ساعت ٢۵ دقيقه مانده به نيمه شب دوشنبه ۶ اسفند ١٣٨۶ - شيراز. همه اعضای خانواده چهار نفره «دانا» پس از گذشت یک روز دور هم جمع شده بودند تا در سر ميز شام در محيطی محبت آميز لحظاتی را در کنار هم سپری نمایند. همه چيز آرام بود و خبری از شلوغی و اضطراب روز نبود.
ناگهان صدای شکستن شيشه و پس از آن یک انفجار بلند آرامش لحظات پيشين را بر هم زد. شعله های آتش تمام ورودی خانه را فراگرفت. صدای یک موتور که سرعت می گرفت شنيده می شد. با هر آنچه در توان داشتم فریاد زدم: «آتش زدند». پدرم به طرف در دوید. در که باز شد فقط شعلههای آتش به چشم می خورد که تا زیر سقف بالا رفته بود. هر کس به سمتی می دوید تا ظرف آبی بياورد و آتش را خاموش کند. من نيز در همين حال شماره پليس را میگرفتم و همزمان دنبال ظرفی می گشتم که با آب پر کنم. مادر و برادرم نيز آب می آوردند و پدرم بر روی آتش می ریخت. به سختی می توانستم حرف بزنم اما به هر بدبختی که بود از پشت تلفن برای پليس توضيح دادم که افرادی ناشناس خانهمان را آتش زدهاند و از وی خواستم که هر چه سریعتر به محل مراجعه کنند و جان اعضای خانوادهمان را حفظ کنند.
سپس گوشی را قطع کرده ظرف آبی را که دیگر پر شده بود برداشتم و برای کمک به بقيه به طرف در دویدم. خرده های شيشه هر طرف ریخته بود. شعله های آتش همه جا دیده می شد. بر روی دیوار، زمين، سقف ... شيشه ها یکی پس از دیگری از شدت گرما می شکستند. باورم نمی شد که لحظات مملو از محبت و آرامش اینگونه به جو اضطراب و وحشت تبدیل شده باشد. با عجله بر روی آب و شيشه می دویدیم و آب می آوردیم. در آن لحظه فکر هر کداممان فقط محافظت از بقيه اعضای خانواده بود.
به هر بدبختی بود آتش خاموش شد. هنوز در گوشه و کنار شعله هایی کوچک دیده می شد. دود همه جا را فرا گرفته بود. بر روی دیوار اثر انفجار کوکتل مولوتوف به خوبی دیده می شد. همسایه ها نيز با صدای انفجار و شکستن شيشه ها بيرون آمده بودند و حيرت زده به شعله های آتش می نگریستند و از یکدیگر ماجرا را جویا می شدند. باورشان نمی شد. خرده شيشه های بطری کوکتل مولوتوف از شدت انفجار در عرض کوچه پراکنده شده بود و درب بطری و کيسه سياه رنگی در کناری افتاده بود.
ساعت تقریبا نيمه شب بود. پليس نيز پس از دقایقی رسيد و علت ماجرا را جویا شده، گزارش خود را تنظيم کرد. فتيلهای که بر روی زمين افتاده، هنوز قرمز بود و بدون شعله می سوخت. جلوی خانه پر از شيشه بود. رعب و ترس در چهره همه مشاهده میشد. تمام خانه میتوانست اسير شعلههای آتش شده باشد. هيچ کدام از اعضای خانواده احساس امنيت نمیکردند. هراس از دست دادن امنيت! در معرض انواع حوادث پيش بينی نشده قرار گرفتن؛ در جوی از ارعاب و وحشت، بی پناه و بییاور بودن! همه این ها یک معنی دارد:مظلوميت! بهائی بودن و بهائی ماندن... فردا نامعلوم است!