iran-emrooz.net | Thu, 14.01.2010, 21:21
من میخواهم در این نوشته به یکی از زندانیهای خوب خودمان بپردازم. گفتگوی وی با شخص بازجو بسیار شنیدنی و خواندنی است. من همه تاریخ را به تماشای این بازجویی فرا میخوانم. از همه پدیدههای پرشتاب هستی تمنا میکنم بقدر زمان مطالعه این چند خط، و اندیشهای که پس از مطالعه آن وقت میبرد، موقتا دست از تلاش حتمی خود بردارند و هستی را از فروپاشی باز دارند:
- سلام
- بگیر بنشین! ما اینجا سلام و علیک و از اینجور خرمقدس بازیها نداریم..
- سلام که حرف نامربوطی نیست دوست من. همه ملتها سلام دارند. شما تلفن را که برمی دارید میگویید: الو. این الو، اشاره به شعله آتش نیست. همان سلام خود ماست که به انگلیسی میشود هلو.
- من هیچ وقت نگفتهام هلو، همیشه گفتهام الو.
- بهرحال شما با برداشتن تلفن، اول کاری که میکنید به طرف مقابلتان، هرکه هست، سلام میگویید.
- به ما گفتهاند با زندانی سلام و علیک نکنید.
- این شاید بخاطر این است که سلام و علیک بین دو نفر عاطفه برقرار میکند.
- ظاهرا اینجا قرار است من سئوال کنم و تو جواب بدهی. انفرادی چطور بود؟
- سخت و تنگ و ساکت و درد ناک.
- تو دهنت میگویی انفرادی. هتل که نیست اینجا.
- یک حداقلهایی را باید مراعات کرد.
- سه وعده غذا به تو دادهاند یا نه؟
- بله، اگر این سه وعده را هم نمیدادند که من الان خدمت شما نبودم تا به پرسشهای ناب شما پاسخ دهم.
- با من لفظ قلم صحبت نکن. پرسیدم انفرادی خوش گذشت؟
- به خوشی شما، من یک کتاب خواستم ندادند. یک قرآن، یک نهج البلاغه... حالا تلفن زدن به خانواده و ملاقات با آنان بماند.
- جوری حق بجانب صحبت میکنی که ما اینجا نوکر تو هستیم و تو ارباب مایی. همین که اعدامت نکردهایم باید ممنون ما باشی.
- چرا من باید اعدام شوم؟ مگر من چه کردهام؟
- تو برعلیه امنیت ملی فعالیت کردهای.
- چه کردهام؟
- سخنرانی کردهای. نه یکبار صد بار. در تجمعات غیرقانونی شرکت کردهای و سخنرانی کردهای.
- من در این سخنرانیها چه گفتهام؟
- اتفاقا میخواهم درباره همینها با هم صحبت کنیم. تو روز دوشنبه در جمع دویست نفر کاسب و دانشجو، یک ساعت تمام صحبت کردهای.
- بله، کاملا درست است. صحبتهای خوبی هم بود. بعضی صحبتها هدر دادن وقت خود و مخاطب است اما آن صحبت دوشنبه من خوب بود.
- تو در این یک ساعت صحبت، یکجا گفتهای: " فضای مه آلود کشور"، این عبارت، میدانی کنایه به چیست؟ تو فکر میکنی با یک مشت خر طرفی که یک عبارت را لای یک سخنرانی یک ساعته مخفی کنی و ما نفهمیم؟
- شما اگر بازجو نبودی و از دستگاه امنیتی کشور حقوق نمیگرفتی، به من حق میدادی که حتی بیش از این نیز بگویم. اگر فضای سیاسی کشور مه آلود نبود، من و شما میتوانستیم بیرون از اینجا، در باره مشترکات ملی و میهنی مان صحبت کنیم. نه در باره چند کلمه از یک سخنرانی یک ساعته.
