ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 21.02.2011, 10:17
روایت بسیجی موتوری از نبرد با سبزها در۲۵ بهمن

تاريخ انتشار: 1 اسفند 1389 ساعت 15:08

آینده نیوز: مهدی فاطمی صدر ، یك موتورسوار ظاهرا بسیجی كه روز ۲۵ بهمن در متفرق كردن و برخورد با تجمع كنندگان فعال بوده، نبرد خود را شرح داده است.

بدون قضاوت درباره متن و محتوا و ادبیات نامبرده، گزارش وی منتشر می‌شود:

جمعیت پیاده‌روی شمالی خیابان انقلاب اسلامی غیرعادی است؛ چیزی شبیه به ۲۲ خرداد امسال. از میدان فردوسی پراكنده ناجا ایستاده است و بچه‌های بسیج و آدم‌های اطلاعات. جمعیت پیش می‌رود و ساكت است و بدش نه‌می‌آید كه پیاده‌رو را قفل كند. سر وصال به چپ می‌رویم و از خیابان پایینی به سمت میدان انقلاب اسلامی ادامه می‌دهیم.

از هفته‌ی پیش دو صدا از حزب‌الله به گوش می‌رسید؛ حرف حزب‌اللهی‌های نرم آن بود كه نه‌می‌آیند و حزب‌اللهی‌های سخت هش‌دار می‌دادند كه نه‌آیند؛ و كسی در این باره صحبت نه‌می‌كرد كه اگر آمدند، چه؟ اشتباه نرم‌ها این بود كه میان فتنه‌ی مرده‌ی سبز و توده‌های زنده‌ی سبز تفكیك نه‌می‌كردند، تا به‌دانند كه بستر مدرن و بدنه‌ی ملحد فتنه هنوز بر جا است، و مشكل سخت‌ها این بودند كه خیلی متفطن محدودیت‌های اعمال خشونت در فرونشاندن حركت‌های مدنی نه‌بودند.

احساسم این بود كه محتاج امواج انسانی هستیم؛ یعنی هم‌آن كاری كه ۲۶ خرداد كردیم یا ۱۶ آذر؛ یك‌صدم جمعیت و صوت و پوستر سه‌روز پیش (۲۲ بهمن) اگر امروز در خیابان بود، بساط این‌ها خود به خود برچیده بود. مشكل اما آن است كه حزب‌الله سال‌ها است كه عملیات نظری و نظامی خود را سامان‌ داده است، اما در طرح و اجرای عملیات مدنی هنوز معطل رسانه‌ی محافظه‌كار ملی و پیرمردهای شورای هم‌آهنگی تبلیغات اسلامی است.

سبزها اما معطل رسانه‌ی ملی یا پیرمردهای شوراء نیستند؛ سازمان‌های امنیتی دشمن، طی سال‌ها، چارچوب عملیات مدنی آن‌ها را بناء كرده‌اند و آن‌ها اكنون رسانه‌های خود را دارند و شبكه‌های خود را و هسته‌های خود؛ و هر از گاه عملیاتی ایذائی را به راه می‌اندازند و توده‌های هوادار خویش را به كف خیابان می‌آورند.

سر تقاطع شهدای ژاندارمری و كارگر ایستاده‌ییم؛ اولین دسته از منافقین سبز را می‌بینم كه شعار می‌دهند و به سوی ما می‌آیند. این، یعنی نه‌توانسته‌اند خیابان اصلی (انقلاب اسلامی) را اشغال كنند و از خیابان‌های موازی به غرب می‌روند. موقعیت برخورد نیست؛ با سید و سهیل به شمال می‌كشیم. سبزها می‌آیند و شعار می‌دهند و رد می‌شوند؛ صد دختر و پسر خوش‌حال با سر و وضعی كه مناسب ام‌روز است؛ ام‌روز ۲۵ بهمن است؛ ۱۴ فوریه؛ روز ولنتاین.

سبزها از هم‌این ابتداء باخته‌اند؛ فراخوان تظاهرات در روز ولنتاین یعنی پذیرش ادعایی كه حزب‌الله از ابتدای فتنه در حال اثبات آن بوده است؛ این كه سبزها دین نه‌دارند. حالا هر چه می‌گذرد از نفاق سبزها كم می‌شود و از فراخوان در مناسبت‌های مذهبی رسیده‌اند به مناسبت‌های ملی و از آن جا به مناسب‌های مدرن؛ به ولنتاین؛ روز جهانی بزرگ‌داشت فحشاء.

