رادیو فردا: پرویز مشكاتیان از آهنگسازان برجسته و نوازندگان بنام سنتور در ایران روز دوشنبه در سن ۵۴ سالگى بر اثر نارسایى قلبى در تهران درگذشت.
آقاى مشكاتیان كه از نوازندگان برجسته سنتور در ایران به شمار مىآمد، در روز ۲۴ اردیبهشت سال ۱۳۳۴ در نیشابور به دنیا آمده بود.
وى از سن شش سالگى نزد پدرش حسن مشكاتیان به فراگیرى موسیقى پرداخته بود. حسن مشكاتیان از نوازندگان سرشناس سنتور بود و با ویولون و سهتار نیز آشنایى داشت.
پرویز مشكاتیان در سال ۱۳۵۳ وارد دانشكده هنرهاى زیبا دانشگاه تهران شد و به تحصیل در رشته موسیقى پرداخت.
وى همچنین با شركت در دورههاى آموزشى مركز حفظ و اشاعه موسیقى سنتى به فراگیرى سنتورنوازى به شیوه رسمى پرداخت.
این آهنگساز ایرانی پس از پایان تحصیلات دانشگاهى نزد استادانى چون نورعلى برومند، دكتر داریوش صفوت، دكتر محمدتقى مسعودیه، عبدالله دوامى، سعید هرمزى و یوسف فروتن به فراگیرى موسیقى سنتى ادامه داد.
آقاى مشكاتیان از سال ۱۳۵۶ همكارى خود را با رادیو ایران در زمینه موسیقى زیر نظر هوشنگ ابتهاج آغاز كرد، اما به دنبال رویداد ۱۷شهریور سال ۱۳۵۷ از رادیو استعفا داد و موسسه چاووش را با همكارى هنرمندان گروه عارف و شیدا تشكیل داد.
در این سال ها وى تصنیف «مرا عاشق» را با همكارى شهرام ناظرى با شعرى از مولانا ساخت.
پرویز مشكاتیان از سال ۱۳۵۸ تا سال ۱۳۶۷ با محمدرضا شجریان از خوانندگان برجسته موسیقى سنتى همكارى كرد كه نتیجه این همكارى خلق آثارى چون «بیداد»، «آستان جانان»، «سِر عشق»، «نوا» و «دستان» بود.
وى همچنین آثار مشتركى را با نوازندگانى چون حسین علیزاده، محمدرضا لطفى و ناصر فرهنگ فر خلق كرده است.
پرویز مشكاتیان در طول دوره فعالیت هنرى خود بیش از دویست اثر موسیقى از خود برجاى گذاشته است.
وى همچنین ۱۸ جلد كتاب در باره موسیقى سنتى ایران و به ویژه سنتور تالیف كرده و دهها كنسرت در ایران و خارج از كشور برگزار كرده است.
بهداد بابایى خواهر زاده آقاى مشكاتیان اعلام كرد، زمان تشییع جنازه وى متعاقباً اعلام خواهد شد.
***
مروری بر زندگی پرویز مشكاتیان و تصنیفهای ماندگارش
ایسنا: مشكاتیان هشتساله كه بود، نخستین كنسرتش را در مراسم گردهمآیی دانشآموزان مدرسهی امیر معزی نیشابور برگزار كرد. خودش اذعان میداشت كه از همان روزها متوجه ارتباط نزدیك ادبیات منظوم و منشور ایران با راهنمایی پدرش بوده است.
پس از پایان تحصیلات متوسطه وارد دانشكدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد. ردیف عالی موسیقی ایران، ردیف آقا میرزاعبدالله را در دانشگاه نزد استاد فقید نورعلی خان برومند و دكتر داریوش صفوت آموخت. همزمان با این آموزشها از مكتب كسانی چون محمدتقی مسعودیه، عبدالله خان دوامی، سعید هرمزی و یوسف فروتن، بهره گرفت.
او همچنین در مركز حفظ و اشاعهی موسیقی سنتی ایران بهعنوان سرپرست گروه استاد سنتور مشغول كار شد.
