جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 19 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 31.01.2013, 8:59


به گزارش پارسینه، یحیی صادق وزیری - فرزند میرزا محمودخان- ۱۸ مهر ۱۲۹۰ ش، در خسروآباد سنندج متولد و سال ۱۳۰۶ وارد دبیرستان شد و در ۱۳۱۳ در دارالفنون با معلم‌هایی همچون نصرالله فلسفی، جلال همایی، فرامرزی و...- آشنا می شود. سپس وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران می شود.

از استادان معروف وی در دانشکده حقوق می‌توان به این افراد اشاره کرد: سنگلجی، سیدعلی شایگان، کریم سنجابی، حسن امامی، شیخ‌محمد بروجردی، تقی نصر، شیخ‌باقر حائری، محمد مشکاة، متین دفتری و علی حائری.

مهر سال ۱۳۱۶ پس از لیسانس، یک سال قبل از ورود محمدرضا پهلوی ، وارد دانشکده افسری می‌شود و به عنوان افسر مالیه، به هنگ ۲۸ پیاده کردستان می‌رود. مهرماه ۱۳۱۸ در تبریز دادیار درجه دوم دادسرا، اواسط آبان۱۳۲۰ دادیار دادسرای کرمانشاه و سپس دادستان کردستان و اردیبهشت ۱۳۲۵ دادیار تهران و مامور بازرسی نخست وزیری – قوام - می‌شود. به اصرار رزم آرا در مسند قضاوت بین قاضی محمد و حکومت وقت ایران می‌نشیند.

هنگام بازگشت به تهران و ارائه گزارش کار به پیرنیا، ، به بازپرسی دیوان کیفری منصوب شد. به دستور قوام و اللهیار صالح به عنوان دادیار تهران مامور خدمت دادگستری در نخست وزیری یا نماینده مخصوص می شود. صادق‌وزیری در دادسرای دیوان کیفری به بررسی قضاوت درباره پرونده‌های مختلف رشوه، اختلاس، سوءاستفاده، شکایات و... می‌پردازد.

پس از تیر ۱۳۳۱ با تغییر کابینه به عنوان بازپرس به دادسرای تهران منتقل شد. سال ۱۳۳۴ که سپهبد زاهدی از نخستوزیری کناره‌گیری کرد و حسین علا به عنوان نخست‌وزیر مامور تشکیل کابینه شد به دستور شاه از طرف دادگستری ، مامور رسیدگی به وضع گمرک شد. بعد از طرف اسدالله علم - وزیر کشور - بازرس شهرداری تهران می شود و هنگامی که دکتر علی امینی وزیر دادگستری بود ؛ به معاونت اول دادستانی منصوب شد.

سال ۱۳۳۵ نخست متصدی امور دادسرا و سپس دادستان دیوان کیفر شد. سال ۱۳۳۸ مجددا به دستور شاه در تهیه گزارشی به کابینه از جریان پرونده مربوط به شرکت گوشت تهران مامور دادگستری شد. اوایل سال ۱۳۳۹ - وازرت محمدعلی هدایتی- ابتدا به سمت مستشار دیوان کشور و پس از کابینه اقبال و شریف امامی؛ در ایام نخست‌وزیری علی امینی در سال۱۳۴۰ دادستان دادگاه انتظامی قضات می‌شود. اواخر تیر ۱۳۴۱ ایام نخست‌وزیر امیراسدالله علم و وزارت غلامحسین خوشبین در دادگستری ، به مدیریت کل بازرسی کل کشور منصوب می شود؛ اما صادق‌وزیری مخالفت می کند.

اواخر سال ۱۳۴۱ دکتر محمد باهری وزیر دادگستری می‌شود و صادق وزیری را به سمت بازرس قضایی در اداره کل بازرسی کشور منصوب اما او به ابلاغ اعتراض شدید می کند. سپس در تشکیل کابینه علی منصور، باقر عاملی وزیر دادگستری بود و صادق وزیری به عنوان نماینده دادگستری در کمیسیون حل اختلاف وزارت دارایی تعیین می شود؛ اما وی نمی‌پذیرد (زیرا می‌گفت این شغل شایسته مقام او نیست و با وضعیت شغلی او تناسب ندارد ) و به خاطر این اعتراض ها سرانجام در ۱۰/۱۸/۱۳۴۴ با ابلاغ وزیر ، صادق وزیری منتظر خدمت و ارتباط وی با دادگستری قطع شد. و تا سال ۱۳۴۶ خانه نشین می‌شود. اول آبان ۱۳۵۱ بازنشسته شد.

از کانون وکلای دادگستری ، پروانه وکالت گرفت، اما هیچوقت وکالت کسی را قبول نکرد و به عنوان وکیل در هیچ دادگاهی حاضر نمی‌شود. اول دی ۱۳۵۷ شاپور بختیار نخست وزیری شد و بنابه آشنایی با برادر صادق‌وزیری- صارم‌الدین- از او تقاضای پذیرش وزارت دادگستری را دارد. صادق وزیری بنا به تماس‌های مکرر بختیار و درخواست قضات و دوستانش از جمله احمد حاج سیدجوادی، نورالدین الموتی، دکتر باقر عاملی، فتح‌الله بنی‌صدر و... روبه‌رو می‌شود که به درخواست بختیار جواب مثبت می‌دهد و در روز معارفه کابینه به شاه حضور می یابد.

پس از رای اعتماد مجلسین به کابینه و خروج شاه از مملکت، از مقام خود استعفا می‌دهد که در تاریخ سیاسی معاصر استعفای وی را یکی از عوامل مهم سقوط کابینه بختیار می دانند.

در دوران انقلاب و جریان‌های نزاع سیاسی کردستان، وی به همراه هیات صلح اول دولت مرکزی را یاری می دهد و در تدوین شورای قانون اساسی در ۱۳۵۹ هم مدتی فعالیت داشت و بعد به کلی از صحنه اجرایی و سیاسی کنار می رود و سکوت پیشه کرد.

در مرداد ۱۳۸۴ به همت جمعی از همشهریان، همکاران و دوستانش در کاخ نیاوران ، مجلس بزرگداشت یا مراسم تقدیری به عنوان قاضی پیشکسوت برگزار شد که از جمله صدر حاج سیدجوادی، محمدرضا جلالی نائینی و ابراهیم یونسی و همچنین مرتضی رسولی، اسعد اردلان و عرفان قانعی فرد سخنرانی کردند و لوح تقدیری توسط رشیدیان و شادروان بهاالدین ادب به صادق وزیری اهدا شد.


