iran-emrooz.net | Sat, 28.01.2012, 8:22
به نام خدایی که شرم آفرید
یک خبرخیلی خیلی خوب!
سلام به رهبرگرامی جمهوری اسلامی ایران
پیش از آنکه این خبرخیلی خیلی خوب را به جناب شما تقدیم کنم، تقاضا دارم کمی صبوری بخرج دهید تا من به یک سخن کوتاه اشاره کنم. قول میدهم بلافاصله بعد ازطرح این سخن، به سروقت آن «خبرخوب» و مطول بازروم. آنجا که من خبرخوبی برای شما پدید آورده ام، چرا خبر خوب شما از من و جمعی چون من دریغ شود؟ با این تفاوت که خبرخوب من به نجات و امنیت و رفاه رشد و آبادانی کل کشور و بقای خود شما منجر میشود، و خبر خوب شما اما تکان مختصری به زندگی من و عدهای دیگراز زندانیان درمیاندازد.
واما سخن کوتاه من:
تقاضا دارم به حجة الاسلامان مصلحی و طائب دستور فرمایید آن پنج دستگاه کامپیوتر حرفهای و لوازمی را که از دوسال پیش از من برداشتهاند، واقلام دیگری را که ازسایرین بردهاند به ما باز بگردانند. اجارهی دستگاههای خود من روزانه حداقل یکصد هزار تومان است. این یکصدهزار تومان را در دوسال ضرب کنید تا بدانید امثال من چقدر از اطلاعات و سپاه شما طلبکاریم. به این حجة الاسلامان بفرمایید: برداشتن اموال مردم اگر از هر سارق بی سروپایی پذیرفتنی باشد، از کسانی که به لباس پیامبر فروشدهاند پذیرفتنی که نیست، جز خسارت وآشوب و ازهم دریدن شعارهای اسلامی وانقلابی بهره و فایده ندارد. بویژه آنکه این سرقتهای بیشمار به تأیید کسانی صورت پذیرفته است که درمقام وزارت اطلاعات یک کشوراسلامی، و ریاست اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بنا دارند از امنیت و اموال وآبروی مردم صیانت کنند. به آنان بفرمایید: «هتک حرز» شهروندان، طبق قانون هرکشور کافر و هر بیقولهای جرمی محرز است. پس شما دو تن و دستگاه عریض و طویلتان چرا از این گناه و جرم مستمردست نمیشویید؟ حالا داستان اسکلههای قاچاق و هزار هزار فرصت روبیده بماند برای بعد.
خوب، این ازسخن کوتاه من. واما «خبرخوبِ» من از دل اوضاع شکننده و درهم پیچِ امروزِ ما برمیخیزد. شما نیک تر ازهمهی ما میدانید که حال و روز این روزهای ما اصلاً خوب نیست. شعارهای پوک ما و قرارگرفتن افراد نالایق بر مصادر امور اولاً، و حساسیتهای جامعهی جهانی ثانیاً، و دسیسههای کشورهایی که بهردلیل از ما خوششان نمیآید ثالثاً، ما را به تنگنایی سخت درافکنده است.
ما به کودک لجوجی میمانیم که ازآغوش مهر و معترضانهی پدر و مادر خود بدررفته. و اکنون نه کسی را میشناسد، نه راه خانه میداند، نه وسعت نظری دارد، و نه جذابیتی که مردمان را بدو تمایلی باشد. سکههای توی جیبش نیز بیش از آنکه موجب رهایی او شود، دزدان راه را به وسوسه میاندازد. سرانجامِ این کودک لجوج چه میتواند باشد جز شیون و به تاراج دادن دارایی اش و نهایتاً: تکدی گری؟ کسی که درهمان گدایی نیزمستقل نیست. و باید کل درآمدش را به حامیان گردن کلفتش بدهد تا لقمه نانی بدو بدهند.
بچشم خود میبینید که این روزها دیگر از شلتاقهای رییس جمهور مطلوب تان خبری نیست. و شما نمیدانم چرا مجبورید این جنازه را تا پایان دوره اش به دوش بکشید؟ من بنا ندارم دراین نامهای که بر «خبری خوب» مبتنی ست، برتلخیها پای بکوبم و کامتان را برآشوبم. قراراست خبری با شما بگویم که ما را از این تنگنا بدر ببرد و دوام و بقای ما وشما را تضمین کند.