از میدان انقلاب اسلامی وارد خیابان آزادی می‌شویم و به غرب می‌رویم؛ پیش از آن قدری از جیره‌ی جنگیم را می‌خوریم، و زنجیرم را از كیف به جیب بارانیم می‌برم؛ حالا اطمینان دارم كه درگیر خواهیم شد.

خیابان آزادی باز است و خبری از ناجا نیست؛ همه غافل‌گیر شده‌اند. سبزها آرام‌آرام متراكم می‌شوند و پوزبند می‌زنند و منتظرند. ما در حاشیه‌ی خیابان با آن‌ها حركت می‌كنیم. از پیاده‌روی شمالی كسی شعار را آغاز می‌كند: مرگ بر دیكتاتور؛ از این سو پاسخش بلند می‌شود. پسركی پوزبند را روی صورتش صاف می‌كند و دست بلند می‌كند و شعار می‌دهد: نه غزه، نه لبنان / تونس و مصر و ایران؛ پاسخش را نصفه و نیمه می‌‌دهند. دختركی غر می‌زند: ما را قاتی عرب‌ها نه‌كنید.

جلوتر نه‌می‌رویم؛ برمی‌گردیم. حالا سبزها متشكل شده‌اند؛ عده‌یی رو به خیابان ایستاده‌اند و شعار می‌دهند، و جلوتر سرود می‌خوانند. ما سه نفر را نه‌می‌بینند؛ شاید هم می‌بینند و جسارت جلو آمدن نه‌دارند. حالا ما در دالانی از منافقین سبز به سمت میدان انقلاب اسلامی بازمی‌گردیم.

اولین یكان‌های بسیج را كه می‌بینم نفسی می‌كشم؛ كم‌تر این اندازه دلم برای بسیجی‌ها تنگ شده بود. یكان‌های ناجا هستند و بسیجی‌ها كه در حاشیه‌ی میدان و خط ویژه مستقر هستند. به ساعت نگاه می‌كنم؛ دست كم دوسه ساعت از سبزها عقبیم.

اكبر صباغیان فرمان‌ده یكان حاشیه‌ی میدان است؛ می‌ایستیم به صحبت؛ سبزها برایش جدی نیستند. خوش‌حال است كه سبزها آمده‌اند و او بعد از ظهر سر كار نه‌مانده است؛ جمع كردن سبزها برای اكبر بیش‌تر یك تفریح است. دلم برای سعید محمدی تنگ است و پیدایش نه‌می‌كنم؛ مصطفا بابایی با بچه‌های ستاد راهیان آمده است و خبری از جواد تاجیك نیست.

در میدان انقلاب اسلامی نه‌می‌مانیم‌؛ به سمت فردوسی هم نه‌می‌رویم؛ هر چه هست در جناح غرب است. اولین ستون‌های دود را در خیابان جمال‌زاده خاموش كرده‌ییم و یكان‌های موتورسوار، حالا، پیاده‌روهای خیابان آزادی را پاك كرده‌اند؛ چند فرعی آن طرف‌تر اما سبزها در حال تشكل هستند.

انتهای خیابان زارع سبزها آرایش گرفته‌اند و تلاش می‌كنند كه آتش روشن كنند؛ مرددند كه به‌روند یا به‌مانند. بدم نه‌می‌آید كه پیش از درگیری با آن‌ها محاجه كنم. بچه‌ها تذكر می‌دهند كه زیاد جلو نه‌روم. چند نفر پیاده و چند موتور هستیم و نیاز به نیروی كمكی داریم؛ می‌خواهم به اكبر زنگ به‌زنم اما تلفن‌ها قطع است.

سیدپویان كسی را به من نشان می‌دهد؛ سیدشهاب واجدی؛ نه‌می‌شناسمش. فقط احساس می‌كنم كه لنز دوربینش برای درگیری خیابانی زیادی بزرگ و سنگین است. كسی پشت موتوری نشسته و سبزها را رصد می‌كند. به شانه‌اش می‌زنم: تو كه می‌گفتی این دلقك‌ها نه‌می‌آیند؟! چیزی نه‌می‌گوید؛ حسین قدیانی است كه ترك میثم محمدحسنی نشسته است.

میثم از موتور پایین می‌آید و می‌رود به پیشانی كار؛ با یك باتوم فنری در دست؛ تك و تنها. عشق می‌كنم با حسین و میثم و شهاب كه جسارت‌شان را بیرون از وب هم می‌توان دید.

