ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 03.07.2006, 6:56

گویا امروز روز دیگری ست

مسیح مظلوم

پله‌ها زیر پاهایش سنگینی می‌کردند، سر می‌خوردند و پائین می‌رفتند. بیشتر از مشکل درد زانوها، دغدغه فکری و دلشوره توانش را گرفته بود. رسیدن از این پاگرد به آن یکی، هربار زمان بیشتری می‌گرفت. آن هم در وضعیتی که یکی دو طبقه را دو بار رفته بود و بازگشته بود. ساک روی دوشش بدجوری سنگینی می‌کرد، یک طرف بدنش کرخت شده بود. دلشوره توانش را بریده بود، از دیدن زهره هراس داشت. باز در پاگرد ایستاد. چشم دوخت به تک و توک افرادی که گاهی از کنارش می‌گذشتند، با سنگینی بالا می‌رفتند، یا رهاتر پائین می‌آمدند. بیشتر دخترهای جوان سال بودند و در میانشان هر از گاه میانسال زنی. مردد بود که بالا برود یا برگردد پائین. حسابی کلافه بود. ساکش را روی دوشش جابجا کرد، کشکک زانوی چپش را مالید، پای راستش روی پله بعد گذاشت. تحمل نکرد، چند پله‌ای را که رفته بود، برگشت. از پنجره نگاه انداخت به خیابان، پل عابر پیاده. هنوز دور و بر میدان خالی بود، تنها رهگذران همیشگی بودند؛ مسافران مترو، مشتری‌های پرسه زن مانتو فروشی‌ها و تک و توک سیاهپوشان راهی مجلس ختم. تردید دست از سرش برنمی داشت، فرصت زیادی هم نداشت. یک دو ساعت دیگر پیدایشان می‌شد. باز ساک را به روی دوش انداخت، و کوله اش را جابجا کرد. نفس تازه کرد و راه افتاد. " باداباد، چاره که ندارم، می‌گم اومده بودم مانتو بخرم".
زانوهایش قوت گرفت، ماهیچه‌های پاهایش خودشان رها کردند، خط تردید شکست، و فاصله پله‌ها کوتاه شد. پیش از آنچه تصور می‌کرد به طبقه آخر رسید. پشت در که ایستاد، باز تردید گریبانش را گرفت." اگه مچم رو گرفت چی؟ چه مدت می‌تونم نیت اصلی ام را قایم کنم".
در باز شد، زنی بچه بغل با بسته بزرگی در دست بیرون آمد. زن که به سمت راست پیچید، برق چشمان زهره را در سایه روشن صورتش دید. گویا منتظرش بود، خیره نگاهش می‌کرد. چند قدمی جلوتر آمد و ایستاد. چشم به چشمانش دوخت. "راه گم کردی؟ یا اینکه دنبال جای خاصی می‌گردی؟". تن صدایش کار آهنربا را کرده بود. مات و منگ دنبال حرکت پاهایش کشیده شد، وارد آپارتمان شد. صدای چق، چق چرخ‌های خیاطی درون گوش‌هایش ریخت. مغزش دیگر فرمانروای بدن نبود. زبانش هم کار خودش را می‌کرد. ناخودآگاه سلام کرد. چند کلمه‌ای از زبانش بیرون ریخت: "نه، نه. درست اومدم، داشتم زنگ می‌زدم که در باز شد." آهنربا باز رهایش کرده بود، پاهایش دم در ایستاد و چشمانش فضای اطراف را شکافت. زهره خنده کنان به سویش شتافت. دستش را گرفت، به سمت خودش کشید، با گرمی در آغوشش گرفت. گرمای او سرمای نگرانی را وجودش زدود. یخ زدگی تیره پشتش رهایش کرد. زبانش به فرمان مغرش درآمد و دست‌ها و پاهایش. دستانش را دور او تنگتر کرد و گونه بر گونه‌هایش گذاشت. خودش را عقب کشید و باردیگر درچشمانش خیره شد. در میان حیرت کارگران و چند مشتری. دست چپش را در میان دستان راست او قلاب دید. ساکت، در میان صدای چق، چق چرخ‌ها که دوباره آوازخوانی را شروع کرده بودند، به اتاق دیگری کشیده شد. با باز شدن در، زردی خورشید به پیشوازش آمد و به روی صورتش ریخت. زهره پنجه‌های محکمش را گشود. خودش را روی اولین مبل رها کرد.