مقدمتاً از بشاراسد سوری بپرسید این شبها را چگونه صبح میکند؟ از او بپرسید آیا از شبها و روزهای زندگی اش لذت میبرد؟ ازاو بپرسید اگر زندگی اش بههمین منوال بدرازا بیانجامد و مثلاً سی سال دیگر نیز با کشتار و رعب و زندانی کردن معترضان به حکومت خود ادامه دهد، آیا طعمی از لذت و آرامش نصیبش میشود؟ ازاو بپرسید برای برقراری چه شرافتی هموطنان خود را از پا درمیآورد؟ به او بفرمایید این قبول که مردمان معترض همگی آلت دست اجانباند و جاسوس و فتنه گر، اما تو در ادامهی رهبری ات بنا داری چه تاج گلی به سر مردمت بزنی که تا کنون نزده ای؟
حالا به داخل قبر قذافی فرو میشویم و همین پرسشها را بگونهای دیگر از او میپرسیم. این که: اگر زنده شوی و مجدداً بدنیا بیایی چه خواهی کرد؟ از او میشنویم: من میتوانستم با بکار بستنِ کمی تعقل هنوز زنده باشم و با آبرو در گوشهای از کشورم زندگی کنم. اما لجوجانه خود نخواستم و اکنون با هزار خسارتی که برای مردم لیبی ببار آورده ام، در گور خود چشم به راه عقوبت عقبایم. و باز از او میشنویم: آهای رهبران و حاکمان جهان، بگوش باشید، اگر طالب بقا و دوام و همراهی مردمید، با مردم خود یکی باشید. زبان لکنت مردم بگشایید. به خواست آنان بها بدهید. دست به جیب مردم نبرید. دور از چشم آنان به هزار کار نابجا روی نبرید. و اگر روزی همین مردم شما را نخواستند، ازعلیّ مرتضا بیاموزید و خود کنار بروید. و بدانید که خیرشما درهمین کناررفتن است. وگرنه: این من. سرنوشت شما.
رهبرگرامی،
من که بنا دارم خبر خوشی را با شما بگویم، غلط بکنم جناب شما را با قذافیِ پلید همسنگ و هم طراز بدانم. او جفا کار بود و نتیجهی جفاکاری اش را چشید و به جهنم پیوست. شما کجا و قدافی کجا؟ نه نه، زبانم لال اگر یک چنین نیتی با من باشد. مرا اگر یک چنین نیت شومی در سر بود، هرگز از «خبری خوب» با شما نمیگفتم. خبرخوب را با کسی میگویند که هنوز کورسویی از امید در او بچشم آید. ما با شما دل به امید بسته ایم. بله، ما شما را اینگونه میبینیم.
گفتم: اوضاع زمینی و آسمانیِ این روزهای ما اصلاً خوب نیست. هم در زمین به تنگنا و آشفتگی درافتاده ایم، وهم بدلیل بر زمین کوفتن بدیهی ترین سنتهای الهی، از چشم و رحمت خدا دور مانده ایم. اگر دیر بجنبیم، بشار اسد سوری، فرشی از روزها و شبهای تلخ خود را پیش پای ما خواهد گستراند. اما هنوز ما را فرصت اندکی مانده. ومن چتر «خبر خوب» خود را در همین فرصت اندک وامیگشایم. منتها «خبر خوب» من به ضروتهای ظریفی محتاج است. و برای اثر بخشی تامّ و تمامش به همراهی کسانی دیگر نیز نیاز دارد. من یک چند نفری را که حضورشان برای دستیابی به آن «خبرخوب» حتمی است برمیشمرم و از جناب شما نیز میخواهم که یک چند نفری را خود شما براینها بیفزایید. من و شما و این چند نفر باید به یک جایی برویم که آن «خبرخوب» برای ملاقات ما پای میکوبد. به کجا؟ خواهم گفت. ابتدا باید همراهان خود را برای آن ملاقات شورانگیز برگزینیم. من شخصاً این افراد و این جمعیتها را پیشنهاد میکنم:
یک: جنابهاشمی رفسنجانی، بدلیل سهم و نقشی که در هزار توی انقلاب داشته است. و میشود سر انگشتِ ایشان را در هر حادثهای رصد نمود. وی شاید بیش از همهی ما بداند قافلهای که برقوس یک دایره راه میپیماید، نه به گمگشتگی، بل به خود فریبیِ مؤکّد دچار است. چرا که هرچه راه برود، به نقطهی عزیمت خود نزدیکتر میشود. نقطهی عزیمتی که ازشادابیِ روز نخست تهی است. خستگی وبی سرانجام مسافران این میگوید.
دو: جناب سید محمد خاتمی، از آن روی که هشت سال تمام ارادهی بسیاری از امور کشور بدست او بود. او میتوانست کارها بکند، و نکرد. او میتوانست آنچنان اوج بگیرد که برای پایین کشیدنش به نفس تنگی بیفتند. او میدانست: قطب مخالفِ آن کسی که دروغ میگوید، کسی نیست که راست بگوید. بلکه آن کسی است که به رغم راستگویی، راه بر دروغ ببندد. و خاتمی این دومی را نادیده گرفت. خاتمی باید مسئولیت را میجوید و فرو میبرد. که اگر مسموم بود، بالا میآورد، و اگر گوارا بود، خود بالا میرفت.