ابتدای خیابان را بسته‌ییم و حالا فرعی‌ها را خلوت می‌كنیم؛ وسط داد و تشر خانمی می‌ایستد به بحث؛ عاقله‌زنی است كه خانه‌اش هم‌این جا است او و هم‌سایه‌ها می‌خواهند به‌دانند از چه به سبزها اجازه‌ی تجمع نه‌می‌دهیم؟ زنجیرم را فراموش می‌كنم و بحث مبسوطی را شروع می‌كنم در تبارشناسی منافقین سبز؛ انتهایش به این می‌رسم كه این‌ها نه علیه حكومت كه برای جنسیت شورش كرده‌اند.

بحث را جمع می‌كنم؛ آرایش می‌گیریم و می‌زنیم به سبزها؛ با اولین فشار می‌پاشند؛ یكی‌شان را نشان كرده‌ییم و می‌خواهد فرار كند؛ در پیاده‌رو با موتور سرنگونش می‌كنیم؛ میثم او را گرفته و می‌خواهد مهارش كند؛ یك دست‌بند نایلونی درمی‌آورم به او می‌دهم.

كارمان در این جا تمام شده است؛ آتش را خاموش می‌كنیم و سطل آشغال را كنار می‌كشیم و خیابان را باز می‌كنیم. به راه می‌افتیم. دسته‌ی ما به شرق می‌رود و سیدپویان ترك موتور دسته‌ی دیگر نشسته است و با آن‌ها می‌رود.

دسته‌ی ما بسیجی‌هایی هستند كه كف خیابان هم‌دیگر را پیدا كرده‌اند؛ خیابان به خیابان سبزها را دنبال می‌كنند و می‌پاشانندشان. كسی سلاح یا سپر نه‌دارد و موتورها مال خود بچه‌ها است؛ ره‌بر گروه، مسلح به شاخه‌ی كلفت درختی است و آن یكی چوب‌پرچم دارد و این یكی زنجیر موتور، و دوسه نفر هم باتوم و شوك.

سر چهارراه بعدی به درگیری نه‌می‌رسیم؛ سبزها پیشاپیش گریخته‌اند. كپسول آتش‌نشان را از اهالی می‌گیریم و آتش را خاموش می‌كنیم. سخت‌ترین بخش كار كنار زدن سطل آشغال فلزی از وسط خیابان است كه حالا به اندازه‌ی یك قابلمه داغ است. برای مداوای انگشتان سوخته‌ی آن رفیق‌مان در حال بررسی هستم كه بچه‌ها می‌ریزند جلوی در یك خانه؛ ظاهراً سبزهایی كه این چهارراه را آتش زده‌اند را پناه داده است.

نه‌می‌خواهیم به زور وارد شویم و صاحب خانه آن قدر معطل‌ می‌كند كه تنها یك نفر را می‌یابیم؛ پسرك خود را باخته و رنگ به صورت نه‌دارد. می‌گوید به نان‌وایی می‌رفته است. در طول همه‌ی این ماه‌ها همه‌ی سبزهایی را كه گرفته‌ییم یا به نان‌وایی می‌رفته‌اند یا به كلاس زبان! حتم دارم اگر به‌پرسیم به كدام نان‌وایی می‌رفته، نه‌می‌داند.

در باره‌ی پسرك اختلاف نظر وجود دارد؛ برای تخلیه كردن او به عقب یك موتور و دو نیرومان را از دست می‌دهیم. اسلوب من در این مواقع آن است كه طرف به كركره‌ی مغازه‌یی دست‌بند می‌زنم تا نیروی پشت‌بانی به‌آید و تخلیه‌اش كند. بچه‌ها موافق نیستند؛ در نهایت از او عكس می‌گیرند و رهایش می‌كنند.

تقاطع بهرامی و رازی هم به ساده‌گی باز می‌شود؛ مشكل ابتدای خیابان رازی است؛ ضلع شرقی پارك دانش‌جو. نیروهای ضدشورش جمعیت خیابان انقلاب اسلامی را به این خیابان تخلیه می‌‌كنند و سبزها هر زمان كه چشم ما را دور می‌بینند، در خیابان و فرعی‌ها دوباره متشكل می‌شوند و شعار می‌دهند.

یك‌دو بار هم حتا از ابتدای خیابان خیز برداشتند و هر بار چند قدم بعد شكستند. این بار در فرعی شیرزاد به هم پی‌وسته‌اند. جای مدارا نیست؛ زنجیرم را دوتا می‌كنم؛ موتورها را راه می‌اندازیم؛ تكبیر می‌دهیم، حیدر می‌كشیم، و تا ته كوچه همه را می‌زنیم.

