iran-emrooz.net | Fri, 24.07.2009, 22:13
گزارش وکیل آلمانی از سلول انفرادی اوین
جواد طالعی
اشاره: آندرآس موزر، وکیل و سیاستمدار عضو حزب سوسیال دموکرات آلمان، از آن آدمهای نادر روزگار است که برای پاسخ دادن به کنجکاویهای انسانی خود، هر خطری را به جان میخرد. او، به اطلاعاتی که از شبکههای خبری میگیرد رضایت نمیدهد و تاکنون، در اوج بحران به بسیاری از مناطق بحرانی جهان سفر کرده تا به قول خودش "تصویری خودیافته و خود پرداخته از حقیقت" داشته باشد.
آندرآس موزر، شش ماه پیش، برای نخستین بار به ایران سفر کرد و شیفته مهربانیهای مردم این دیار شد. او، کارناوال انتخاباتی پرشور پیش از ۲۲ خرداد را لحظه به لحظه بر صفحه تلویزیون دنبال کرد و مطمئن شد که مردم ایران میروند تا مثل هم میهنان او در بیست سال پیش، یکی از درخشان ترین فصلهای تاریخ را، بدون خشونت و خونریزی رقم بزنند و موانع آزادی و کرامت انسانی را، با عقب راندن رئیس جمهوری که بانی شرمساری آنان بوده است، پس بزنند. وکیل آلمانی اما در شامگاه روز ۲۲ خرداد، حیرت زده دید که تلویزیونها از پیروزی ۶۲ درصدی نماینده طالبان ایرانی میگویند. وکیل آلمانی، برای دو روز، دستخوش افسردگی شدید شد. اما در روز دوشنبه ۲۵ خرداد، هنگامی که میلیونها ایرانی را در تظاهراتی آرام، زیبا و متمدنانه بر صفحه تلویزیون دید، به این باور رسید که در ایران، جنبشی آغاز شده است که میرود تا سرنوشت همه خاورمیانه را به گونهای متفاوت رقم بزند. چند روز بعد، او، در تهران بود، در میدان بهارستان ضربههای باتوم را بر گرده و بازو حس کرد و یک روز بعد، هنگامی که قصد شام خوردن با محمد مصطفایی وکیل سرشناس ایرانی را داشت، بر سرش ریختند و او را به اوین بردند.
آندرآس موزر، ایران دوست آلمانی، شش شب را در سلول انفرادی اوین گذراند، بارها با چشم بسته رو به دیوار بازجوئی شد و سرانجام شانس آورد و از پنجه آدمکشان حرفهای ولی فقیه گریخت. این هم برگردان خاطرات او، که هفته نامه اشپیکل آلمان در پایگاه اینترنتی خود به تاریخ ۱۸ جولای منتشر کرده است: فیلمنامهای که شاید روزی با کمک این وکیل شجاع بر پرده سینماهای جهان آشکار شود:
آخر هفته ۱۳ و ۱۴ ژوئن، ویلزک، اوبرفالتس، آلمان:
هنگامی که آندرآس موزر ۳۴ ساله تلویزیون را روشن میکند، نمیتواند چیزی را که میبیند باور کند. وکیل، در دفتر خود واقع در ویلزک اوبرفالس نشسته و سربرکشیدن ضربهای جنون آمیز را در خود احساس میکند. او، هفتهها با هیجان روند مبارزات انتخاباتی را در ایران دنبال کرده است. او، حیرت زده ی تغییر روحیه و خوش بینی عظیم کشوری بود که شش ماه پیش به عنوان گردشگر به آن سفر کرده بود. اکنون، احمدی نژاد، با ۶۲ درصد پیروز انتخابات اعلام شده است. موزر میگوید: "یک ضربه باورنکردنی". او با پست الکترونیکی از دوستان ایرانی خود میپرسد: "چه خبره"؟
به او پاسخ میدهند: "رای ما کجا است"؟
پنجشنبه، ۱۸ ژوئن، ویلزک در اوبرفالتس:
وکیل موزر خوش بینی خود را بازیافته است. بی بی سی، سی ان ان، اینترنت، همه کانالها تصویرهای اعتراضات مسالمت آمیز ایرانیان را به جهان میفرستند. اکنون، خیال موزر بال میگشاید: او با اطمینان اعتقاد دارد که در خلیج فارس تاریخ در حال نوشته شدن است. و او تصمیمی اتخاذ میکند: او میخواهد در این تحول تاریخی حضور داشته باشد. میخواهد انقلابی را ببیند و آن را همراه ایرانیان جشن بگیرد. کامپیوترش را روشن میکند و در اینترنت، برای نزدیک ترین پرواز نام مینویسد.
