پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ - Thursday 28 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 02.03.2006, 13:57


تقديم به سرهنگی که گفت کارش دروغ گفتن است.
پرستو دوكوهكی
وبلاگ: زن‌نوشت


ما امروز يک جمع 45 نفره بوديم. به گمانم با ميانگين سنی 20 سال؛ از تيپ‌های مختلف و فقط با يک وجه اشتراک: زن بوديم و منع‌شده از ورود به استاديوم آزادی.
آخرش را اول بگويم و راحتتان کنم: اين بار نشد که مثل بار پيش برويم توی استاديوم آزادی. راستش خيلی انرژی صرف کرديم، خيلی تلاش کرديم، داد زديم، خواستمان را فرياد زديم. راستش دارم می‌ميرم از خستگی. اما يک حس مرموزی زير پوستم رفته و عجيب سرخوشم کرده.
در جمع امروز بيشتر آدم‌ها اولين تجربه فعاليت اجتماعی‌شان را می‌گذراندند؛ اولين مواجهه‌ی جدی با پديده‌ی تبعيض جنسيتی. تعدادی از جمع امروز دانش‌آموزان 16-17 ساله‌ای بودند که حالا خيلی بيشتر از هم‌سن‌و‌سال‌های‌شان تجربه دارند با کلی حرف جالب برايشان. می‌شود از گسترش و توسعه‌ی حساسيت‌هايی اين‌چنينی خوشحال نبود؟
اعتقاد دارم امروز اتفاق مهمی افتاد؛ از آن دست اتفاق‌هايی که يک جريان و حرکت را به پيش می‌راند. دوست داشتم دوستان ديگری که در فعاليت‌های اجتماعی باتجربه‌تر هستند توی اين جمع می‌بودند شايد تحليل بهتری می‌دادند از آن‌چه گذشت.
اين بار خبری از انسجام و شعار يکسان و حرفه‌ای‌گری اکتيويستی نبود شايد برای همين بود که به نتيجه نرسيد اما به گمانم اين بار چيزی داشت که خيلی مهم‌تر از رفتن به استاديوم است: ايجاد خودآگاهی جنسيتی.
الان که دارم از سردرد می‌ميرم، چيز بيش‌تری از گزارش‌های دوستانم ندارم. همه را به فهيمه و علی تلفنی می‌گفتم و آن‌ها هم آن‌لاين می‌نوشتند. شايد فردا با جزئيات نوشتم؛ برای دل خودم.


گزارش لحظه به لحظه حضور زنان در استاديوم

چهارشنبه، ١٠ اسفند، ١٣٨٤
وبلاگ: فهيمه خضر حيدری


۱. اينجا همه اعضای تحريريه جمع شده‌اند دور تلويزيون كه در سرويس ورزشی با صدای بلند روشن است و با سروصدا فوتبال می‌بينند.همه هم خلاصه تكه‌ بامزه‌ای به من و ساناز می‌پرانند كه به خاطر امر شريف توليد گزارش برای صفحه جامعه محكوم شديم كه بمانيم توی تحريريه و با كلی غرغر و عجز و لابه صفحه‌مان را پر كنيم. (بليت‌هايمان را داديم به بچه‌هايی كه می‌توانستند بروند.)

۲. با بچه‌ها در ارتباط هستيم. نزديك به ۵۰نفر هستند. ايستاده‌اند پشت در. دارند مذاكره می‌كنند.پرستو زنگ زد تا شماره سردار طلايی را بگيرد.ماموران آنجا گفته‌اند ما اجازه نداريم راهتان بدهيم.اگر خود سردار اجازه بدهد می‌توانيد برويد! حالا شما فكر می‌كنيد جناب سردار گوشی‌شان را برمی‌دارند؟

۳. در پيگيری بعدی جواب اين سوال هم داده می‌شود...حالا زنانی كه خواهان ورود به استاديوم هستند سوار اتوبوس شده‌اند.سر و صدايی به پاست كه بيا و بشنو! حالا ما حسابی نگران شده‌ايم.نازنين می‌گويد:«به ما گفتند اجازه ورود داده شده سوار شويد تا ببريمتان در شرقی استاديوم.» حتا قسم هم خورده‌اند به خدا و پيغمبر كه می‌بريمتان استاديوم. اما انگار خبری از در شرقی نيست.اتوبوس حامل دوستان ما از اتوبان كرج سردرآورده!! تماس می‌گيريم با دوستان نيروی انتظامی...خلاصه خيالمان را راحت می‌كنند كه :« نگران نباشيد.كاری ندارند باهاشان! دوری می‌زنند و ولشان می‌كنند!» خيالمان راحت می‌شود.ظاهرا می‌خواهند تا آخر بازی رفقا را بچرخانند توی خيابان‌ها.

