iran-emrooz.net | Tue, 11.05.2010, 16:52
یادوارههایی برای شیرین علم هولی
در دفاع از لبخند تو
یادوارههایی برای شیرین علم هولی
شیرین علم هولی متولد سال ۱۳۶۰ در روستای دیم قشلاق در حوالی ماکو پس از گذراندن ۲ سال حبس در زندان اوین تهران به اعدام محکوم، و در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ بدون اطلاع خانواده و وکلایش در زندان اوین اعدام شد.
دختری که در بامداد روز یکشنبه به همراه چهارتن دیگر در زندان اوین به عنوان تروریست اعدام شد، برای تک تک کسانی که او را هر چند کوتاه در زندان ملاقات کرده بودند نه تروریست که نمادی از عشق و مقاومت بود. دختری زاده تبعیضهای اجباری که هرگز سرخم نکرد و جز برای آزادی و برابری نکوشید.
این نوشتهها یادواره ایست به پاس روزهایی که با شیرین سپری کردیم و در دفاع از لبخندی که از لبهای او ربوده شد.
با ما بودی، بی ما رفتی، چو بوی گل، به کجا رفتی
(نامهای از مهدیه گلرو
به یاد هم بندی اعدام شدهاش؛ شیرین علم هولی)
ما شنبه شب را در حالی گذراندیم که در نبود شیرینمان تلخ ترین لحظه های زندان را سپری کردیم، شبی تاریک و بیم افزا که هر ثانیه اش برای ما که در حسرت دیدار شیرین بودیم به بلندای قرن ها می گذشت.
تلفن بند نسوان از عصر شنبه قطع بود و این بر نگرانی ما می افزود، همه کنار هم در اتاقی بودیم که از آن خود ما بود و شیرین که از همه ما بیشتر رنج حبس را چشیده بود، بیشتر مشتاق این تفکیک اتاق بود، اما اولین آزادی از این اتاق با کلیه وسایل شیرین بود! آن شب کسانی که سالهای دور نیز روزگاری را در اوین گذرانده بودند، از خاطراتشان می گفتند، از عزیزانی که به ناگاه در تاریکی گم می شدند و به نور ابدی آزادی می رسیدند، ساعتی را با خاطرات تلخ کسانی گذراندیم، که روزی ناباورانه رفقایشان را به مسلخ گاه اعدام فرستاده و تا پشت درهای آزادی بدرقه اشان کرده بودند و تحسین می کردیم، مقاومت آهنین زنانی، که زیر بار مرگ یاران و غروب دوستی هایشان شجاعانه ایستاده اند، تا روزهای خوبی را برای نسل های بعد به ارمغان آورند و اما زهی خیال باطل که دور تسلسل ظلم ادامه دارد و دیری نگذشت که عیار صبوری ما محک خورد، وقتی سراسیمه شیرین را بدون خداحافظی از ما جدا کردند، گویی طناب دار او را فریاد می زد و امید داشت کورسویی از ترس در چشمان همچون عقابش ببیند اما نیک می دانم که شجاعت شیرین تاریکی نیمه شب اوین و سختی طناب دار را به سخره گرفته بود.
هر ثانیه به سختی می گذشت و ما در انتظار بودیم تا خبری از شیرین بگیریم، وقتی ۱۰ دقیقه قبل از خاموشی (۹:۵۰) به بهانه اشتباه گفتن نام پدر، شیرین را بردند، حتی لحظه ای به گمانمان نیامد که شاید دیگر دیداری در پی این جدایی نباشد. اشتیاق شیرین به زندگی و پیشرفت و تلاش او در مطالعه شبیه کسی بود که تنها چند روز از بازداشتش گذشته و بزودی هم آزاد خواهد شد؟! ای وای که چه شبی گذشت؟! آمار صبح یکشنبه بر دوش ما سنگینی می کرد که دیگر اطمینان یافته بودیم که دست قساوت بار دیگر مبارزی، آن هم شیرزنی از خطه کردستان را به طناب دار سپرد، که کوه های کردستان در برابر مقاومتش به سطوح می آمدند، اما باورش سخت بود و غیر ممکن، از اخبار ساعت ۱۴ شنیدیم که طناب دار بر گردن شیرین بوسه زده است و باورمان شد که، آری دیگر شیرین باز نخواهد گشت و ما که تنها در خاطرات و تاریخ شفاهی حس از دست دادن دوستی را تنها شنیده بودیم، با تک تک سلولهایمان، تلخی از دست دادن شیرینمان را حس کردیم. در شبی که مجموع همه شبهای عمرمان بود، چیزی را آرزو می کردیم که ۲۰ سال پیش هم اتاقی هایمان بارها و بارها آرزو کرده بودند و آن چیزی نبود غیر از آرزوی پایان ظلم و این که شاید نسل بعد از ما این حس را درک نکنند.