*******
یحیی‌خان صادق‌وزیری، یک قرن نیکنامی

وبسایت دیدگاه - جمعه، ۲۳ تیر ۱۳۹۱

اشاره: یحیی‌خان صادق‌وزیری از سربلندان و بزرگان این روزگار که عمر با برکت خویش را در راه اجرای حق و حقیقت به سر برده و هرگز در برابر زور و ناحق سر فرو نیاورده است. او بزرگ خاندان صادق‌وزیری و عضوی از خانواده‌ی بزرگ وزیری‌های سنندج است خانواده ای که از نظر سیاسی و اقتصادی سرمنشأ خدمات شایانی به مردم کردستان بودند. نیای بزرگ این خانواده در زمان صفویه به اطراف سنه‌ی آن روز آمده و پس از مرکزیت یافتن سنه (سنندج)، در این شهر مقیم شد. سواد کافی و آشنایی با علوم دیوانی و محاسباتی، پای فرزندان میرزاعبدالله را در دوران خسروخان بزرگ به حکومت اردلان‌ها باز کرد. میرزا احمد وزیر و پسرش میرزا عبدالله دوم، در زمان فتحعلی‌شاه قاجار در تهران به مستوفی‌گری دربار قاجار منصوب شدند. میرزا عبدالله وزیر دوم به عنوان یکی از سفیران فتحعلی‌شاه به مسکو نزد الکساندر اول امپراتور روسیه رفت. میرزا فرج‌الله و میرزا هدایت‌الله دیگر فرزندان میرزا احمد در زمان امان‌الله‌خان و خسروخان ناکام اردلان و جانشینان آنان، تمام امور اداره‌ی حکومت را در دست گرفتند. میرزا رضا وزیر از فرزندان میرزا عبدالکریم معتمد، در اواخر دوره‌ی قاجار، نقش مهم و کلیدی در اداره‌ی کردستان داشت؛ تعمیر پل قشلاق از یادگارهای اوست. فرزندانش میرزا یوسف مشیردیوان، میرزا علینقی آصف اعظم، میرزا صادق‌ اعزازالملک، راه پدر را ادامه داده و توانستند تا ظهور سلطنت رضاشاه، استقلال درونی حکومت کردستان را حفظ کنند. رضا شاه به دلیل عدم همکاری بزرگان این خانواده با والیان، حاکمان و فرمانداران منصوب شده از طرف حکومت قاجاری و پهلوی دستور به تبعید برخی از بزرگان این خانواده داد. سنجرخان وزیری که در جنگ جهانی اول بر علیه روس‌ها دلیرانه جنگید و آنان را تا منجیل تعقیب کرد، از نوادگان میرزا لطف‌الله وزیر و از دیگر اعضای این خاندان است. دکتر فریدون‌خان معتمدوزیری از رجال دوران پهلوی، بانی و مؤسس دانشگاه رازی سنندج از نام‌آوران دیگر این خاندان است؛ دانشگاهی که بعدها به دانشگاه کردستان تغییر نام داد. میرزا صادق‌خان اعزازالملک، جد بزرگ یحیی‌خان صادق‌وزیری، نیز از نیکنامان مردم کردستان است که در امور خیریه دستی فعال داشت. او که شوهر طوبی خانم (بانی مسجد طوبی‌خانم در قطارچیان) و داماد علی‌اکبر شرف‌الملک اردلان بود پس از خریدن عمارت خسروآباد به آنجا که در آن زمان اندکی دور از شهر بود، نقل مکان کرد تا در پناه آرامش باغ خسروآباد به دور از هیاهوی شهر بیاساید. از آنجا که پیش‌تر خواهر او که صاحبه خانم به ازدواج امان‌الله بیگ وکیل درآمده بود تا اندکی از اختلاف دیرینه‌ی خاندان وکیل که خاندان خوشنام و مقتدر دیگری در کردستان هستند با وزیری‌ها کاسته شود؛ او نیز با ازدواج سه دخترش طوبی‌خانم، هما خانم و رعنا خانم با سه پسر امان‌الله بیگ وکیل و صاحبه خانم به نام‌های محمدخان وکیل‌الملک، حسین‌خان وکیل‌السلطان و عبدالله‌خان وکیل‌الممالک موافقت کرد و برای همیشه به این نقار و اختلاف پایان داد. او که اعلی جد صادق‌وزیری‌های سنندج است در عمارت خسروآباد به تربیت فرزندان همت گماشت و توانست ریشه‌ی خانواده‌ای نمونه را در کردستان آبیاری کند. از فرزندان و نوادگان او نام‌آوران بزرگی به عرصه رسیدند؛ از آن جمله یحیی‌خان (وزیر دادگستری)، میرزا علی اکبر آقاخان، نصرت‌الله‌خان و صارم‌الدین خان (نماینده‌ی مجلس) و دیگر بزرگانی که ذکر نامشان در این مختصر نمی‌گنجد. یحیی‌خان صادق‌وزیری در سال ۱۲۹۰ شمسی مصادف با ۱۳۲۹ قمری در ایام حکومت میرزا عبدالله میرنظام همدانی و حمله‌ی سالارالدوله به کردستان در عمارت خسروآباد به دنیا آمد. تحصیلات عالی خویش را در زمینه‌ی حقوق در تهران گذراند. بعد از انجام خدمت وظیفه وارد وزارت عدلیه یا دادگستری شد و به واسطه دانش حقوقی بالا، جدیت، لیاقت و صداقت به مدارج بالای اداری در دیوان دادگستری رسید. از آن جمله؛ ریاست دادگاه در کرمانشاه، دادستان سنندج، بازپرس دادسراى تهران، بازپرس دادسراى دیوان کیفر و معاون اول دادسراى دیوان کیفر. در ۱۳۳۷ به دادستانى دیوان کیفر منصوب شد. در ۱۳۳۹ به مستشارى دیوان عالى کشور منصوب گردید و در ۱۳۴۰ دادستان انتظامى قضات شد. چندى هم بازرس قضائى بود و سرانجام در ۱۳۵۱ بازنشسته و به شغل وکالت دادگسترى پرداخت. او که در ایام خدمت در دادگستری چند بار با شاه روبه‌رو شده و به خواسته‌های او در نهایت اقتدار «نه» گفته بود که شرح آن از زبان او خواهد آمد؛ در دى‏ماه ۱۳۵۷ به دعوت شاهپور بختیار نخست‏وزیر وقت به عنوان وزیر دادگسترى منصوب شد، اما پس از چندی از سمت مزبور کناره‏گیرى کرد. بعد از انقلاب به او استانداری کردستان پیشنهاد شد اما نپذیرفت. وی با وجود مشکلات فراوانی که برایش پیش آمد هرگز از ایران نرفت و در کنار مردم ماندن را به غربت ترجیح داد. در آبان‌ماه ۱۳۹۰ به همراه دکتر اسعد اردلان و خشایار متی‌پور و شاهپور افراسیابیان در تهران به دیدارش رفتیم. با روی باز ما را پذیرفت و در نهایت بزرگواری به پرسش‌های ما پاسخ گفت و با وجود کسالتی که داشت، اندکی خم به ابرو نیاورد. با حافظه‌ای بی‌مانند و ذهنی وقاد به همه‌ی پرسش‌های ما پاسخ گفت. چند بار همسرش خانم امین‌الاسلام در میان صحبت‌ها به یحیی‌خان پیشنهاد کرد که اگر خسته شده‌اید باقی مطالب به روز دیگر موکول شود، اما او نپذیرفت و با نهایت سعه‌ی صدر مصاحبه را تا آخر ادامه داد. این مصاحبه بیش از سه ساعت طول کشید. اصل این مصاحبه به زبان کُردی است و توسط خانم شیوا گنجی ترجمه و تایپ شده است که بدین وسیله از ایشان سپاسگزاری می‌گردد. لازم به توضیح است که پاسخ‌های یحیی‌خان صادق وزیری صرفاً دیدگاه ایشان می‌باشد و خوانندگان متوجه این نکته باشند که ایشان در سن یکصدویک سالگی عمر بابرکت خود می باشند.

از این که با وجود مختصر کسالتی که دارید وقت خود را در اختیار ما قرار دادید، سپاسگزاریم. برای شروع صحبت‌ ممنون می‌شوم از سال تولد و ایّام کودکی خویش بگویید.

من در سال ۱۲۹۰ شمسی در سنندج به دنیا آمدم، پدرم محمودخان و پدربزرگم صادق‌خان اعزازالملک بودند. اعزازالملک مرد نیک‌نفس و دینداری بودند؛ یادم می‌آید که ایشان در سال ۱۳۳۶ قمری فوت کردند. چند سال قبل از آغاز سلطنت رضا شاه. عادتشان این بود که روزهای چهارشنبه به حمام می‌رفتند. این حمام داخل عمارت خسروآباد بود. آقایان، پسرها و نوه‌ها می‌رفتند و در جلوی حمام می‌ایستادیم تا آقا تشریف می‌آوردند و تعظیم می‌کردیم. احوالپرسی می‌کردند. ایشان به پسرهایشان هر کدام یک اشرفی پنج‌هزاری می‌داد، به نوه‌های بزرگ مانند عبدالحمیدخان و عبدالمجیدخان فرزندان اعزازالسلطنه دو قرانی می‌دادند و به ما دیگر نوه‌ها ده شاهی نقره می‌دادند.

مرحوم صادق‌خان اعزازالملک چند سال عمر داشتند؟

در حدود ۶۲ یا ۶۳ سال عمر داشتند. ایشان پسر دوم میرزا رضا وزیر بودند. مشیردیوان پسر بزرگ بود و علی نقی آصف پسر کوچک آن مرحوم بودند.

چطور شد که صادق‌خان اعزازالملک عمارت خسروآباد را خریداری کردند؟

اعزازالملک در آن زمان درآمد املاکش کافی بود. ایشان در طول عمر دو همسر اختیار کردند که هر دو از خانواده‌ی «اردلان» بودند. آخرین و دومین همسرشان «طوبی‌ خانم شرف اردلان» دختر «شرف‌الملک» و خواهر «سلیمان‌خان» به اعزازالملک می‌گویند، سلیمان‌خان قصد فروش عمارت را دارد و چون این عمارت مال پدری ما است، کاری کنید عمارت را بخریم و نگذاریم به غریبه‌ها واگذار شود. در سال ۱۳۱۲ قمری اعزازالملک عمارت را خریداری می‌کند؛ بعد از مدتی پسرهای دیگر شرف‌الملک مدعی شدند که این عمارت ارثی شرف‌الملک می‌باشد و ما هم پسرش هستیم، پس چطور سلیمان‌خان بی‌اجازه‌ی ما عمارت را فروخته است؟! اختلاف پیش آمد. طبق قانون آن زمان در محضر علما و شیخ‌الاسلام، همگی صلح کردند که باید پنج هزار تومان به مدعی‌های عمارت بدهند که سه هزار آن را اعزازالملک باید پرداخت کند و دو هزار آن را سلیمان‌خان پرداخت کند و به همین صورت نامه‌ای را تنظیم کردند.

از مبلغ کل معامله‌ی انجام شده بابت عمارت خسروآباد اطلاعی دارید؟

بله، در سال ۱۳۱۲ قمری، دوازده هزار تومان بود که با پنج ‌هزار تومان سازش شده به هفده هزار تومان رسید؛ در آن زمان این هفده هزار تومان کلاً اشرفی بود.

روابط پسرهای میرزا رضا وزیر یعنی آصف و مشیردیوان و اعزازالملک با هم چگونه بود؟

از «هماخانم» دختر «حاجی‌معتمد» که بعد از اجباری شدن شناسنامه به تبعیت از همسر، به هما صادق‌وزیری شناسنامه درآوردند و همسر «نصرت‌الله‌خان اعزازالممالک» بودند شنیدم که وقتی من در خدمت آقا (صادق خان اعزازالملک) نشسته بودم ناگهان آصف اعظم که در آن زمان هنوز آصف دیوان بودند؛ خدمت آقا آمدند. در پایین اتاق دو زانو ‌نشستند، مرحوم اعزازالملک شدیداً به او اعتراض کردند که تو چرا نسبت به داداش (منظورشان مشیردیوان بود) بی‌اعتنایی می‌کنی. چرا که آصف اعظم در زمان سلطنت محمدعلی‌‌ شاه یک دو ماه به جای مشیردیوان، وزیر کردستان شدند. البته بعد از این‌که محمدعلی ‌شاه رفت، دوباره مشیر دیوان مجدداً وزیر کردستان شد. آقا خیلی آصف اعظم را شماتت و ملامت کرد. آصف اعظم همان طور تا به آخر سر به ‌زیر انداخته بودند و هیچ حرفی نمی‌زدند، نهایت ادب در برابر بزرگ‌تر از خود را داشتند.

آیا صحت دارد که «صادق‌خان اعزازالملک»، «پیرعمر» را بازسازی و مرمت و تعمیر اساسی کرده است؟

بله آن مرحوم در امور خیریه خیلی فعال بودند. در آرامگاه پیرعمر مرحوم «حاجیه خورشیدلقا» معروف به «سوره خانم» که مادر پدرم بوده و همسر مرحوم «اعزازالملک» و پدر من هم در آنجا دفن شده‌اند.