پرویز مشكاتیان در آزمون باربد كه به ابتكار استاد نورعلیخان برپا شده بود، در رشتهی سنتور بهمقام اول با همراهی پشنگ كامكار و در كل آزمون به مقام ممتاز به همراه داریوش طلایی، رسید.
مشكاتیان پس از استعفا از رادیو و تلویزیون به اتفاق چند نفر از موسیقیدانها موسسهی فرهنگی و هنری «چاووش» را بنیاد نهادند؛ او خود بهعنوان سرپرست گروه و استاد رشتهی سنتور در آن فعالیت میكرد.
بهگفتهی دست اندركاران موسیقی مشكاتیان قدرت خارق العادهی در تصویرسازی و تبحر زیادی در انواع ریتم و آهنگسازی روی غزلها و اشعار مورد علاقهاش داشت.
تصنیف «دشتی»، «غم انگیز»، «آستان جانان»، «شیدایی»، «سرانداز»، «سرو ناز»، «بیداد»، «كرد بیات»، «رزم مشترك»، «وطن»، «ایرانی»، «چوپانی پیروزی»، «طلوع»، «جان جهان»، «سركش»،«دل انگیزان»، «گلنوش»، «صبح است ساقیا»، «چكاد»، «افسرده حال»، «شكر و شكایت»، از جمله آثار ماندگار اوست كه با صدای شهرام ناظری، محمدرضا شجریان و... ثبت شدهاند.
یکی از اجراهای خوب مشکاتیان
گفتوگو با پرویز مشکاتیان
اعتماد ملی / عزت الله الوندی
سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۵
خسته نیستم؛ دردمندم
پرویز مشكاتیان برای كسانی كه نوع موسیقی او را میشناسند و بیشتر برای كسانی كه در دهههای 60 و 70 جریان موسیقی را پیگیری میكردند، پیش و بیش ازآن كه نام یك موسیقیدان بزرگ باشد، نامی نوستالژیك است، نامی كه علاقهمندان را به فضای عارفانه "دستان" میبرد و به ضیافت تكنیك و شكوه "نوا" دعوت میكند و با «بیداد» و "آستان جانان" خلوت عاشقانه را رنگ و جلا میدهد و...
او از جمله آهنگسازانی است كه بیش از نوازندگی سنتور، ذوق و قریحهاش را در خلق آهنگهایی باشكوه به رخ كشیده است. پس از دوره "چاووش" كه یكی از برهههای باشكوه موسیقی ایرانی در طول قرنها به شمار میآید، استقلال موسیقی مشكاتیان در آواری نمودار شد كه چنان كه گفتیم برای علاقهمندان فضایی نوستالژیك را به ارمغان میآورد. دوره دوم فعالیت مشكاتیان با آوازی چون افشاری مركب، افق مهر، مژدهبهار، وطن من، با صدای شادروان ایرج بسطامی آغاز شد و كمكم آوازی چون "جان عشاق" و "گنبد مینا " با (صدای استاد شجریان) كه بلوغ و پختگی اندیشه آهنگساز را نمایان میكند، وارد بازار شد. مشكاتیان با خوانندگان دیگری چون افتخاری، علی جهاندار، حمید نوربخش و شهرام ناظری نیز همنوا شد و اكنون پس از سه دهه تاثیرگذاری بر جریان موسیقی ایرانی، امروز و در واقع این روزها اثر "تمنا" را به بازار عرضه كرده است و... با این بهانه و به مناسبت آغاز پنجاه و یكمین سال زندگیاش با او دیدار كردیم و حاصل، گفتوگویی شد كه در ادامه میخوانید:
امسال، بیست و چهارم اردیبهشت، شما ۵۱ ساله شدید، اما صدایی كه از اثر "تمنا" به گوش مخاطب میرسد، صدایی سالخورده است. در این اثر شما خیلی خسته به نظر میرسید، اینطور نیست ؟
- خستگی نیست. احساس یك انسان دردمند است و شاید این صدا كه شما صفت خسته به آن میدهید، بیشتر باید درد را القا كند.