حالا ۴ روز از آن فاجعه می گذرد و شالی سیاه به رنگ روزهایمان بر تختش نشان عزایمان و من که کف خواب ( کسی که تخت ندارد و بر روی زمین می خوابد) اتاق سیاسی ها هستم با وجود اصرار دیگران حاضر نیستم جای معلم سفالم را بگیرم، چون جای او پر شدنی نیست.
مهدیه گلرو زندان اوین
فرشته نگهبان من
سیلوا هارطونیان (هم سلولی و هم بند شیرین علم هولی)
امروز دلم همان قدر طوفانی است که ۱۱ سال پیش، وقتی سر بیجان پدرم را در آغوش کشیدم و بر گونههای سرد کبودش بوسه زدم. اما امروز عزیزم در جایی است که نمیتوانم گردن شکستهاش را در آغوش بگیرم و بر آن چشمهای پر از امیدش بوسه بزنم.
عزیزم رفت و با رفتنش من یک بار دیگر از عدالت الهی نا امید شدم. انسانی که پر از مهر و محبت بود، پر از زندگی و باور فردا بود با اجازه چه کسی الان خاموش است...
من امروز داغدارم، فرشتهی نگهبان من در تمامی این دوران رنج و سکوت، پرگشود، چون زمین و دل تنگ آدمهایی سیاه جایی برای این فرشته نداشتند.
انسانهای زمینی منتظر خشم خدای فرشتگان نگهبان باشند.
ما بی چرا زندگانیم، آنان به چرا مرگ خود آگاهنند*
جلوه جواهری (هم بند شیرین علم هولی)
چه دیر آشنایت شدم و چه زود ناپیدا شدی یا شاید ما ناپیدا شدیم و حقانیت تو آشکار شد، حقانیت تبعیض این جهانی که هر لحظه خوباناش را از زمیناش دریغ میکند.
باور نمیکنم که دیگر صدایت را نشنوم، صدایی که هربار با لهجه شیرین کردی میپرسید: «سلام، بیرون چه خبر؟» و نگرانیهای تو را از یکایک عزیزانی که نمیشناختی اما نامشان را شنیده بودی: «راستی وضعیت کاوه چطور است؟ به تهران منتقلش نکردند؟ اتهامش چه شد؟» و با ناراحتی بگویی «کرد است جرم او کرد بودن است» یا کسانی که میشناختی و هم بند و نگران تو بودند: «محبوبه هنوز آزاد نشده؟» یا خبرها را بدهی از زندانیانی که اوضاع خوبی ندارند. شبنم اینجا هر ده روز یک بار پریود میشود. بهاره امروز دادگاه بود و ...
تو و فرزاد چه شبیه بودید، در همه ویژگیهای دوست داشتنیتان. تو که هر بار تلفنمان را خاموش میدیدی هزار دلهره که «گفتم نکند اینجا باشید» و پرس و جوهایت آغاز میشد. و فرزاد که وقتی کاوه را گرفتند با اضطراب تماس میگرفت و هزار بار عذر میخواست که «ببخشید سعی میکنم خبری برسانم هر چه زودتر» و من درمانده که شما زیر حکم اعدامید و این چه نگرانی است برای ما؟
کسانی که به بند شما میآمدند به شوخی میگفتی «حالا حالاها مهمان ما هستید. اینجا را هم خانه خود بدانید.» و از آن پس قرارگاه شان میشد ایستادن در کنار پنجرهای در این بند، که رو به تپههای پشت اوین بود و میگفتی که بار دیگر همدیگر را آنجا در آن تپهها میبینیم و از آنجا به اوین دهن کجی میکنیم.