- راستش رو بگو، راه گم کرده بودی یا جدی جدی اومدی منو ببینی؟ باور نمی‌کنم، پس از این همه سال!
- می‌خواستم از این فروشگاه زیری مانتو بخرم، از بچه‌ها شنیده بودم اینجا کار می‌کنی، گفتم یه سری هم به تو بزنم.
- حالا چیزی هم پیدا کردی؟ خریدت رو کردی؟
- راستش، نه.
- ببینم تو وقتی می‌خوای بری خرید، همیشه اینطور مسلح می‌ری؟ اونم ساعتی که باید تو روزنامه باشی!
ناخودآگاه دست راستش را برد طرف ساک مشکی، کشیدش طرف خودش. نگرانی باز مثل خوره افتاد به جانش. "خره، نگفتم اینجا جاش نیست، برو یه ساختمون دیگه، همین بغل دستی. یه جای غریبه می‌رفتی، اینجوری آبروریزی نمی‌شد". سعی کرد بر اعصابش مسلط شود. فکر کرد موضوع صحبت را عوض کند. یک لیوان آب سرد خواست.
- الان چای می‌آرن، می‌گم یه لیوان پر یخ هم بهت آب بدن، واسه ی اعصابت خوبه.
- نه همون آب کافیه، به زحمت نیفتید.
مستخدم با دو فنجان چای قرمز وارد شد، یکی را به او تعارف کرد و دیگری را با قندان پر کشمش جلوی زهره گذاشت. سوال کرد که "مهمانتان نهار میل کرده اند؟". " آب یخ هم چشم می‌آرم."
- خب، خانوم خانوما، بالاخره یاد ما هم افتادند. بعد از این همه سال. نکنه فکر شکار یه سوژه درست حسابی هستند و ما خبر نداریم!
- گفتم که اومدم مانتو بخرم، تابلوی تولیدی رو که دیدم، یادت افتادم، یه راست اومدم بالا.
- راستی؟ بگو جون تو؟ خر خودتی فریده خانوم.
- نه جون تو. اومدم...
- ببین یه عذرخواهی کوچولو کن، برای بی معرفتی‌هات، تمومش کن بره. از تونل مترو که اومدی بیرون، پشت پنجره بودم. راستش از دیشب دلم می‌گفت که امروز، یه جوری باید این طرف‌ها آفتابی بشی. دیدم چطوری ساختمون‌های چند طبقه رو ورانداز می‌کنی تا یه جای حسابی پیدا کنی. چشام دنبالت دوید، تا دم در ساختمون. دیدم که اومدی تو. فقط مونده بودم که چرا انقدر لفتش دادی. داشتم نگرون می‌شدم. راه افتاده بود بیام پائین، که گیج و مات اون ور در دیدمت.
- ببین، من...
- ساکت رو بده من. تا چای ت رو بخوری، یه نگاه توش می‌ندازم. دلم برای خرت و پرت‌های توش لک زده، لنز جدید چی داری؟ چه روزهایی بود...
- ببین، من..
- لنز واید هم آوردی؟ فضا خیلی بزرگه. اون دفعه جا گذاشته بودی، یادته؟ توی بلوار کشاورز، بعد هم ساختمون مشرف به میدون، یادته؟ تا آخر شب اون بالا گیر افتادیم، تا همه رفتند و آب‌ها از آسیاب افتاد. ولی آخرش عکست به روزنامه رسید. خورد تو صفحه اول.
اوضاع خراب تر از آنچه که فکر می‌کرد شده بود. زهره آب پاکی را حسابی ریخته بود روی دستش، ول کن هم نبود. پشت این ردیف حرف‌ها، طعنه و خنده ظاهرا دلخوری نبود. شاید یک جوری هم ذوق وشوق بود و نوعی نوستالوژی نسبت به کار و زندگی مشترک گذشته. معلوم بود که کارش را عوض کرده، اما دلمشغولی‌هایش را نه. خوب می‌دانست که تا چند وقت دیگر دور و برشان چه خبر خواهد شد. جایی برای مخفی کردن چیزی نگذاشته بود.
- ببین؛ من معذرت می‌خوام که تو این مدت بهت سری نزدم. گذاشتم رفتم پی کار و زندگی خودم، اون هم تو وضع خراب تو. می‌دونی که گرفتار بودم. هرچی که بگی حق داری...
- تمومش کن، بچه‌ای مگه، بیا یک دید از پنجره بنداز بیرون، ببین زاویه ش خوبه. تازه می‌تونیم بریم پشت بوم، اگه لازم بشه. من که فکر می‌کنم، که حتما لازم می‌شه.