۴. خيلی جالب است. اتوبوس حامل دوستان حالا دارد برمی‌گردد به سمت استاديوم.نه،نه، آخرين خبر می‌گويد كه برشان گرداندند به ميدان آزادی كه مثل بچه‌های خوب راهی خانه‌هايشان بشوند.اما بچه‌ها يك مينی‌بوس گرفته‌اند و دارند دوباره دارند می‌روند به سمت استاديوم! هوراااااااااااااااااا

۵. يكی از نگهبان‌های غيور ظاهرا به يكی از دوستان ما گفته‌:« اگر رفتيد تو و كسی ........« اذيت و آزارتون» كرد اشكالی نداره؟»

۶. نيمه اول بازی تمام شد و خبردار شديم كه بچه‌ها الان ايستادند دم در استاديوم و دورشان را هم يگان ويژه گرفته مبادا كه تكان بخورند.
۷. الان بچه‌ها جلوی در غربی استاديوم نشسته‌اند روی آسفالت. خبری نيست.اميدی هم برای ورود به استاديوم نيست....
۸. بازی دارد تمام می‌شود. بچه‌ها هنوز نشسته‌اند كنار در غربی.گاهی روی چمن گاهی روی آسفالت.يك مسئول امنيتی كه خودش را سرهنگ حسينی معرفی كرده از بچه‌ها می‌خواهد كه بروند پی كار و زندگی‌شان.می‌گويد:« ديديد بالاخره نگذاشتيم برويد تو؟ » پرستو از سرهنگ می‌پرسد:« چرا به ما دروغ گفتيد؟ ما خبرنگارانی هستيم كه به بی‌حرمتی نسبت به اسلام اعتراض كرده‌ايم اما شما هم قسم دروغ خورديد.» و سرهنگ جواب می‌دهد:« ای بابا! دروغ گفتن كار ماست!!!!»