راستی چقدر زندگی در تو جریان داشت. مرگ تو زیباترین زندگی و زندگی ما وحشت هر روز ماندگی در سرزمینی است که پاسخ حقانیت تو و فرزاد نازنین را که جز عشق نکاشتید و برداشت تان مهری بود که بر دل ما کاشته شد، با طناب دار دادند. و بار دیگر دستان ما چه عاجز و ناتوانند و مغزهایمان خسته و اعصابمان تیرکشیده که این دیگر چه جنایتی است. و بار دیگر، اوین است که به ما دهن کجی میکند. بار دیگر دیدیم این زمینی که به آن مهر ورزیدید، به نسل کشی مردمانتان آمد همان گونه که میگفتی و بار دیگر ما نیز با سکوتمان در این مسلخ سهیم شدیم.
بار آخر که تماس گرفتی، با صدایی خشمگین گفتی که چطور از تو خواستهاند در مقابل تلویزیون بیایی و به کارهای نکرده ات اعتراف کنی خواسته بودند بر علیه گروههای کردی حرف بزنی. گفتی در پاسخ بر سر بازجو فریاد زدهای و گفتهای که اگر میتوانید مرا اعدام کنید. به من گفتی که آخرش میخواهند اعدام کنند دیگر بالاتر از این که نیست، برای چه علیه کردها حرف بزنم. گفتی که چگونه مادر زینب را راهی تهران کردهاند تا سه ساعت با زینب حضوری صحبت کند که حاضر شود بر علیه خود و همراهانش حرف بزند، اما نتوانسته بودند. همان موقع بود که دلهره به دلم افتاد، همیشه به جسارت تو و مردمانت رشک میبردم اما دلهره داشتم که این چه بازی است که دوباره راه انداختهاند. باز میخواهند کردها را قربانی کنند؟ و چه خوب نوشتی که گروگان شان هستی و چه خوب گفتی که هر چه بیرون اتفاق بیفتد شما رو به عنوان گروگان تیرباران میکنند و تیربارانتان کردند!
آنکه در برابر فرمان واسپین لبخند میگشاید، تنها میتواند لبخندی باشد در برابر «آتش!»*
میخواستند نمایشی از شما بسازند که بیهزینهتر باشد این نسلکشیشان، تا همانند زمانی و رحمانیپور مردم بشنوند که بر علیه خودتان چه میگویید و باور کنند که مرگتان بر حق بوده، اگر چه دیگر هیچ کس هیچ چیزشان را باور ندارد. آنها نتوانستند شما را مجاب به چنین کاری کنند.
نمیدانستند نتیجه این همه تبعیض بر مردمانت، استواری بیشتر و صبر شما خواهد بود؟
هنوز هم نمیدانند امروز که تو را اعدام میکنند و فرزاد و علی و فرهاد و مهدی را، فردا هزاران شیرین و فرزاد سربرخواهند کشید.
این دژخیمان، خود را به گور سپردهاند، گوری خاموش که هیچ زندگی در آن نیست، همانها که تو را ۲۲ روز زیر چکمههای سنگینشان لگدمال کردند.
گفته بودی که در این ۲۲ روز چه بر تو گذشت و من اعصاب تیر کشیدهام باور نداشت تاب تو را در آن لحظههای پر از تنهایی، که تو تنها نبودی با ایمان راسخت بودی به گشودن دنیایی بهتر. گفتی که چگونه یکی از شکنجه گرانی که بر بالای سرت آورده بودند با زبان کردی با تو حرف میزد. میخواستند این گونه تو را بشکنند و بگویند ببین اگر در سرزمین تو چنان کردیم مردمانی از تو هستند که به ما بپیوندند. گفتی که با زبان ترکی حرف میزدی وقتی که به کردی میپرسیدند. گفتی که چطور یکی دیگر از شکنجه گرانت وقتی تو را به تخت میبستند تا به شلاقت ببندند میگفت همین جا فرزاد را بستیم تو را هم مثل او شکنجه میکنیم.