پیش از انکه به خود بیاید، دستش در قلاب دست چپش گرفتار شد. کشیده شد طرف پنجره. زوایای مختلف را نشانش داد و محل اصلی تجمع را، و راه‌های در رو و گریزگاه‌ها. و همچنین محل استقرار ماموران و ماشین‌های پلیسی که کم کم داشت سروکله شان پیدا می‌شد. هنوز هی چیز نشده خیلی از کوچه پس کوچه‌ها را پر کرده بودند. و در کنار آنها، شخصی پوش‌ها، این بار حتی همراه با زنان چادری مسلح به باتوم. چشمش به یک مانتو پوش افتاد، با باتومی بلند، گویا برقی.
دو روز پیش بود که این پیش بینی را شنیده بود که "وحشیانه همه را خواهند زد." چشم خود را از روی آن زن برداشت و خیره شد به زیر چادرها، تقارن بدن بعضی‌ها بهم خورده بود، گاه برجستگی خطی بلند، بر قسمت سمت راست چادرها سایه می‌انداخت. "شرایط عوض شده، راحت نخواهید بود، پیش بینی می‌کنم که بگیر و ببندها از امروز غروب شروع خواهد شد، و احضارها و بازداشت‌ها. بهتر است که نروید، رسما اعلام کنید که برنامه عوض شده. از دیگران هم بخواهید که خودشان را به خطر نیندازند. خط سرکوب شروع شده، ترس و ارعاب در دل‌ها خواهند ریخت، تا در آینده کسی دنبالتان نیاید. استادیوم یادتان رفته؟ آخر سرچند نفر بودید؟".
ساعت دو شب که تلفن زنگ زد، در گیجی خواب درستی حرف را مزمزه کرد. صبح، تنها چند جمله از مکالمات شب قبل در ذهنش مانده بود. یک عضو تیم برگزاری، شماره تلفن دوست وکیلی را می‌پرسید."ساعت یازده و نیم احضاریه آوردند در خونه، می‌گن فردا صب بیا دادگاه انقلاب. می‌گم نوشته سه روز فرصت دارم. می‌گن نه، اگه تا ظهر نیای جلبت می‌کنیم."
- خب، بیا بشین. کمی وقت هست. فکر می‌کنی از تجمع استقبال می‌شه؟
- یک دوستی می‌گفت، اجازه نمی‌دن تا تجمع شکل بگیره، خیلی زودتر از اون ساعت، سرکوب و پراکنده کردن افراد با زور و کتک شروع می‌شه.
- مث اینکه تو هم حسابی باور کردی. زمین رو ول کردی، هوایی شدی. مث چند سال پیش، شلوغ بازی‌ها و آتش بازی‌های بعد از ١٨تیر. یادته چه عکس‌هایی از رو اون پشت بوم گرفتی؟ من هم چه گزارش‌هایی نوشتم. شب تا صبح از ذوق سوژه و خبرهای فرداش نمی‌خوابیدم. یادته، کلافه داد می‌زدی، این قدر قلت و واقلت نزن، بگیر بخواب؟
- خب، آره. پریشب یکی رو احضار کردند، مجبور شد دیروز بره دادگاه. دو تا دیگه رو هم واسه ی امروز صبح احضار کرده بودند دادگاه انقلاب.
- یعنی، می‌ریم که یه بازی مث اون روزا رو داشته باشیم؟ چقدر دلم لک زده برا اون روزا.
- تو جزو اونایی بودی که می‌گفتی، و نوشتی که آتیش زدن‌ها کار خودشونه. ساختمون‌ها رو به آتیش می‌کشیدند و در می‌رفتند، غیب می‌شدند. هیچکس نتونست ازشون عکسی بگیره، مث جن بودند و بسم الله. خبر تخریب و آتش زدن می‌اومد تا می‌رسیدم به محل، جا تر بود و بچه نبود. دانشجوها جاهای دیگه بودند و اونا جاهای خاص. بازی رو خوب تمومم کردند.