سه: جناب احمدی نژاد، از این روی که او تجلی عوامیت و برآمده از بُهت و بیماری ما ایرانیان است. برخی از آدمیانِ تاریخی غذا را میچرند. اینجا همانجاست که معدههایشان بهم لبخند میزند و احوال هم را میپرسند. معدههایی که باهم دست میدهند و با هم روبوسی میکنند و بهم متلک میپرانند و زیر چشمی همدیگر را میپایند. ضیافت معدهها، یکی از رایج ترینهای تاریخ بشر بوده است. ضیافتی که درآن، حجم معدهها ملاک برتری است. جایی که عقل به حاشیه میرود و جهالت آذین میپوشد. آقای احمدی نژاد ازاین روی که عقلانیت ما ایرانیان را به طعنه گرفت و بر تن بسیاری از ما معدهای از جهالت پوشاند، در نوع خود پدیدهای کم نظیر است. ما که نه، تاریخ باید به تحلیل این پدیدهی نوظهور دورخیز کند. حضور این پدیده در آن صحنهی ملاقات ضروری است. حتماً!
چهار: همهی مراجع تقلید فعلی، بخاطر این که برعمدهی فعل و انفعالات کشور چشم داشتهاند و با سکوت یا همراهیِ خود آنها را امضا فرمودهاند. اینان نیک میدانند که پای تاریخ از بلاهت آدمیان آبله گون است. و میدانند: بنای مرجعیت شیعه از ابتدا بر روبیدنِ جهل و بلاهت پا گرفته است نه اینکه بر بلاهت مردمان برج بسازد. مراجع ما آزمونی سخت و سهمگین را ازسرگذراندهاند. آزمونی که جوانان ما را پیرکرد و پیران ما را فرسود. چه میگویم؟ روزهای سخت مراجع ما هنوز در پیش است. مراجع ما میدانند این جاذبه نیست که فرد را برمی کشد. گاه دوری و گریز است که آنان را به معرکه میخواند. علمای سابق ما چرا شجاعت را ضروری مرجعیت میدانسته اند؟ و گریز از دنیا را ضروری تر؟
پنج: همهی نمایندگان مجلس در تمام دورهها، که برای صیانت از حق مردم سوگند خوردند و این سوگند را صمیمانه بخاک افکندند. خیانتها و غارتها و قوانین خاک خورده را بچشم خود دیدند و دم برنیاوردند. برای شنودن آن «خبر خوب» حتماً آقایان روح الله حسینیان و احمد توکلی هم باشند. تا اولی اخلاق و ادب و امنیتی را که با لباس پیامبر آمیخته به نمایش بگذارد و دومی رنگهایی را که به صورت شعار افشانده صیقل دهد.
نمایندگان ما باید همانجایی که برصندلی نمایندگی نشسته بودند، زمین زیر پا را میخراشیدند و خاکش را پس میزدند و به گودیِ گور خود فرو میشدند. به جنازهی مدفونشان که میرسیدند، به صورتش تُف میکردند و باز از سرگور خود برمیخاستند تا وقتی دیگر. جنازهی آنان باید از دستشان کلافگی میگرفت. نبش قبر، یکبار و دو بار نه هرروز و هرساعت. بله، جنازهها باید از یقه درانی نمایندگان ما پای فرار میجستند. نمایندهای که بخاطر حقوق تباه شدهی مردم، دم به ساعت یقهی خود را نگیرد و ندراند و به نبش قبرخود نپردازد، همان جنازهی بی تکان نشسته برصندلی نمایندگی است و نه بیشتر. و ما متأسفانه در این سالها، قبرستانی از نمایندگان فربه و بی تپش برآوردیم. با سنگ قبرهایی مجلل و سیستم صوتیِ دِبش. قانون؟ شوخی نفرمایید.
شش: همهی وزرا از ابتدا تا کنون، آنانی که بر زمین ناهموار این سرزمین بی دروپیکر شکم ساییدند و بزعم خود سنگ برسنگ نهادند اما عجبا که بنای درستی از بلندایهای و هویشان بالا نرفت. وزرای ما باید بدون آنکه هیچ پیش شرطی برای خود قائل شوند، هراز چندی به یک جزیرهی متروک میرفتند و بخش قابل توجهی از فضولات فکری خود را در آنجا دفن میکردند و در راه بازگشت کل جزیره را با فشار یک دکمه بهوا میفرستادند. بدا که وزرای ما همیشه هزار مسئلهی فردی و صنفی را بدوش میکشیدند و تنها یکی از مسائلشان مردم بود. وزرای ما همه چیز داشتند الا همان جزیره را. والبته این «رفاقت» بود که در اغلب وزارتخانهها جای «لیاقت» را گرفت تا وزرای ما راه آن جزیره را نپیمایند.