چقدر به فرزاد و کارهای او ایمان داشتی و میگفتی از بهترینهای این دیار بود. از کارهایی که در روستاها برای دانش آموزان کرده بود گفتی. گفتی معلم ماست همه از او آموختیم که چگونه با صبر کار کنیم. و ندانستی که چطور خودت معلم ما شدی و چگونه بهترین تحلیلها را از وضعیت زنان و انتخابات و ایران میدادی و میگفتی باید در انتخابات شرکت کرد این تنها ابزار باقیمانده از دموکراسی در ایران است. ندانستی که رفتار خودت چگونه زندگیبخش بود به ما که در روزمرگیهامان غرق بودیم.
راستی چطور شما را تروریست معرفی کردند وقتی هربار که کسی با شما آشنا شد جز عشق و زندگی در شما ندید؟ تروریست آنها هستند که هر بار به نام قانون، انسانیت را ترور میکنند.
به من میگفتی نباید نا امید شد. میگفتی "به انتظار عزیز کویرها سوگند که دشتها همه شاداب و بارور گردند، به اعتماد نجیب بزرگها سوگند که باغها همه سرشارِ بارور گردند." میگفتی "باید از رود گذشت باید از رود اگر چه گل آلود گذشت."
و من از تو آموختم که بگویم غم این نیست که دستانمان ناتوان و خالی است، چشمان ما لبریز از رهایی است.
***
اینجا دیم قشلاق است، دیاری که تو از آن آمدهای. دیاری که بارها از تبعیض بر زنان آن سخن راندی. دیاری که به تبعیض در ایران محکوم بود. روستایی محروم، بدون مدرسهای برای فرزندانش.
روزهای مدرسه، تو و دختران دیگر در خانه میماندید. چرا که تا ماکو نزدیکترین جایی که میتوانستید به مدرسه بروید سه ساعت فاصله بود و مجبور بودید به مدرسه شبانه روزی با این فاصله بروید، اما ماکو مدرسه شبانه روزی برای دختران نداشت و شما دختران دیم قشلاق به راحتی از اولین حقوقی که در قانون اساسی برایتان مقرر شده بود، محروم بودید. با این حال عشق به دانستن باعث شد تا جسته و گریخته از برادرت اندک سوادی بیاموزی.
شنیدهام در روستای زیبایی که در آن زندگی میکردی، اغلب اهالی محل دامدار و عشایرند و سطح سواد منطقه در حد نوشتن و خواندن، تنها در حدود ۲۰%. در آن دیار، ترک و کرد، دو ملتی که بر آنها اجحاف فراوانی رفته در کنار هم زندگی میکنند. در آنجا دختران با رنجهای مضاعفی روبرو هستند. گفتی، مردسالاری در آنجا حاکم است و در خانههای آن سخت ریشه کرده و بزرگترین آفت آن، ازدواج اجباریِ دختران در سنین پایین است. گفتی که دختران برای گریز از این ازدواجها سوختن را بر میگزینند. اما در این دیاری که به مردمانش سخت میگذشت، تو راه رها شدن را آموختی به جای سوختن.
* احمد شاملو
بلند شو شیرین!
دلارام علی (هم بند شیرین علم هولی)
بلند شو شیرین! خواب بد دیدهای، مثل من که آن شب دم دمای صبح خواب بد میدیدم و هی چیزی بیخ گلویم را میفشرد. بلند شو شیرین! دستت را بگذار روی گلویت، نفس بکش و ببین زندهای. بعد مثل من که آن شب دم دمای صبح سرم را دوباره روی بالش گذاشتم سرت را روی بالش بگذار و بخواب.