موزر یک ماجراجوی دیوانه نیست. او، از دوران جوانی، به هر نقطه جهان سفر کرده و به بازدید هر نقطهای رفته که خارج از محدوده هجوم توریستها است: سوریه، اردن، اسرائیل. او حتی یک بار میخواست به افغانستان پرواز کند، زیرا آنطور که سیاستمدار پیشین عضو حزب سوسیال دموکرات خودش میگوید، میخواست تصور شخصی خودش را از واقعیت داشته باشد. تقریبا همه او را از سفر به ایران منع میکنند: "این کار خیلی خطرناک است. روی وضعیت نمیشود حساب کرد". اما او تصمیم خودش را گرفته است. بهترین دوست مورز، با او قرار میگذارد که اگر از او خبری نرسید، از آلمان با سفارت این کشور در تهران تماس بگیرد و موضوع را به مسئولان سفارتخانه اطلاع بدهد.
دوشنبه ۲۲ ژوئن، فرودگاه امام خمینی، تهران
پس از فرود، آندرآس موزر در برابر گیشه کنترل پاسپورت به صف میایستد و یک ویزای ۱۵ روزه دریافت میکند. موزر سوار یک تاکسی میشود و از میان حومههای تازه از خواب برخاسته تهران، به سمت مرکز شهر میشتابد. او، در هتل شیراز اتاقی میگیرد، چند ساعت میخوابد و بعد در شهر به راه میافتد. وکیل ناامید است. از جنبش یا انقلاب کمترین اثری دیده نمیشود. هیچکس اعلامیه توزیع نمیکند، از تظاهرات خبری نیست، فقط اضطراب یک زندگی روزمره.
بعد از ظهر، موزر میبیند که در نزدیکی ایستگاه متروی هفت تیر پلیس موضع گیری میکند. در میدانهای مرکزی، نیروهای ویژه با اونیفورمهای سیاه، کلاه کاسکت، باتومهای لاستیگی و سپرهای پلاستیکی رژه میروند. در بلوارها، نیروهای امنیتی صف میبندند. در هر ده متر یک پلیس. در خیابانهای جانبی، کامیونتها با نیروهای پشتیبان انتظار میکشند. همچنین تعداد زیادی از اعضای شبه نظامی هولناک بسیج حضور دارند. موزر متوجه میشود که شبکه تلفنهای همراه برای دشوار کردن ارتباط تظاهرکنندگان بلوکه شدهاند. تاکتیک نیروهای امنیتی ظاهرا موثر است. در این روز، شهر آرام میماند.
چهارشنبه ۲۴ ژوئن، تهران، میدان بهارستان:
وکیل آندرآس موزر، از هتل خود در خیابان سعدی به سمت شرق قدم میزند و به میدان بهارستان در برابر ساختمان مجلس ایران میرسد. میدان، مثل همه روزهای دیگر آرام است، تا این که در ساعت 4 و نیم بعد از ظهر، ناگهان صدها نفر در میدان ظاهر میشوند. آنها از ایستگاه مترو بیرون میشتابند، از اتوبوسها و تاکسیها پیاده میشوند و یا پیاده از همه مسیرها به سمت میدان میآیند. آنها، در آرامش کامل گروههای کوچک را میسازند، به آرامی با یکدیگر حرف میزنند و همواره بیشتر میشوند.
هیچکس پلاکاردی در دست ندارد. هیچکس بلندگو ندارد. حتی رفت و آمد خودروها دچار مشکل نمیشود. آدمها به سادگی کنار یکدیگر ایستادهاند و گروههائی را میسازند که لحظه به لحظه بزرگتر میشود. در یک چشم برهم زدن، موزر در میان صدها تظاهرکننده قرار گرفته و میبیند که چگونه ناگهان سروکله یک گروه ۵۰ تا ۶۰ نفری پلیس پیدا میشود.