درباره‌ی سرمنشأ وزیری‌های سنندج روایت است؛ وقتی «شاه ‌عباس» اصفهان را پایتخت قرار دارد و خواست آنجا را آباد کند، از تمام اطراف و اکناف اصفهان بازاری‌ها، تاجرها، معمارها و صنعتگرهای بزرگی را به اصفهان آورد و در آن میان از جنگی که از سمرقند برمی‌گشت پیروزی نصیبش شد بر مدعیان آنجا غلبه کرد، خیلی‌ها را از سمرقند آورد. دور نیست خواجه یوسف یا خواجه ابراهیم اعلی جد وزیری‌ها که به اصفهان آمده بودند با «هه‌لو خان» که در اصفهان گروگان بود نشست و برخاست و معاشرتی دائمی داشته‌اند و بعد از این‌که هه‌لو خان فوت کرد، شاید به توصیه‌ی هه‌لو خان به شهر سنندج آمده باشند؟ نظر شما چیست؟

من هم اینها را شنیده‌ام. البته مرحوم مادرم «گوهر خانم» یک بار از مرحوم «اعزازالملک» شنیده بود که فرموده است ما از بسطام آمده‌ایم به سنندج. یک بار به سال ۱۳۵۱ به اتفاق میرزا مهدی‌خان معتمدوزیری معروف به میرزا ماهی‌خان و خانم‌شان مرحوم «تاج‌ کیوان ‌خانم» به حج مشرف شدیم؛ «میرزا ماهی ‌خان» در ضمن صحبت می‌گفتند: ما از «وزیرستان» افغانستان آمده‌ایم و نتیجه این شده که معروف به خانواده «وزیری» شده‌ایم. معلوم نیست که تاجر یا بزاز بوده‌اند، اما به نظر من جزو سرشناس‌های وزیرستان بوده‌اند.

زمانی که به کردستان آمده‌اند شهر سنندج وجود نداشته است، پس به کجا رفته‌اند؟

به سورازه (سرخه‌دزج) رفته‌اند.

تا جایی که خبر داریم «میرزا عبدالله کوله رقه» سواد چندانی نداشته‌اند، اما تاجر خوبی بوده‌اند و روغن‌‌فروش بوده‌اند؛ اما می‌بینیم از میان فرزندانش «میرزا احمد وزیر» باسواد و دانشمند بوده و در «دیوان استیفای» فتحعلی‌شاه در منصب مهمی مشغول بوده است. آیا قبل از این وزارت داشته‌اند؟

بله ما پیش از میرزا احمد وزیر، نیز وزیرهایی داشته‌ایم که در اصل مستوفی بوده‌اند و از طرف حکومت‌های مرکزی برایشان فرمان صادر می‌کرده‌اند در حکم وزارت میرزا رضا وزیر که از سوی ناصرالدین شاه صادر شده به سال ۱۲۷۷ قمری اگر ملاحظه بفرمایید در متن این فرمان، نوشته شده که مستوفی‌گری و وزارت کردستان را برای «میرزا رضای وزیر» در این خاندان تجدید می‌کنیم.

بسیاری از مستندات ما درباره‌ی وقایع اواخر قاجاری کتاب ارزشمند تاریخ کردستان نوشته‌ی آیت‌الله مردوخ کردستانی است که بخشی از خاطرات سیاسی خود را بازگو می‌کند؛ از نظر شما این خاطرات تا چه اندازه مقرون به صحت است؟ نظر شما چیست؟

آیت‌الله انسانی بسیار باهوش بودند و حافظه‌ی خوبی هم داشتند، منکر کارهای با ارزش ایشان نیستم منتها متأسفانه در پاره‌ای از موارد در نوشتن تاریخ دقیق و بی‌طرف نبوده‌اند. یک‌جانبه می‌نوشته‌اند؛ از جمله درباره‌ی نیای بزرگ وزیری‌ها دچار اشتباهاتی شده است. یا این که ‌نوشته‌ است خانواده‌های «وزیر‌ی‌ها» و وکیل‌ها با هم نقار و کدورت دیرینه داشته‌اند در حالی‌که این طور نشنیده‌ام یا اینکه می‌نویسد که «میرزا رضا وزیر» دختر خود را برای خون‌بست به عقد «امان‌الله‌ بیگ وکیل» در می‌آورد.

البته برابر مستندات تاریخی متأسفانه این دو خانواده اختلاف و نفاق زیادی با هم داشتند؛‌ درباره‌ی اختلاف بین آصف و آیت‌الله مردوخ چه نظری دارید؟ می‌گویند آیت‌الله برخی اقدامات سرلشکر مقدم فرمانده لشکر سنندج را ناشی از تحریکات آصف می‌دانست. آیا این ماجرا واقعیت دارد؟

سرلشکر مقدم بعد از مرگ آصف اعظم به مقام سرلشکری سنندج نایل شده است؛ پس منشأ آن نمی‌تواند آصف باشد.

پس منشأ اختلاف آنها چیست؟

سیاسی و شخصی بوده است.

در زمان به سلطنت رسیدن رضا شاه، استاندار یا والی کردستان چه کسی بوده است؟

در آن تاریخ من در کلاس ششم ابتدایی درس می‌خواندم، چیزی در ذهنم نیست.

اولین کسی که به ذهنتان می‌رسد در دوره‌ی خودتان در کردستان والی بوده باشد چه کسی است؟

در دوره‌ی خودم «اعتلاء‌الملک خلعتبری» از خلعتبری‌های مازندرانی، فرماندار سنندج بوده است؛ چون کردستان همیشه ایالت نبوده بلکه «ولایت» بوده ولی حاکمانش از حد ایالت هم بالاتر بوده‌اند؛ همیشه وزراء و مقامات عالی کشوری حاکم کردستان شده‌اند کما این‌که در زمان ناصرالدین‎ شاه «فرهادمیرزای معتمدالدوله»، عموی ناصرالدین شاه والی کردستان شده و به دنبال فرهادمیرزا، شاهزادگان بزرگ قاجاری والی کردستان شده‌اند. اعتلاء‌الملک خلعتبری حاکم کردستان بود. در سال ۱۳۰۶ رضاشاه برای بار اول در زمان سلطنت به کردستان سفر کرد. رضاشاه در زمان مشروطیت در سنندج قزاق بوده است. حتی می‌گویند که یک درویش پاک‌طینت در آسیاب پشت عمارت خسروآباد که اغلب رضا قزاق برای گردش به آنجا می‌رفته، بوده که رضاقزاق آن روزها با او آشنا می‌شود و درویش به او گفته بود من می‌بینم که تو روزی پادشاه ایران می‌شوی. «رضا شاه» وقتی به مقام شاهی می‌رسد به فکر این درویش می‌افتد و برایش مقرری تعیین می‌کند که فقط یک یا دو سال به او داده می‌شود و بعد فوت می‌کند و خیری از این مقرری نمی‌بیند. «رضا شاه» وقتی آمد «اعتلاءالملک خلعتبری»، «آصف اعظم»، «حاجی‌معتمد» و «محمدخان وکیل‌الملک» نیز که در آن تاریخ نماینده‌ی مردم سنندج در مجلس بود به استقبال رضا شاه رفتند. برخی از مدرسه‌ای را هم نیز به استقبال بردند و از اهل شهر و علما کسی برای استقبال نیامده بودند. من در کلاس‌ ششم ابتدایی بودم که از لحاظ قد و سن، کوچک‌ترین عضو کلاس بودم؛ وقتی اعتلاءالملک من را دید دستور داد متن خیرمقدم «رضا شاه» را این پسر باید بخواند. شاه وقتی از جاده همدان وارد محوطه گلشن در ابتدای اداره‌ی ارزاق شد و از ماشین پیاده شد، مثل حالا نبود که برای یک مقام چند میلیون نفر آدم به استقبال بیایند؛ من نیز با این چند نفر رفتم و متن استقبال را که دو یا سه خط بود خواندم. رضا شاه خوشش آمد. سؤال کرد که این پسر کیست؟ آصف اعظم تعظیمی کرد و گفت: قربان این پسر نوه‌ی برادرم اعزازالملک است. رضا شاه مرا بغل کرد و بوسید.

علت تبعید آصف اعظم توسط رضا شاه به تهران چه بود؟

آقای حکمت در آن تاریخ فرماندار کردستان بود، به شاه گفته بود که «آصف اعظم»، «حاجی معتمد» و «وکیل‌السلطان» در کردستان مانع اقدامات ما هستند. اقدام که چه عرض کنم؛ هیچ اقدامی که در زمان «رضا شاه» در کردستان انجام نشد و در زمان «محمدرضا شاه» هم نیز اقداماتی نشد، کما این‌که بعد از او هم نشد. به هر حال این گزارش را به شاه می‌دهند و چون «رضا شاه» این آقایان را می‌شناخت و به جهت سیاسی از اقتدار و نفوذ آنها می‌ترسید، حرف‌های حکمت را بهانه کرد و دستور می‌دهد که این آقایان را به تهران بیاورند. از کردستان با اسکورت چهل یا پنجاه نفری ژاندارم، آنها را به تهران فرستادند. وقتی به کرج می‌رسند در آن تاریخ چون در بین شهرها جواز عبور باید می‌گرفتند، آنها را متوقف می‌کنند و ژاندارمری به شاه خبر می‌دهد که ما این‌ها را آورده‌ایم؛ به تصور این‌که آنها را به زندان بدهند. رضا شاه دستور می‌دهند آنها را به تهران بیاورند و در تهران مرخصشان کنند. «آصف اعظم» به منزل «میرزا جعفرخان آصف» می‌رود و «حاجی محمدتقی معتمد» که پسر «میرزا عبدالغفار معتمد» بودند نیز مدتی در منزل آنها بودند و بعد از یک یا دو ماه منزلی در خیابان عین‌الدوله می‌گیرند و به آنجا نقل مکان می‌کنند. «حاجی معتمد» پدر «میرزا ماهی‌خان معتمدوزیری» است و منزل «جعفرخان آصف» نیز در خیابان ژاله بود که در حال حاضر به بیمارستانی معروف تبدیل شده و دارای دو حیاط بزرگ است.

فقط «آصف» در تهران فوت کرد و بقیه به سنندج برگشتند؟

بله، در سال ۱۳۱۶ «آصف» فوت کردند. جسدش را با احترام فراوان به سنندج آوردند. در سال ۱۳۱۸ که ازدواج «محمدرضا شاه» با «فوزیه» صورت گرفت، «شاه» تبعیدی‌های سنندج را بخشید و اجازه داد به سنندج برگردند؛ بنابراین «حاجی‌معتمد» و «وکیل‌السلطان» برگشتند. البته «وکیل‌السلطان» در آن مدت در منزل برادر بزرگش «وکیل‌الملک» بودند و «معتمد» نیز به تنهایی منزلی را اجاره کرده بودند و پسرهایش برای دیدنش به تهران می‌آمدند و به سنندج برمی‌گشتند و در آن خانه زندگی می‌کردند.