- تو روز سه شنبه در سفر به شیراز و در سخنرانی مسجد دانشگاه به سیم آخر زدهای و گفتهای: این چه مملکتی است که نظامیان برمقدرات ما حاکمند. استاندار نظامی، فرماندار نظامی، فلان شرکت نظامی، فلان معامله اقتصادی نظامی. و گفتهای: پس مردم چه میشوند؟ سهم این مردم از نفت و جنگل و دریا کجاست؟ چرا نظامیان کشور فکری برای این همه قاچاق نمیکنند؟ چرا اعتیاد را ریشه کن نمیکنند؟ وظیفه نظامیان مگر همین نیست که امنیت روانی جامعه را از جهات گوناگون تامین کنند؟
- جواب همه اینها میدانی چیست؟
- میدانم.
- میدانی؟ بگو ببینم اگر میدانی.
- جواب همه پرسشهای من این است: به تو چه!
- خوب از همه چیز سردر میآوری!
- من از چیزهای دیگر هم سردرمی آورم.
- چهارشنبه یک نوشته را به دست یک دانشجو دادهای که ببرد آن را بین دانشجوهای دانشگاه توزیع کند.. در این نوشته به شخص اول مملکت و اختیارات بیش از اندازه او اعتراض کردهای. میدانی این مطلب میتواند سرت را به باد بدهد؟
- دوست بازجوی من، خود شما بیا و بقول قدیمیها کلاهت را قاضی کن. یک نفر، هرچه باشد یک نفر است. با محدودیتی از توانمندیها. اگر شخص اول مملکت، بخشی از این اختیارات را به قانون و نمایندگان مردم واگذار کند، آن امور بهتر اداره نمیشوند؟
- جوابت را خودت میدانی!
- بله، به من چه؟
- در یک جلسه خانوادگی گفتهای مردم باید بتوانند طبق قانون راهپیمایی مسالمت آمیز داشته باشند و نسبت به چیزی که متفقند اعتراض کنند..
- بله، این یک حق قانونی است.
- به تو چه؟ مگر تو وکیل و وصی مردمی؟ مردم مگر به تو نمایندگی دادهاند که حق آنها را از قانون بگیری؟ مردم یک مشت عوام هیچ نفهمند که از نان شبشان خلاص نشدهاند باید بفکر نان صبحشان باشند. یک نگاهی به خودت بیانداز. همه الان سرشان به کار خودشان است و دارند بار خودشان را به منزل میبرند. یکی از آن مردمی که تو دلت برای حقوق آنها میسوزد، یک جعبه بیسکوییت آوردند بگویند این را بدهید به فلانی؟ الان پیش زن و بچههایشان نشستهاند و با دارو ندار خود دارند کیف دنیا را میکنند. نه از تو سراغی میگیرند نه کاری به حرفهای تو دارند. حرف نمیزنند اما میشود از بی تفاوتی شان این را فهمید که: سیاست کیلویی چند؟ آزادی کیلویی چند؟ حقوق فردی و اجتماعی کیلویی چند؟ همه رفتهاند سرکارشان و نیم نگاهی هم به تو و زن و بچه ات نمیاندازند. تو اشتباه کردی رفتی سراغ اینجور قضایا!
- بله، اشتباه از من بود!
- پس قبول کردی که اشتباه کردی. بیا اینجا را امضا کن و به کارهای خلاف خودت اعتراف کن.
- من چیزی را امضا نمیکنم. اشتباه من در این نبود که چرا حرف از آزادی و حق مردم زدم. اشتباه من این بود که روی انسان بودن مسئولین کشورم زیادی حساب باز کردم. فکر میکردم اگر مسئولین کشورم با من مثلا به عنوان استاد دانشگاه و منبری و دانشجو مشکل دارند، حداقل به خانوادهام جفا نمیکنند. شما مرا از کار بیکار کرده اید، لابد دلایل خدا پسندانهای هم دراختیار دارید. اما دوست من، اگر به زعم شما من مقصرم، خانواده من چه گناهی کردهاند که سرپرستشان مدتها در زندان باشد و نانی برسفره نداشته باشند؟
- این دیگر به خود تو مربوط است. هر که خربزه میخورد باید پای لرزش هم بنشیند. همان مردمی که نگران کمبود آزادی شان هستی بروند مشکل نان سفره زن و بچه ات را حل کنند. حکومتی که با تو و امثال تو مشکل دارد و سربه تن تو نمیخواهد، حالا برود خرج زن وبچه ات را هم بدهد؟
- اگر این حکومت حرف از خدا نمیزد و شخص اولش نمیگفت که من کمر بسته بزرگان دینم، ما میپذیرفتیم که در یک کشور کافریم و حسابمان با خودمان و خدای خودمان است. اما آوازه انصاف و تاریخ و قدمت شکوه این دستگاه، کم مانده گوش فلک را کرکند.