هفت: همهی قاضیان دستگاه قضا، و بویژه شیخ محمد یزدی و همین جناب آملی لاریجانی، که قانون را با ندانم کاریهای خود دم در دستگاه پرآوازه اش رو به قبله خواباندند و گوش تا گوش سرش را بریدند تا عبرت تاریخ شود و هرگزدم از حقوق مردم و حاجتهای قضایی آنان برنیاورد. معتقدم نوازندگان با هر مهارتی که دارند، تنها بخشی از ظرفیت سازها را برمیکشند. روزی را تجسم کنید که سازها با همهی استعدادشان به صدا درآیند. بهشت نه مگر آنجاست؟ جایی که نغمهها، فضای مناسب و گوش شنوا بیابند.
دستگاه قضایی ما نیز باید به یک چنین چشم اندازی دست میبُرد. که عدالت را از غربت بدر میآورد و غبارش میروبید و صدای دلنواز اورا بگوش جهانیان میرساند. نه این که بر او زنگار بنشاند و جنازه اش را به گورعمیقی از مذلت دراندازد و بر او تلّی از تباهی فرو ریزد. برای خیلیها رستگاری، زنگولهای است تاهر کس به تناسب حال به آن تنهای بزند و صدایی از او برآورد. برای دستگاه قضایی ما رستگاری در تعداد سنگهایی بود که میتوانست از پیش پای مردمان بردارد که برنداشت. بلکه بالعکس، سنگهایی سنگین به پای قانون ومردمان بست و به پایشان سنگ نیزکوفت.
هشت: روحانیان، که باید مثل کبریت، در همجواریِ آتش، کمر به خاموشی میبستند. و نه چون چوبِ تر. که تا شعله ورشدن فاصله بسیار دارد. خاطرهای که یک چوب تر از آتش دارد، به اشتعال او نمیانجامد. وگرنه جنگلها با همین خاطره خاکستر میشدند. دراین انقلاب، روحانیان ما خوش برآمدند اما بقدر همهی عمر تاریخ، فرصت سوزاندند. روحانیان ما به کجاها که میتوانستند سربزنند و سرنزدند. دریغ که فرصت گذشت و روحانیان ما از قافلهی پرشتابِ شهامت و علم و فرصت سنجی و حق گویی و حق گرایی جا ماندند.
کمی دیر شده اما چرا نگویم: تجاوز، حتماً در معنای جنسی و مالی و سرزمینی اش متوقف نیست. تجاوز میتواند حتی در همین کلمهها صورت پذیرد. یک نویسنده در هر کجا که دروغ مینویسد، به حقِ کلمههایی که برمیگزیند تجاوز میکند. روحانیان ما، هم به حقِ صنفی خودشان تجاوز کردند و هم به آن رسالتی که عهده دارش بودند.
خلاصه این که: روحانیان ما هم خودشان را هدر دادند وهم دینی را که بنا برتبلیغش داشتند. شما یک منبرآزاد دراین سرزمین فلک زده نشان من بدهید تا من بدانسو شتاب کنم. منبری که پایههای آن از حق باشد و پلههای آن از ادب و انصاف و بلندای آن از علم. حیف که زمان سپری شد و رفت. مگراین «خبرخوب»ی که من بنای گفتن آن دارم چاره سازی کند و روحانیان ما را برسرقراری که با خدا بستهاند باز بگرداند. وگرنه اگر زمان گذر کند، و این نیم فرصت نیز بگذرد، روحانیان ما باید برای همیشه بجای آب افسوس بنوشند و بجای نان حسرت بخورند. مباد درحق روحانیانی جفا کنم که با همهی سلامتشان، ناگزیر در امتداد روحانیان جفاکار قرار گرفتند واز آسیب آنان خراش خوردند. روحانیانی که بغض در گلو،مفری برای واگشودن فهمشان نیافتند.
نه: دستگاههای امنیتی، چه اطلاعاتی و چه سپاهی. ازاین روی که این دستگاهها در این سی و سه سال علاوه بر بایستگیهای حرفهای که جای تقدیر نیز دارد، توانستند به بازتعریف مشتقاتی از معارف دینی دست یابند که پیش از آن برای مردمان تاریخ نامکشوف بود. معتقدم دستاوردهای اینچنینی این جماعت که از یک نظام دینی برآمدند و بر سر این کشورآوار شدند، باید در کتاب دستاوردهای بکر جهانی ثبت و ضبط شود تا مبادا دیگران اینهمه فراورده را به نام خود بالا بکشند. جماعتی که قانون را در پوزخند، حق مردم در خمیازه، پاکدستی را در طنز، انصاف را در خارش، آبروی مردم را در مستراح، حریمهای خصوصی را در استکان چای، ادب را در عطسه، و اموال مردم را در جیب خود فرو فشردند و آنچنان برآیندی از سکرات یک دین آسمانی برکشیدند که مگر انبیا عظام با آن اتصالی که به کانون وحی داشتهاند به ترمیم اینهمه هرزگی حریف شوند.