- کوچه بالایی اینجا یادته؟ بغل مسجد؟ پائین دفتر روزنامه؟ اون روز که ما رو فرستادند تا ازریش‌های تراشیده، کپه شده یه گوشه عکس بگیریم. تو هم از ماجراهای حاشیه ش گزارش کردی، اما کسی جرات نکرد چاپ کنه. چقدر جوونای ریش تراشیده از مسجد می‌اومدند بیرون. جالب بود، نه؟. اتوبوس‌ها و مینی بوس‌ها پشت هم از شهرستان‌های اطراف می‌رسیدند، پر از جوونای ریشو. بعد دیدیم به جای اونا، کلی پسرهای شیک و پیک از مسجد می‌آن بیرون، حتی با تی شرت و آستین‌های کوتاه. یادته؟ کپه ریش‌های پشت مسجد رو که دیدیم چقدر خندیدیم.
- آره، یکی از اونا رو نشون دادی و با خنده گفتی شوهرآینده ت از راه رسید. چه ژلی به سرش مالیده بود. خدا خفت نکنه. خندیدی و گفتی فکر می‌کنه گل گیوه ست. یارو که چپ چپ نگامون کرد، حساب کار دستمون اومد، فهمیدیم که تنها ظاهرشون عوض شده.
یاد شب‌هایی افتاد که آخر شب با زهره از روزنامه می‌زدند بیرون. صبح که می‌شد طاقت ماندن در رختخواب را نداشتند. کله سحر، ناشتایی نخورده، سماور را روشن می‌کردند و می‌دویدند طرف دکه روزنامه فروشی سرخیابان. دنبال عکس‌ها و گزارش‌های خودشان. اگر روزی عکس شون صفحه اول می‌خورد، تیتر گزارش شان توی صفحه اول می‌آمد، یا احیانا تیتر یک می‌شد، آن روز، روز عروسی شان بود. شب جشن دونفری گرفتن، به هم سور می‌دادند و باز منتظر روزنامه ی فردا.
- ژنرال‌ها چطورند؟ خبری ازشون داری؟
- راستش نه، گویا حسابی تار و مار شدند. بعضی وقت‌ها، تو مراسمی، سخنرانی ای، گوشه و کنار می‌بینمشون. هیچکدوم دیگه اجازه روزنامه در آوردن ندارند، بعضی‌ها حتی اجازه مطلب نوشتن، تو روزنامه‌های جدید. یکی رو که با تیر زدند، خیابون بهشت رو جهنم کردند- مث بهشت فرستادن اجباری شون می‌مونه. یکی شون هم که تازه از زندان اومده بیرون، رفته خارج. بقیه هم بیشتر درگیر دادگاه و پرونده‌های مختلف ...
- اون شب یادته؟ از روزنامه که اومدیم بیرون، رفتیم خرید و ساندویچ خوردن، سور عکس صفحه اول تو. وقت برگشتن دیدیم دوتا شون داشتند یه پیکان رو هل می‌دادند، یکی هم پشت فرمون نشسته بود. منتظر بود ماشین دور بگیره تا بزنه تو دنده. بعد از ترور، مواظب و نگران حال اون تند و تیزه بودند که به قول خودش نورمی انداخت درون تاریکخانه‌ها. حالا، اون بی محافظ ، بیرون ماشین، همراه یکی دیگه، داشت پیکان رو هل می‌داد .
- فرداش به اون که پشت فرمون بود گفتم: خوب مواظبش بودید، اگه می‌زدنش چی می‌کردید؟ داد زد: "اکبر بیا، دیشب دیدنمون، گندش دراومد!" بعد دستش رو گذاشت روی دلش و شروع کرد به خندیدن. ریسه رفته بود. بچه‌ها تعجب کرده بودند، چپ، چپ نگامون می‌کردند، شانس آوردم که از اونایی نبود که بشه چیزی بهش بست...
- چه شب و روزهای خوبی بود. حیف..
- تو که بریدی و زدی بیرون. منو بگو که از خجالت، روی بالا اومدن بالا رو نداشتم. بزنم به تخته، کار و بارت مثل اینکه خیلی خوبه؟
- نتونستم ادامه بدم. یه دختر شهرستونی، تو تهرون. درمونده تامین خرج مادر فلجش و داداش کوچیکش. سومین روزنامه رو که بستند، شاهد بودی کلی بدهی رو دستم بود، حتینمی تونستم پول اجاره رو بدم. واسه ی این بود که ازت جدا شدم، برگشتم شهرستان تا خرج و اجاره خودم و خانواده م یکی بشه. باز برگشتم سر شغل دوره جونی. سرکاری که دوره ش رو دیده بودم. گفتم بی خیال درس، دانشکده، تجربه این سال‌ها. مدرکی رو که نتونه شکمم رو سیر کنه می‌ذارم در کوزه، اقلا آب یخ که می‌تونم بخورم. بعد هم این کار پیدا شد، برگشتم تهران. حالا به جای رو کاغذ رو پارچه خط می‌کشم. کاغذهای تو جیبم بیشتر شده و دردسرهامو و بدبختی‌هام کمتر. ولی، اگه اون روزها و شب‌ها برگرده، منم حاضرم که برگردم.
