شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ -
Saturday 20 April 2024
|
«کوتاه ترین فاصله میان دو نقطه را خط راست مینامند. خط راست را میتوان از هر دو سو تا بینهایت ادامه داد!» این نخستین درس هندسه اقلیدسی بود که من آموختم. و در همان جا از معلم زیرک خود شنیدم که «بینهایت» در عمل وجود خارجی ندارد. هر خط راست، هر قدر هم که در تصور ما از دو سو امتداد بگیرد، عاقبت از نقطهای شروع میشود و به نقطهای دیگر ختم میگردد. هم او به من آموخت، هر حکایتی را آغازیست و پایانی! هر داستانی با کلمهای شروع میشود و با کلمهای پایان میپذیرد. و من ماندهام که درس هندسه را در داستان زندگی خود چگونه بگنجانم؟ من که رویای شیرین «بینهایت» را در بینهایتی تلخ و در تلخی بیپایانی مزه مزه میکنم!
آدم نمیپذیرد که داستان زندگانی او، با مزه یا بیمزه، به پایان خواهد رسید. آمدن را جشن میگیرد، بودن را گردن مینهد، رفتن را اما نه! تسلیم نمیشود، میخواهد باز بماند، میخواهد باز بمکد، باز بمزد، باز بدود، باز بدرود، باز بپردازد به همه آن قمارهای هزار بار باخته و باز هم آن قماربازی باشد که بباخت هر چه بودش، و نماند هیچش اما، هوس قمار دیگر...! و خب کم هستند هوشمندانی که زیرکانه مینویسند: «درس این مدرسه از بهر ندانستن ماست این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟»
جهان دیده آدمی بود، جهانی را نه با چشم سر، که با جانش دیده بود. کور بود، اما نابینا نبود. به ما که میرسید، از سفرهایی که رفته بود، از چشم اندازهایی که دیده بود، از نمایشگاههای نقاشی و از تئاترها سخن میگفت. نه، واقعا انگار میدید، گاهی میپسندید، گاهی نمیپسندید، بحث میکرد و برای خود در تمام عرصههای هنر (سمعی و بصری) صاحب نظر بود.
خط زندگیاش را کسی نمیدانست که از کدام نقطه شروع شده است. انگار آسمان شکافت و او افتاد در خراب آبادی که تهران مینامیدندش! خود را همه جایی میدانست، با اهل هر دیاری یاری میکرد و زبان دل هر کسی را به گوش جان میشنید و موسیقی را به عنوان زبان گویای جهانشمول آموخته بود و میآموخت!
با آنکه با بسیاری از هنرمندان نامدار نواخته بود، از همنوازی با کودکانی خردسال هم ابایی نداشت. و این همه فقط از کسی بر میآید که دلی دریا گونه و دستی گشاده و پایی استوار بر زمین داشته باشد.
آغاز داستان زندگیاش را نمیدانست، از خانوادهاش هیچ خاطرهای به یاد نداشت. در توهمی رویا گونه به یاد روزهایی بود که اشعه آفتاب را به چشم سر دیده بود، و هرگز از دیدن دوباره آفتاب، درخت، رود و ستاره ناامید نشده بود. چون عاشقی که عزیز گم کردهاش را هرگز از یاد نمیبرد، چون یعقوبی که ...اما کو یوسف؟ کو پیراهنی که بوی یوسف بدهد؟ (این کنایهها از من است، او هرگز ناامید نشد، منم آن فلسفی شکاک که جهان را پر از گرگان دهن آلوده میدید و او سعی در تلطیف عقاید من داشت)
وقتی رسید که خوره سرطان بر پیکرش پنجه در افکند. بیمار شد و به بستر افتاد. حالا دیگر زمان آن رسیده بود که هندسه اقلیدسی را از بعدی دیگر تجربه کند. زندگی را پیمانه بزند، از نقطه آغاز، نقطهای که برای او نه از آغوش یک مادر که از حیاط یتیم خانهای در تهران شروع میشد. او که آغاز زندگی را نمیشناخت، نمیخواست پذیرای پایان آن باشد. چشمانش از دیدن این دنیای نادیده سیر نمیشد. میخواست بماند، میخواست بیاموزد، میخواست بیاموزاند، میخواست بداند، بشنود، ببیند، برود، بدود، بنوازد، بسازد...اما تا کی؟ تا کجا؟ وقتی که هندسه اقلیدس امکان بیشتری در اختیار تو نمیگذارد. داستان زندگی تو - هر چه که باشد- با یک کلمه شروع میشود و با یک کلمه پایان میپذیرد.
میر اسماعیل صدقی آسا (حسینی)، دقایقی مانده به نیمهشب بیست و هشتم ماه مارس، در خانه خود در شهر کلن، در جمع دوستان و عزیزانش نقطه پایان داستان زندگی خود را پذیرفت، و پذیرفت: «کشتی ئی را که پی غرق شدن ساختهاند / هی به جان کندن ازین ورطه برانیم که چه!»
با وجود بر این، من شاهد بودم که چشمانش از دیدن دنیای نادیدهاش سیر نشده بود، سیر نمیشد. هنرمندی آواز دلخواهش را خواند. شنید، با لبخندی بر لب، با همه یاران وداع کرد و رفت...!
هیهات......!
وداع با این هنرمند: جمعه، ۳۱ مارس، ساعت ده صبح
گورستان: Melatenfriedhof Köln
——————————-
«خنک آن قماربازی....» از مولوی
«درس این مدرسه...» از شهریار
«کشتی ئی را که...» از شهریار
| |||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|