بعد شکلی از نافرمانی مدنی آغاز میشود که موزر را به شدت تحت تاثیر قرار میدهد: در حالی که پلیسها تقریبا محترمانه میکوشند میدان را از انسانها خالی کنند، هر متری که خالی میکنند، دوباره با آدمهای تازه پر میشود. تظاهرکنندگان به شکل یک حلقه دائمی از پس راندگان و دوباره گردهم آمدگان و دوباره پیش روندگان، از موضع خود دفاع میکنند و به بحث با پلیسها میپردازند. گروه زیادی از زنان سنتی پیچیده در چادر، در کنار دانشجویان جوان دست به تظاهرات میزنند و شجاعانه راه را بر پلیسها میبندند. هنگامی که پلیسها سرانجام دست به باتوم میبرند، جمعیت فریاد میکشد: "ندا، ندا..." این نام دختری است که روز ۲۰ ژوئن در جریان یک تظاهرات به گلوله بسته شد.
موزر، در این هنگام در یکی از حواشی میدان بهارستان ایستاده و ضربه یک باتوم لاستیکی را بر گره خود احساس میکند. اندکی بعد، یک پلیس دیگر به سمت او هجوم میآورد. او، به زبان انگلیسی فریاد میزند که توریست است. اما ضربههای هدفند شروع به فرود آمدن میکنند. پنج تا شش بار، ضربهها با شدت تمام بر بازوی راست موزر فرود میآیند. وکیل، شوک زده شروع به دویدن میکند تا این که به حاشیه روبروی میدان میرسد. در آنجا به پشت سرش مینگرد و در مییابد که کسی او را تعقیب نمیکند. شکر خدا، بازوی او نیز نشکسته است، فقط وحشتناک درد میکند.
پنجشنبه ۲۵ ژوئن، تهران، خیابان انقلاب:
موزر، شوک روز پیش را از سر گذرانده است. کمی استراحت کرده و پیش از ظهر به چند عتیقه فروشی سر کشیده است. برای شب، با آشنایش، وکیل ایرانی محمد مصطفائی قرار گذاشته است. موزر او را تصادفا در قطاری در آلمان دیده است. دو وکیل از یکدیگر خوششان آمده و درباره نخستین سفر موزر به ایران گپ زدهاند. همکار ایرانی گفته است: "اگه دوباره به ایران اومدی، با من تماس بگیر". حالا، دو مرد، برای شام با یکدیگر دیدار میکنند. مصطفائی، با مرسدس خود به سراغ موزر در هتلش میآید. همسر و دختر ۶ ساله او روی صندلی عقب نشستهاند.
موزر به یاد میآورد که در یک چشم به هم زدن، دو خودروی صحرائی به سرعت به مرسدس نزدیک میشوند. مردانی بیرون میپرند و او و همکارش را از مرسدس بیرون میکشند. موزر، به روی صندلی عقب یکی از خودروها، میان مردی که سر و کله اش خونین است و مرد خشن کت و شلوار پوش دیگری چپانده میشود. خودرو به راه میافتد. اندکی بعد، یکی از ماموران فرمان میدهد: موبایل! تلفن همراه آلمانی را میگیرد و کارت و باطری آن را بیرون میکشد. موزر این واقعیت را درک میکند که در موقعیت خطرناکی گیر افتاده است. او به انگلیسی میپرسد: "کجا میرویم. شما کی هستین؟" جوابی دریافت نمیکند. ترس بر او غلبه میکند. شکنجه خواهد شد؟ اعدام خواهد شد؟ دستگیر شده یا باندهای خلافکار او را به دام انداخته اند؟
وکیل، در میباید که خودرو یک مسیر سربالائی را میپیماید. به سمت شمال. زمانی، مردی که کنار او نشسته دستور میدهد: Head down! بعد، راه در نوعی حیاط پشتی به پایان میرسد. موزر از خودرو بیرون کشیده میشود و به او چشم بند میزنند. کسی او را به یک کریدور هدایت میکند و به او دستور میدهد که رو به دیوار بایستد. انتظاری شکنجه آور آغاز میشود.