رضا شاه در دوران سلطنتش چند بار به سنندج سفر کرد؟

چون بعد از آن من در سنندج نبودم درست نمی‌دانم، ولی می‌دانم در آخرین سفر به وسیله آیت‌الله به رضا شاه گفته شد که شاه به منزل آصف نرود؛ چون وقتی شاه می‌آمد حتماً سری به منزل آصف می‌زد. در آخرین سفرش، شاه را به منزل اردلان بردند «ظفرالملک اردلان» در نزدیکی «هاجره خاتون» منزلشان بود. شاه وقتی می‌رود آنجا می‌بیند که دری کوچک وجود دارد که برای ورودش باید دولا بشود تا داخل اتاق بشود و گفت این چه جایی است برای من در نظر گرفته‌اند و به همین دلیل رفت پادگان.

آیا در دوره‌ی رضا شاه به سنندج خدماتی ارائه شد و شرایط سنندج تغییر کرد، تأثیرات پادشاهی رضا شاه در سنندج چه بود؟

جز امنیت نسبی چیز دیگری نبود.

آیا از دید شما این امنیت مثبت بود؟

باید از دید تاریخی بررسی کرد. رضاشاه آدم بی‌سوادی بود اما کشور و حتی کردستان در مرحله بحران بود. به خاطر همین امنیت، سرکوب‌های شدیدی بر کردستان وارد شد؛ «سپهبد امیر احمدی» که آمد چه فجایعی که بر سر عشایر نیاورد. در آن زمان هر کس به سنندج می‌آمد به عنوان فرماندار نظامی می‌آمد در آن زمان سنندج نیز از حالت ایالتی بیرون آمده بود و بعدها تبدیل به فرمانداری و استان شد.

فرماندارهای دوران رضا شاه آیا به ترتیب تاریخ اسم‌هایشان را به یاد دارید؟

«محمدرضا حکمت» و «مستشارالدوله» چون در سنندج نبودم درست به خاطر نمی‌آورم، «محمدرضا حکمت» برادر «علی‌اصغر حکمت» بود وزیر فرهنگ آن زمان بودند. «مستشارالدوله» هم قبلاً وزیر پست و تلگراف بود و بعدها فرماندار سنندج شد.

جناب صادق‌وزیری بعد از «حکمت» چه کسی بود؟

متأسفانه به یاد نمی‌آورم.

در کل شما «رضا شاه» را چطور آدمی می‌دانید و او را چطور ارزیابی می‌کنید؟

«رضا شاه» وقتی به این‌جا (کردستان) آمد طوری بود که در شهر تهران کسی امنیت نداشت، در شهر سنندج نیز امنیت وجود نداشت، در راه‌ها به هیچ عنوان امنیت نبود. «رضا جوزانی» و «نایب حسین کاشانی» و… این‌ها راه‌های تهران، کاشان، اصفهان را در اختیار داشتند. هر هیأت، مسافر و یا هر تاجری اگر به دست خودشان چیزی به آنها نمی‌دادند حتماً تمام چیزهایی که به همراه داشتند را غارت می‌کردند. اولین کار «رضا شاه» این بود در کردستان هم عشایر را سرکوب کرد البته خیلی شدت خشونت به خرج داد.

جو عمومی مردم نسبت به «رضا شاه» در آن زمان چطور بود؟ آیا برایشان مثبت بود یا منفی؟

در جهت امنیت نظرشان مثبت بود، اما وقتی برای کردستان هیچ اقدامی انجام نمی‌داد، نظرشان منفی بود و این سنت جاری تمامی حکومت‌ها برای کردستان بوده است.

نماینده‌های مجلس در دوران رضا شاه چه کسانی بودند؟

در دوره‌ی اول در کردستان متأسفانه نماینده‌ای فرستاده نشد. در دوره‌ی دوم یکی یا دو نفر به نام نماینده فرستاده می‌شود که آقایان مالک به آنها حقوق می‌دادند که قبول کنند و به تهران بروند یکی «اسدالله‌خان کردستانی» و دیگری «حاجی علی‌اکبر اکبری» در اصل هم سنندجی بود.

این‌ها از چه خانواده‌هایی بودند؟

خانواده‌ «اکبری» در حال حاضر در سنندج هستند.

اکبری مالک بودند؟

خیر، بازاری بودند.

اسدالله کردستانی که بود؟

از خانواده معتمد بودند.

بعد از این‌ها «نصرت‌الله‌خان صادق‌وزیری» بود یا در این فاصله کسان دیگری حضور داشتند؟

بله کسان دیگری بودند. «نصرت‌الله‌خان صادق‌وزیری» در دوره‌ی سوم بودند.

در دوره‌ی سوم چه کسان دیگری در سنندج نماینده بودند؟

«میرزا علی‌اکبر آقاخان صادق‌وزیری» معروف به «آقاخان» پسر «اعزازالملک» بود، «فرج‌الله‌خان سردار معظم»، «میرزا اسدالله‌خان معتمد». در هر دوره سه نفر نماینده به مجلس می‌فرستادند. دوره‌ی سوم چون زمان جنگ اول بود که مجلس اعلام بی‌طرفی کرد؛ روس و انگلیس فشار آورده بودند که ایران هم وارد جنگ شود. مجلس موافقت نمی‌کرد و برای دولت فشار آوردند که باید مجلس منحل شود. به همین دلیل مجلس سوم در نیمه‌ی کار منحل شد. «میرزا علی‌اکبر آقاخان صادق‌وزیری» برگشت به سنندج، چون زمستان بود متأسفانه مریض شد و بعد از چند ماه فوت کرد. پدر «عبدالحمیدخان صادق‌وزیری» بود که مدت‌ها رئیس دفتر فرمانداری کردستان بود.

آیا دوره‌ی چهارم مصادف با تغییر سلطنت بود؟

بله.

نمایندگان دوره‌ی چهارم کردستان چه کسانی بودند؟

«وکیل‌الملک» از طرف «اعزازالملک» (از طرف صادق‌وزیری‌ها)، «فرج‌الله‌خان آصف»، «اسدالله‌خان معتمد» فقط یک نفر تغییر کرد که متأسفانه فوت کرد.

این سه نفر آیا با تغییر سلطنت موافقت کردند یا جزو مخالفین بودند؟

مرحوم «میرزا اسدالله‌خان» و مرحوم «محمدخان وکیل» جزو گروه «مدرس» ارتباط داشتند و مخالفت کردند و در دوره‌ی پنجم انتخاب نشدند. «فرج‌الله‌خان آصف»، «اسماعیل رحیم‌زاده» و نفر سوم در خاطرم نمانده و دو دوره «وکیل‌الملک» نماینده نشد. «رضا شاه» روزهای دوشنبه‌ی هر هفته باید وکلا به حضورش شرفیاب می‌شدند. دوشنبه اول ماه یا دوشنبه هر هفته می‌رفتیم و اگر شاه نظریاتی داشت به آنها می‌گفت و قبل از آن از رئیس مجلس سؤال می‌کرد که تازه چه اتفاقی افتاده است. در آن زمان رئیس مجلس آقای «تدین» بودند وقتی «رضا شاه»، شاه شد، «تدین» بود و بعد از «تدین»، «معتمدالملک» رئیس مجلس اول شد. بعد از «خلعتبری‌ها» رئیس مجلس شد، از مازندرانی‌ها بود که «رضا شاه» به نام «خان ‌عمو» خطابش می‌کرد. در دوره‌ی هفتم به «رضاشاه» می‌گوید که اتفاق تازه‌ای رخ نداده است، فقط یک اجرائیه از دادگستری کردستان صادر شده است. آقای «رحیم‌زاده» بدهکاری داشته، چون تسویه نکرده اداره ثبت دفتر اسناد رسمی برایش اجرائیه صادر کرده است. «رضا شاه» می‌گوید: نماینده‌ی مجلس برایش اجرائیه صادر می‌کنند!؟ این باید خودش قانون تصویب کند، تخلف بکند از قانون. بعد از این ماجرا «رحیم‌زاده» دیگر نماینده‌ی مجلس نشد و مجلس را ترک کرد.

در مجلس ششم چه کسانی نماینده شدند؟ فکر کنم بعد از این بود که «نصرت‌الله‌خان» به مجلس آمد؟

«نصرت‌الله‌خان» در دوره ۱۳۱۸ بود.

دوره‌ی ششم را به خاطر می‌آورید؟

«وکیل‌الملک» و «فرج‌الله‌خان» بود و دوره‌ی هفتم هم «وکیل‌الملک» دوباره بازگشت سر کار، تا سال ۱۳۲۰ نماینده‌ی مجلس بود.

«وکیل‌الملک» از چه سالی تا سال ۱۳۲۰ سر کار بود؟

حدود سال‌های ۱۳۰۸، ۱۳۰۹ یا ۱۳۱۰ سه یا چهار دوره نماینده بود.

دیگر نمایندگان مجلس کردستان چه کسانی بودند؟

«فرج‌الله‌خان» و بعد «سردار معظم آصف‌« تا دوره‌ی یازدهم در سال ۱۳۲۰ «فتح‌الله ملک».

در دوره‌ی «محمدرضا شاه» چه کسانی وکیل بودند؟

«سردار معظم» و یکی از اردلان‌ها فکر کنم «حاج عزالممالک» هم یک دوره بودند.

در میان نماینده‌های مردم بعد از «رضا شاه» افراد شاخص چه کسانی بودند؟

«سالار سعید» در سال ۱۳۲۵ یا ۱۳۲۶ به بعد، دو یا سه دوره نماینده‌ی مجلس بود. «فرج‌الله‌خان سردارمعظم»، «حسین‌خان اردلان» برادر «عزالممالک» پسر «ابوالحسن‌خان فخرالملک».

«سالار سعید» دارای چه شخصیتی بود؟

«سالار سعید» می‌گفت من نماینده‌ی کردستان نیستم، من نماینده شاه هستم.

دوست دارید در موردش بیش‌تر صحبت کنیم؟ آیا با ایشان ارتباط داشتید؟

کم.

در جناح‌های داخلی کشور در آن زمان «سالار سعید» متمایل به «مصدق» بود یا «سیدضیاء»؟

از مخالفین «مصدق» بود.

بعد از «مصدق» چه بر سر «سالار سعید» آمد؟ آیا با دولت‌ها ارتباط داشت؟

با دولت‌ها ارتباط داشت، اما دیگر نفوذ کمتری داشت و بعد از چند دوره دیگر به عنوان نماینده انتخاب نشد.