برش‌هايی از يك استاديوم صد هزار پسری
وبلاگ: امشاسپندان

يكم:
ميدان آزادی می رويد ديگر؟...نخير! استاديوم آزادی...چشم هايش چهار تا شده است. مگر خانم را راه می دهند؟...خوب داريم می رويم كه راه باز بشه و كم كم راه بدهند....و اينگونه بودكه سه نفری در صندلی پشت پژو لم داديم و مرد راننده بعد ازانكه هاج و واج هی ما را نگاه كرد گفت: واقعن مسخره هست كه زن ها را استاديوم راه نمی دهند ها! يعنی كه چی؟ من اگر می دونستم ميگفتم خواهرم هم بياد. اون هم عاشق اين هست كه بره استاديوم.
دوم:
جلو درب غربی دختر دبيرستانی كه سراپاشور و هيجان است با ديدن اتوبوس حامل بازيكنان تيم ملی كاستاريكا بالا و پايين می پرد و بای بای می كند. چند نفری از بازيكنان كاستاريكا هم با او بای بای می كنند...دختر هنوز غرق شادی است كه لند كروز سياهی می رسد و می گويد: خانم ها! زود متفرق بشويد! زود تا نيومديم ببريمتون....
سوم:
نيروهای گارد از راه رسيده اند و جلو ما را گرفته اند. فرمانده انها، كه اول دادی می زند، بعد پرچمی می شكند، بعد چندتايی فحش آبدار می دهد، بعدترش دختر پانزده ساله ای را كمی ناز و نوازش می كند و دست اخر تازه سلام و احوالپرسی می كند و می پرسد حالا چيكار داريد اصلا؟ هم از راه رسيده است.
چهارم:
صف بكشيد...صف می كشيم....عقب تر....می رويم عقب تر...سردار طلايی بايد برسد و اجازه دهد....پقی می زنم زير خنده...به مامور كنار دستم كه نه فحش می دهد، نه عربده می زند و نه دستور بشين و پاشو می گويم: يعنی شهر تا اين اندازه امن و امان شده است كه ما شده ايم مخل امنيت؟....خودش هم خنده اش گرفته است. می گويد چی بگويم والاخانم؟ من مامورم و معذور...
پنجم:
دو برادر يك ريز ازما فيلم می گيرند. در ميان ما چندتايی دختردبيرستانی هست كه حسابی ترسيده اند و نگران هستند. حق هم دارند...باراول است رودرو لند كروز سياه و مامور گارد می شوند، مثل شانزده هفده سالگی خود ما. می گويند ما كنكور داريم،نكنه اين فيلم ها برامون دردسر بشود؟ من زياد بلد نيستم ديگران را آرام كنم، پس به لندكروز سياه تكيه می دهم و منتظر لحظه ای كه حواس مامور نزديكم نباشد و عكسی بگيرم.
ششم:
گيسو دارد در دفترش چيزی می نويسد كه ماموری با خشونت دفتر را از رير دست او می كشد....صدای اعتراض ما بلند می شود...گيسو را به سمت لندكروز مشكی می برند تا با مردی كه داخل ان نشسته است صحبت كند...سردار طلايی را هم پيدا نكرده اند.
هفتم:
جناب سرهنگ بعد ازناز و نوازش جلو می آيند و می گويند: خانم ها! شما به جز چند نفر(اشاره به جايی كه ما ايستاده ايم) همه خانواده دار و با شخصيت هستيد. گول اين ها را نخوريد. ما اين ها را يك ماه كه برديم اوين حالشون جا مياد. مثل ترقه از جا در می روم. داد می زنم: به چه حقی توهين می كنيد؟ بی شخصيت ان كسی هست كه دست رو دختر پانزده ساله بلند می كند. كی به شما اجازه داده افراد را بی خانواده بخونيد و دم از شخصيت بزنيد؟ شخصيت يعنی داد و فرياد ؟...انگار خيلی دارم هوار می زنم كه چيزی نمی گويد و دستی من را عقب می كشد. كی بود راستی؟ فكر كنم گيسو فغفوری.
هشتم:
يك نماينده بياد با مامور تامين امنيت استان صحبت كند...پرستو جلو می رود...می گويد اتوبوسی دنبال ما می آيد و ما را داخل استاديوم به جايگاه ويژه می برد...اعتراض می كنيم كه ما سوار هيچ ماشينی نمی شويم....اتوبوس از راه می رسد...مامورتامين امنيت استان كه خود را موسوی معرفی می كند به خداوند و قرآن قسم می خورد كه كلكی در كار نيست و اين اتوبوس ما را به داخل استاديوم خواهدبرد...می گوييم پس خود او هم سوار شود و با ما بيايد...سوار می شود و در شلوغی ارام پياده می شود...چاره ای نيست، بايد ريسك كرد.
نهم:
معلوم بود! درغربی را رد می كنيم...در شرقی را هم....اتوبوس وارد اتوبان كرج می شود...همه اعتراض می كنند و داد و فرياد...من اما ساكت سر را به شيشه چسبانده ام و به واژه ها فكر ميكنم...و به همه چزهايی كه انها ادعا می كنند برايشان مقدس هست...و دلم می گيرد... و در فكرخدا و قرآنی كه اينگونه دستاويز می شوند و ملعبه...
دهم:
ميدان آزادی پياده مان می كنند...بچه ها باز مينی بوسی می گيرند كه دم در استاديوم بروند...من و گيسو فغفوری و يلدا معيريان و دو سه نفر ديگر اما بر می گرديم...يك حس تلخ و بدی دارد زبانه می كشد..همان حس بد اين روزها كه حس می كنم وارد بازی شده ام كه جای من نيست....حس عجيبی هست...دريك لحظه تمام انرژی من را تهی می كند...
يازدهم:
بايد امشب تا صبح بيدار بشينم...كلی كار دارم...يادم باشد سر راه چيزكی بخرم...بابا و مامان شام نيستند...بايد چيزی سرهم كنم كه گرسنه نمانم....در آيينه تاكسی خود را نگاه می كنم.....اخبار راديو از حلقه انسانی زنان و مردان می گويد...انسان؟...هان! فكر كنم من هم انسان باشم..بگذار ببينم...دو تا دست...اين هم دو تا پا....يك جفت گوش و يك جفت چشم...حرف هم می تونم بزنم...فكر كردن هم بلدم...سواد هم دارم....خرج خودم را هم می دهم راستی....بله! فكر كنم انسانم...اخبار راديو از حق مسلم ما برای دستيابی به چرخه سوخت هسته ای می گويد....اوه بله! حقوق مسلم مهم هستند....من شنيدم انسان ها حقوقی دارند...بگذاريد يك بار ديگر خود خودم را برانداز كنم....نه! راست راستی انسانم...يعنی حق مسلم من را هم شامل می شود؟....بله! تيم ملی خوب است...ما بايد رای بدهيم تيممان برود جام جهانی...سياست ربطی به ورزش ندارد....راستی! جايی نوشته بود تحرك بدنی زنان كم است...بايد يكی دو مقاله بنويسم...