پنجشنبه ۲۵ ژوئن، تهران، زندان اوین:
بالاخره کسی میآید، موزر را به دفتری میبرد و روی یک صندلی مینشاند. پشت سر خود، در سمت چپ، صدای کامپیرتر و یک مرد را میشنود که با انگلیسی شکسته بسته درباره اطلاعات شخصی از او میپرسد. نام، نام پدر، شغل، مذهب. همه چیز با دقت ثبت میشود. بعد، شهروند آلمانی باید همه لباسهایش را، به استثنای زیر پیراهن و زیر شلواری از تن به در کند و لباس نیمه آبی زندان را به او میدهند. از آندرآس موزر عکس و اثر انگشت میگیرند. او باید رسید وسایل شخصی اش را امضا کند: تلفن همراه، پول، ساعت مچی، کارتهای ویزیت و کارت بانکی.
در پایان، وکیل به یک اتاق معاینه هدایت میشود. پزشکی او را معاینه میکند، گوشی روی ریه اش میگذارد، فشار خونش را اندازه میگیرد و میپرسد که نیازی به دارو دارد یا نه. موزر نقسی به راحتی میکشد: اگر خونمردگیهای ضربات باتوم را روی بازویم میدیدند؟ خدا را شکر که او اجازه یافته بود تی شرتش را به تن نگهدارد. باندهای دستگاه سنجش فشار خون، لکههای آبی را پوشانده بودند.
نخستین شب در زندان، بازجوئی، موزر به توطئه چینی متهم میشود
بعد از معاینه، موزر یک حوله، مسواک و خمیر دندان دریافت میکند. او دوباره باید سوار یک خودرو شود و سرش را پائین نگه دارد. "اگه میخواستن منو تیربارون کنن، به من حوله نمیدادن" موزر به این ترتیب از خودش دلداری میکند. راه، ظرف چند دقیقه، در یکی دیگر از ساختمانهای زندان به پایان میرسد. موزر به سلولی هدایت میشود که یک متر و هفتاد سانتی متر پهنا و سه متر درازای آن است. با دستشوئی و توالت. بر سقف، دو لامپ روشن حفظ شده در حفاظی ایمن. کلیدهای متعلق به آنها کار نمیکنند. لامپها شب و روز روشن میمانند. از تخت خبری نیست. موزر سه پتوی خاکستری دریافت میکند که باید آنها را روی زمین پهن کند.
از پشت لایه آهکی تازه کشیده شده بر دیوار، تقویمی خودش را به بیرون فشار میدهد: او، خطهائی را که هریک به نشانه یک روز بر دیوار کشیده شدهاند میشمارد: سی روز. اکنون، ترس بی اطمینانی در او سر بر میکشد: چه مدت باید در اینجا بمانم؟ سفارتخانه خبر دارد؟ بر سر همکار ایرانی او و همسرش چه آمده است؟ موزر، در این شب به سختی کمی میخوابد. او میگوید فقط برای آن که کاری کرده باشد، دائما دندانهایش را مسواک میزد و با صدای بلند تاریخ دستگیری اش را تکرار میکرد تا آن را فراموش نکند. موزر در زندان زمان را حس نمیکند.
جمعه، ۲۶ ژوئن، تهران، زندان اوین
خورشید از پشت میلهها سر برکشیده است. او نمیداند که سلولش در کدام طبقه قرار دارد. حتی نام زندانش را نمیداند. روز پیش، بارها به انگلیسی و آلمانی پرسیده که در کجا است و آیا سفارت آلمان از دستگیری او اطلاعی دارد؟ پاسخ همواره یکسان بوده: “Tomorrow” .
بعد، صدای چرخیدن کلید را در قفل در سلول میشنود: پیرمردی مهربان صبحانه را میآورد: نان بربری، کره، عسل و چای. آیا او میتواند با یکنفر که انگلیسی بفهمد صحبت کند؟ مرد پیر شانههایش را بالا میاندازد.
