ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 11.07.2011, 11:47
هستی هاله


نوشته‌ای از مینو مرتاضی لنگرودی درباره هاله سحابی



به نام خدا رب اشرح صدری...

یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
در دلم بود که بی‌دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

به گمانم در دیالکتیک هستی و نیستی و بود و نبود و زندگی و مرگ آدمیان اگر زندگی را «تز» و مرگ را «آنتی تز» فرض کنیم. چه بسا بتوانیم شهادت را «سن تزی» به نفع هستی و کیفیت زندگی و نامیرایی انسان و چیزی از جنس شهود پیامبرانه بدانیم.

من باور دارم که راز سر به مُهر خداوند در وجود آدمیان، همین روئین تنی و مقاومت انسانی در برابر جباریت و اقتدار مرگ و استعداد بالقوه نهفته در وجود آدمیان برای جاودانه شدن است.‌‌ همان رازی که خداوند آنگاه که به فرشتگان‌اش فرمان می‌دهد به پای انسان سجده کنند. وملایک از انجام چنین فرمانی طفره می‌روند. خداوند در دفاع از خود در برابر اعتراض ملایک به صدور چنین فرمانی به زمزمه در گوش آنان می‌سراید. انّی اَعلَمُ ما لا تَعلَمون (من رازی درباره انسان می‌دانم که شما از آن بی‌خبرید) و به گمانم راز خداوند‌‌ همان سرِّ اسطوره‌ای بود که خیلی وقت پیش از اینکه انسان با پدیده‌ای به نام دین آشنا شود، پرومته دانا بدان دست یافته بود،‌‌ همان که موجب خشم خدای خدایان زئوس گردید و به مذاق او خوش نیامد و پرومته را به غل و زنجیر کشید و عقابی را مأمور کرد هر روز جگرش را بخراشد.

راز رویین تنی انسان در برابر مرگ و رویش هر باره و برانگیختگی دائمی انسان، از خاکستر وجود خویش را تنها کسانی دست می‌یابند که تن به روز مرگی‌های موجود و مبتذل نسپرده باشند.

هاله که با قران انس و الفتی ناگسستنی داشت و بدان مؤمن بود خود را امانتدار رازی می‌دانست که چون باری گران بر شانه‌ای آسمان سنگینی می‌کرد آنگاه که آسمان خسته از بار سنگین امانت شانه خالی می‌کند، هاله زنی به غایت انسان، شادمان و سرخوش، مشتاقانه قرعه فال را به نام خود می‌زند و بار سنگین آفرینش مجدد خویش را از دوش آسمان بر می‌دارد و بر دوش خود می‌گذارد بی‌آنکه دیوانه باشد.

آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند

هاله هشیار زن عاقل در رمز گشایی از راز خداوند به درستی دریافته بود، برای انسان شدن و از آن سخت‌تر انسان ماندن باید تمام زندگی خود را در کوره گداخته و بود و نبود و داشت و نداشت و هست و نیست، بکار بگیری تا بتوانی از دل مرگ و میرایی، زندگی را استخراج کنی و ققنوس وار هر دم از خاکس‌تر وجود خویش برانگیخته شوی وخود را بیافرینی و بازگردی!! و طرفه آنکه باور کنیم؛ هستی جز این رفت و برگشت و طور به طور شدن و معاد دائمی نیست که نیست!!. مگر نه اینکه خداوند فرمود: «یخرج الحی من المیت» زندگی را از دل مرگ و «یخرج النور من الظلمات» نور را از درون تاریکی بر می‌انگیزم.

تند باد و یا نسیم حوادث اعم از شکست و پیروزی، غم و شادی‌های معمول که در رهگذر عمر به جان شریف هاله می‌وزد، هر بار خورشید وجود او را عیان می‌سازد. گویی هاله در پس و پیش هر حادثه‌ای ترازوی عدالت‌اش را پیش می‌کشید و اعمال خویش را وزن می‌کرد و خود به داوری خویش می‌نشست و ملامت گرانه و سخت درباره خویش داوری می‌کرد. گویی آتشی بزرگ تا مغز استخوان‌اش را می‌سوزاند و در عین حال هاله این سوزش را نعمتی می‌دانست، زیرا یقین داشت خدای همراز و همدست و همدل و همراهش او را به حال خود وا نگذاشته است و با هر ابتلایی گویی فرصتی تازه برای شکفتن و افزایش ظرفیت به او مرحمت می‌فرماید.

هاله این زن به غایت انسان در رویارویی شگفت انگیز و لحظه به لحظه بی‌‌‌نهایت بزرگ (خداوند) و بی‌‌‌نهایت کوچک (انسان)، انرژی شورانگیز شکفتن و ثمره دادن خویش را در می‌یافت و در باغ جانش هزار شکوفه می‌شکفت و هر درختش ثمری می‌داد و گلستان وجودش را سرشار ازعطر عشق و عطوفت و مهربانی و ایمان می‌کرد. و برغم این همه شادابی و ثمرات، هاله اما کسی نبود که به پاکی خویش از آلودگی‌ها و فراوانی ثمرات‌اش دلخوش کند و در اعماق تنهایی خود به دنبال خدا بگردد. هاله نیک می‌دانست که خداوند را در دستی که به یاری می‌گرفت و در قلبی که شاد می‌کرد و در لبخندی که به لب‌ها می‌نشاند می‌توان دید و ملاقات کرد. هاله خدایی را که می‌دید می‌پرستید. او خود را در نقش باغبان دلسوزی می‌دید که دائم در اندیشه رشد دانه‌هاست. خواه این دانه در حیاط سرد و خاکستری زندان به خاک افتاده باشد یا در قلل کوهستان‌های صعب العبور!

