ایسنا: باور نمیكنی این جا كجاست، همینجاست، جایی، گوشهای از همین اهواز، همین اهواز كه شبهای شلوغ و روشن دارد و روزهای داغ و پر ازدحام. همین اهواز كه بوی فستفود و فلافل و سمبوسه با هم قاتی میشود و توی خیابانهایش موج میخورد و آدمها راه میروند و زندگی جاری است، همین اهواز خودمان كه شهر زنده و پرشوری است. این منطقه را انگار مثل یك وصله ناجور چسباندهاند به اهواز، یك وصله كثیف و مطرود، چسبیده به اهواز پرآوازه.
كوی آلصافی، وصله مندرس و چروكیدهای كه جز ساكنانش پای كمتر كسی به آن رسیده است. اصلا انگار هیچكس از این كوی و كوچههایش خبر ندارد، خانههای روی هم تلنبار شده در دامنه تپههای حقیر حاشیه اهواز با سقفهای كاهگلی كه پناه آدمهایی است كه انگار هیچكس از وجود آنها خبر ندارد، اهالی كوی آلصافی.
به گزارش خبرنگار ایسنا در خوزستان، كوی آلصافی، گوشه پرتی است كه انگار آدمهایش را از اهواز پرت كردهاند بیرون، گوشهای كه در حاشیه كش آمده و آلونكهای حقیرش ردیف به ردیف شدهاند كوچه و گذر.
میگویند این كوی را یونیسف یكی از محرومترین و فقیرترین مناطق دنیا شناسایی كرده و سالها پیش مهدكودكی برای كودكان این نقطه از دنیا به پا كرده است، وقتی میخواهید بروید به كوی آلصافی از كنار این مهد كودك كه هنوز فعال است میگذرید، مهد كودك افقهای نورانی.
توی هوای كوچههای كوی آلصافی بوی فاضلاب و تعفن و تریاك، سنگین و تنبل غلت میخورد و میچسبد به رخت و لباس رهگذران، بوی فاضلاب میشود هوای نفس كشیدن، بوی فاضلاب نشسته روی دیوارهای بلوكی و درهای زنگ زده و پنجرههای مسدود و بیآسمان كوچهها.
گنداب در نوار باریكی از جویهای تنگ و كثیف از جلوی درِ خانهها میگذرد و كودكان از روی آنها میپرند و به كوچه میزنند. كودكان كوی آلصافی، كودكان متفاوتی هستند، نمیشود آنها را با همسن و سالهایشان كه در متن اهواز به مدرسه میروند و بازی میكنند و بالا و پایین میپرند، مقایسه كرد، هر چند كه اینها هم روپوش مدرسه پوشیدهاند و توی كوچهها بازی میكنند و از سر و كول همدیگر بالا میروند. فقر و نداری، روی موهای ژولیده و سر و صورت آفتابسوخته و دمپاییهای چرك و رنگ و رو رفتهشان ماسیده و وقتی بازی میكنند میشود سرسختی را در خندههایشان شنید.
در گذر از كوچههای تنگ و باریك كوی آلصافی، میشود از لای درهای نیمه باز سرك كشید و زندگی را دید كه در حیاطهای محقر به هر جانكندنی كه شده به خانهها جان میدهد، بند رختهای كوتاه و رختهای چروك و رنگ و رو رفته كه در سایه كمرنگ دیوارها آویزاناند، پردههای كشیده با گُلهای رنگپریده و مات و پنجرههای بسته با چارچوبهای چرك گرفته، فقر از در و دیوار خانهها میریزد.
توی هر كوچه به موازات ردیف خانهها و آلونكها، جوی باریكی كشیده شده كه فاضلاب و پسآبهای خانگی مستقیم از آشپرخانهها و توالتها و حمامها به آنها میریزند، ممكن است در گذر از كنار خانهای همزمان باشی با شستن بشقاب و دیگ و ماهیتابه یا چیز دیگری، به هر حال كف صابون و پودر لباسشویی با گنداب و مدفوع و ادرار یكجا از لولههای باریك به جویهای روباز جلوی خانهها میریزد.
اهالی تا دهان باز میكنند اول از هر چیز از فاضلاب و آبگرفتگی كوچهها مینالند و میگویند با دستهای خودشان جویها را تمیز میكنند تا راه باز شود و فاضلاب پیش برود.