درد از چه ؟
درد از چه سالهای سخت و صعبی را پشت سر گذاشتهایم و شاید بتوان گفت آمال و آرزوهایمان بسیار بیش از این بود كه امروز به دست آوردهایم. اگر صدایی خسته میشنوید، شاید دلیلی جز این برایش وجود نداشته باشد كه تالم و درد بر این صدا زخم زده است.
و این درد شاید مشكلی است كه بیشتر اهالی موسیقی با آن روبهرو هستند، اما پس از گذشت سالها و رفع برخی موانع یا به اصطلاح سرعتگیرها كه شتاب موسیقی را در دهههای 60 و 70 گرفته بود، ما با تحول یا به معنای درستتر تغییراتی روبهرو شدیم كه امید را به اهل موسیقی برگرداند، اما همچنان این خستگی و درد در چهره و هنر موسیقیدانها موج میزند.
من این تغییر یا تحول را در هیچ كجای موسیقی ندیدهام.
شاید باید كلانتر مقایسه میكردم و میگفتم تحول یا تغییر در بستر جامعه و تغییر نگرشی كه پیش از این به مقوله موسیقی داشت.
به جامعه حرجی نیست، زندگی جریان دارد و هر آینه كه امتیازی به جامعه داده میشود (امتیازهای حداقلیحتی) راضی است. چرا كه جامعه ایران در طول تاریخ آموخته است یا به او آموزاندهاند كه باید صبور باشد. اما در مورد هنر، اینچنین نیست، تحول در ایجاد ارتباط میان هنر و هنرپذیر، یك مقوله است و بینش و نگرش از بالا مقولهای دیگر است و این دو، دو مقولهای كاملا متفاوتاند. مثلا یك استاد موسیقی با گروهش كنسرتی اجرا میكند، مردم در برف و بوران و سرما و گرما و حتی در بدترین شرایط و با اشتیاق به سالنها میروند و از برنامه لذت میبرند و در نهایت متانت سالن را ترك میكنند. مشكلات پشت پرده، شاید برای موسیقیدان هزار و یك مشكل بوده باشد. در همین حال كمترین و كوچكترین مساله برای برگزاركننده كنسرت، استفادهكنندگان از كنسرتاند و مشكلات بزرگ همانها هستند كه مردم نمیبینند. مشكلاتی با وزارت ارشاد، با اماكن، با مسوولان و صاحبان سالن، با گروه، نورپرداز، صدابردار و با هزار و یك نفر دیگر. و این دردی است كه نمیتواند بروز نكند.
اشاره كردید به مردم (یا به اصطلاح خودتان هنرپذیر). حرف دل همه مردم شاید به موسیقیدان این است كه "ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود" اما این اشتیاق متاسفانه همهگیر نیست و برخی موسیقیدانان اشتیاقی برای عرضه كار به هنرپذیران ندارند. حتی در فرآیند خلق اثر نیز مشكل ایجاد شده است و اهل موسیقی در خلوت و گوشه انزوای خود نیز انگیزه و رغبتی به پدیدآوردن یك اثر هنری ندارند.
در تمام جوامع مدنی، مشكلترین بخش یك اثر هنری آفرینش و پدید آمدن آن است و زمانی یك اثر هنری خلق شد، آفریننده هیچ مشكل دیگری برای در اختیار مردم گذاشتن اثر هنری ندارد. اما در جامعه ما سادهترین بخش قضیه، آفرینش و سختترین بخش ارائه و عرضه است. چرا كه در خلوت آفرینش رخ میدهد، اما سخن شما درست است كه انسان مجرد نیست و نمیتواند از همه پیرامونش جدا باشد و بعد بنشیند و یك اثر بیافریند. با تمام نداشتنها، با تمام توهینها، با تمام بیروحیها و بیاعتناییها، از آنجا كه میتواند در گوشهای بنشیند و تنها با خودش و جانش را بفشرد و ملودیای را خلق كند كه زبان و ضربان دل مردمش باشد و رنگگرفته از آمال و آلام آنها، و سپس این دردها را به نغمه بنشاند، مشكل بزرگی ندارد. و پس از آفرینش، زایش و خلق یك اثر، تازه مشكلات آغاز میشود و این عوامل است كه كمكم دست به دست هم میدهد و انگیزهها را آنقدر كمرنگ میكند كه شما را كه ناگزیر از سرایش و آفریدنید، اگر در بند نكند، به انفجار میرساند، و درست به بغضی میماند كه نتركد و اشكی كه جاری نشود. گاهی فكر میكنم بینش و نگرش مسوولان ما در راستای از بین بردن انگیزهها است.
