iran-emrooz.net | Sat, 10.12.2011, 13:11
محمد نوریزاد: رهبران هم میمیرند
منبع: وب سایت رسمی محمد نوریزاد
به نام خدایی که مرگ آفرید
مرگ رهبران!
سلام به رهبر گرامی حضرت آیت الله خامنه ای
از دیرباز، همهی ما را بر این اصل اساسی متقاعد کرده اند که: پرندهی مرگ، یک به یکِ ما را برخواهد چید و به وادیِ دوری که خود میداند کجاست، خواهد بُرد. در این میان، استثنایی در کار نیست. همه رفتنی هستیم. ما کمی زودتر و شما کمی بعد از ما. پس، قبول میفرمایید که رهبران نیز میمیرند. گاه چون چوپانان: غریبانه، گاه چون مصلحان: سرفرازانه، و گاه چون صدام و قذافی: تلخ و مفتضحانه. مرگ، نشانهی همارهی بشرِ تاریخ بوده است تا او به حتمی بودن کوچِ این جهانیِ خود وقوف یابد و زندگی اش را با این غریو بزرگ هماهنگ کند. پا به پای مرگ، غفلت از مرگ نیز دست بکار برآوردنِ هوسها و آرزوهای تمام نشدنیِ بشر بوده است.
گاه به این میاندیشم که اگر غفلت نبود، بشرِ تاریخ با تماشای اولین جنازهی همنوعش، به غار تنهاییِ خویش فرو میخزید و همهی عمر خود را در ماتمِ مرگی که در کمین اوست سپری میکرد. اگر غفلت نبود، معنای زندگی این میشد: به دنیا آمدن برای از دنیا رفتن.
نیزبه این میاندیشم که فزونی و همه زمانیِ غفلت، بشرِ تاریخ را از آنسوی بامِ زندگی اش به زیر انداخته. بشرِ غافل، آنچنان به فرو بردنِ دنیای اطراف خود حریص است که زندگی را تنها در: به دنیا آمدن برای بلعیدن، معنا میکند. پیامبران الهی، خون دلها خوردند تا به این بشرِ سیری ناپذیر بفهمانند: درمیان بایست!
ما و شما به آدمیانی برمی خوریم که تا بیخِ مرگ، نه به مرگ میاندیشند و نه به زشتکاریهای خود. اینان، آنچنان به تباه کردن زندگی خویش و به خراشیدن زندگی دیگران اصرار میورزند که گویی تا جهان باقی است باقیاند. طوری که انگار نه تنها اختیار همه، که اختیار مرگ نیز با آنان است. کسانی که به مرگ نمیاندیشند و خود را ابدی میپندارند و برای بلعیدنِ هرچه بیشتر، دست به دندهی دنیا میبرند، به کارهای مشابهی فرو میشوند: این جماعت، از تباه کردن حقوق مردم که نه، از تلف کردن خود مردم نیز پروا ندارند. مردم برای این جماعت، گوسفند و ابزار و سیاهی لشکر و پخمه و بدون حق اند. همه را به هر آنچه که خود میپسندند مشتاق میکنند. تشخیص فردیِ خود را بر فرازِ هرچه عقل و اندیشهی جمعی است مینشانند. هرگز از بروز و ظهور تباهیهای ناشی از خود محوریهایشان عبرت نمیگیرند. و حتی با برآمدنِ یک فاجعه، دامن برمی کشند که: نگفتم چنین مکنید؟! اینان بر عقب ماندگیها سرپوش مینهند. مردم را در شعار، و در پوکیِ کارهای خود غلت میدهند. به هنگام شکست یا ورشکستگی، ملتمسانه دستِ دشمنی را که در خیال پرورانده اند میگیرند و میکشند و او را برای ترمیم کارهای خلافشان به رویارویی و ستیز میخوانند.
مباد آنچه از خصوصیت غافلان برشمردم، با حضرتِ خود مطابق فرمایید! نخیر، اینها که گفته آمد، به کسانی مربوط است که مستغرقِ دنیایند و هیچ به مرگ نمیاندیشند. ما و شما را اما از همان بدو کودکی، به مرگ اندیشی و ظلم گریزی و پاکدستی آموزش داده اند. پس این مشترکات را به دیگرانی وا مینهیم که با آموزههای ناب دینی ما نا آشنایند. با این همه، دوست دارم از باب دوستی، دست شما را بگیرم و جناب شما را به تماشای فردایی ببرم که عن قریب در کمین ما و شماست. میخواهم پرندهی زیبای مرگ را بر بام خانهی حضرت شما بنشانم. میخواهم با چشم من به پایان کارِ این جهانی و آن جهانیِ خویش بنگرید. پس بربخیزید و دست مبارکتان را به من بدهید:
۱ – به روزی بیاندیشید که گویندگانِ شبکههای رادیویی و تلویزیونیِ ما با صدای بغض آلود میگویند: ” انا لله وانا الیه راجعون”. به محض درپیچیدن این صدا، مردمان ما – از هرقشر و طایفه – مابقی سخنِ گویندگان را فهم میکنند. من دراین سفر، بنا ندارم شما را به تماشای سوز و آه و سیاهپوشیِ میلیونها عزادار ایرانی ببرم. و یا به تماشای تشییع با شکوه پیکرتان. بل شما را به تماشای عبورِ شهاب گونِ خیالاتی میبرم که با همان ” انا للهِ” اولیه، به ذهن بزرگانی چون آقایان مصباح یزدی و مکارم شیرازی و نوری همدانی وهاشمی شاهرودی و برادران لاریجانی و احتمالاً جناب جنّتی میدود. اینان از همین اکنون، و در تجسم آن احتمال حتمی، خود را یکی از گزینههای رهبریِ بعد از شما میدانند. و حتماً هم به تأسی از جناب شما، خواهان اختیارات فراوانِ دوران طویلِ رهبری شمایند.