ده: آن جماعت ازمردم که برسایرین جفا کردند. این جماعت با فریبکاری، با دروغ، با دورزدن قانون، با تطمیع دیگران، با ریاکاری، با بالاکشیدن حق این و آن، با رانت خواری و رابطه گرایی، با سکوت، با همراهی، وبا نفهمیهای خود سهم تعیین کنندهای در تخریب شاکلهی کلی جامعه داشتهاند. حضور اینان نیزدر جایگاه مخصوصی که من برای شنودن آن «خبرخوب» برساخته ام بسیارضروری است.
واما آن «خبرخوب»
حالا وقت آن رسیده است که ما و شما و این اشخاص و این جمعیتهایی که من پیشنهاد داده ام، و کسانی که خود جناب شما بر اینها افزودهاید به جایگاه برآمدنِ آن «خبرخوب» برویم. محل مورد نظر من، یک سالن سرپوشیده مثل سالنهای ورزشی است. همه بر سکوها مینشینیم و شما ریاست جلسه را بعهده میگیرید. مقدمهی «خبرخوب» از زبان جناب شما جاری میشود. این که: دوستان، بزرگان، هریک از ما در پدید آمدن نابسامانیهای این سرزمین آسیب دیده دخیل بودهایم. گرچه اوضاع زمینی و آسمانی این روزهای ما خوب نیست، اما ظاهراً خبر خوبی در راه است. ما هنوز به انتها نرسیدهایم. ما را هنوز امید هست. تا مگر در حد مقدور، آبِ رفته بجوی بازبگردانیم. صدا و تصویر ما اکنون بطور زنده از شبکههای داخلی و خارجی پخش میشود. ما امروز در قدمگاه تاریخی خویش ایستادهایم…..
کلمهها نای بیرون خزیدن از گلوی مبارک شما را ندارند. از ادامهی سخن بازمیمانید. به آقایهاشمی اشاره میفرمایید که رشتهی کلام را دردست بگیرد. شرمی غلیظ بر چهرهی ایشان نشسته است. دل دل میکند اما او نیز پای برخاستن ندارد. به آقای خاتمی رو میکنید. که یعنی شما بیا و پشت این تریبون بایست و با مردم ایران سخن بگو. آقای خاتمی چه بگوید؟ بگوید:ای مردم، من شرمنده ام که اوضاع کشور بدینجا انجامیده و من بقدر سالهای مسئولیتم باید پاسخگو باشم؟ ازهر مرجع و روحانی و قاضی و وزیر و مسئولی که میخواهید روبه مردم قرار گیرند و از آنان بخاطر سالها خسارت پوزش بخواهند، کسی شهامت برخاستن و پای پیش نهادن ندارد. که اگر میداشت، تا کنون از مردم عذر خواسته بود.
نهایتاً منِ نوری زاد برمیخیزم تا این «خبرخوب» از گلوی من سرازیر شود و بقای ما و شما را تضمین کند و کشور را از هزار حادثهی در کمین برهاند. و من، اینگونه لب به سخن میگشایم:
سلام به مردمان سرزمینمان ایران
سلام به شما شیعیان و سنیان و مسیحیان و یهودیان و زرتشتیان و بهاییان و درویشان و با دینان و بیدینان و با حجابان و بیحجابان کشورمان ایران. سلام به شمایانی که با تبسم و هزار آرزو به روی ما آغوش گشودید و اداره این کشور را به ما سپردید و ما اما به امانت شما دست بردیم و تا توانستیم از آن برداشتیم یا امانتهای شما را هدر دادیم و سوزاندیم و راه بجایی نیز نبردیم.
سلام به دختران و پسران
که تا چشم گشودید از ما ترشرویی و عصبیت و تحکم و محدودیت دیدید و ناگزیر دم برنیاوردید.ای من فدای مظلومیت شما که بدست پر شقاوت ما جوانیتان از کف رفت و ما مجالی برای سخن گفتن و اعتراض بشما ندادیم. ما شیعیان، مظلومیت را در کربلا میجوییم. و حال آنکه سالها شما مظلومانه در کنار ما بودهاید و چشم ما لیاقت رؤیت جمال شما را نداشت.ای جوانان سرزمینمان ایران، این من، نوری زاد، مرا بگیرید و به تقاص سالها فریب و آسیب و غارت، بند از بندم بگسلید. بخاطر جوانی نابی که از شما ضایع کردم به صورتم تف کنید. بخاطر شادمانی و شادابیای که از شما دریغ داشتم، گریبانم بگیرید و ازهم بدرید. بخاطر حقی که از شما در اجتماع و مجلس و دولت و دستگاه قضا تباه کردم، شماتتم کنید و از من روبگردانید.