آیا جزو رجال‌هایی بود که بعد از «مصدق» کم‌کم طرد شدند؟

بله، بعد از «انقلاب سفید» و «اصلاحات ارضی» انجام شد.

ارزیابی شما از اصلاحات ارضی که در آن دوره انجام شده چیست؟

همه می‌گویند که همان کار «شاه» باعث شد که حکومتش از بین برود، برای این که ملاکین و دیگران که طرفدار «شاه» بودند. وقتی «اصلاحات ارضی» شد دیگر اینها چیزی برایشان باقی نماند؛ جزو مخالفین شدند و ملاکین یا بی‌طرف یا آنها هم جزو مخالفین شدند. بگذریم. در دی ماه سال ۱۳۲۲ در کرمانشاه رئیس دادگاه «جنحه» بودم و در همان سال تا سال ۱۳۲۵ دادستان کردستان شدم و در آن تاریخ آقای «محمدحسن صدر» وزیر دادگستری بودند. تلگرافی از من استعلام کرد، چون رئیس دادگاه بودم که می‌خواهیم شما را دادستان کردستان کنیم؛ موافقت می‌کنی یا نه؟ چون در آن تاریخ اوضاع کردستان به شکلی بود که من احساس کردم وجود من در کردستان می‌تواند برای مردم مفید باشد با تلگراف، جواب مثبت خود را اعلام کردم و برگشتم سنندج و فرماندار لشکر که فقط دو یا سه ماه سر کار بود بعد «سرتیپ هوشمند افشار» فرمانده‌ی ارتش کردستان شد؛ «هوشمند افشار» انسانی غیرعادی بود.

از نظر روانی؟

بله از لحاظ روانی، همچنین به طور کلی یکی از مخالفین سرشناسان سنندج بود. در آن سال‌های ۱۳۲۳ و ۱۳۲۴ هم که ارتش‌ها هم در این‌جا بودند وضع کشاورزی کردستان به علت خشکسالی که بود، بد بود؛ ارتش کاه و جو را برای دارو نتوانست پیدا کند (برای اسب و قاطرهایشان) و در آن تاریخ، فرماندار سنندج «شهاب‌الدوله» که از قاجاری‌ها بود سه یا چهار بار از سال ۱۳۰۲ یا ۱۳۰۳ به تناوب فرماندار سنندج شده بود. از او دعوت کردند که جلسه شورای شهر بود که باید من هم شرکت می‌کردم. رفتیم آنجا و آقای «همایونی» اظهار کردند که ما کاه و جو نداریم و مالکین هم حاضر نیستند که به ما کاه و جو بدهند. من هم گفتم: آقای سرتیپ شما اگر آشنا نیستید مالکین کردستان ۵/۲ حق مالکیت زراعت را می‌گیرند و این فقط گندم است، کاه اصلاً ندارند. شاید در مقابل کاه عوارض متفرقه را نمی‌دانم شکر سالیانه تخم‌مرغ و مرغ و… به من گفت: داری از خانواده‌ی خودت طرفداری می‌کنی. گفتم: نه، من می‌گویم مردم کردستان کاه و جو ندارند. شما باید آگهی بکنید که آیا کسی کاه و جو دارد و او بیاید و پیشنهاد بکند؛ آگهی مناقصه صادر بکنید.

از خودتان در زمان پهلوی بگویید؟

پس از انجام تحصیلات ابتدائى در سنندج و سیکل اول متوسطه، دیپلم علمى را در تهران گرفتم و وارد دانشکده‏ى حقوق و علوم سیاسى شدم. در شهریور ۱۳۱۶ خود را به نظام وظیفه معرفی کردم، در خردادماه بود که کمیسیون پزشکی آمدند و من را معاینه کردند. گفتند که استعداد انجام وظیفه ندارم، بنابراین یک سال معافیت به من داده شد که بروم تا سال دیگر؛ دیدم که این یک سال در آن زمان مادامی که خدمت وظیفه تمام نشده باشد در هیچ اداره‌ای استخدام نمی‌شوم و کار نمی‌دهند. ناراحت شدم و گفتم یک سال از عمرم تلف می‌شود. خدمت مرحوم «آصف اعظم» رفتم. در آن تاریخ هنوز فوت نکرده بودند. ایشان در سال ۱۳۱۶ فوت کردند. در آن ایام حداقل هفته‌ای سه بار خدمت ایشان می‌رفتم؛ در خیابان ژاله منزل مرحوم سرهنگ جعفرخان آصف وزیری در آنجا بود. رفتم و نشستم، آقا گفتند: پسرم ناراحت می‌بینمت، چی شده؟ گفتم: آقا ماجرا این که؛ رفتم ولی متأسفانه نظام‌وظیفه قبولم نکرده و یک سال به من معافیت دادند، حالا می‌خواهم کاری بکنم که من را قبول بکنند.
گفت: پسرم مردم می‌روند رشوه می‌دهند که معافیت بگیرند، تو می‌گویی من را ببرند سربازی؟
گفتم: بله، علتش هم این است.
پنج دقیقه نگذشت که سرهنگ «محمودخان امین» که قبلاً در سال ۱۳۱۰ فرمانده تیپ کردستان بود تشریف آوردند. ایشان بنده را نمی‌شناختند. بعد از احوالپرسی با آصف اعظم متوجه‌ی من شد و پرسید که من کی هستم. آصف اعظم فرمود: نوه‌ی برادرم است و ماجرا را برایش توضیح داد. سرهنگ هم از کار من متعجب شد جواب دادم که علتش این است که بیکار می‌شوم و این ناراحتم می‌کند. گفت: مشکلی ندارد، فردا ساعت هشت بیا بهداری ارتش؛ با رئیس بهداری صحبت می‌کنم که در نظام وظیفه‌ تو را به عنوان سرباز قبول بکنند.
بعد از فوت پدرم به سنندج برگشتم. بعد از برگشتنم افسر وظیفه شدم. در آن زمان برای کسی که دارای مدرک لیسانس بود خدمت سربازی یک سال بود. درست در مرداد سال ۱۳۱۶ باید از خدمت سربازی مرخص می‌شدیم، قانون نظام‌وظیفه عوض شد و خدمت سربازی تبدیل به دو سال شد؛ بنابراین تا فروردین سال ۱۳۱۷ در خدمت سربازی باقی ماندم. بعد از سربازی به تهران آمدم و افسر وظیفه‌ایم را به اتمام رساندم و بعد خودم را به وزارت دادگستری معرفی کردم برای استخدام. البته پیشتر من رفتم و نوشتند که باید برای مرداد خودم را معرفی کنم به لشکری که قبلاً خدمت کرده بودم؛ چون در لشکر سنندج خدمت کرده بودم برگشتم سنندج و در لشکر بودم تا که در روز ۳۱ مرداد که آن زمان «سرلشکر مقدم» فرمانده‌ی لشکر بود، رفتم خدمتشان چون دارای مقام بودم؛ رئیس امور مالی گردان بودم، در صورتی که هیچ نظام وظیفه‌ای را به عنوان صاحب مقام قرار ندادند مثل افسر. افسر عادی در صف نظام وظیفه خدمت می‌کرد چون امور مالی ما نیز دوره‌ی اولش بودیم رفتیم خدمت «رضا شاه» در فروردین سال ۱۳۱۷؛ خودش به قصر گلستان آمد و ما را بردند پیش او . چون شاگرد اول هر صنف در آن زمان سردوشی را از آنها تحویل بگیرند ولی قبلاً سردوشی گرفته بودند، در روز ۲۹ اسفند گرفته بودند. ما حدود ۳۰ الی ۳۵ نفر بودیم که شدیم امور مالی. در سال ۱۳۱۷ شدم افسر (ستوان سوم) و رفتم سنندج، چون در آن زمان فقط یک سال خدمت داشتم به اسم ستوان سوم. بعداً که زمان خدمت دو سال شد گفتند که این‌ها ستوان دوم می‌شوند. ده روز مانده بود که یک سال خدمتمان تمام شود گفتند که مدت خدمت دو سال شده است. من نمی‌دانستم که این قانون تصویب شده و قابل اجرا می‌باشد. روز ۲۸ و ۲۹ مرداد رفتم پیش «سرلشکر مقدم» و گفتم: قربان اجازه می‌فرمایید من دیگر خدمتم تمام می‌شود، باید برگردم آذربایجان؛ شما اگر در تبریز یا آذربایجان امری دارید بفرمایید اطاعت می‌کنم. خندید و گفت: صادق‌وزیری خود را به فراموشی زدی! مگر نمی‌دانی «رضا شاه» در تاریخ ۲۵ این ماه چه حرف‌هایی را زد؟
گفتم: نخیر ما هنوز در خدمت هستیم.
وقتی بار اول افسر وظیفه شدم به من گفت: برو و ریاست امور مالی گردان مهندسی را به عهده بگیر.
من هم گفتم: تیمسار من هیچ چیزی در مورد امور مالی نمی‌دانم. درست است که من در دبیرستان و در دانشگاه لیسانس رشته ریاضی هستم. در آن زمان ادبی و ریاضی بودم ولی من هیچ چیزی در مورد امور مالی نمی‌دانم. گفت: فلانی من می‌دانم چون شما تحصیلات دارید و این گردان مهندسی هم خیلی بزرگ نیست؛ سه گروهان دارد و در حدود پانصد نفر سرباز دارد. رئیس امور مالی قبلی که در حال حاضر تغییر سمت داده است گفتم که چند روز با تو کار کند تا کارها را یاد بگیری. وقتی رفتیم نزد «رضا شاه» گفت که از وظیفه‌ها که دارای لیسانس هستند صنف امور مالی تشکیل شود. شما جوان هستید و تاکنون وارد اجتماع نشده‌اید و فساد اجتماعی در شما اثر نکرده است و خودش گفت این افسرهای قدیمی پدر سوخته دزد هستند. شما لیسانسیه‌‌ها بروید و صنف مالی را ببینید و امور مالی واحدهای نظامی را اداره بکنید. ملاقات دوم من با «رضا شاه» این‌طور برگزار شد.