او آفرینش خدا را در پرتو معاد دائمی و مستمر می‌دید. از این رو چون آنانی نبود که آفرینش خدا را با دنیا آمدن خویش تمام شده می‌بینند و جهان را این چنین که هست جاودانه و ابدی می‌پندارند. چنین کسان از وسعت استعدادهای بالقوه خویش غافل می‌مانند و تنها به آنچه می‌بینند، به «واقعیت» دلخوش می‌کنند و به آنچه پشت پرده است کار ندارند. از این رو دروازه‌های معرفت را به تمامی به روی خود نمی‌گشایند. هاله اما پروای درون دارد و کنجکاو را کاویدن «حق» است که پس و پشت پرده هاو هزار توی پنهان واقعیت‌ها حبس شده‌اند.

در عرصه اجتماع، هاله را زنی با هویت و اندیشه و آرمان‌های سیاسی می‌شناسند. زیرا هاله نسل اندر نسل در خانواده‌ای با منش سیاسی بالیده و بزرگ شده است. و هم از این روست که هاله انسان به مثابه حیوان سیاسی را خوب می‌شناسد. اما به دلیل بالیدن در خانواده‌ای که اخلاق و سیاست را توأمان در خود اندوخته داشته است و هرگز یکی را بدون دیگری نخواسته است، هاله نیز پیوستگی عفاف و شفافیت و قاطعیت و اخلاق با سیاست را دوست می‌داشت و به جای حیوان سیاسی، ترجیح می‌داد انسان سیاسی باشد.

هاله پیوند غیرطبیعی و تحمیلی دروغ، خشونت، خدعه و خرافه با سیاست را محکوم می‌کرد و در عین حال دلش برای سیاستمداران دروغگو و خشونت طلب و خدعه گر می‌سوخت، زیرا آنان را قربانی جهالت اقتدارمابانه خویش می‌دید. از اینرو زمانی که «جباریت» جسم هاله نجیب و مهربان و صدیق ما را به زنجیر و دستبند و سلول آشنا و دمخور می‌سازد، هاله هشیارانه جان پاک و شیفته‌اش را چون گنجی گرانبها از دستبرد خشم و کینه مصون نگاه می‌دارد.

این هاله است که بر زمین سرد و خاکستری سلول، هم چنانکه گویی در خانه خویش است و برای فرزندانش به مهر سفره می‌گستراند، سفره صلح و دوستی پهن می‌کند، جان جانش را چون مظهر و سرچشمه مهربانی در میان سفره می‌نهد و از شراباً طهورای عشق هم بنداش را روح تازه و نشاطی بدیع می‌بخشد. تحمل زندان برای هاله زجر نیست و او سعی می‌کند دیگران را نیز در این توانایی روحی شریک سازد.

هاله در زندان، فعال سیاسی متعین و روشنفکر برج عاج نشین نیست، هم بندانش را می‌خنداند، ناشیانه پایکوبی می‌کند، و نقش کمدی بازی می‌کند و در عین حال درس تاریخ و تفسیر و زبان می‌گوید. بلکه فراغ و جدایی‌ها بر جوان و پیر زندانی آسان‌تر بگذرد! بگذرانند!! دوره‌ای است گذرا و عبرت آموز همین و بس. او می‌گفت زندانی و زندانبان، شاه و گدا، همه سوار بر یک قایقیم که نامش را ایران گذاشته‌ایم. می‌گفت ما در طول تاریخ آزموده‌ایم بخت خویش را.. ما نمی‌توانیم به تنهایی و با بغض و کینه نسبت به یکدیگر و بی‌اعتنا به جریان جاری وحدت انسانی از ورطه‌های هولناک جباریت تاریخی رخت و گلیم خویش را بیرون کشیده و خود را درون ان پنهان کنیم.

هاله این شعر ابوالقاسم شایی را که بیش از پنجاه سال است در اردوگاه‌های آوارگان فلسطینی و ستم دیدگان عرب زبان زمزمه می‌شود را بسیار دوست می‌داشت و عجبا که خود تفسیر بی‌واسطه این شعر عارفانه شد.

آنگاه که ملتی آهنگ زیستن کند،
سرنوشت به ناگزیر در برابرش سر خم می‌کند.
آنگاه بر شب است که به روز بینجامد
و بر زنجیرهاست که پاره شوند
آن کس که شوق در آغوش کشیدن زندگی را ندارد
چون دود به آسمان می‌رود و گم می‌شود
وای بر کسی که شور زندگی او را
از چنبره هماره پیروز نیستی نرهاند.
آن‌گاه که آهنگ رویای خویشتن کردم
بر گرده سمند خیال جستم و از خطر حذر نکردم
در این راه از عریانی دشت‌ها و فروزانی آتش‌ها نهراسیدم
آن کس که دلیری راه سپردن تا چکاد کوه‌ها را ندارد
تا ابد اسیر دام چاله تقدیر می‌ماند.

هاله شجاعانه از چاله تقدیر خود را رهانید، با شهادت، زندگی جاودانه خود را رقم زد و هستی و حیات‌اش را کیفیتی از جنس شهود پیامبرانه بخشید. او که در زنده بودن همه عمر بی‌باکانه یاور و حامی پدر و «ام ابی‌ها» بود. به هنگام مرگ حقیقت همدستی و همرازی انسان با خدا در نامیرایی و جاودانه شدن را فارغ از واقعیت‌های متفاوت زنانگی و مردانگی رااثبات کرد. آنگاه در منش و روش به عنوان زنی به غایت انسان جانشین خدا بر زمین شد.

یادش گرامی وآوازه نام نیکش مستدام باد

مینو مرتاضی لنگرودی