من شما را بخاطر یک اعتراض ساده به زندان انداختم و در سلولهای انفرادی شما را بدست هیولاهای خود سپردم تا بر شما شنیع ترین رویههای غیرانسانی فرو ریزند. من، نوری زاد، جوانی شما را سوختم.ای آتش بر من گوارا که سوختن شما را دیدم و ضجههای شما را شنیدم و از شما رو برگرداندم. آیا مرا میبخشایید؟ این من، قاتل و شکنجه گر و غارتگر و مانع رشد و شادابی شما، آیا میتوانید به صورت من بنگرید و به من بگویید: بخشیدیمت؟ مرا ببخشاییدای دلسوختگان. من امروز ازهر خطایی که مرتکب شده ام پشیمانم. مرا به سرنوشت و بیچارگی ظالمان احالت مدهید. من خود بر خطاکاری خویش معترفم. پوزش مرا بپذیرید و از من درگذرید. گرچه خود نمیدانم اگر بجای شما بودم، و اینهمه آسیب از کسی دیده بودم، مرا آیا شجاعت بخشودن او بود یا نه. اما شما بزرگی کنید و مرا ببخشایید. شما را به جوانیای که از شما تباه کردم سوگند، مرا نفرین مکنید. من امروز دلشکستهام. از تجسم جفاهایی که برشما روا داشته ام. از آسیبهایی که برشما بارانده ام. به من رحم کنید. به کسی که به شما رحم نکرد.
سلام به بانوان این سرزمین زخمی
شما سرسلسلهی آسیب دیدگان این سرزمین زخمی هستید. ما بلافاصله پس از بعهده گرفتن سکان این کشور، به اول کسانی که جفا کردیم شما بودید. به اجبار شما را به رعایت حجاب مجبور کردیم و عبوس ترین چهرهها را برای برخورد با شما بکار گماردیم. شما را در امتداد یک باور غلط تاریخی، ناقص و رشد نایافته دانستیم و راه حضور در بخشهایی از جامعهی علمی و اجتماعی کشور را برشما بستیم. از این که یک بانو با همهی شرافت و علم و شایستگی اش به مقامی و مسئولیتی درآید تنمان لرزید. در محافل رسمی و حکومتی، همه جا بانوان چادری را برسایرین برتری دادیم. و دراین میان، به سلامت فکری، و به شرافت علمی، وبه برتریهای مدیریتی بانوان کم حجاب اعتنایی نکردیم. اکنون این ما، این من، مرا و مارا ببخشایید. بخاطر بزرگواریای که در شما هست و در من نوری زاد نبوده است. مرا از آن روی ببخشایید که اکنون پشیمانم. از جفاهایی که بر شما باریدم. از خطاهایی که مرتکب شدم. از نسبتهای ناروایی که به مقام شامخ شمایان روا داشتم. از سنگهایی که پیش پای شما وانهادم. وازاین که قدر شمایان را ندانستم و راه را بر رشد و برآمدنتان بستم. به صورت من بنگرید و حلالم کنید. مرا به آخرت و حساب و کتاب خدا حوالت مدهید. اگر میتوانید درهمین دنیا، درهمین اکنون مرا ببخشایید.
سلام به پیروان سایر مذاهب و مسلکها
آزادی و فراغت و حضور اجتماعی و سیاسی و اقتصادی سالهای پیش از انقلاب شما بسیار بیشتر بود. اما شما پا به پای ما در سرنگونی رژیم سابق همراهی کردید تا مگر به افق مطلوب تری چشم وا کنید. ما به شما فراوان ظلم کردیم. جوری که راه ورود شما را به دستگاهها و ادارات و سایر منصبها بستیم. و شما را چارهای باقی نگذاردیم الا پذیرفتن هرآنچه که ما به شما تحکم میفرمودیم. شما را واداشتیم که تمایلات دینی ما را رعایت کنید. وخود ما هرگز به شما اجازه ندادیم تمایلات دینی و سنتی خود را آشکار کنید. چهرهای که ما از دین خدا آراستیم، برخلاف شما که نرم و مصلحانه اید، خشماگین و عبوس و آکنده از هیاهو بود. ما همسایگان دینی خوبی برای شما نبودیم. ما را بخاطر روح مصلحانهای که از آسمان خدا دریافته اید، ببخشایید. ما دلهای شما را شکستیم. و راه ورود شما را به اجتماع مطلوبتان بستیم. ما هرگز شما را انسانهای انتقامجو ندانسته ایم. پس از ما انتقام مگیرید و از خطاهای ما درگذرید.