۲ – اجازه بدهید پیش از تجسم مابقی داستان، صادقانه بگویم: من شخصاً حضرت شما را برای رهبری کشورمان از همهی روحانیان و غیر روحانیانِ مصدرنشین، از روحانیانی چون مصباح یزدی و مهدوی کنی و جنتی و شیخ محمد یزدی و حتی ازهمهی مراجع فعلی مناسب ترمی دانم. جناب شما از نگاه من، فردی هستید نطاق، اهل مطالعه، هنرشناس، هنردوست، اهل سیاست، شجاع، پرکار، زیرک، باهوش، پرحافظه، پیگیر، عالِم، و با خصوصیاتی اینچنین قابلِ اعتنا. با همهی داراییهایی که شما دارید و با هر آنچه که دیگران ندارند، حال و روز ما این است که میبینیم: ورشکسته و از هم گسسته. وای به روزی که مثلاً جناب آقای مصباح یزدی بر سریر رهبریِ ما جلوس فرمایند. حال و روز ما با آن نگاه ویژه ای که ایشان به جایگاه ولی فقیه دارند و حتماً برای رهبری خویش به کمتر از اختیارات خودِ خدا نیز رضایت نمیدهند، تماشایی است. شاید به همین منظور بوده است که وی از سالها پیش به این سوی، زیرکانه شاگردان خود را به هر کجای سپاه (کانون قدرت و ثروت) تزریق فرموده اند. باور کنید تجسم این فردای هول انگیز، ما را به دعای شب و روز برای دوام عمر و بقای مستمرِ شما فرا بُرده است.
۳ – درباره سپاه، خود بهتر از همهی ما میدانید که بدنه اش پاک و شریف است و این بدنهی پاک، به شدت از کارهای خلافی که آن جماعتِ رأس نشینِ سپاه بدان مشغولند، متنفر و منزجر است. و چون فضای داخلی سپاه از هر مجموعه ای بسته تر و خفه تر و خوفناکتر است، کسی را از بدنهی سپاه، امکان شکایت و اعتراض نیست. پس هرکجا سخن از سپاه میگویم، غَرَضم همان رأس نشینان فربه از مال حرام است. جماعتی که بر کوهی از پول و اسلحه خیمه بسته اند و به هیچ دستگاهی نیز پاسخگو نیستند. این تشکیلات سیری ناپذیری که شما به اسم سپاه آراسته اید و به هر کجای ما نفوذش داده اید، مگر به این سادگیها در برابر رهبر آینده سرخم میکند؟
۴ – بعد از وفات جناب شما، رأس نشینان سپاه، اجازه میدهند: خبرگان کهنسال به غوغای خویش فرو شوند و به هرکس که خود مشتاق اند، رأی بدهند. سپاه میداند: خروجی خبرگان باید از گذرگاهی بگذرد که او برای رهبر آینده تدارک دیده است. این گذرگاه، به اسلحه و به حساب بانکی سپاه ختم میشود. به فرض که خروجی خبرگان آقای مصباح باشد، یا آمیزه ای از آن چند نفری که برشمردم، آیا گمان شما بر این است که سپاه در برابر اینان به اطاعت روی میبَرَد؟ هرگز. سپاه، رهبری آینده را – هرکس که باشد و هرکسانی که باشند – موم دست خود میخواهد. به همین خاطر، آقای مصباح یا شورای رهبری، بیش از خود شما به سپاه میدان که نه، باج خواهند داد تا رضایت او را برانگیزند و دل او را به دست آرند. فلاکت مردمان ما از همینجا بالا میگیرد. نیک بنگرید! آیا این همان سرنوشتی است که برای مردم ایران تدارک دیده اید؟
۵ – وادیِ مرگ ، وادی جولانِ ارواح ما آدمیان است. همان عرصه ای که پردههای دنیاوی از پیشِ چشم ما مردگان پس میرود. ارواح مردگان، از بُعدهای محدود دنیا، به دنیای بدون بُعد برزخ و آخرت دخول میکنند. همان معرکه ای که به زمان و طول و عرض و ارتفاع محدود نیست. در آنجا مردگان ای بسا بتوانند به روزی بنگرند که به دنیا آمده اند، و یا به روزها و ماههایی که به مرور رشد کرده اند، و یا آنجا که به کهنسالی و مرگی ناگهانی درافتاده اند. شاید بتوانند به فرداها نیز بنگرند. و نتیجهی اعمال خود را بر نسلهای آینده تماشا کنند. پس گذشته و حال و آینده، پیش چشم ما مردگان است. موافقید آیا به چند صحنه از گذشته و آیندهی خویش بنگریم؟
۶ – میبینم سربه سمتِ دویست سال آیندهی کشورمان گردانده اید و به بازی پرهیاهوی جمعی از بچههای پا برهنه خیره مانده اید. میبینید که بازی میکنند. با دو توپ گِرد. در این غوغای کودکانه آیا چیز خاصی توجهتان را جلب کرده؟ اگر مشتاق تماشای بازی این بچههای ژنده پوش هستید، من شما را به همین جا بازمی گردانم. فعلاً برویم. میخواهم با هم به گذشته بنگریم و چند برگ از دوران رهبری شما را ورق بزنیم.