آیا این بیانگیزگی (به قول شما)، توجیه اهل هنر نیست؟
نه، هنرمند نمیتواند كار نكند.
پس این احساس چگونه شكوفا میشود ؟
یك مثال عینی برایتان میزنم. علی رهبری در وین ماهی پنجاه هزار یورو حقوق میگیرد. از آنجا كه او یك ایرانی وطنپرست است و وطن و خاك و دیارش را دوست دارد، آمد و اركستر سمفونیك را با هیچ ساخت. نامهای برای وزیر نوشت و در آن به وزیر هشدار داد كه: نوازندگان اركستر سمفونیك روزی چند ساعت مسافركشی میكنند و اصلا نای آرشهكشیدن ندارند. باید فكری برای این موضوع كرد! اما جوابی به این نامه داده نشد. ناگزیر از اینجا رفت. این رخوتها كه بر چهره موسیقی ما دیده میشود از جانب كیست؟ متاسفانه یك جامعه دموكرات بالنده هم نداریم كه بیهیچ مرارت و سختی گردی از چهره رنگ پریدهمان بزداییم.
با تمام اینها وقت آن نرسیده كه "مردی از خویش برون آید و كاری بكند؟"
با یك مرد نمیشود. اگر میشد، حافظ این را نمیگفت. او در واقع رویا و آرزویش را در این جمله خلاصه میكند.
مثل رویا و آرزوی شما در "تمنا" كه بیشتر شبیه یك حس نوستالژیك است كه فضای شعر خراسانی و بازگشت به حال و هوایی بومی به آن دامن زده است؟
من برای بار سوم "كلیدر" محمود دولتآبادی را تورق میكردم و شاید از دلتنگی برای خراسان این حس در من شكل گرفت. شاید هم دلتنگی برای برخی از دوستان كه به قول ادبا از خاك به افلاك پیوستند، انگیزه شكلگیری این كار را در من پدید آورد و قول و قراری هم داشتم با سروش برای ضبط این كار. در واقع باید بگویم كلا برای این كار برنامهای دیگر داشتم. اما به درون فضای روستایی و گلمحمد و بلقیس و... پا نهادم و كار به سمتی پیش رفت كه نمیشد از آن خارج شد.
به تازگی هم گرایش چشمگیری از سوی موسیقیدانان به شعر معاصر دیده میشود. "تمنا" هم شعری از شاعر بزرگ معاصر ملكالشعرای بهار دارد و هم پیوند یك فضای موسیقیایی است با متنی داستانی. آیا این سرآغاز آشتی ادبیات معاصر با موسیقی معاصر نیست؟
همیشه این فرصت را باید ایجاد میكردیم. تنها آن انگیزه كه گفتید را نیاز داریم كه جانمایه حركت به سمت و سوی مسائلی است كه هنرمند ابتدا به آن معتكف میشود و بعد در برابر هنرپذیر به آن معترف میشود.سالهاست كه به این مساله فكر میكنم كه چرا موسیقی ما به اسطورهها نیاویخته است، چرا نشانهای از "دماوند" یا "عقاب" نمییابیم و به همین دلیل در حال مطالعه روی این بخش از فرهنگ ایرانی هستم.روحیه ایرانی اینگونه است كه هر وقت نسبت به آداب و رسوم و سنتها و فرهنگ و هنرشان بیتوجهی شده، بیشتر متوجه آن شدهاند. در بدترین شرایط فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی، رستم خلق میشود كه هیچكس را یارای هماوردی با او نیست. هنگامی كه همه مرزهای ما از سوی دشمنان در حال تهدید و تجاوز بوده (گرچه استاد توس لطفی نداشته به آرش) آرش خلق میشود كه از قله البرز جان در تیر مینهد و در چله كمان میگذارد. اسطوره خوابی است كه یك قوم با هم میبینند؛ البته در بیداری، بر عكس تاریخ كه واقعیت دارد اما حقیقت ندارد. واقعیت ندارد اما حقیقت دارد.