جناب آقای صادق‌وزیری پست‌های دولتی شما در دادگستری چه بودند؟

تا زمانی که خدمت می‌کردم قاضی بودم تا سال ۱۳۴۲ در تهران که ۷ سال آن مدت در خارج از تهران بودم؛ در شهرهای تبریز، کرمانشاه و سنندج. در سنندج بنده از دی‌ماه سال ۱۳۲۲ تا تیر ۱۳۲۵ دادستان سنندج بودم.

در این مدتی که شما دادستان سنندج بودید جریان «قاضی‌ محمد» پیش آمد؛ چرا سنندجی‌ها علاقه‌ای به شراکت در این موضوع نداشتند؟ جریان «جمهوری مهاباد» در اصل چه بود؟

ماجرای مهاباد به پشتیبانی ‌روس‌ها بود. چیزی نیست که بنده آن را لاپوشانی کنم، انگلیسی‌ها در سنندج حضور نظامی داشتند؛ انگلیسی‌ها مخالف جریان مهاباد بودند و اجازه نمی‌دادند که کارهایی را انجام بدهند و مرحوم فرج‌الله‌خان سردارمعظم در آن زمان اختیاردار کردستان بودند آنها به او اجازه‌ی ارتباط نمی‌دادند.

آیا فقط همکاری نمی‌کردند یا حرکتی مخالف آنها انجام می‌دادند؟

خیر، اصلاً مخالف جریان قاضی و مهاباد نبودند بلکه امکان همکاری نداشتند. البته در عین ‌حال با «قاضی» هم ارتباط داشتند؛ تأیید می‌کردند ولی همکاری خیر. در سال ۱۳۲۵ که حکومت آذربایجان و کردستان سقوط کرد، و پیشوا قاضی ‌محمد دستگیر شد. سردار معظم در زمان نخست‌وزیری قوام‌السلطنه در تهران حضور داشتند. بنده خدمتشان رفتم و گفتم که ارتش می‌گوید قاضی‌ محمد را دستگیر کرده است و محاکمه‌اش می‌کنند. فرمود که می‌دانم. با قوام‌السلطنه هم صحبت کرده‌ام؛ قوام‌السلطنه قول داده که نگذارد قاضی و یارانش اعدام شوند.

شما در زمان جمهوری مهاباد در بدنه‌ی دادگستری بودید به نظر شما اعدام قاضی به اراده‌ی چه کسی بود؟ اعدام قاضی محمد اراده‌ی شاه یا اراده‌ی انگلیسی‌ها بود؟

پایه و اساس اعدام قاضی محمد به اراده‌ی انگلیسی‌ها بود.

آیا این گفته صحت دارد که شاه هیچ علاقه‌ای به اعدام قاضی نداشت؟

بله، شاه هیچ‌گونه علاقه‌ای به اعدام قاضی نداشت. از دفتر شاه در تهران تلگرافی می‌رسد که نباید قاضی‌ محمد اعدام شود. شبی که قرار بود قاضی و یارانش اعدام شوند، تلگرافی از دربار به دست‌ سرتیپ همایونی می‌رسد که قاضی نباید اعدام شود او که دست‌نشانده‌ی رزم‌آرا بود، تلفن‌ها را قطع می‌کند که با تهران هیچ ارتباطی نباشد. تلگراف را ضبط می‌کنند بدون این‌که آن را اعلام بکند؛ به این صورت بود که قاضی اعدام شد.

اگر بخواهیم دنبال این تلگراف برویم کجا می‌توانیم آن را پیدا کنیم؟ آیا جزو اسناد ملی است؟

شاید محتوای تلگراف را در تاریخ ننوشته باشند، وگرنه باید مکتوب شده‌ی آن در لشکر مهاباد و یا اسناد دربار می‌بود.

آقای صادق‌وزیری شما این موضوع را از کجا شنیده‌اید و منبع این خبر چه کسی است؟ چون این موضوع منبعی کلیدی است. البته سوءتفاهم پیش نیاید به صداقت گفتار شما تردید ندارم، ولی دوست دارم منبع اصلی را بدانم؟

کسی که این‌ها را گفته بنده اسمش را نمی‌دانم؛ از افسران ارتش بوده که در آن جریان حضور داشته است. رده‌ی افسر هم جزو دادیارهای دادگاه قاضی بوده است. طبق گفتارهایی که گفته شده، من هم شنیده‌ام که تلگراف به این صورت ضبط شده است. نیمه‌شب یا دو ساعت بعد از صبح حکومت نظامی بود و زمانی که هیچ‌کس در مهاباد حق بیرون آمدن را نداشته این سه نفر را اعدام کردند؛ «قاضی ‌محمد»، «صدر قاضی» و «محمدحسین‌خان سیف قاضی».

منطقی به‌ نظر می‌رسد چرا که بعد از مرگ قاضی، شاه لطف خاصی را به خانواده‌ی ایشان داشت و پسر قاضی مورد لطف خاص شاه قرار گرفت. به دوران خدمت شما در دادگستری برگردیم.