۷ – روزهای نخستِ رهبری شماست. امام خمینی آنچنان بستر مناسبی برای رهبری شما فراهم آورده است که همهی گرایشهای سیاسی کشور بی چون و چرا سربه اطاعتِ جناب شما دارند. همه از هر کجا به شما تبریک میگویند. و شما به تعارف، به همه میفرمایید که دل به رهبری ندارید و تنها به اسلام و عزت مسلمین میاندیشید. همهی دنیا فهمیده است که شما حداقل تا پنج یا ده سال آینده رهبرید. اما این برای دوستان شما که رهبری شما را مادام العمر میخواهند کافی نیست. نگرانی آنان به این است که مبادا جماعتی به مجلس خبرگان دخول کنند و چشم به فردِ دیگری بگردانند و سخن از ضعفهای احتمالی شما برانند. و یا بنا به دلایلی که قانونی است، رهبری شما را در پنج سال و ده سال بعد، پایان یافته تلقی کنند. دوستان شما دست بکار میشوند و داستان نظارت استصوابی را باب میکنند. تا داوطلبانِ ورود به مجلس خبرگان، تنها از آن دروازه بگذرند. دروازه ای که حتما رو به شخص شما گشوده میشود و رو به شما نیز بسته میگردد.
این از گذشته، حالا یک نگاهی به آینده بیاندازید. اگر شما به قانون تن میسپردید و فضا را برای حضور دیگران فراهم میآوردید، ایران و ایرانیان حال و روز بهتری میداشتند. میبینید؟ این، ایران فروشکسته ای ست که شما با رهبریِ مادام العمرِ خود برآورده اید، و آن، ایران متعادلی ست که دیگران میتوانستند برآورند اما شما و دوستانتان مانع شدید.
۸ – از همان ابتدای رهبری، ترجیع بند سخنان شما، دشمنی با آمریکا بود. از این زاویه ای که ما مردگان ایستاده ایم، ذات هرسخن پیداست. میبینید که این دشمن دشمنی که شما درطول رهبری خویش فرمایش میفرمودید، بیش از آنکه به آمریکا و شرارتهای آن مربوط باشد، به نیاز روانی یک جامعهی جاهل و بیمار مربوط بود. شما به دشمنیِ با آمریکا نیاز داشتید. نه به آن خاطر که او مانع رشد مردم و شکوفایی کشورمان میشد. بل به این دلیل که ارتباط با او، ناتوانی ما و شما را برملا میکرد. و این ناتوانی، چه خوب که در سایهی ” آمریکا نگذاشت و گرنه، تهاجم فرهنگی کرد و گرنه، اختلافات داخلی ما را مدیریت کرد وگرنه، همه را علیه ما شوراند وگرنه، اجازه نداد اسلام آنگونه که ما میخواهیم به صحنه آید وگرنه، دانشگاههای ما را ویران کرد وگرنه،….. به حاشیه افتد و دامان ما و شما را از بی کفایتیها بدر ببرد.
۹ – خوب بنگرید، شما درست به همان راهی رفتید که پادشاهان و حاکمان تاریخ به برکشیدن هواداران بیتدبیر، و برنشاندن آنان برسرمسئولیتها اصرار میورزیدند. اغلب امامان جمعه و نمایندگان و مدیران و وزرای منصوب شما هیچ سخنی و هیچ خاصیتی نداشتند الا جانبداری بیچون و چرا از جناب شما. شما متعمدانه چشم از نخبگان و اندیشمندان و باسوادان و دلسوزان کشور بر گرداندید، و آن سوتر از نخبگی و شایستگی، کسانی را به نمایندگی برگزیدید که پایههای برقراری شما را استحکام بخشند. گرچه این منتخبان، پخمه و ناکارآمد و بی سواد و عبوس و ناشایست باشند و روز به روز نیز مردمان و مخاطبان را از حوالی ما و شما و انقلاب فراری دهند. از همین بالا به ایران تباه شده ای بنگرید که نمایندگان هوادار شما با دخالتهای بی دلیل و ناشیانهی خود برآورده اند. حالا سربگردانید و به ایران آبادی بنگرید که اگر نمایندگان شما، فهیم و هوشمند و نافذ و وطن دوست و کارشناس و کارآمد و مدیرو منتقد و معترض و صریح میبودند. میبینید اشتباه شما کجا بود؟ شما به آن کسی که چاپلوس و بی سواد و ناشی بود اما نماز و هواداری اش را به رخ میکشید، بهای فراوان دادید، و کسی را که کارآمد و فهیم و منصف و هوشمند بود اما بی نماز و منتقد، از گردونهی حضور به دور انداختید و حتی کاری کردید که او آسیب و رنجِ غربت را برخود هموار سازد و به دیاری دور گریز کند.
۱۰ – از همین بالا به ایرانیان مهاجری بنگرید که در دورهی رهبری شما آوارهی جهان شدند. به سوز آنها و به نفرینها و اشکهای آنان خوب نگاه کنید. شما سالها بی تفاوت بر جایگاه رهبری خود نشستید و تحقیر ایرانیان مهاجر را تماشا کردید. هر کشوری، آری هر کشوری، جانانه از حقوق مردمان مهاجر خود صیانت میکند. ما اما با احالهی توهینها و بی وطنیها و ناسزاهای کیهانی به مهاجرانمان، به کشورهای میزبان خط دادیم که هرچه میتوانند بر ایرانیانِ گریز کرده سخت بگیرند و مطمئن باشند که ما یک “چرا” از آنان نمیپرسیم.
شما دلیلِ باطنیِ این که ما چرا فضا را برای فرار آن همه ایرانی و بویژه برای ایرانیان متخصص و کاردان فراهم کردیم، و همزمان، دلیل انزوای نخبگان و شایستگان داخلی را نیک میدانید: قامت ما کوتاه بود و سربلندان نباید در اطراف ما پرسه میزدند. و البته به این کوتاهی قامتمان، غوغایی از رنگ اسلامخواهی و اسلام گستری افشاندیم. که یعنی ما اگر بر مردمان خود سخت میگیریم، غم اسلام داریم. و این که: مسلمانی، آدابی دارد. هرکه به این آداب مؤدّب نیست، فی امان الله. و هرچه توانستیم بر سرمهاجرین خود کوفتیم که: آنان خواستار فاحشگی اند و ما را فاحشگی نیست. البته از همینجا میبینید که شخص شما بیش از دیگران از آمار فاحشگیهای واقعی خبر داشتید. از اعتیاد و مصرف مشروبات الکلی و تن فروشی دخترکان، تا هرزگیهای پنهان و آشکارمسئولان طراز اول و طرازچندم کشور. نیز میبینید که این آسیبِ هول انگیز، هیچ به دخالتِ آن دشمنی که پای ثابت شعارهای شما بود، ربط ندارد. حالا سربه اینسوی بگردانید. و به ایران آباد و پویا و رشد یافته ای بنگرید که ما اگر به متخصصان و مهاجران فهیم و وطن دوستمان بها میدادیم، بدان دست مییافتیم. میبینید این ایران چه سرفراز و خواستنی است؟ حالا نگاهی به ایرانی بیاندازد که شما با داستان خودی و ناخودیِ خود برآوردید.