همانطور كه گفتید در كار خلق آثاری با مضمون اسطوره هستید. علاوه بر آن، به نظر میرسد بسیاری از كارهای شما هنوز عرضه نشده. شاید به تعبیری بتوان گفت، در كتابخانه شما چند اثر مثل بیداد و نوا و دستان وجود دارد كه هر یك چون آثاری كه گفتم در حد شاهكارند، اما پرسش اینجاست كه چرا رغبتی برای عرضه آنها ندارید؟
بعضی از آنها مجوز پخش ندارند و باید به انتظار بنشینیم روزی مجوز بگیرند.
چه كاری برای این آثار میكنید. آیا خودتان آنها را اجرا میكنید یا به كس دیگری میسپارید برای اجرا؟
با حس و حالی كه از خودم میشناسم، این آثار را خودم باید اجرا كنم.
حالا كه بحث از دیگران شد، ازآقای لطفی یادی میكنیم. به تازگی گویا كلاسهای این هنرمند ارزنده در مكتب میرزاعبدا... آغاز شده. در این مورد چه نظری دارید* با وضعیت كنونی موسیقی استادانی چون شما چرا عرصه را برای آموزش جوانان و شكوفایی نهال خلاقیتشان از طریق برگزاری كلاسهای هدفدار، كنسرتهای پژوهشی، مستر كلاسها و... مهیا نمیكنند؟
شما خیلی هوشمندانه به عاملی به نام انگیزه اشاره كردید. من به دیدن لطفی در مكتب میرزا عبدا... رفتم. لطفی موسیقیدانی دارای اندیشه و فكر و پیشینهای بسیار قوی و آیندهنگری دقیق است و از طرفی آگاه و آشنا به مسائل گذشته موسیقی و حال و البته از نظر من آرمانخواه نسبت به آینده است و طبیعی است، دوستان ما كه تازه از آن طرف برمیگردند، حال و هوای آبادی هنوز در مشامشان وجود دارد. اما كمكم كه با یك سری سدها و نهو نوها روبهرو میشوند، متوجه واقعیت قضایا میشوند و جای خوشحالی است كه لااقل این صداقت را دارند كه باروبنه را ببندند و به كشورشان بیایند تا دست جوانان این مملكت را بگیرند. سبك و سیاقی كه لطفی در آموزش و تدریس دارد، همان روش سینه به سینه و در واقع مكتب میرزاعبدا... )و متناسب با نام مكتب( است. جای هیچ تردیدی نیست كه در این سالهای تدریس و انتقال دانستههای نسل پیش ما به نسل خود ما و نسل پس از ما، بهترین روش، روش سینه به سینه بوده است و این مساله جدا از آن است كه هنرجویان باید نت هم بدانند، ضرب و ریتم را بشناسند. و با مسائل آكادمیك و جهانی موسیقی آشنا بشوند. در این كه در اهداف لطفی، مساله صداقت كاملا پیداست و ما نیز براساس همین روشها آموختهایم تردیدی نیست، اما این نكته را كه لطفی موفق خواهد شد یا نه، باید به گذشت زمان واگذار كنیم. بنابراین هرگونه پیشداوری را در این زمینه جایز نمیدانم. اما این قول را میدهم كه ما به عنوان دوستان او در كنارش هستیم و بسیار خوشحالیم كه او با انرژی سالهای گذشته به ایران بازگشته است.اما در پاسخ به بخش دوم سوالتان باید از شما بپرسم در كجای دنیا هنرمندی كه كارش آفرینش است میآید و خودش و تنها خودش كنسرت و سمینار و پژوهش و آموزش راه میاندازد، آن هم بیهیچ پشتوانه مالی و معنوی ؟
