس سرد و همه اون چيزايی که برای درست شدن نيازی به هيچ وسيله‌ای ندارن، چون‌ اون‌ها هيچ وسيله‌ای حتی برای درست و گرم کردن غذا ندارن.

پسرک ميگه شب‌ها به حدی سرد می‌شه که حتی يه لحظه خوابش نمی‌بره، می‌گه در طول شبانه روز فقط می‌تونه يک يا نهايتا دو ساعت اونم زمانی که حوالی ظهر هوا کمی گرم می‌شه بخوابه.

سرما خيلی بی‌رحمه، بی‌رحم‌تر از همه مردم و مسئولايی که هرروز اين دسته آدم‌ها رو توی گوشه‌ گوشه اين شهر می‌بينن و از کنارشون راحت رد می‌شن. رد می‌شيم از کنار لحظه لحظه‌هی آدم‌هايی که سهمی از لحظه‌های زنده بودن و زندگی کردن ندارن.
پسرک ميگه چند وقته پيش مامورای شهرداری به دليل اعتراض همسايه‌ها اومده بودن تا جل و پلاس‌شون رو جمع کنن و ببرن گرمخونه اما اونا حتی حاضر نمی‌شن به گرم‌خونه برن، چون ان‌جا اعضای خانواده‌ها رو از هم جدا می‌کنن، می‌ترسيدن از هم جدا شن و ديگه نتونن هم‌ديگرو پيدا کنن، اونا حتی می‌ترسيدن فردا که قراره دوباره از گرم‌خونه رهاشون کنن يه بی‌خانمان ديگه اومده باشه و همين پستو رو هم از شون بگيره.

نکته جالب اينه که تا امروز فقط مامورای شهرداری برای جمع کردن بساط پهن شده اونا بهشون سرزده بودن و خبری از مسئولان بهزيستی و کميته امداد برای سرو سامان دادن به اين زندگی نيست.مهدی ۲۰ ساله ميگه اگه خودت تونستی شب‌ها يک ساعت بيای همين جا و بدون اينکه کاری کنی، دووم بياری، اگه حتی تونستی روی اين سنگ‌ها يک ساعت بشينی، نه اينکه حتی بخوای بخوابی، مطمئن باش بلند می‌شی و ميری...ميگه هيچ‌کس جز آدم‌های بدبختی مثل ما نمی‌تونه توی اين هوا زنده بمونه...