گزارشی از یک حضور شکست خورده
گيسو فغفوری
وبلاگ: هنوز


قبل از وررزشگاه در روزنامه خیلی از آقایان محترم به این ماجرای حضور دم ورزشگاه می خندیدند. این کارها را لوس و بی معنی می دانستند ، هم چنان که من هم می دانم . فکر می کردند این کارها مسخره است و می گفتند شما تا حالا از راهش وارد نشدید.
این خنده ها اذیت کننده بود. این طرز فکر که باید به تمام مسایل از منظر خودشان نگاه کرد اصلا جالب نیست. بچه هایی که دفاع می کردند خیلی جدی بحث را به مسایل فمینیستی نسبت می دادند و از این حضور دفاع می کردند.
اما من به نظرم لزومی نداشت به همه توضیح بدهیم که آیا کارمان درست است یانه؟ آنها چه کار می توانند به غیر از مسخره کردن بکنند؟ چرا آنها فکر می کردند که چون این کار مطابق رای و نظر و خواسته آنها نیست این حق را دارند.
من در تمام مدت احساس دوگانه ای داشتم ، هم می دانستم این باربا دفعه قبل فرق دارد و هم فکر می کردم چه می شود اگر این موضوع یک حق عادی باشد ، هر کس که دوست دارد برود و هرکس که دوست ندارد نه؟

این حس دوگانه در صحبت هایم هم بروز می کرد و در عین حال سعی می کردم زیاد این حرف ها را جدی نگیرم.