خانهها پلاك دارند و كنتور آب و برق و گاز و عجیب است كه با این همه، وضع اینجا مانند جایی است كه در هیچ نقشهای ثبت نشده و انگار وجود ندارد و هیچكس مسؤولش نیست.
صنمبر، در جوار دیواری در آفتاب نشسته است و دست را سایبان پیشانی تیره كرده است، سیاه سوخته و ساكت. دست میكشد و خانهاش را نشان میدهد، دری نیمه باز است رو به دالانی كه شیب دارد و از شیب دالان جوی باریكی شُر میزند و به كوچه میریزد. جلو میرود و در را باز میكند، شیب دالان رو به بالا به حیاط خفه و بستهای میرسد با سه اتاق، در گوشهای هم كپری است در حكم آشپزخانه كه ظرفهای دوده گرفته و چكشخوردهای روی هم ریختهاند. هیچ نشانی از زندگی در فضای خانه صنمبر نیست، اجاقی خاموش كه انگار خیلی وقت است روشن نشده و دیوارهایی تاریك كه انگار با تكان دستی فرو میریزد.
سقف اتاقها از تیرهای چوبی و پوشال است كه سفرهای پلاستیكی روی آن كشیدهاند و با میخ بر گوشههای سقف كوبیدهاند. در گوشه یكی از اتاقها اجاق تك شعلهای افتاده و دور تا دور اجاق خاكستر و ته سیگار و سیمهای مفتولی باریك است.
صنمبر دو قاب عكس چرك و خاكگرفته را از زیر آت و آشغالهای طاقچهای پیدا میكند و رو به دوربین عكاس میگیرد، میگوید یكی مادرش و یكی دیگر پسرش است. تعریف میكند كه شوهرش بیكار است و دیسك كمر دارد، یكی از دخترهایش سرطان گرفت و مرد و پسر 16 سالهاش هم وقتی كه صنمبر بیمار بود و در بیمارستان بستری بود، توی خانه با انفجار گاز آتش گرفت و سوخت. جستجو میكند ولی عكس دختر را در آن بیغوله پیدا نمیكند.
درِ اتاق دیگری با جیرجیر باز میشود و پسر صنمبر، خمار و بیحال با صدایی كه به زور در میآید میگوید آقام دارد میگوید از بدبختیهایمان هر چه میبینید، بنویسید. صنمبر میخندد و دست میكشد و با لحن بیچارهای میگوید: این هم پسرم است. پسر روی پاها بند نمیشود.
عاشور، سالخورده و بیخیال جلوی در خانهاش چهار زانو نشسته و سیگار دود میكند و نوهها دور و برش توی هم وول میخورند. میگوید از 40 سال پیش این جاست؛ اول كه آمدهاند، كپر ساختهاند و بعد اجازه دادهاند كه خانه بسازند. میگوید گاز و آب و برق و تلفن داریم و خیلی هم مجهزیم!
عاشور آن قدیمها، توی خرم كوشك، وسط شهر خانه داشته، حیاط كوچكی بوده كه با برادرش شریك بودهاند، بعد كه عائلهشان زیاد میشود و خانه كوچكتر، زار و زندگی را جمع میكند و میآید اینجا كه حالا شده كوی آلصافی، آن وقتها این جا بیابان بود و تپه و هیچ چیز دیگر نبوده است.
فاطمه از لای در باریكی سر میكشد. بیرون و با خنده میگوید: كوچههامون خیلی خوبن كه ازشون عكس میگیرین؟!
فاطمه از 20 سال پیش كه شوهر كرده و او را از ماهشهر آوردهاند اهواز، در كوی آلصافی زندگی كرده تا حالا. میگوید: خودمان بیل میگیریم و با دست خودمان فاضلاب توالتها را جمع میكنیم. به جوی پای دیوار خانهاش اشاره میكند، دست میكشد از بالای جوی به پایین كوچه و میگوید كه چكمه میشود و میرود توی جوی و فاضلاب را از بالا تا پایین جاور میكند تا راه آب باز شود.
فاطمه غر میزند كه بوی فاضلاب به بچههایش میخورد و بچهها همیشه مریضاند و حال بد.
پا به پای كوچهها، بچهها میروند و هم دیگر را دنبال میكنند و از روی هم میپرند. یكی به زور پافشاری میكند كه از جوی كوچه آنها هم عكس گرفته شود. میگوید: بازی كه میكنیم، توپمان میافتد توی این جو، گیر میكند لای آشغالها و به زور درش میآوریم، تازه كثیف هم میشود.