۱۱ – به چه مینگرید؟ به توپ بازی آن پسرکان ژنده پوش؟ به آنان سرخواهیم زد. فعلاً سری به سلولهای انفرادی دوران رهبری شما بزنیم. میبینید؟ عده ای به هردلیل اینجا زندانی اند و در خود مچاله شده اند. من پیش از این نیز در بارهی ماموران وزارت اطلاعات با شما سخن گفته بودم. این که: عمدهی کارکنان این دستگاه، مثل سپاه، درستکار و زحمت کشند. اما قلیلی که اختیار کلی این دستگاه با آنان است، پلید و نفرت انگیز و هیولایند. وشما آقا جان از هیولا بودن این ماموران خبرداشتید. ومی دانستید که آنان با متهمین چه میکنند و چگونه آن اسلام گمشده را در این تنگناهای بلاتکلیفی به صحنه میآورند. وقتی حفظ نظام را از اوجب واجبات دانستیم، بدیهی است که تفسیر این وجوب، درهراداره و دستگاهی به معنی مستقلی میانجامد. اگر موافق باشید به یکی دوتا از این حفظ نظامها سربزنیم تا بدانیم هیولاهای وزارت اطلاعات با متهمین چه میکنند. نه نه، قصد من سرزدن به این سلول نیست. بگذارید این چهارهیولا کار خود را بکنند. آنان با فرو کردن کلهی “حمزه کرمی” به داخل کاسهی مستراح، مشغول حفظ نظام اند. مزاحم کارشان نشویم. در سلول مجاورنیز برادران برای حفظ نظام و برای به زانو درآوردن یکی از رقبای سیاسی شما، فیلمی را که مخفیانه از اتاق خواب او گرفته اند نشانش میدهند و او را به انتشار آن فیلم تهدید میکنند. برویم آقا جان، من هم مثل شما دارد حالم بهم میخورد.
۱۲ – متهم یک دختر جوان است. دانشجوست. او را با چشمان بسته به سلول کوچک بازجویی میبرند و بریک صندلی رو به کنج دیوار مینشانند. کمی بعد جناب بازجو داخل میشود. دختر جوان به احترام او نیم خیز میشود. بازجو با لفظِ ” بنشین پتیاره” او را برجای خود مینشاند. دختر جوان یکی دو پرسش بازجو را با احترام پاسخ میگوید. بازجو با این عتاب که: ” با من لفظ قلم صحبت نکن سلیطه “، عمق شخصیت خود را به دختر جوان میشناساند. اتهام دختر چیست؟ اعتراض دانشجویی در دانشگاه. پس چرا مرد بازجو راجع به اولین تجربهی جنسیِ دختر میپرسد؟ این یک شگرد همیشگی است، با دو خروجیِ پُرفایده. شگردی که هم به شکستن شخصیتِ متهم میانجامد، وهم برای فرد بازجو حال وهوایی فراهم میکند. دختر با شرم انکار میکند. اما فحش رکیک مرد بازجو، لرزه براندام دختر مینشاند.
پس چرا رو برگرداندید آقا جان؟ خوب نگاه کنید. اینها گوشههای کوچکی از روالِ جاریِ دستگاه اطلاعاتی ما و شما بوده است. ای امان از کنجها و گوشههایی که هیچ صدایی و هیچ نشانی از آنها به ما نرسید و کسی از هول و هراس و سوهانی که به روان متهمین کشیده میشد، خبر نگرفت. چاره ای نیست. باید به پرسش این هیولا پاسخ گفت. بله، یکبار بوده. بگو! چه بگویم؟ ریز به ریزآن تجربه را برای من شرح بده! چرا ریز به ریز؟ من که گفتم یکبار بوده. حرف زیادی نزن هرجاییِ کثیف! باشد، میگویم. پسری بود…. دختر میگرید. هیولا لگدی به صندلی او میزند. دختر که سخت دلتنگ آغوش گرم مادر و مهربانیهای تمام نشدنی پدر است، میلرزد. صدای محزون اما شوخ پدر به جانش میدود: ” آهای مردم، مواظب باشید، این دخترمن خیلی شکننده است. نازک تر از گل به او نگویید. من او را لای زرورق بزرگ کرده ام”. باشد، میگویم. رفتیم یه جای خلوت و ….
درآن سلول کوچک، هیولا از شنیدن و تجسمِ جزییاتِ اولین تجربهی جنسی دختر، سخت کیفور است. و دختر، خیسِ شرم. چه میگویم؟ جنازه ای است که نیم نفسی با اوست. این بازجویی هفت ساعت به درازا میانجامد. شش ساعت آن، ذکر جزء به جزءِ همان اولین تجربه است. هشت ماه بعد که دختر از زندان آزاد میشود، پیر شده است. خودتان میبینید که آقا جان!