رفتن به ورزشگاه
از بین کسانی که قرار بود بیایند خیلی ها جا زدند. من فکر می کردم این اتفاق فقط در بین آشنایان من افتاده ، اما وقتی سرانجام سر قرار که دم آکادمی فوتبال 300 متر بالاتر از درب غربی بود ، رسیدم و فقط چهره یکی - دو نفر که البته بعدا شد 5 – 6 نفر را دیدم قضیه برایم شکل دیگری پیدا کرد.
دخترهایی که این دفعه آمده بودند خیلی کم سن و سال تر بودند. زیر 18 سال و دبیرستانی ، حتی با روپوش مدرسه آمده بودند. یک سری هم سن بالاتر و بر اساس علاقه آمده بودند. یک عده دیگر هم کاملا با روسری سفید آمده بوند و فکر می کردند همه چیز آماده است.
واقعا 40 – 50 نفر بودیم از 5 – 6 نوع مختلف . اگر بخواهم دسته بندی کنم یک سری سالخورده بودند مثل من و با اجازه فرناز و یکی از دوستان من . سری بعدی نسل سومی هایی مثل پرستو، یلدا و نازنین و یک سری هم که ... . این تفاوت سنی و نسلی بدجوری مشخص بود. روسری ها رنگارنگ بود و همه خوش تیپ بودند. خوش تیپ از نظر من که به همان فاصله سنی بر می گشت. وقتی ما رسیدیم یک سری حال دخترها را گرفته بودند. کار وقتی بالا گرفت که یک گروه کماندو فکر کنم یگان ویزه شروع کردند به ناسزا گفتن و به اصطلاح متفرق کردن ما. در این بین یک اسدی نامی بود که خیلی هوا برش داشته بود . برای متفرق کردن خیلی از پاهایش کمک می گرفت و البته از دست هایش. محکم محکم می زد و بد و بیراه می گفت. البته بچه ها هم داد و بیداد می کردند. یلدا آن جا یک پا شناس بود، می گفتند هر جا درگیری هست این هم هست.
خلاصه ما توانستیم از آن 300 متر به جلوی درب غربی پیش روی کنیم. این زد و خوردها در میانه راه اتفاق افتاد. دم ماشین یگان ویژه، مردی بود که به فرمانده صدایش می کردند. دستورات از ناحیه او و دو سه تای دیگر صادر می شد. آنها ما را کاملا محاصره کردند، دور و بر ما را گرفتند، و به بهانه آمدن سردارطلایی معطل مان می کردند. در این بین بچه ها با بخش های مختلف رایزنی می کردند. یک آقایی هم مرتب از ما فیلم می گرفت.
من شروع کردم به نوشتن و کدهای کوچک نمی دانم ، چرا به نظرم خیلی امر عادی و معمولی بود که به عنوان خبرنگار چیزهای کوچکی را یادداشت کنم ، اما یکی از سربازان خودشیرین که با بی سیم قدم می زد در یک حرکت جنگی دفترچه را از من گرفت و کشید و البته من هم با تمام زورم آن را نمی خواستم بدهم. او در عین حال داد می زد کارت خبرنگاری داری و بعد دفترم را داد به آن آقای فرمانده ویژه.
او خیلی توپش پر بود ، چون رسما می گفت : می خوام حالتون را بگیرم. می خوام با این دفتر مسئولت را صدا کنم بگویم چرا این کار را به تو داده. تو مجرمی پلیس بهت گفته نایست چرا گوش نکردی ، می خوام ببینم کی تو را فرستاده.
این داد و فریاد ها ادامه داشت. می گفتند چه چه حقی داری می نویسی. البته این که خیلی سوال عادی است. بچه ها می پرسیدند پس چرا این آقاهه فیلم می گیره. می گفت می خواهیم با این فیلم ها شناسایی تان کنیم. بعدا احضارتان کنیم ، مجازاتتان کنییم.
بعضی بچه ها با سربازها آن طرف کل کل می کردند و می شنیدند شما ها خانواده ندارید. برادرتان غیرت ندارد وگرنه اینجا چه کار می کردید. این آقای اسدی به همراه آن سرباز شیرین عسل هم هی حالگیری می کردند. بچه ها آن طرف رایزنی می کردند ، ما این طرف گوش می کردیم البته حرف هم می زدیم . این وسط بحث سر پیشرفت به جلو بود که پیشنهاد دادم بیاین برگردیم که البته کلا جفنگ بود و با مخالفت روبرو شد . من توجیه کردم این ها مراعات نمی کنند و.... . آن طرف یلدا اینها بجث را صنفی پیش می بردند. تعداد دوربین ها که با اصرار بچه ها در مدتی کوتاه خاموش شده بود به دو تا رسیده بود و از زوایای مختلف فیلم می گرفتند.