سلام به فرهیختگان و تحصیلکردگان و متخصصان و دانشجویان و اهالی فرهنگ و هنر
رفتار ما با شما نیز خوب نبود. زاویهی تنگی که ما از آن به جهان مینگریستیم، هرگز به ما اجازه نداد شما را بفهمیم و در کنار دغدغههای شما قرار گیریم. ما عرصههای حضور شما را درهم فشردیم. با گسیل اوباشان مذهبی به محافل علمی شما اجازه ندادیم فرزانگی و فرهیختگی دراین کشور پا بگیرد. چرا که درآن صورت، خود ما، با سواد کمی که داشتیم، از شما عقب میماندیم و سخنی برای شما نداشتیم. ما جایگاه علم را در کشورمان خفیف ساختیم. و به راهی که شما مشفقانه نشانمان میدادید درنیفتادیم. و محیطی برای دانشگری و آراستگیهای هنری نپرداختیم. راه گلوی دانش و هنر شما را بستیم و قدر شمایان را خوار فرمودیم. بخاطر بزرگیای که در شما نهادینه است، و بخاطرخشمی که در شمایان نیست، و بخاطر ادبی که از شما برمیجوشد، و بخاطر فردایی که چشم به راه شماست، از ما درگذرید. ما خود بخاطر اخم یک نفر، سالها بر او تنگ گرفتیم، پس به شما حق میدهیم که در بخشایش ما به تأمل بنشینید.
سلام به کارگران و کشاورزان و صاحبان مشاغل
جفای ما به شما کم نبود. ما شأن تولید را بر زمین گرم ندانم کاری زدیم. انرژی و غیرت و توانمندیهای شما را به حاشیه راندیم. شما را به آوارگی و مهاجرت از جایی به جایی و از این شغل به شغلی دیگر درانداختیم. محصولی را که شما به راحتی درهمین داخل تولید میکردید، جلوی چشم شما از خارج وارد کردیم و اجازه دادیم دامنهی ورشکستگیهای شما گسترش یابد. در مسیر این بی تربیتی بزرگ، اکنون ما به چنان تنبلی ملی در افتادهایم که مگر جوانان و پیران افغانی زیر پای ما را بروبند و دیوار کج خانه مان را راست کنند. مرا و مارا ببخشایید و از خطاهای بیشمار ما درگذرید تا مگر «فردا» با همهی ظرافتهایش به روی بُهت زدهی ما لبخند بزند و ما را از این سردرگمی بدر ببرد.
سلام به پدران و مادران و خانوادههای شهدا
ما فرزندان شما را فرسودیم. و گاه به بهانههای سست آنان را به زندان انداختیم و راه تحصیل و معیشت آنان را بستیم. جمعی از آنان را - بی آنکه فرصتی برای دفاعشان قائل شویم - کشتیم. قدر شهدای شما را ندانستیم. فرزندان شما برای برپایی برازندگیهای جامعه به دل حادثه زدند تا این جامعه از دروغ و نفرت و دزدی تهی باشد. تجلیل از مقام شهید به این نیست که با چند پوستر و چراغ چشمک زن به استقبال سالروز شهادتشان برویم. تجلیل از شهدا، روفتن زشتی از صورت جامعه است. همان که ما هم فراموشش کردیم و هم خود در تکثیر آن دخیل شدیم. میدانم انتظار بخشایش از شما دلشکستگان دشوار است. اما شما را به رفتگانتان سوگند، از ما بگذرید تا دیگران بیاموزند در اوج نفرت از جماعتی که به شما ظلم کردهاند و به دل شما داغ نشانده اند، میشود درگذشت و بخشود و برای همیشه ریشهی کینههای تمام نشدنی را برآورد و به دور انداخت. شما آموزگارآن برکتی باشید که ما شعارش را دادیم و بدان عمل نکردیم.
سلام به کودکان و نوجوانان
به آنانی که ما بسیاری ازفرصتها و شایستگیها و سرفرازیها وسرمایههایشان را از همین حالا به باد داده ایم. به آنانی که قرار است مردان و زنان بالغ و رشد یافتهی فردای ما باشند. به آنانی که تا آمدند بخندند و کودکی کنند، با عصبیتهای ما مواجه شدند و به لاک کودکی خویش فرو خزیدند. شما نیز دست بخشایش به سرما بکشید. شمایی که هنوز با لبخند و با دلهای صاف و صیقلین همجوارید. شمایی که هنوز با کینه و نفرت بیگانهاید.