در سال ۱۳۴۲ به مناسبت سابقه‌ای که شاه در ۱۳۳۴ با من وقتی بازپرس تهران بودم داشت، معاون دادگستری به من زنگ زد و گفت: بیا بالا، باهات کار دارم. عرض کردم که در آن تاریخ بازپرس تهران بودم و وقتی رفتم بالا دیدم دو نفر دیگر از قضات نشسته‌اند و معاون و وزارت دادگستری گفت: الان از طرف وزیر دفتر شاهنشاه شما سه نفر را به اسم خواسته که بروید پیش شاهنشاه. ما نیز هر سه به دربار رفتیم و ما را به «سپهبد جهانشاهی» معرفی کردند و ایشان در آن تاریخ، رئیس دفتر نظامی شاه بودند و جهانشاهی ما را پیش شاه برد و شاه نیز پشت میز مشاوره نشسته بود و چهار نفر از آجودان‌های نظامی در اطراف و پشت سرش بودند و ما نیز تعظیم کردیم و جلو رفتیم. وقتی که ما خودمان را معرفی کردیم دفترچه‌ای را بلند کرد و گفت: یک شخص در این دفترچه مطالبی را علیه مدیرکل گمرکات ایران نوشته، شما از طرف من بازرس هستید بروید و بازرسی بکنید و گزارش ‌کنید به من. یک دقیقه به سکوت گذشت و من گفتم: شاهنشاه اگر اجازه بدهید من دو کلمه حرف بزنم. گفت: اسمت چیست؟
قبلاً هم من را معرفی کرده بودند دوباره گفتم: «صادق‌وزیری».
پرسید: می‌خواهی چه بگویی؟
گفتم: اعلیحضرت تمام مملکت متعلق به شخص شماست، منتها چون شما مقام غیرمسوول هستید نمی‌شود در کارها دخالت کنید!
گفت: یعنی چه؟
گفتم: در کارهای اجرائی دخالت کردن ایجاد مسئولیت می‌کند، در صورتی که شما غیرمسوول هستید. مسئول وزرا، کابینه، ادارت و متصدی مقامات دولتی هستند.
گفت: پس چه‌ کار کنیم؟
گفتم: اگر اجازه می‌دهید ما برمی‌گردیم به وزارت دادگستری و به معاون وزیر دادگستری، چون در آن زمان وزیر دادگستری به سازمان ملل در آمریکا رفته بود. می‌گوییم به بازرسی کل کشور ابلاغ کند و چون قبلاً هم گفتم ما به عنوان بازرس مخصوص شاهنشاه برویم یک هفته، یک ماه، یک سال بیش‌تر یا کم‌تر بازرسی کنیم و گزارش تهیه کنیم. باید به دادگستری بفرستیم تا رسیدگی شود و این به بازپرسی در دادسرای تهران داده می‌شود یا در جاهای دیگر؛ البته آن وقت است مربوط به مقامات دولتی نیز در تهران بررسی می‌شود و این گزارش‌ ما نسخه دوم این شکایت‌نامه است و مستند نیست بازپرس ما را احضار می‌کند و می‌گویند چه دلیلی دارید؟ ولی اگر به نام بازرسی کل کشور برویم و گزارش تهیه کنیم و بدهیم، دیگر احتیاجی نیست که به ما مراجعه شود و این نیز با هم مستند است و می‌روند و از اطراف آن تحقیق می‌کنند؛ از دو طرف از وزارتخانه‌ای یا از شخصی شکایت کرده است یا علیه‌اش شکایت کرده است.
گفت: پس من چه ‌کاره ‌هستم؟
گفتم: عرض کردم تمام مملکت متعلق به شماست.
گفت: پس شما چطور یک نسخه از این گزارش را به ما می‌دهید؟
گفتم: ما نیز همچین اجازه‌ای را نداریم به اعلیحضرت بدهیم، چون ما مستقیم با اعلیحضرت ارتباطی نداریم و شما نیز می‌توانید شفاهاً از وزیر دادگستری استعلام ‌کنید. وزیر دادگستری شفاهاً به شما توضیحاتی می‌دهد، اگر اصرار به کتبی بودن آن دارید خلاصه‌ای از موارد این گزارش را به عرض شما می‌رساند.
دوباره از من سؤال کرد: اسمت چیست؟
برای بار سوم گفتم: عرض کردم، صادق‌وزیری!
گفت: باشه، برو.
این اوایل دوران شاه بود که هنوز به دوران استبدادی و اقتدار نرسیده بود و گذشت تا سال ۱۳۴۲٫ هشت سال گذشت؛ «امیر اسدالله‌خان علم» نخست وزیر و «دکتر نصرت‌الله باهری» اهل شیراز و جزء هیئت‌مدیره حزب کشاورزان استان فارس بوده که «رسول پرویزی» جزو آنها بود که این‌ها در سال ۱۳۲۶ از عضویت «حزب دمکرات» استعفا می‌دهند که «حزب توده» بود «باهری» قبلاً مشاور شرکت تلفن بود که «رسول پرویزی» در زمان وزیر «امیر اسدالله‌خان علم» رئیس هیئت‌مدیره بود. تقریباً دو سال گذشت؛ چون «دکتر امینی» استعفا کرد و «علم» نخست‌وزیر شد، «باهری» بعد از چند روز از هیأت قضات تهران دعوت به عمل آورد و بخشنامه‌هایی را در استان‌ها به تصویب رساند و دو یا سه تا از آنها مربوط به دادگستری بود که یکی از آنها اختیارات وزیر دادگستری برای تشکیلات بود، یکی مربوط به حق تمبر و عوارض دادگستری بود. حق تمبر در آن زمان پنج در هزار بود، یعنی ادعایی که می‌کردند پنج در هزار به دفتر دادگستری داده می‌شود و هر کسی تا آن تاریخ، هر نوع مراجعه‌ای که به مقامات دادگستری داشت یا شفاهاً می‌آمد یا این‌که چیزی می‌نوشت و تحویل می‌داد که بدون تمبر بود و اگر لازم بود که قاضی این برگه را ببیند، باید به دادستان مراجعه می‌کردند. در آن تاریخ در سال ۱۳۴۲ پنج قران می‌گرفتند، دیوان عالی کشور هیئت عمومی‌اش حاضر شدند و نظر دادند که این تصویب‌نامه قانونی نمی‌باشد، چون دولت حق ندارد در غیاب مجلس، مالیات یا عوارض تصویب کند، پس غیرقانونی است، چون در آن زمان مجلس هم وجود نداشت. در آن تاریخ من دادستان دادگاه عالی قضایی بودم (دادگاه عالی قضایی به تخلفات قضایی رسیدگی می‌کرد) ما نیز شنبه‌ها مأمور داشتیم در حدود سی الی سی و پنج نفر، بنده به عنوان معاون و دادیار همکاری می‌کردم و این‌‎ها جمع قاضی بودند. جمع می‌شدیم و مشاوره می‌کردیم اگر مشکلی پیش می‌آمد یا پرونده‌ای تشکیل می‌شد یا قاضی می‌آمد پرسشی می‌کرد یا نظر ما را می‎خواست، مطرح می‌کردیم. در آن جلسه و آنها نیز نظر می‌دادند و در آخر رأی اکثریت را ملاک قرار می‌دادیم، من نیز گفتم نمی‌شود. در این موقع ما اعلام نظر بکنیم چون اگر اعلام نظر بکنیم بعداً اگر وکیلی بیاید و شکایت بکند و بگوید من این تصویب‌نامه را چون قانونی ندانسته، حق تمبر را مطابق سنت سابق الان بهم اخطار شده و رئیس دفتر آن را رد کرده است الان شکایت کرده و به دادگاه شهر، استان… رفته و این قاضی این را تصویب کرده است. مثلاً وقتی وکیل می‌آمد شکایت می‌کرد باید در جلسه‌‎های روز پنج‌‎شنبه اظهارنظر می‌کردیم. یک هفته بیشتر از وزارت آقای «باهری» نگذشته بود که از مقام قضات دعوت کرد که همگی در اتاقی که مخصوص جلسات عمومی در مراسمات و جشن‌ها بود جمع شویم که من درد و درمان دادگستری هستم و رفتیم نشستیم. رئیس دیوان عالی کشور، «آقای سروری» دادستان کل دیوان عالی، آقای «عبدالحسین علی‌آبادی» دادستان کل، با من که دادستان دادسرای انتظامی قضات بودم حضور داشتند این سه نفر به ردیف نشسته بودند. آقای «باهری» به محض ورود پشت تریبون رفتند صحبت کنند. اولین جمله‌اش این بود: وقتی حضرت امیر (علم) به اعلیحضرت توضیح دادند و ایشان تصویب کردند، من ذوق‌زده شدم. من نیز به محض شنیدن این حرف گفتم: ای ‌داد بی ‌داد! خدا به این دادگستری رحم کند که با این ذوق‌زدگی‌شان چه می‌کند. جلسه گذشت و بعد از چند روز آقای «باهری» با من تماس گرفتند و گفتند: بعد از اتمام کارت چند دقیقه بیا پیش من باهات کار دارم.
رفتم و گفت: در روزنامه اطلاعات و کیهان نوشته شده فرماندار همدان بازپرس دیوان کشور احضارش کرده است.
فرماندار همدان در آن زمان «محمدرضا قوام‌شیرازی» بود که بعداً استاندار کردستان شد مردی آرام، متین و درستکاری بود، منتها راجع به جریانی که در موقعیت شهرداری در اصفهان پیش آمده بود، بازپرس پرونده به این جریانی دسترسی پیدا کرده بود. (جناب آقای محمدرضا قوام شیرازی در اصل برادر همسر آقای علم بودند) گفتند: حتماً این ماجرا را دنبال کنید.
من گفتم: آقا این احضار…
گفت: چون اسرار پرونده محرمانه را افشا کرده، احضاریه باید به بازپرس داد یا به منشی دستور بدهد که این شخص را احضار کنند. احضاریه‌ای که فرستاده می‌شود به دایره اجرائیات دارای بیست نفر عضو می‌باشد. رئیس دایره اجرا، احضاریه و رئیس دفتر آن می‌بینند و ارجاع می‌کند به یکی از بازرس‌ها دایره اجرائیات و بازرس این مسئولیت را دارد که پرسش کند که منزل این شخص کجاست و احضاریه را به دست فرد مورد نظر برساند و اگر شخص دارای شغل دولتی باشد احضاریه را به وزارتخانه می‌فرستند و وزارتخانه احضاریه را به اداره‌ی پست تحویل می‌دهد که احضاریه را به شخص مورد نظر ابلاغ کنند. این‌ها را همه مردم می‌بینند، پس جزو اسرار به حساب نمی‌آید. اسرار دلایل، مدارک و مستندات اصلی پرونده می‌باشد. در قسمت کارگزینی بیست نفر منتظر آن هستند که مقامی جایش خالی بشود و یکی از آن‌‎ها جایش را بگیرند و رئیس یا فرماندار یا… بشوند.
گفتند: نخیر، این جزو اسرار پرونده است.
گفتم: آقا بنویسید. چون وزیر دادگستری این حق را دارد که بنویسید فلان قاضی تخلف انجام داده است و من آن را به دادگاه انتظامی کل ارسال می‌کنم یا خودتان مستقیم به دادگاه انتظامی قضات.
گفت: می‌خواهی برایم پرونده درست کنی؟ من جواب حضرت امیر را چه بدهم؟
گفتم: جواب حضرت امیر با خودم، چون با جناب علم سابقه داشتم.
در سالی که با کابینه حکیمی وزیر کشور من در آن تاریخ سابقه داشتم؛ بعداً هم علم با رسول پرویزی ارتباط داشت و رسول پرویزی از دوستان من بود، بنابراین حتی منزل علم هم رفته بودم. او هم که گاهی کاری داشت با من تماس می‌گرفت و گفتم: این نظر من است و اگر شما هم بنویسید، من اظهارنظر نمی‌کنم و به دادگاه انتظامی قضات می‌فرستم و وقتی دادگاه انتظامی قضات رسیدگی کند، دادیار من اظهارنظر می‌کند که این اسرار نیست و تخلف نکرده است.
و این‌طوری از هم جدا شدیم و دو روز بعد با من تماس گرفت. من رفتم و گفت: در مورد تصویب‌نامه‌‎ها چه نظری داری؟
گفتم: من نمی‌توانم نامه را تصویب کنم چون وقتی وکیل دادگستری بیاید و شکایت بکند باید آن‌وقت اظهارنظر بکنم.
گفت: من برای تأمین حقوق قضات این تصویب‌نامه را گذرانده‌ام، همین که عوارض در سال بشود دو و نیم برابر، در سال تفاوتش چقدر است؟ حقوق قضات به همین شکل و غیرقانونی تأمین می‌شود. دیوان عالی کشور گفته که باید حقوقی به این شکل تصویب بشود، قبول نداریم. قضات به این ‌شکل اظهارنظر می‌کردند.
گفت: بعضی از قضات پیش من آمده‌اند و می‌گویند که این تصویب‌نامه را قابل اجرا می‌دانیم، منتها از صادق‌وزیری می‌ترسیم.
گفتم: مگر صادق‌وزیری چکاره است؟ قانون به دست صادق‌وزیری شخص خودش نیست؛ وقتی شکایتی می‌شود باید آن را با قانون تطبیق بدهد و بگوید که آیا تخلف است یا نه.
گفتم: آن قاضی که می‌آید و پیش شما می‌گوید من از صادق‌وزیری می‎ترسم، دلیلش این است که من جز خدا از چیزی نمی‌ترسم، از شاه هم نمی‌ترسم.
و این‌طوری از هم جدا شدیم که گفت: شاه به من دستور داده هر مانعی که وجود دارد را رفع کنم. گفتم: یکی از این موانع من هستم. من هیچ علاقه‌ای ندارم که پشت میز بنشینم و فرمانبر اوامر شاه باشم، من کارم قضاوت است تا زمانی که مربوط به قضاوت باشد، کارم را درنهایت دقت انجام می‌دهم و از کسی باکی ندارم. و بعد از هم جدا شدیم و به فاصله دو ساعت من مشغول نهار خوردن بودم، ابلاغی برایم آوردند از دادستانی دادسرای انتظامی قضات به سمت بازرس قضایی منصوب شدم. بازرس قضایی پایه پنج را داشت در تشکیلات دادگستری ولی دادسرای دادگستری انتظامی قضات، پایه هشت را داشت. رؤسای شعبه عالی کشور هم پایه هشت داشت و پایه نُه، فقط سه نفر بودند؛ رئیس دیوان عالی کشور، دادستان کل، رئیس محکمه انتظامی. بالاخره گفتم: این ابلاغ را به این صورت قبول ندارم. و دیگر اصلاً به دادگستری نرفتم تا سال ۱۳۵۱٫ اتفاقاً وزیر وقت دادگستری تشابهی با اسم من داشت، اسمش «صادق احمدی» بود و اهل کرمانشاه.