۱۳ – حالا با هم به سلولی برویم که خود من – محمد نوری زاد- با چشمانی بسته، گرفتار هیولای دیگری هستم. این هیولا بعد از ضرب و شتم و باریدن ناسزا بر من و برتک تک اعضای خانواده ام، به فهرستی اشاره میکند که درآن، به بریدگانِ از سیدعلی اشاره شده. هیولا با صدای نکره اش میگوید: فهرست من میگوید: هرکه با سیدعلی درافتاده، خانواده اش، وخودش، بلحاظ اخلاقی از دست رفته اند. ومی گوید: عمدهی این آدمها از اصلاح طلبان هستند. وادامه میدهد: اسم تورا هم به این فهرست اضافه کرده ام. خانوادهی تو هم از دست رفته. این از خودت، آن از زنت، آن از دخترانت، آن هم از پسرانت. این خانواده است که تو داری؟ میگویم: من هم یک چند نفری سراغ دارم که اوضاع خانواده شان به هم ریخته. ببین آیا آنها نیزبا سیدعلی مشکل داشته اند؟ میغرّد که: بگو! میگویم: جناب آدم و حوا. دوپسرداشتند. یکی زد دیگری را کشت. ببین اینها با سیدعلی مشکل نداشته اند؟ یا جناب نوح(ع)، که درقرآن، هم زنش هم پسرش بدنام اند. ببین جناب نوح هم با سیدعلی مشکل داشته؟ یا جناب لوط. که اسم زنش در قرآن بد دررفته. اوچه؟ اوهم با سیدعلی مشکل داشته؟ یا پیامبرخودمان. که همسرش درجنگ جمل حضوریافت. یا امام حسن(ع). که با زهرهمسرش به شهادت رسید. یا این اواخر، خود امام خمینی که نوه اش را تبعید کرد. یا آقایان طالقانی و گیلانی و مشکینی و جنتی و خود حضرت آقا که شوهر خواهرش به عراق پناهنده شد؟ اینها همه با سیدعلی مشکل داشتند؟
۱۴ – گرایشهای سیاسی، گاه با اعتراض میآمیزند. این یک واقعیت است. و نیزکاملاً قانونی. اما میبینید که در اتاق آقای رییس، سخن از“خفه کردنِ اعتراض در نطفه” است. دراین اتاق، اسم چند نفر برای سربریدن، واسم عده ای برای مفتضح شدن برسرزبان است. مأمورانی که برای سربریدن عجله دارند، با شتاب برای انجام تکلیف الهی خویش بیرون میدوند. حالا مانده اسم یکی از سیاسیون معترض. آقای رییس میگوید: میخواهم آنچنان زهر چشمی از او بگیرید که تا فیها خالدونش نفوذ کند. آقای معاون به او اطمینان میدهد: یک فیها خالدونی نشانش بدهم که در داستانها بنویسند. چگونه؟ دونفر ازلُمپنهای اداره را خبرمی کنند. فلانی را میشناسید؟ بله، خوب هم میشناسیم. میخواهم ساعت دو نیمه شب، بروید بالای سرش. حالا چرا دو نصف شب؟ اینجوری بهتربه فیها خالدونش اثر میکند. چشم. دو نصف شب میرویم بالا سرش. از بغل زنش او را میکشید بیرون و جلوی زن وبچه اش میتپانید داخل گونی و میآوریدش اینجا! ای بچشم. ساعت دو نیمه شب است. بی سروصدا داخل میشوند. مرد سیاسی، در کنار همسرش خفته است. دستی با شتاب لحاف را پس میزند. زن بیدار میشود. دو مرد قلچماق، گونی را برسر مرد سیاسی میکشند. زن جیغ میکشد اما به سیلی یکی از لُمپنان به گوشه ای پرتاب میشود. بچهها وحشت زده سرمی رسند. مرد لُمپن و همکار قلچماقش با نگاهی به زن و بچهها که مثل بید میلرزند گونی به دوش بیرون میروند. به همین سادگی! میبینید آقا جان؟ یک پرسش!؟ در دوران رهبری شما، چه تعداد از این گونیها پُرو خالی شده باشد خوب است؟ باز که به سمت آینده و به توپ بازی آن پسرکان ژنده پوش سرچرخاندید!
۱۵ – آقا جان، دراین صحنهها که میبینید، پاسداران و برادران مشغول دزدی اند. پاسداران از اسکلهها و مناقصهها و سهام مخابرات و معادن و هزار فرصت اختصاصی، وبرادران هم به سهم خود از هرکجا. اینجا که میبینید خانهی متهمان سیاسی و غیر سیاسی است. دراین صحنهها، هم دزدانِ ادارهی اطلاعات سپاه و هم دزدان وزارت اطلاعات، وسایل مردم را از خانههایشان برداشته اند ومی برند. اینجا هم خانهی خود من است که برادران و سپاهیان مشغول دزدی از خانه ام هستند.