ساعتها بعد، (موزر میتواند از تابش آفتاب حدس بزند که پیش از ظهر است) او را از سلول بیرون میآورند. او باید دوباره چشم بند بزند، دوباره، پیش از آن که بار دیگر در ساختمانی دیگر با صورت رو به دیوار قرار داده شود، مسیری کوتاه با خودرو طی میشود. وکیل ناگهان صدائی را میشنود که به آلمانی دستور میدهد: لطفا اینجا منتظر بمانید! در اتاقی که اندکی بعد به آن هدایت میشود، موزر باید روی یک صندلی بنشیند. باز هم با صورت رو به دیوار. بازجوئی به صورت کتبی دنبال میشود. بازجو، پرسشها را به آلمانی روی یک کاغذ مینویسد، آن را از پشت سر به موزر میرساند و دستور میدهد که پاسخها را بنویسد: محمد مصطفائی وکیل را از کجا میشناسید؟ موزر دیدار تصادفی اش را در قطار شرح میدهد. مرد اطلاعاتی، ظاهرا او را باور نمیکند: "اونو از کجا میشناسید؟ با او درباره سیاست حرف زدید؟"
موزر دوباره پاسخ منفی میدهد.
مرد، که موزر حدس میزند میانه سی سالگی باشد، پرسشهای میانی را با لحنی تند و بی اعتماد تکرار میکند. بعد از ناهار (برنج و گوشت) که موزر باید آن را با چشم بند به قاشق بکشد، بازجوئی به وسیله بازجوئی دیگر که موزر او را نرمخوتر مییابد، به زبان انگلیسی ادامه مییابد. بازجو، حتی گاهی با او به گفت و گو میپردازد. شب که میشود، از او میپرسد که آیا میتواند کاری برایش انجام دهد. موزر تقاضای یک کتاب میکند. یک کتاب، هرچه میخواهد باشد. او، یک مجموعه شعر انگلیسی دریافت میکند: Selected Poems از جان دونه. از بازجو میپرسد: "چقدر باید اینجا بمانم. پرواز من دو روز دیگه س" بازجو فقط جواب میدهد: "فردا خواهیم دید". همین.
یکشنبه ۲۸ ژوئن، تهران، زندان اوین
آندرآس موزر احساس میکند در خلائی میان بی اطمینانی و ناامیدی گرفتار شده است. او، امروز بعد از ظهر باید به آلمان پرواز میکرد. اما حالا هنوز اینجا نشسته است. توی این سلول. با نومیدی به دوستش دانیل در آلمان فکر میکند. حداکثر امروز باید به سفارت در تهران خبر داده باشد. آیا وزارت خارجه آلمان میداند که او با مشکل روبرو شده است؟ آدم چقدر میتواند توی سلول انفرادی بماند تا قاطی کند؟
موزر سعی میکند کتاب بخواند و موفق نمیشود. او، میرود تا خودش را برای یک شب پرعذاب دیگر آماده کند که در آهنی گشوده میشود. یک نگهبان به او چشم بند میزند و او را به کریدور سلولها هدایت میکند. آنجا، فکر میکند که پنج یا شش مرد انتظار او را میکشند. یک مترجم، به انگلیسی او را مخاطب قرار میدهد: "ما، تو رو به ظن توطئه علیه جمهوری اسلامی ایران بازداشت کرده ایم. تو متهم هستی که به عنوان وکیل با سایر وکلا دیدار کردهای تا اطلاعات را به اروپا قاچاق کنی. در این مورد چه میگوئی؟"
قاضی در نیمه شب میآید. همه چیز یک سوء تقاهم است
موزر دوباره تاکید میکند که همه چیز یک سوء تفاهم است، که همکار ایرانی اش را فقط به خاطر یک برخورد تصادفی در قطار میشناسد، که او به عنوان یک وکیل متخصص در امور خانوادگی، با سیاست سرو کاری ندارد. ماموران اطلاعاتی به فارسی با هم بحث میکنند. بعد موزر باید یک زندگی نامه کتبی بنویسد: شغل پدر و مادرش چیست؟ تا به حال به کدام کشورها سفر کرده؟ خواهرش در کجا زندگی میکند؟ سرانجام مترجم میگوید که آنها معتقدند دستگیری تو یک اشتباه بوده. شاید همین امروز آزاد شوی.