بلند شو! صدای گریه ابولو از پشت در اتاق میآید و جز با دیدن تو خنده به لبهایش برنمیگردد. بلند شو! تو که میدانی اگر باز هم گریه کند، صدای بقیه درمیآید. بلند شو شیرین! شقایق باز هم موهایش را دم موشی کرده و در حیاط کوچک بند نسوان دنبال قدمهای بزرگ تو میدود و با صدای کودکانه میگوید، عزیزم (میداند این را که میگوید، میخندی و بغلش میکنی، بیانصاف دستت را خوانده و هی تکرارش میکند).
بلند شو شیرین! آفتاب امروز بهاری است و جان میدهد برای ساعتها نشستن توی حیاط و هی قدم زدن در چهار وجبی حیاط که دنیای این روزهاست. بلند شو شیرین! طناب را خواب دیدهای، دست و پایت در خواب بیخودی هی تکان میخورد و تو هی بیدار نمیشوی. بلند شو شیرین! وقت برای خوابیدن همیشه هست.
یادت هست بیآنکه قبلا فرزاد را دیده باشی، حالش را پرسیدی و من گفتم که حکمش شکسته است و تو بیاختیار چشمهایت پر از اشک شد. حالا فرزاد را هم هی صدا میکنم و بیدار نمیشود.
این شب انگار تمامی ندارد، انگار تمام این یکشنبه لعنتی پر از خواب است و کابوس.
شیرین بلند شو! این یکشنبه لعنتی باید تمام شود و اگر تو بیدار نشوی همیشه یکشنبه میماند، همیشه خاطره طناب میماند، کابوس میماند. اگر تو بیدار نشوی، همیشه جایی در حوالی ارس زمین تمام میشود و جهان از حرکت میایستد.
ما مبهوتیم ، با چشمان باز باز
عشا مومنی (هم بند شیرین علم هولی)
حتما مبهوت بودی
زنگ در ، لخ لخ دمپایی
علم هولی؛ آماده شو
حتما اول تعجب کردی
بعد قلبت شروع کرد تند تند زدن
مقنعه تو سرت کردی، اون روپوش آهار دار گشاد و تنت
بعد چادرتو کشیدی رو سرت
صبحونه خورده بودی؟
یعنی چیکارت دارن؟
حتما فکر کردی
"شاید میخوان آزادم کنند"
بعد زود از ذهنت انداختیش بیرون چون ترسیدی اگر زیاد بهش فکر کنی اتفاق نیافته
همیشه این امید کذایی همه چیز را سخت تر میکنه
مثل وقتی که طناب را دیدی لابد
"نه میخوان بترسوننم"
مثل وقتی که خبر رو شنیدیم
"شاید واقعیت نداشته باشه"
از کجا معلوم؟
مگه میشه؟
میخونم: یه شب مهتاب
یکی نوشته تش رو روکش فلزی شوفاژ
ماه میآد تو خواب.....
شاید سلولت همون بغل بود
کاشکی کوردی بلد بودم بخونم
کاشکی کوردی یادم داده بودی آقا معلم
شاید خیلی چیزا عوض میشد
جون نمیدادیم اینجوری
تو یهو ما ذره ذره
چهار شنبه نبود که
یک شنبه بود روز مادر
وقتی وایسادی رو چهار پایه
وقتی چهار پایه رو کشیدن
چی گفتی؟ زبون آدم بند میاد
دیگه مبهوت نیستی
حتما بستن چشاتو.