کاش دست وزیر اطلاعات ودست آقای طائب را میگرفتید و با هر سخن، یک به یک انگشتانشان را خم میکردید و چشم در چشمشان میفرمودید: آقایان، یک این که دزدی با هرعنوان و باهرنیت، حتی برای حفظ نظام، دزدی است. وچی؟ فعلی است حرام. دو این که وسایل نوری زاد و دیگران را دوسال است برداشته اید و برده اید، چرا به آنها برنمی گردانید؟ ای شماهایی که اسم سیدعلی از دهان و زبانتان نمیافتد، اگربه آبروی خود بها نمیدهید، به فکر آبروی من باشید. سه این که: این کامپیوترها، یک قطعه ای دارند که کارحافظه را انجام میدهد. درعرضِ یک ساعت میشود همهی حافظهها را به یک جای دیگر منتقل کرد و اصل دستگاه را به صاحبش برگرداند. شماها که زیروبالای این حافظهها را روبیده اید، پس چرا به اسم سیدعلی، آبروی سیدعلی را میبرید. چهار این که: شما وقتی اموال مردم را به امانت میبرید و برنمی گردانید و یک جوری که خودتان بهترمی دانید آنها را بالا میکشید، به دزدان دیگرمی فهمانید که: اینجا جمهوری اسلامی است و میشود با صدای بلند عربده کشید: گور پدرمردم و اموال مردم. پنج: آقایان، اگر هم بنای دزدیدن دارید و نمیتوانید جلوی این خصلت متداولتان را بگیرید، حفظ آبروی مرا بکنید. مثل همین کاری که سران سپاه میکنند، بروید آن گوشه و کنارها تا کسی شما را در حال دزدی نبیند. وشش و هفت و هفتاد: ……
۱۶ – اینجا حوزهی علمیه است، در هرکجای ایران. خصوصیت حوزههای ما در طول تاریخ به این بوده که وامدار حکومتها نباشند. درخودشان هزار خیر و هزار مفسده میپروراندند اما نمک گیر حکومت نمیشدند. به همین دلیل نیز همیشه خارچشم بودند. شما اما چه کردید؟ همهی حوزهها را و همهی روحانیان را یا به جانبداری از خودتان مجبور فرمودید، یا به منبرها و زبانشان قفل بستید. میبینید آقا؟ درتمام کشورمان یک منبرآزاد نمیبینید. حالا سربگردانیم و به وادیِ تجسم نظرکنیم. اینجا ایرانی است که روحانیان آن آزاد و منتقد و عالمند. ایرانی که درآن روحانیانِ اندیشمند و نه پخمه، برکشیده شده اند. به رشد مردم توجه میفرمایید؟ میبینید این روحانیان – به سهم خود – به چه توفیقی در اصلاح جامعه دست یافته اند؟ میبینید نگاه مردم به خدا و دین او چه درست و منصفانه است؟ خدایی که دوست داشتنی است. خدایی که درکنار مردم است. خدایی که بلوکهی حکومت نیست. ودینی که مردم را از همین زمین، به غواصی در آسمان فرا بُرده است. حالا به ایران خودتان بنگرید. خداوکیلی، این همان سلامت و صلابتی است که شما از روحانیان آرزو داشتید؟ میبینید چه آشوبی درکار روحانیان و مراجع و حوزهها فرو فشرده ایم؟ ما مردگان، در یک نظرِسریع میتوانیم به کل گذشته نظر بیاندازیم. درکل گذشته، آیا بوده روزگاری که روحانیان به این همه حقارت صنفی درافتاده باشند؟ مشاهده میفرمایید که نه. نبوده.
۱۷ – با هم به دیدارآقای نوری همدانی برویم. سه چهارنفراز نمایندگان مستقل مجلس، دوستانه به ایشان متذکر میشوند: آقا، از بیانات شما افراط گونه استفاده میشود. یک عنایتی هم به مشکلات مردم، به آزادی، به دخالتهای بی دلیل دستگاهها درکار روزمرهی مردم بفرمایید. به اشارهی آیت الله، همه به زیرزمین خانه میروند. ظاهراً درزیرزمین خانه شنودی در کارنیست. در آنجا، حضرت آیت الله لب به سخن میگشاید: آقایان، من کاره ای نیستم. شعار کوثری مینویسند و به دست من میدهند که : همین را جلوی دوربین صداوسیما بگو. عمدهی حرفهای مرا به من دیکته میکنند. و ادامه میدهد: جوانک پاسدار که از نوهی من کوچک تر است، رخ به رخ من میایستد و به من میگوید: تو، کاره ای نیستی! مرا ترسانده اند آقایان. به این که آبرویت را میبریم و پولی هم به حساب بیتت نمیریزیم.
۱۸ – به بیت سایر مراجع و علما سربزنیم. میبینید با مدیریت دوستان ما وشما و به لطف زیرکیهای پاسداران و برادران اطلاعات، چه به روز علما آورده ایم؟ هیچ خانه ای نیست که در آن شنودی درکار نباشد. یا همه را با پرداخت ماهیانههای درشت، به زانو درآورده ایم یا مابقی را به افشای فلان نقطه ضعفشان تهدید فرموده ایم. یک دوراهیِ آشکار! یا همراهی یا سکوت.
۱۹ – از همینجا میبینید که شما با گماردن فرد نالایقی چون شیخ محمد یزدی بر سردستگاه قضا، چه خاکی برسر این دستگاه افشاندید. ما کاری به این که شیخ چهها کرد و چه بنیانهایی را تباه ساخت نداریم، اما خوب نگاه کنید، شیخ دارد با آقای فلاحیان وزیر وقت اطلاعات صحبت میکند: آقای فلاحیان، شما برای همه شنود کارمی گذارید عیبی ندارد بگذارید، در اتاق من که رییس قوهی قضاییه ام چرا شنود کار گذاشته اید؟ زن و بچهی من درقم هستند و من گاه گاهی یک شوخی با آنها میکنم. این شوخیها چرا باید سراز محافل رسمی وغیر رسمی دربیاورد؟ فلاحیان لبخند میزند. تن رییس دستگاه قضا از این تبسم مرموز میلرزد. ظاهراً در نظام انسانی و اخلاقی که نه، درهمان نظام نیم بندِ قضاییِ جمهوری اسلامی، هرشنود، آری هرشنود باید مجوزش را از دستگاه قضایی اخذ میکرد. کمی آنسوتر، یک چند نفری از نمایندگان مجلس که عذاب وجدان گرفته اند، وقت میگیرند و به دیدار دادستان وقت آقای درّی نجف آبادی میروند و از وی تقاضای ورود به حادثههای بعد از انتخابات ۸۸ میکنند. آقای درّی را که میبینید! درپاسخ به آن چند نفر، با ایما و اشاره صحبت میکند. که یعنی: آقایان، من خودم هم درامان نیستم. دردفتر من شنود کار گذاشته اند. شنودی که اگر بخواهند درهرکجا کار بگذارند، باید اجازه اش را از خود من بگیرند.