این كار بزرگ كمكها و حمایتهای ارگانیك میخواهد. آیا وزارت معظم ارشاد كاری جز این دارد كه هنر و فرهنگ را حمایت كند؟
تا چند سال پیش یك ساختمان سه طبقه را به این اختصاص داده بودند كه عدهای بنشینند و نوارهایی را كه از فرودگاه مهرآباد وارد میشد یا قرار بود خارج شود، گوش میكردند و اجازه ورود یا خروجش را میدادند. این مساله به جز استهلاك وقت و نیرو چیزی به همراه نداشت و بعد از هشت سال به این كار عبث پی بردند. آیا این همه نیرو و وزارتی به این معظمی نمیتواند متولی كارهایی چون كنسرت پژوهش، سمینار و... باشد. اگرنه، من موسیقیدان چهطور این كار را انجام دهم* با چه نیرویی، با چه هزینهای، با چه توانی؟ من موسیقیدان باید مطالعه كنم، آموزش بدهم، تمرین كنم، در موسیقی ایران و جهان غور كنم، دنبال كار اجرای كنسرت و برگزاری سمینار و گرفتن مجوز برای فلان برنامه هم باشم. ببینید در این رسانه ملی چند صد خواننده میخوانند كه بسیاری از آنها متاسفانه خارج (فالش) میخوانند. وزارت ارشاد بیاید یك همایش بررسی آواز و فراخوان خوانندگان سراسر ایران بگذارد، آن وقت میبینید چه خوانندههایی از دهات و روستاهای ایران خواهند آمد كه هم صدا و هم آوازشان بهتر از خوانندههایی است كه در تلویزیون میخوانند.
جشنوارههایی كه برگزار میشود از نظر شما استاندارد نیست؟
در این جشنوارهها به جنبههای تجملاتی بیشتر توجه میشود. مگر چند نفر میتوانند در این جشنوارهها شركت كنند؟در آزمون باربد، آن هم از طریق واسطه تنها ۵۰۰ نفر در همه رشتهها شركت میكردند و دقیقا به این دلیل كه بچههای ما موسیقی مورد علاقه و ساز مورد علاقهشان را از رسانه ملی نمیبینند، با این اتفاق روبهرو میشوید كه مثلا در اهواز شبی ۵ هزار نفر به سالن كنسرت میآیند.در همین تهران اگر ۲۰ شب هم كنسرت باشد، سالن خالی از شنونده نخواهد بود و باز هم عدهای پشت در میمانند.
اگر موسیقیدانها از برخی ارگانهای دولتی یا نیمهدولتی، مثل سازمان فرهنگی هنری شهرداری، حوزه هنری، خود وزارت ارشاد و صدا و سیما، پیشنهادی بشنوند مبنی بر برگزاری برخی كنسرتهای دورهای یا پژوهشی یا یك سلسله كار هماهنگ و همسو در قالب نوار، تمایلی وجود خواهد داشت؟
من صادقانه به شما بگویم كه من ننشستهام اینجا كه روزی با گل و بوته به سراغم بیایند و از من بخواهند كاری انجام دهم. من در همین خانه هم در حال ارائه كار برای این مردم هستم و با كمال افتخار در خدمت همه هنرجویان برای رفع مشكل و آموزش و... هستم. اما این كه ما آمادهایم یا نه نیازمند این است كه حركتی ببینیمأ حركتی به سوی تعالی موسیقی یا بویی از توجه به این هنر به این مقوله. بعد اگر آن لوكوموتیو راه افتاد ما هم سوار خواهیم شد. اما تا حالا در هیچ زمینهای این حركت را ندیدهایم.