شما از سال ۱۳۴۲ تا سال ۱۳۵۱ سر کار نرفتید؟

خیر، نرفتم؛ حقوق هم به من نمی‌دادند. در زمان آقای «صادق احمدی» باز هم چون در آن زمان مجلس هم وجود داشت، به تصویب یعنی با اجازه‌ی مجلس تصویب‌نامه‌ای صادر شد که حقوق قضات دادگستری به نام اشتغال؛ حق اشتغال ماهیانه اضافه بشود. من اگر دادستان دادسرای انتظامی بودم باید در ماه حدود شش یا هفت هزار تومان در ماه حقوق می‌گرفتم که در آن زمان خود حقوقم سی هزار تومان بود که در این‌جا بازرس اداره‌ی بازرسی سه هزار تومان حقوق می‌دادند. به همین دلیل نامه‌ای به وزیر دادگستری نوشتم و گفتم که این سه هزار تومان برای من زیاد و حرام است، چون من اشتغالی ندارم. با آقای احمدی تلفنی حرف زدم گفتم: قبلاً وقتی من دادستان دادسرای دیوان کیفر بودم، «صادق احمدی» بازپرس بودند و با بنده کار می‌کردند، گفتم: آقای احمدی بنده چون این را حق خودم نمی‌دانم، راه دیگری برایم باقی نمانده جز این‌که درخواست بازنشستگی کنم، چون در حال حاضر از خدمت به مردم محروم هستم. بازرس اداره بازرسی گفت که خبر دارم و می‌دانم تو اصلاً نباید بیایی و حقوق بگیری و این حقوق سه هزار تومانی مانعی ندارد که گفتم نه و فوراً تقاضایی نوشتم به علت‌ جوی که حکومت به دادگستری انجام می‌دهد و من در این مدت نتوانستم خدمتی به مردم ارائه بدهم، تقاضای بازنشستگی دارم. ابلاغ برایم صادر کردند که بازنشسته شوم و با پایه پنج بازنشسته شدم. در حال حاضر هم همان حقوق پایه پنج را می‌گیرم و هیچ‌وقت سراغ این را نگرفتم که پایه پنج خلاف قانون بوده است. در حال حاضر به تازگی حدود نُه هزار تومان حق بازنشستگی در ماه دارم، هم‌رتبه‌های اصلی صد و چهل هزار تومان حقوق می‌گیرند. بازنشسته شدم و خانه‌نشین. هنوز قضات آن زمان دادگستری تهران دیوان عالی کشور و کسانی که مستقیماً با بنده همکار بودند در سال، حداقل دو یا سه بار به دیدنم می‌آیند، منتها همشهری‌های خودم هیچ‌کدام نیستند.

از دوران بختیار که شما به عنوان وزیر دادگستری منصوب شدید بگویید؟

وقتی ‌که در کابینه‌ی «بختیار» وزیر دادگستری روزی که به دربار رفتیم، بعد از این‌که رأی اعتماد را گرفتیم، رفتیم دربار بختیار معرفی کرد و من نفر اول بودم که ایستادم؛ چون سنم از بقیه بیش‌تر بود و هم قاضی مقامی بالا بود. من قاضی ارشد بودم و وقتی آقای بختیار من را نفر اول معرفی کرد شاه گفت: می‌شناسم.

در مورد شما ذهنیت داشته است؟

بله، شاه وقتی گفت می‌شناسم، خنده‌ای کرد و گفت صادق‌وزیری ما را کی از مدارسه بیرون رفتیم (این اصطلاحی که مخصوصاً در بین تهرانی‌ها وقتی که کسی را از مقامی طرد کرده باشند برای این که خودش را خوار نکند طبق کُردی خودمان ما از خدمت کنار رفتیم به کار می‌برند) و چون دیگری این کار را کرده بود گفت ما را از مدارسه بیرون رفتیم. گفتیم به اعلی حضرت به علت سابقه که من در خدمت اعلی حضرت بودم آقای دکتر باهری هم که وزیر دادگستری شد، همچنین صحبتی با بنده کرد در صورتی که وقتی وکیل مشاور شرکت تلفن بودند می‌آمد پیش من برای پرونده‌هایی که از قضات و دادگستری شکایت کرده بودند نتیجه می‌خواست، فقط جلو در ورودی اتاق من که اتاقی بزرگ بود می‌ایستاد. وقتی خواهش می‌کردم که آقای دکتر مقابل خودم صندلی که وجود داشت بنشیند می‌گفت که من حد این را ندارم.

شما منزل مرحوم محمودخان صادق‌وزیری پدرتان را به آموزش و پرورش هدیه کردید که واقعاً اقدامی عالی و شایسته بود.

بنده آن را هدیه کردم، مربوط به پدر مرحومم بود. من به وکالت از برادرانم به شرطی که به نام «محمود صادق‌وزیری» باشد تبدیل به دبیرستان یا هنرستان بشود، آن را به آموزش و پرورش هدیه کردم. در ۳۱ شهریور ۱۳۶۳ نامه‌ای به اداره‌ی آموزش و پرورش کردستان نوشتم که ما می‌خواهیم که این ساختمان را هدیه کنیم و شما ساختمان را درست کنید. تا سال ۱۳۷۷ خبری نبود، من به کرات نامه نوشتم و تلگراف زدم. حتی یک ماه به سنندج آمدم به اداره‌ی آموزش و پرورش گفتم چرا این مدرسه را درست نمی‌کنید؟ اما هیچ جوابی نمی‌دادند، تا آقای «رمضان‌زاده» استاندار کردستان شدند و در سفری به تهران برای کمک به مدرسه‌سازی جلسه‌ای با خیرین برگزار کرد. «یدالله‌خان روشن اردلان» مرا دعوت کرد و من جواب رد دادم و گفتم بگویید مدرسه‌ساز خیر در سنندج توجهی نمی‌شود، چرا که من حدود ده یا پانزده سال است که فلان محل را برای مدرسه‌سازی داده‌ام، اما هنوز ساخته نشده است. علت این کار چیست؟ خواهش کردم مطلب را دقیقاً عنوان کند. فردا شب همان روز مجدداً آقای «یدالله‌خان» با من تماس گرفت و گفتند: من مطلب را به آقای «رمضان‌زاده» گفتم و در ضمن گفتم که شما از سال ۱۳۷۲ خوابگاه برای دانشگاه کردستان خریداری کرده‌اید و به دانشگاه کردستان کتابخانه هم داده‌اید و ایشان فرمودند که باید حتماً به منزل ایشان برویم. در آن زمان حدود یک ماه قبل من نیز تصادف کرده بودم و کم‌تر از منزل خارج می‌شدم و گفته بودند برای عیادت هم باید برویم. آقای «رمضان‌زاده» تشریف آوردند و گفتند به شما قول می‌دهم که به کردستان بروم و بودجه‌ای را برای ساختن این ساختمان تأمین بکنم و برگشتند سنندج و بعد از یک هفته با من تماس گرفتند و گفتند که ۳۰ میلیون از محل اعتبارات استان را برای ساختن این مدرسه در نظر گرفته‌ایم و بعد از آن شروع به ساخت‌وساز کردند و در سال ۱۳۸۶ افتتاح شد و مدرسه‌ای فوق‌العاده زیبا و قشنگ شد. اتفاقاً پیمانکار این مدرسه هم برادرزاده خودم آقای «کامران صادق‌وزیری» بودند. خوابگاه هم پشت بانک کشاورزی داخل کوچه در میدان آزادی واقع است. منزلی در آن محله وجود داشت که متعلق به «محمدعلی جوانمردی» که با دو نفر دیگر پیش من آمدند ایشان «محمدعلی جوانمردی» منزلی دارد که قصد فروش آن را دارد، شنیده که شما می‌خواهید برای دانشگاه، خوابگاه بخرید؛ آمده پیش شما. قیمتش را سؤال کردم که گفت ۵/۱۱ میلیون برایش تعیین کرده‌اند و گفت اگر شما خریدار باشید من ۵۰۰ هزار تومان آن را تخفیف می‌دهم و ۱۱ میلیون می‌فروشم. گفتم من یک میلیون دیگر روی ۵/۱۱ میلیون شما می‌گذارم و ۵/۱۲ میلیون می‌خرم. بعد من خریداری کردم ولی بعداً دانشگاه اعلام کرد که برایمان کوچک است؛ البته ۵ میلیون دیگر نیز بهشان دادم که یک طبقه‌ی دیگر درست کنند که گفتند نمی‌شود روی این ساختمان یک طبقه دیگر درست کنیم؛ ما می‌خواهیم این مکان را بفروشیم و الان هم در حال خراب شدن است. چون ما آنجا را وقف کرده بودیم؛ به نام وقف و هدیه بود. دانشگاه چون خودم متولی بودم در اوقاف ثبت کرد و اداره اوقاف هم دو سال طول کشید تا به ما جواب داد. گفتیم تبدیل به احسن می‌کنیم، دانشگاه زمینی بزرگ به ما می‌دهد و ما هم این را می‌فروشیم که الان قیمت‌ها خیلی بالا رفته است. تقریباً به ۱۸۰ میلیون تومان فروختیم؛ البته دولت هم همان میزان قیمت را برآورد کرد.

کتابخانه‌ای را که به دانشگاه کردستان اهدا کردید شامل چه کتاب‌هایی می‌شد؟

تعدادی کتاب‌های حقوقی بود که برای شغلم استفاده می‌کردم؛ قوانین و مقرراتی که از مجلس گذشته شده بود یا نظریات حقوقدان‌های خارج و ایران مثلاً «گلشایی»‌ها و دیگر وزرای دادگستری خاطرات خود را نوشته بودند و تاریخ‌های سیاسی، تاریخ‌های ادوار مشروطیت و مجلس هیئت دولت نیز موجود است.

واقعاً خسته شدید. ببخشید که وقت شما را گرفتیم فقط به عنوان سؤال‌ آخر در مورد زندگی خصوصی خودتان صحبت کنید، شما چه سالی و با چه کسی ازدواج کردید؟

در اسفندماه سال ۱۳۲۲، با فرشته خانم دختر مرحوم «محمدخان وکیل» که مادرش «طوبی خانم» عمه‌ی من بودند ازدواج کردم. که در اول اردیبهشت ۱۳۷۰ فوت شدند بعد از مدتی با خانم امین الاسلام ازدواج کردم.

چند فرزند دارید؟

من فرزندی ندارم.

مردم کردستان همگی فرزندان شما هستند.

خدا همگی را سلامت و حفظ کند، من کوچک تمام مردم کردستان هستم.

اگر می‌شد دوباره به گذشته بروید و از اول زندگی کنید آیا همین مسیر را که آمده‌اید دوباره تکرار می‌کردید و همین‌گونه که تا حالا رفتار کرده‌اید عمل می‌کردید؟ یا دوست دارید از نو به شکل دیگری زندگی کنید؟

به همین شکلی که بوده دوست دارم.

با تشکر از وقتی که در اختیار ما گذاشتید.



 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024