اما لحظه بزرگ گول خوردن
اصولا مسخره ترین امکان سوار ماشین شدن بود. خیلی ها این را می دانستند و به این پیشنهاد چندین بار پاسخ منفی دادند. آنها می گفتند شما را با ماشین می بریم داخل و جایگاه ویژه که فوتبال ببیند. لحن شان کاملا گول زننده بود. درست شبیه وقتی سر بچه ها می خواهند شیره بمالند. ما همه این را احساس می کردیم. یکی از بچه ها می گفت این لحن در این جای فیلمنامه درست از آب در نمی آید. این دفعه دیگر فیلم آفساید پناهی نبود. این دفعه زندگی واقعی بود. به جای آن پسر ترک وظیفه شناتس یک سرباز شیرین عسل تهرانی بود. یک مرد لاغر که همه اش دستور می داد ما قدمی جلوتر نیاییم و سربازها کاملا ما را محاصره کنند. دورمان حلقه بزنند .
بچه ها چندین بار هماهنگی کردند و مطمئن شدند. این وسط یکی دو تا حسابی قسم و آیه می آوردند که داریم راست می گوییم . بعد با وجود این که ته دلمان از این همه رفتار متظاهرانه آشوب بود سوار شدیم . آن مامور به اصطلاح نماینده تامین امنیت استان یا دادستانی هم قول داد همراه ما بیاید. یک اتوبوس مسافری نیروی انتظامی را سوار شدیم.
وقتی از جلوی در غربی رد شد که به در شرقی برود بچه ها فهمیدند گول خورده اند. اما باز اعتماد کردند. البته رایزنی ها در جلوی اتوبوس جریان داشت. اما وقتی از در شرقی هم گذشتیم و به طرف چیتگر پیچیدیم جیغ و دادها شروع شد. یک عده که فکر می کردند با بحث و گفتگو با این بزرگان می شود کار را پیش برد رفتند حرف بزنند ، اما نصیب آنها حتی نیم نگاهی هم نبود. برگشتند و از این اتفاق تعجب کردند. آنها انتظار احترام داشتند. می گویند روزنامه همشهری از قول سردار طلایی قول مساعد داده بود.
بگذریم رایزنی ها ادامه داشت . من که از همان اول شروع کردم به بچه ها زنگ زدن و ماجرا را گفتن. حتی به همسر گرامی گفتم که به دنبال سند باشد که من حوصله شب زندان ماندن را ندارم. احساس می کردم کلی از بچه ها دورم. از این فضا از این هیجان و از این همه خواستن. فکر می کردم خیلی پیرم. خیلی پیر. خیلی دور . خیلی دور. شاید هم خیلی ترسو . اما دو سه بار واقعا لرزیدم. وقتی در راه چیتگر در فضای خالی چندین کامیون بود و آن طرف تر حدود 10 کارگر شهرداری نارنجی پوش. یا ... شاید مسخره است نه! اما ....بی پناهی خیلی اوقات ترسناک است ، خیلی ترسناک
خلاصه با داد و بیداد و رایزنی و گفتمان ما را در میدان آزادی پیاده کردند. تعدادی یک مینی بوس گرفتند و برگشتند ورزشگاه تا ماشین هایشان را بر دارند. البته خود نیروی انتظامی پیشنهاد داد که آنها را به ورزشگاه ببرد.
روزنامه که برگشتم بازهم مسخره شدن ادامه داشت . این با همدلی بقیه بی حساب می شود.
اما فقط یک نکته آخر دوستان عزیزی که حمایت می کنید و نمی آیید کاش آنجا بودید و کمی مسئولیت حرفتان را می پذیرفتید. آنجا هیچ هماهنگی وجود نداشت. آدم ها تک تک بودند . به هیچ حزب و گروهی مربوط نبودند. آنها با دوستانشان و بر اساس فراخوان ها یا اعلام هایی که در همشهری و اعتماد ملی و شرق زده بود پاسخ مثبت داده بودند. آنها خبر را خوانده بودند پیش زمینه اشان حضور قبلی ما در ورزشگاه بود. یادشان رفته بود تجمعات دیگر را ، کتک خوردن ها و دستگیر شدن ها و البته آنها هیچ ابایی از پرداخت هزینه نداشتند.آنها آمده بودند بهای دوست داشتنشان را بدهند. کاش آدم های هدایت کننده ای وجود داشتند.
فکر کنم عدم احساس مسئولیت آدم ها ی پیشرو و شناخته شده ... در این بین کاملا مشهود بود. یا باید کاری را نکنید یا اگر کردید تا آخرش بروید. یک بار استادیوم رفتن بر اساس قواعد فمینیستی و خواسته حق و حقوقی بر گردن شما خیلی مسئولیت قرار داده . جایتان خیلی خالی بود خانم های فمینیست پیشرو. خیلی زیاد کمی خود را باور کنید. لطفا اگر ورزشگاه رفتن یک حق زنانه است برای گرفتنش اقدام کنید. نه این که هر وقت بازی خوب بود، دوست داشتید و حوصله برای آمدن انرژی بگذارید. نه این که دیگران را دعوت کنید و از یک حرکت حمایت کنید و خودتان نیایید . با پوزش و عذرخواهی مجدد، از فمینیست های گرامی.










اين هم لگدپراكنی سرهنگ مكتبی نيروی انتظامی



" width="640" />
 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024