ما هنوز مبهوتیم
با چشمای باز باز
به یاد سیلوا هارتونیان و شیرین علم هویی
نگین شیخ الاسلامی (هم بند شیرین علم هولی)
آن هنگام که در بند ۲۰۹ اوین زندانی بودم، پس از مدتی، به سلولی ۲ نفره در همان بند، منتقل شدم، دختری جوان، که موهای سفید نیمی از سرش را پوشش داده بود، در آن بند، با لبی خندان و چهرهی گشاده به استقبالم آمد، مدتی بود،که چنین چهرهی صادقی و خندهی بیریا ندیده بودم
- سلام
- سلام
- نام من سیلواست، اسم شما چیه؟
-من هم نگین هستم،
- [با خنده] به سلول من خوش آمدی
آن شب که تو را آوردند، خیلی نگرانت بودیم، با مشت بر دیوار کوبیدیم، که زیاد نترسی، اما وقتی تو دوباره با مشت بر دیوار کوبیدی، ما همه خندیدیم و گفتیم: "این کهنه کار" خندیدم و گفتم: "آن مشتها تو بودی؟ اما سلول من تا این جا خیلی فاصله داره!" گفت: "آن موقع توی سلول بغلی بودم، پیش فریبا و مهوش"
- [کمی مکث] اهل کجایی؟"
- کورد هستم،
- وای پیش از تو هم ۲ تا دختر کورد این جا بودند، اسم یکی از آنها شیرین بود، من و شیرین چند ماه هم بند بودیم، شیرین خیلی دختر نازی بود، ما با هم خواهر شدیم، هر شب ساعتها با هم حرف میزدیم،
ماهها بود که از شیرین بیخبر بودیم، حتا مطمئن نبودیم زنده است یا مرده، نام دقیقاش را هم نمیدانستیم، با ذوقی کودکانه گفتم: "شیرین همان دختر کوردی که اهل ماکو؟ تو اون و دیدی؟"
- آره من میگم چند ماه با هم هم بند بودیم
- خوب در باره شیرین برام حرف بزنید
- [با خنده] هووووووووووووو نرسیده میخوای همه چیز و بدونی، فعلا بشین، بعد خیلی حرف دارم، اندازهی ۲ تا ۳ روز وقتمون پر، من پیش کسوت همه هستم
- چند ماه این جایی؟
- از تیر ماه، هنوز یک ماه از دستگیریم نگذشته بود که شیرین را به بند من آوردند، فقط پوست و استخوان بود. از بس شکنجه شده بود نای حرف زدن هم نداشت. ریههاش خونریزی کرده بود، مرتب دوچار شوک میشد، خیلی کم حرف بود، ظاهرا به کسی اعتماد نداشت، بهش کتاب دادم، قبول نکرد و گفت من بیسوادم، تا این که بهار نیز به جمع ما اضافه شد؛ و ما ۳ نفر شدیم، روزی درباره زن و جایگاه آن حرف میزدیم که شیرین شروع به سخن گفتن کرد بسیار جالب و زیبا سخن گفت، آگاهیهای بسیاری درباره تاریخ و جایگاه زن میدانست، من و بهار با خنده گفتیم: ای ناقلا تو تا حالا که میگفتی بیسوادی، پس این همه چیز را از کجا میدانی، زود باش زود باش، باید خودت لو بدی، کدوم دانشگاه بودی؟
با آرامی و زیبایی همیشگیاش خندید و گفت: "اون دانشگاه را شما نمیشناسید ..."
تمام زندانیانی که با شیرین هم بند بودند، از خاطرات شیرین و خوبیهاش و منحصر به فرد بودن او میگفتند، کسی نبود از نام او به پاکی و زیبایی یاد نکند، در مرحلهی دیگر که او را به بند ۲۰۹ برگرداندند با این که نه من نه سیلوا او را ندیدیم، اما حضورش را لمس کردیم، هر چند سیلوا از حاج خانمها تمنا کرد حتا برای ۱ ثانیه هم که شده اجازهی دیدنش را بدند، اما ندادند.
اما شیرین پیش از برگرداندنش به بند نسوان، درحیاط بند، در میان لباسهای شسته شدهی سیلوا بر روی طناب، صلیبی را که خود آن را درست کرده بود، به یادگار برای سیلوا بر جای گذاشت. او به سیلوا نشان داد در کشوری که اقلیتها را نادیده میگیرند و در میان زندانی که زندانبانان آن سیلوا و مهوش و فریبا را نجس میدانند و به عقایدشان بیحرمتی میکنند، او از میان سلولهای آهنی و دیوارهای خاکستری هدیهی از صلیب برای او به یادگار میآورد.
راهتان پر رهرو باد ای فرشتگان کوهستان