اگر این پیشنهاد از طرف یك علاقهمند به موسیقی كه كار شما و دیگر هنرمندان را دنبال میكند، مبنی بر آغاز یك حركت همسو و هماهنگ مثل چاووش ارائه شود، لااقل به آن فكر خواهید كرد؟
نهایت "چاووش" چه شد؟ آیا جز این بود كه مهر و مومش كردند؟ در حالی كه "چاووش" زمزمه انقلاب بود. ما در "چاووش" حدود چهارصد و اندی هنرجو داشتیم كه از شهرستان میآمدند و با كمترین شهریه.من نمیتوانم این قول را به شما بدهم كه چنین كاری انجام بشود، اما قول میدهم مسالهای در زمینه دور هم جمع شدن هنرمندان و همبستگی و اتحادشان وجود نخواهد داشت.اجازه بدهید یك متن برایتان بخوانم. از ماریو بارگاس یوسا به ترجمه دوست فرزانهام مینو مشیری. یك پاراگراف از این متن را برایتان میخوانم و هر كجا خواندم فرانسه شما بخوانید ایران و هر كجا خواندم سزان و مارسل كارنه و دبوسی و.... شما بخوانید حافظ و مولانا و سعدی و خواجو كه به مقصد و منظور شاید برسیم:تردید دارم كه هیچ بیگانهای به اندازه من برای فرهنگ فرانسه، احترام و ارزش قائل باشد. من این فرهنگ را در كودكی شناختهام و خودم را مدیون آن میدانم و از بهره آن ایام درخشان، سرشار از لذتهای معنوی و هنری شدهام. با خواندن ادبیات، با شنیدن موسیقی و با نگاه كردن به پدیدههای هنری بهترین خالقهای آنان، چیزهای زیادی آموختهام، ولی بهترین درسی كه یاد گرفتم این بود كه فرهنگها نیازی به محافظت ماموران دولتی و سیاستمداران ندارند و همچنین برای زنده ماندن و طراوت نیازی نیست پشت میلهها محبوس بمانند. چرا كه این اقدامات موجب بومی ماندن و پلاسیده شدن آنها را فراهم میآورد. فرهنگها نیاز به زندگی در آزادی دارند. نیاز به رویارویی دائم با فرهنگهای دیگر دارند تا تجدیدحیات پیدا كنند و غنیتر شوند، تكامل یابند و خود را با جریان مسلسل حیات وفق دهند. این فیلمهای مبتذل آمریكایی نیستند كه شرف فرهنگ سرزمینی كه زادبوم فلوبر و برادران لومیر و دبوسی و سزان و مارسل كارنه و ولتر است را تهدید میكنند بلكه تهدید از جانب گروههای عوامفریب و متعصب است كه از فرهنگ فرانسه به گونهای سخن میرانند كه گویی از یك مومیایی كه نمیتوان آن را در جوجهان گذاشت مبادا آزادی آن را متلاشی سازد. اصل و جان مطلب این است كه فرهنگها باید در تبادل خود تجدید حیات كنند و فرهنگها مثل عشقآاند كه آمدنیاند نه آموختنی. در ركاناتی پروفسور پاولو در جشنوارهای كه من كنسرت داشتم و سینمای كیارستمی به نمایش گذاشته شده بود، در پاسخ به سوال من كه از او پرسیدم چرا هنرمندان اروپا به فیلم و سینمای ایران اینقدر اقبال نشان میدهند گفت: »برای بیان عشق و نمایاندن محبت جلوههای زیادی وجود دارد؛ نگاه كردن، نوازش، بوسیدن و.. شما از همه اینها محرومید اما سینمایتان مملو از عشق است.
به عنوان پرسش آخر شما با "تمنا" نوازنده نوجوانی را به جامعه موسیقی معرفی كردهاید. آیا از تنبكنوازی "آیین" راضی هستید؟
یكی از روزنامهها یك سوال برای من فرستاده بود، سوال جالبی بود. پرسیده بودند اگر آیین پسر شما نبود، با نوجوانی همسن آیین حاضر بودید آلبوم بدهید؟من نوشتم: "اگر نوجوانی در درد و رنجها، غم و اندوه، فرازو فرود زندگیام، همراهم بود و مثل آیین پسر گلی بود و در ضمن دوستم هم بود، حتما این كار را میكردم."