دوشنبه ۲۹ ژوئن، تهران، زندان اوین
ساعت یک نیمه شب، موزر زندانی را بار دیگر از سلولش خارج میکنند و به ساختمانی دیگر میبرند. او، اجازه مییابد روی یک مبل بنشیند و دوباره صدای مترجم را میشنود: "حالا اجازه داری چشم بندت را برداری. اما به هیچکس نگاه نکن!" اما وکیل به رغم این دستور نگاه میکند: قاضی، مردی است حدود 35 ساله با ریش مرتب و کت و شلوار سیاه بدون کراوات. او میگوید: "ببخشید که اینقدر طول کشید تا ما کشف کنیم که همه ش سوء تفاهم بوده. نگران نباشید. همه اطلاعات شما پاک شده، میتونید هروقت دلتون خواست باز هم به ایران بیاین و در آینده هیچ مشکلی واسه ویزا ندارین".
قاضی در پایان میگوید که میان آلمانیها و ایرانیها یک رابطه طولانی هست: هر دو آریائی هستند!
بعد از گفت وگو با قاضی، آندرآس موزر باید باز هم شب را پشت میلهها سپری کند. حالا او کنترل اعصابش را از دست میدهد، با حوله به دیوار سلول و با مشت بر در آهنی میکوبد، فریاد میکشد، میغرد و گریه سر میدهد. بدون هیچ عکس العملی. صبح روز بعد، به سلول دیگری هدایت میشود و سرانجام یک همبند میبیند. مرد، خروسی دومتری و 40 ساله، با موهای پریشان و صدائی محکم. او، انگلیسی را بی نقص حرف میزند. از موزر میپرسد: "تو آلمانی هستی، درسته؟ چند وقته اینجائی؟" وکیل پاسخ میدهد: " پنج روز". مرد میگوید: "من 15 سال". امروز آخرین روز او است: "می خوای بیرون به کسی خبر بدم؟" موزر از او تقاضا میکند که نامش را به خاطر بسپارد و به سفارت آلمان اطلاع بدهد. بعد، مرد ایرانی را میبرند.
سه شنبه ۳۰ ژوئن، تهران، زندان اوین
غروب، موزر زندانی کیسه پلاستیکی محتوی اشیاء شخصی اش را پس میگیرد. یک مامور زندان میپرسد که چه کسی او را تحویل خواهد گرفت؟ آلمانی به درستی نمیداند. بعد، از یک مهندس ایرانی نام میبرد که در نخستین سفرش به ایران شناخته است. نگهبان قول میدهد که به مهندس تلفن بزند.
غروب بر شهر دامن گسترده است. آندرآس موزر به پیشخوانی با سقف کوتاه هدایت میشود. یک اونیفورم پوش در را میگشاید و به سمت بیرون طوری فریاد میکشد که پنداری قرار است کسی بر صحنه ظاهر شود: مستر آندرآس! بعد وکیل اجازه دارد از پیشخوان بگذرد. او، در برابر شیبی بزرگ ایستاده است. پشت به دیوار بلند و خاکستری تیره زندان.
می گوید: تصویری که حالا میبیند، برای همیشه در حافظه اش حک خواهد شد: در افق، چراغهای تهران میدرخشند و در برابر او، در پرتو زرد رنگ نورافکنها، دریائی از انسانهای خاموش و منتظر. صدها نفر آنجا ایستاده اند، برخی پیچیده در پتو، برخی خمیده بر زمین. هنگامی که آندرآس به میان این دریای انسانی میرود، حلقهای با احترام بر گرد او شکل میگیرد. از همه سو، نامهائی در گوش او زمزمه میشوند: پدران، برادران، شوهران، دوستان، همرزمان، آشنایان. آیا او آنها را دیده است؟ آیا آنها هنوز زنده اند؟
موزر، گیج و گم است. شیب را، با حرکتی مکانیکی به پائین طی میکند. زمانی، چهره آشنایش را میشناسد که او را برای امشب نزد خودش جا میدهد. صبح روز بعد، موزر به سفارت آلمان میرود. همان روز، به خانه پرواز میکند.