۲۰ – به مدرسهی امام خمینی جناب مصباح هم سری بزنیم. آن واژهی “علامه ” ای که حضرتعالی به ایشان تفویض فرمودید، تبعاتی اگر نداشت، به مفت هم نمیارزید. همراه کردن این علامهی پرآوازه، به هرحال هزینههایی به همراه داشت. گنجاندن مخارجِ مدرسهی ایشان در ردیف بودجهی دولتی، و گسیل پولهای میلیاردی به حساب آن، میتوانست یکی از تبعات آن همراهی و آن علامگی باشد. شما درسالهای پایانی حیات خود، از ایشان همراهی میخواستید، با این تفاوت که شاگردان جناب مصباح، فردای بعد ازوفات شما را برای خود و برای استاد خود بلوکه میکردند. سپاه که در تسخیر ایشان باشد، کجا میتواند در تسخیر ایشان نباشد؟
۲۱ – نیزسری گذرا به بیت سایر علما بزنیم. میبینید ما و شما چه خاکی برسر این خانهها افشانده ایم؟ سابقاً این خانهها محل رفت و آمد، ومحل مراجعهی امیدها و آرزوهای مردم بود. اکنون، همهی این خانهها در زیر آواری از سکوت دفن شده اند. پاسداران و برادران، آزادگی و نطق آقایان را درکیسه کرده اند. کاری که ما و شما با علما کردیم، هیچ حکومتی نکرد. ما علما را خفیف کردیم آقا جان. یک نگاهی به دیروز آقای جوادی آملی بیاندازید و یک نگاهی به امروز ایشان. دیروز وی در دلهای مردم خانه داشت، و امروز، در ویرانه ای که ما برآن مأمور گمارده ایم. به چه مینگرید؟ به این جنازهی بد بو؟ جنازه نیست. نیم نفسی هنوز با اوست. این که شما او را جنازه میبینید، قالب جسمانی اسلام است در ایرانِ عهدِ شما. برویم. هنوز دیدنیهای بسیاری پیش رو داریم. ما ناگزیر باید از کنارِ جنازهی بد بوی ایرانِ عهد شما نیز بگذریم.
۲۲ – آقا جان به این سمت سربچرخانید که بسیارتماشایی است. عده ای کفن پوش و خود جوش و روحانی و غیرروحانی، درحمایت از جناب شما، بعد از کلی شعار و ناسزا به یکی از علمای قم و شیراز و مشهد و اصفهان و هرکجا، دارند با دیلم و دستگاه برش، راهی برای ورود به خانهی آن عالم میگشایند. سرداران سپاه و البته نیروهای هماهنگ انتظامی هم شاهد ماجرایند تا وقفه ای در این مأموریتِ حفظِ نظامی رخ ندهد. صورت برنگردانید آقا جان. این چهره ای است که شما از بسیجی و پاسدار و روحانی ترسیم فرمودید. کی و کجا به خیال ما خطور میکرد که بسیجی ناسزا بگوید و قمه و زنجیر و دیلم دست بگیرد و عربده بکشد و یاد دستجات شعبان بی مخ را زنده کند؟
۲۳ – دراین صحنه قرار است یکی از سرداران نام آور سپاه به فرماندهی قرارگاه ثارالله منصوب شود. این قرارگاه، قرار است به حادثههای شهری حساس باشد. خوب، اگر مردم بدون مجوز به خیابانها آمدند و شعار دادند و خسارت ببار آوردند، حاضری به سمتشان شلیک کنی؟ بله قربان. حاضری با تانک از رویشان عبور کنی؟ بله قربان. بفرما، این هم حکم فرماندهی! میبینید آقا جان، ما فرماندهانمان را با رخ به رخ شدنِ با مردمانمان میآزمودیم. همان مردمی که از سرِایمان، واز سرِحسرت، شعار میدادند: بسیجی واقعی، همت بود و باکری. چرا؟ چون در قاموس فکریِ مردم بی پناه ما، یک بسیجی، برای برآمدن مردمش میمیرد، نه این که به روی آنان که خواهان اصلاح جامعه اند شلیک کند و با تانک از رویشان عبورکند و با قمه و رنجیر به جانشان بیافتد.
۲۴ – هردوی ما اکنون در جمع مردگانیم و چشم به راه واگشودن پروندههای دنیاوی مان. اما اگراز من بپرسید: چه شد که منِ خامنه ای به عصبیت درافتادم، میگویم: شما اگر به چند سفرِ خارجی رفته بودید و جهان و مردم جهان را از نزدیک میشناختید، هرگزبه آنهمه تندی و تنش روی نمیبردید. کشورهایی که شما در دورهی ریاست جمهوری خود بدانها سفرکردید، همه ورشکسته یا در حد خودمان بودند: کره شمالی، لیبی، سوریه، پاکستان، وایالتهای مسلمان نشین چین. یکبار به اروپا سفر نکردید و یک ماه در آنجاها زندگی نکردید. تفاوت شهید بهشتی و خاتمی و شریعتی و محمد مجتهد شبستری با شما در این بود که آنها با مردم غرب زندگی کردند. و دانستند: تنها راه بقای یک اندیشه، نه تقابل، که همزیستی با سایر عقاید و نحلههای فکری است. و دانستند: بجای نفرت، میتوان دوست داشت. وبجای اخم، میتوان تبسم نمود. ببینید آقا جان، اینجا که دارم نشان شما میدهم، ایرانی است که شما اگر یک چند وقتی در اروپا که نه، درآمریکا که نه، در کشورهایی چون مالزی و سنگاپور و ژاپن و حتی همین ترکیه و امارات اگر زندگی کرده بودید، میتوانستید به برآمدنِ آبادانی و آزادی و بالندگی درکشورتان امیدوار باشید.