در هر خانهای مردی بیكار یا جوانی بیفردا روزگار سر میكند، آینده در كوی آلصافی وجود ندارد، همه چیز همین امروز است، امروز باید شكم بچهها سیر شود و بشود فرستادشان به مدرسه، تا فردا كه هر چه میخواهد بشود. دختران جوان روی سكوهای جلوی خانهها وقت میگذرانند و انگار خبر ندارند كه این شهر خیابانهای دیگری هم دارد و زندگی جور دیگری هم میشود كه باشد.
در كوچههای كوی آلصافی رد پای اعتیاد و حرفهای نگفتنی، هر چند كم رنگ و زیر غباری از پنهان كاری ، ولی هست و میشود رد آن را گرفت و به جاهایی رسید.
بوی عدسی در كوچه پیچیده ولی رگه تلخی توی آن میدود و نفس را میآزارد. درِ حیاطی نیمهباز است و در اتاقی كه رو به در است، مردی تكیده پای منقلی نشسته و بوی زننده تریاك از بساط حقیرش در فضا پیچیده ... آن قدر راحت در درگاهی اتاقِ رو به كوچه نشسته و تریاك میكشد كه انگار مثلا دارد روزنامه میخواند!
بچهها ما را از این كوچه به آن كوچه و از این خانه به آن خانه میكشند و با اصرار میخواهند گوشه به گوشه كوی آلصافی را به رخ لنز دوربین و این خودكار و دفترچه كوچك و همه دنیا بكشند، انگار كه داد بزنند تا همه بفهمند.
این بچههای هفت، هشت ساله خیلی بزرگتر از هفت، هشت سالههای كیانپارس و زیتون و امانیه اهواز هستند، از زندگی چیزیهای بیشتری میدانند و با همه این حرفها، باز هم خیلی بچهاند، توی بازیها و حرفهایشان معلوم است.
ولی كه 24 ساله است سراشیبی كوچهشان را نشان میدهد كه میخورد به كوه و خانههای بیشكل و بینظم و ترتیب را كه به بنبست میرسند. میگوید: وقتی رییس جمهور میخواهد بیاید اهواز، همه شهر را میشویند و آبپاشی میكنند، خوب بیایند این جا را هم ببینند، این جا هم اهواز است.
آرزو بیشتر از 28 سالی كه دارد، نشان میدهد. زود شالش را روی سرش میكشد و پافشاری میكند كه خانهاش را نشان بدهد، یك اتاق كوچك و سقف محقری كه هر آن ممكن است تیرهای چوبیاش آوار شوند و دیوارهای بی در و پیكری كه به آلونك همسایه تكیه دادهاند. آرزو بعد از طلاق از شوهر معتادش، اینجا را كنار خانه پدر و مادر بیمارش ساخته و با دو فرزندش روزگار میگذراند. جلوی در حیاط دكه كوچكی دارد و سیگار میفروشد. تمام خانه او همین یك اتاق است كه كف آن موكتی انداخته كه تنها نصف اتاق را میپوشاند.
آرزو درِ یخچال درب و داغانش را باز میكند و توی یخچال را نشان میدهد. توی یخچال هیچ چیز نیست، آنها واقعا هیچ چیز برای خوردن ندارند. میگوید كه همسایهها كمكش میكنند و برایش از شام و نهارشان سهمی میآورند.
شتابزده كه اتاق را جمع و جور میكند، آهسته به مادرش میگوید كه ته سیگارهایش را از كف اتاق بردارد. مادر آرزو به سختی بیمار است و دیابت دارد، با رنگی زرد و حالی نزار از همه دنیا شكایت میكند.
خانه پدر آرزو دست كمی از خانه او ندارد، دخمه تاریك و تنگی كه سقف كاهگلیاش معلوم نیست زیر باد و بارانهای اهواز چه جور دوام میآورد. پدر آرزو هم بیمار است، به دیوار تكیه داده و سیگار میكشد و هیچ حرفی ندارد كه بگوید.
***
خیلی بیشتر از اینها میشود از كوی آل صافی گفت ولی باز هم كم میآید. كوچههایی تنگ و طولانی و خفه، باور نمیكنی اینجا اهواز است ولی كسی چه میداند، شاید روزی گذرت به كوی آل صافی افتاد، به كوچههایی كه راه به هیچ جا ندارند.