سلام به قهرکردگان و مهاجران
جفای ما بشما کم نبوده و نیست. شما از کشور خود بیرون نرفتید، بلکه از مسیر توفان جهل ما بدر شدید. کدام عاقل به کشورش پشت میکند؟ و کشورش را با هزار هزار کارِ بر زمین مانده بجای میگذارد و به دیاری دیگر میکوچد؟ شما را تاب جهالت ما نبود. رفتید تا مگر بعدها به میهن خود بازآیید. چرا که درهیچ کجا – گرچه در بهشت روی زمین – دلتان آرام نخواهد گرفت.ای من خاک پای شما در آن لحظههایی که از سوز دلتنگی میسوختید و ما را فهم سوز شمایان نبود. عزیزان، ما شما را تاراندیم با صفتهای گوناگون. از لامذهب و جاسوس و روشنفکر و بی وطن و اجنبی گرا و خود باخته و غربزده و بیغیرت، تاهرزه و هرجایی و خود فروش.
شرممان باد از این همه جفایی که برشما رفت و ما هیچ فرصتی برای ترمیم این همه جفا به شما ندادیم. اموال و سهم شما را ازاین کشور بالا کشاندیم و با اسلحهها و زندانهایمان برای شما دخمههای مخوفی از ترس پرداختیم تا مگر خیال بازآمدن به ذهن شما خطور نکند. شما مگر از ما چه میخواستید؟ میگفتید: این حق قانونی هر ایرانی است که درهمهی دستگاهها حضور داشته باشد و به تناسب شایستگیهایش مسئولیت پذیرد. میگفتید: چرا باید کودنها و نورچشمیها برکشیده شوند و دیگرانی که برترند، عقب رانده شوند. شما آزادی میخواستید. میگفتید: این حق هر ایرانی است که اعتراض کند. راهپیمایی کند. و اعتراضش را به گوش مسئولین برساند. اکنون این ماییم. خستگان و جفاکاران و ترشرویان و غضب کردگان. آیا هنوز الفتی از بخشایشگری با شمایان هست؟ حتماً هست. پس ازخطاهای ما درگذرید و راه آشتی واکنید تا مگر این فرصتهای باقیمانده را با شما و با برآمدن شما مدیریت کنیم. چه با حضورما وچه بی حضورما.
سلام به بیکاران و معتادان
کشوری که برسرهزار ثروت ملی خیمه بسته، چرا باید اینهمه بیکار و معتاد و ورشکسته داشته باشد؟ سهم شمایان ازاین همه ثروت ملی کجاست؟ ما با سرمایههای شما چه کردهایم؟ به کجاها به دست باد سپردهایم؟ وچرا باید دست شما از معیشت و کار و سلامت تهی باشد؟ جزاین که دستیابی به مقام نخست اعتیاد درمیان همهی کشورهای جهان تنها ازاین روی نصیب ما شده است که ما سرمان بجایی دیگر گرم بود و دلمان درهوای مطلوبی دیگر خوش بود. وگرنه کدام کشور به ذخایرانسانی اش ایچنین جفا میکند که ما کردیم. ایکاش درشما اینهمه نفرت پا نمیگرفت و میتوانستید از خطای ما گذرکنید. اینک این ما، ورشکستگان واقعی. آنانی که سی و سه سال برشما سواربودیم و برگردههای شما بارنهادیم و به شخصیت انسانی شما چیزی نیفزودیم. بلکه از شخصیت انسانی و هویت این جهانی شما فرو کاستیم. راستی آیا از ما درمی گذرید؟
رهبرگرامی،
من به نیابت از جناب شما و همهی مقصران این سالهای پس از انقلاب، با آسیب دیدگان سخن گفتم. «خبرخوبِ» من همین است. این که رخ به رخِ این مردم تحقیرشده و توسری خورده بایستیم و ازآنان پوزش بخواهیم و دلجویی کنیم. این تنها راه بازگشت ما به عرصهی برقراری است. چه این که مردمان ما را بخواهند یا نخواهند. مهم فرابردن این رسم پوزشگری است. همان خصلت مؤکدی که انبیا برآن تأکید ورزیدهاند. که اگر خطا کردیم، پوزش بخواهیم و در جهت پاکسازی خطا قدم برداریم. شما را بخدا از این خیرخواهی بزرگ عبور نکنید. واین سخن مرا به حساب سخن یک بریده و پشت کرده به نظام نگذارید. ما و شما روزهای سختی پیش رو داریم. تنها راهی که ما را دراین بحران ویرانگر مدد میرساند، دلجویی از مردمان است. کور شوم اگر شأن و منزلت شما را با این نوشته خفیف خواسته باشم. شما با بها دادن به این توصیه، قد میکشید و سربرمیآورید و به دلها پای میگذارید. مهم همان قدم نخست است. یک یاعلی بگویید و ازجا بربخیزید. یاعلی!
پنجم بهمن ماه سال نود
بدرود تا جمعهای دیگر
با احترام و ادب : محمد نوری زاد