۲۵ – اگر مایل باشید یک سری هم به آقایان موسوی و کروبی و همسرانشان بزنیم. از این بالا شما خوب تشخیص میدهید که زندانی کردن اینان، تا چه اندازه به وجههی شما آسیب زد و به وجههی آنان افزود. میبینید که هرچه ضعف و بی عدالتی است به اسم ما وشما رقم خورده، وهرچه اعتبار و محرومیت و مظلومیت است برای آنان ذخیره شده. شما اگرخود را محق میدانستید و آنان را مقصر، باید آنان را در یک دادگاه صالحانه و منصفانه به چالش میکشیدید. یک پرسش! شما اگر بجای آقایان موسوی وکروبی بودید، دوست داشتید با شما چگونه رفتار میکردند؟ حتماً به انصاف و عدل. پس چرا با این دو، بد کردید و نام خود را در امتداد نام حاکمان عبوس و تند خو ثبت فرمودید؟ آنجا را نگاه کنید! بله، آنجا را. میبینید؟ آنچه که میبینید اوضاع بسیار آراسته ای است که شما درقامت رهبرایران، خود پیشقدم شده اید و به اعتراض مردم پاسخ گفته اید و فضا را برای انتقاد و آسیب شناسی واگشوده اید. میبینید مردم تا چه اندازه شما را دوست میدارند؟ میبینید کشور به چه رشد و آبادانی درافتاده است؟ شما که سماجتها و خودسریها و پایان کار رهبرانی چون صدام و قذافی و بشاراسد را به چشم خود دیدید! بارها در دل خود مرور کردید که: ایکاش آنها کمی زیرک بودند و پیش از سرآمدن صبوری مردم، به استقبال خواستههای بحق مردم میشتافتند. که اگر به این مهم دست میبردند، سالها میتوانستند در گوشه ای از کشورشان به سلامت زندگی کنند و نامشان نیز در امتداد نام نیکمردان تاریخ ثبت میشد. به چه مینگرید؟ به توپ بازی آن پسرکان ژنده پوش؟ به همانجا برویم!
۲۶ – این کودکان ژنده پوش که در این ویرانه مشغول توپ بازی اند، نسلهای بعدی ما وشمایند. ما وشما ذخایرکشورشان را هدر داده ایم و برای اینان سرمایه ای و اندوخته ای بجای نگذارده ایم. مردمان دنیا با بکار بستن فهمها و شعورها و با به صحنه بردنِ درایتها و مدیریتها، به شایستگی و رفاه و رشد درآمده اند و فرزندان بعدی ما بخاطر این که ما دیروز درشتابی سراسیمه سرمایههایشان را به تاراج سپرده ایم، امروزبه دریوزگیِ جهانی افتاده اند. چه فرمودید؟ بله، اکنون دویست سال از دورهی رهبری شما سپری شده است. این ویرانه ای که محل بازی کودکان ژنده پوش است، مزارستانِ فرسودهی ما و شماست. آن توپها؟ ای عجب، توپ نیستند. جمجمه اند. چه میبینیم؟ یکی ازآنها جمجمهی من است و دیگری جمجمهی جناب شما! آه، میبینید؟ این همان بازی روزگاراست. این کودکان را گناهی نیست آقا جان. آنان نه مرا میشناسند و نه شما را. آنها بهانه ای برای بازی کودکانهی خود یافته اند. چه با توپ چه با جمجمههایی که زمین، آنها را بیرون انداخته است.
۲۷ – به این دو ردیف صندلی بنگرید! یک ردیف: در افقِ روشنایی، و ردیف دیگر: در افق تیرگی. در ردیف روشنایی: گاندی و نلسون ماندلا و خوبانی چون آن دونشسته اند، و درردیف تیرگی: صدام و قذافی و دژخیمانی چون آن دو. درهر دو ردیف، یک صندلیِ خالی نهاده اند. برای جناب شما و بنا به انتخابتان. درکنارگاندی و نلسون ماندلا، یا درکنار صدام و قذافی؟ من تردیدی ندارم که شما خواهان جلوس در کنار آن دو مرد بزرگ و شریف هستید. وباز تردیدی ندارم که سرنوشت صدام و قذافی را برای خود نمیخواهید. ما نیز خواهان خوشنامی شما هستیم. دوست داریم آوازهی کارهای خوب شما جهانگیر و فراگیر شود. درست مثل نیکنامیِ گاندی و نلسون ماندلا.
رهبرگرامی، سفرما میتواند همچنان ادامه یابد. تا هرکجای تاریخ. تا برزخ، وتا صحرای محشر. ویا میتوان به همین مختصر بسنده کرد. بیایید از جمع مردگان، به جمع زندگان، و به کالبد جسمانی خود، وبه سروقت زندگی وبه میان مردم خویش بازرویم. به سال یک هزارسیصد و نود شمسی. به روزی که شما همچنان رهبرید، و من، دوستدار و منتقد شما. من دراین سفرتلاش کردم گوشههایی از فردای خودمان را نشان شما بدهم. با ابرازاین تأسف که: دربرآمدنِ خطاها وآسیبهای جاریِ امروزِکشورمان، هم من وهم خیلیها وهم جناب شما سهیمیم. وبا این امید که: ما و شما را هنوز فرصت ترمیم هست. به روزی بیاندیشید که درمیان ایستاده اید و روبه مردم آغوش گشوده اید و مثل علی مرتضا بخاطر آن خلخال ربوده شده از پای آن زن یهودی که نه، بخاطر هزار هزار خطای غلیظ از مردم پوزش میخواهید ومردم نیز بزرگوارانه به روی شما آغوش میگشایند. ما وشما را چاره و راهی جز آغوش مردم و جز ترمیمِ حقوق تباه شدهی مردم نیست. اگر مشتاق آغوش خدایید، آن را در آغوش مردم بجویید. والسلام
بدرود تا جمعهی آینده. هجدهم آذرماه سال نود
با احترام وادب: محمد نوری زاد