در فرعی روبه‌رو یكی را گرفته‌ییم؛ حالش غیرعادی است. تقلای فراوانی برای فرار می‌كند و یك دفعه هم نصفه و نیمه موفق می‌شود. دست‌بند درمی‌آورم تا به‌بندیمش. بوی تند الكل در مشامم می‌پیچد و قوطی بغلی مشروبش به بارانیم می‌پاشد. از بستنش منصرف می‌شویم؛ مست كف خیابان افتاده است و یك‌دو نفر مراقبش هستند.

حالا منشأ مشكل را یافته‌ییم؛ تعدادی از سبزها در آب‌ریز (توالت) پارك دانش‌جو مخفی شده‌اند و هر زمان كه ما دور می‌شویم، جمعیت را از پیاده‌رو به خیابان می‌كشند و شعار می‌دهند. بچه‌ها را جمع می‌كنیم و توالت را از سبزها پاك می‌كنیم؛ مشكل حل می‌شود.

نماز مغرب و عشاء را به جماعت می‌خوانیم و به سمت غرب می‌رویم. از كل دسته چهار موتور باقی مانده‌ییم. خیابان انقلاب اسلامی باز است و یك دسته از بسیجی‌ها پیاده و پرچم به دوش، شعار می‌دهند و به غرب می‌روند؛ نصف روز دیر آمده‌اند.

نه‌رسیده به شادمهر احساس می‌كنم كه ستون دود می‌بینم؛ عینك روی چشمم نیست و هوا تاریك است. جلوتر احساس می‌كنم كه صدایی می‌شنوم. خیابان یك‌طرفه است و ما خلاف می‌آییم و اگر به كمین‌شان به‌خوریم جایی برای دور زدن نیست. سه موتور از ما پولسار است و صداشان كافی است تا میدان آزادی را خبر كند.

حدسم درست است؛ سر شادمهر را بسته‌اند و ما تنها چند متر با آن‌ها فاصله داریم. از موتورها می‌ریزیم پایین و درجا سروته می‌كنیم و با شتاب برمی‌گردیم. دو خیابان پایین‌تر به یك دسته‌ی ناجا می‌رسیم. سرباز عادی هستند كه سپر و باتوم برداشته‌اند؛ انتخاب دیگری نه‌داریم؛ این بار از جنوب وارد شادمهر می‌شویم و به سمت چهارراه می‌رویم.

صحنه‌ی غریبی است؛ خودروها را نگه داشته‌اند و سطل‌های آشغال را برگردانده‌اند و بارانی از سنگ بر سر ما می‌بارد. آن وسط متوجه جمعی‌بری (اتوبوس) می‌شوم كه پشت راه‌بندان سبزها متوقف مانده و یك متر جلوتر كوهی از آتش به آس‌مان می‌رود و مسافران وحشت‌زده در خود مچاله شده‌اند.

یكان ناجا ناآزموده و ترسیده است؛ سربازها نیاز به روحیه دارند؛ پیشاپیش راه می‌افتیم و به اگزوز موتورها گاز می‌دهیم و حیدر می‌كشیم؛ سربازها جان می‌گیرند و آن‌ها هم با باتوم روی سپرها می‌كوبند.

پشت سبزها راه‌بندان است و با هجوم ما به فرعی‌های چپ و راست می‌گریزند. یكان ناجا فشل است و بی‌تدبیر؛ یك دفعه همه به چپ می‌دوند و چهارراه را خالی می‌كنند؛ سبزها از راست خیز برمی‌دارند و یك‌دو نفر در مقابل‌شان هستیم. این جا آخرین سنگر سبزها است و نه‌می‌توانند از دستش به‌دهند.

با این سربازها به جایی نه‌می رسیم؛ سبزها هم انگار این را فهمیده‌اند و در چپ و راست ما آرایش می‌گیرند و جلو می‌آیند؛ ما این وسط گیر افتاده‌ییم؛ تنها تلاش می‌كنیم كه چهارراه سقوط نه‌كند. دلم می‌خواهد خداوند از آس‌مان بسیجی به‌فرستد.

دعایم انگار مستجاب است؛ از سمت چپ یك دسته‌ی موتورسوار به ما ملحق می‌شود. آن‌ها را نه‌می‌شناسیم و نه آن‌ها ما را؛ فقط از دیدن هم ذوق‌زده‌ییم. چهارراه هنوز می‌سوزد و ما بر موتورها نشسته‌ییم و تكبیر می‌دهیم و حیدر می‌كشیم و منافقین سبز گریخته‌اند …