- ببین بنده خدا، بگذار حرف آخرم را همین اول به تو بگویم: این دستگاه موی دماغ نمیخواهد. دوست ندارد آدمای یک لاقبایی مثل تو چوب لای چرخش بگذارند. اگر میخورد به تو چه؟ اگر میبرد به تو چه؟ مثلا اینجا را نگاه کن، رفتهای در اجتماع زنان شرکت کردهای و گفتهای در این مملکت هزار فامیل همه فرصتهای اقتصادی و اجتماعی را بالا کشیدهاند.. به تو چه؟ اگر همین هزار فامیل، تو را میکشیدند داخل خودشان و تو را هم به نوایی میرساندند، باز اعتراض میکردی؟ شما سیاسیون، اعتراض میکنید، بله، اما نه بخاطر مردم، بخاطر این که در این گردونه، شما را به بازی نگرفتهاند. مردم بهانهاند.
- شما فرض کنید ما به نام مردم و به کام خودمان اعتراض میکنیم. عزیزم، نفس هزار فامیل فساد میآورد. یک وزیر را میبینید نشسته برسر یک وزارتخانه و همه بستگان و آشنایانش را در اطراف خودش آرایش داده. دوست من، امروز ما ممکن است سپری شود اما فرزندان ما وشما ما را نخواهند بخشید. ما از گلوی تک تک بچههای بدنیا نیامده خود میبریم و میریزیم به جیب خودمان. این یعنی ظلم. یعنی بلایی که در کمین ماست.
- خوب، بگذریم. برای امروز کافی است. من یک سئوال شخصی از تو دارم. نظرت راجع به این رژیم و آینده آن چیست؟
- دوست دارید حقیقت را بگویم یا میخواهید پروندهام را قطور کنید؟
- نه، این را برای آگاهی خودم پرسیدم. این پرونده تو، این هم قلم. میبندم و میگذارم کنار. من الان دیگر باز جو نیستم. یک انسانم. فرض کن من نشستهام داخل یکی از همان مجالس سخنرانی و تو داری سخنرانی میکنی. آینده این رژیم را چگونه میبینی؟ با این همه توپ و تانک و نظامیان کارکشته و فداییانی که دارد؟
- من و شما مسلمانیم. من در پاسخ به سئوال شما به سنتهای حتمی و لایتغیر الهی اشاره میکنم. بزرگان این کشور، اگر هرچه زود تر به آغوش مردم برنگردند و در کنار مردم قرار نگیرند و حق مردم را از آزادیهای اجتماعی و سیاسی گرفته تا سایر حوزهها، برسمیت نشناسند، دیریا زود فرو خواهند پاشید. این فرو پاشی حتمی است دوست من. من صدای شکستن استخوانهای این رژیم را میشنوم. ظلم پایدار نمیماند. و تو، دوست بازجوی من، در پرونده من، این پیشگویی حتمی را متذکر شو. بنویس: سیدعلی خامنهای، طلبهای بینشان در مشهد، در یک چنین روزی، در زندان ساواک، درسال یکهزار سیصد و پنجاه و چهارهجری شمسی ، رسما به فروپاشی این رژیم انگشت نهاد و گفت: اگر این رژیم همچنان از حق عدول کند، و حق مردم را نادیده بگیرد، و به ظلم خود ادامه دهد، لاجرم فرو خواهد ریخت و چه بسا نامی از او نیز در تاریخ نماند. مثل بسیاری از حکومتها که به سنتهای حتمی خدا پشت کردند و گردونه تاریخ آنان را زیر چرخهای خود له کرد و هیچ از آنان بجای ننهاد.
برگرفته از کتاب خاطرات سید علی خامنهای..