- من نتونستم دل بکنم، بعد از یک دوره شش ماهه ی گوشه گیری، کارم رو حتی گسترش دادم، واسه ی خارجی‌ها کار می‌کنم. موسسات عکس حرفه ای. با بعضی از روزنامه‌ها هم موردی همکاری دارم.
در اتاق باز شد، یکی از کارگرها با هراس آمد داخل. "خانوم، اجازه می‌دهید ما زودتر بریم خونه، مثل اینکه تظاهرات بدحجاب‌هاست، اون بالا، ریختند سرشون ، دارند می‌زنن و متفرقشون می‌کنن. بچه‌هام تو خونه تنهان، اگه توی این شلوغی گیر کنم، بچه‌ها تو تاریکی حسابی می‌ترسن."
هر دو از جا بلند شدند، خیز برداشتند به سمت پنجره. " تظاهرات بدحجابا کدومه، زنا جمع شدن حقشون رو می‌خوان." کرکره را تا نیمه آوردند پائین. فریده لنز دوربین را گذاشت از لای درز پنجره بیرون. " برو، به هرکی هم که می‌ترسه، یا مشکل داره بگو می‌تونند زودتر برن. فقط قبل از رفتن کلید پشت بوم رو از حسن آقا بگیر، بیار بالا".
- حالا که نیم ساعتی مونده تا شروع تجمع.
- مثل اینکه حدس اون دوستت درست بود، شروع کردند به برخورد. اون گوشه رو داشته باش. اون زن هیکله، مانتو پوشه.
"پس درست می‌گفت، بازی جدیدی شروع شده." چشم‌هایش پشت عدسی دوربین بود و انگشتش روی شاتر. تلیک و تلیک. همه چیز ملکه شده بود. شکار سوژه، از هرگوشه. "خوب شد که اومدم. هم می‌تونم بگم، تو میدون بودم. هم بهانه دارم که داشتم عکس می‌گرفتم."
پریروز، وقتی از اون جلسه اومد بیرون. بعد ازشنیدن آن توصیه‌ها، تصمیم گرفت که در تجمع شرکت نکند. امضایش را پس بگیرد. حتی چیزی نوشت و گذاشت روی وب لاگ. بعد پشیمان شد، بعد از چت کردن با یکی از فعالان جنبش زنان، پشیمانی مثل خوره افتاد به جانش. او در خارج بود و برخلاف پارسال، از ابتدا مخالفتش را با برگزاری این تجمع رسما اعلام کرد. با تمامی اصرارها، اجازه نداده بود اسمش را بگذارند پای بیانیه، چه جزو سازمان دهندگان، چه به صورت افراد حامی. اما وقتی شنید که فریده از تصمیمش برگشته، شب آمد روی خط. کلی دعوا و مرافعه که "چرا عقب نشستی، فرض کن که شرایط مناسب نیست، اما تو حق نداری حالا که جوان‌ها را دعوت به تجمع کردی، خودت نری." تماسش که قطع شد در وب لاگش نوشت که دوشنبه او هم می‌آید، اما پیش بینی می‌کند که روز دیگری خواهد بود. بعد به این نتیجه رسید که برود، اما چندان آفتابی نشود، تاریخ را در چند فریم عکس جا دهد، ثبت تصویری. یاد صحبت‌های آن دوست افتاد: " حدس من اینست که بازداشت‌ها زودهنگام شروع خواهد شد و احضارهای امضا کنندگان. بقیه را هم در محل تجمع نشان خواهند کرد و دستگیریشان. این بار با چراغ می‌آیند". با عکس و نشانه آمده بودند، دانه درشت‌ها قاب دوربین را پر کرده بودند. از درون لنز می‌دید که به سوی چه کسانی حمله می‌کنند و تلاش برای دستگیری چه گروهی.
- ژیلا را گرفتند و خواهرش را. اون گوشه رو بگیر. دارند چه وحشیانه به ش دستبند می‌زنند.
- کجا؟ تو پیاده رو؟ لباس شخصی‌ها را هم داشته باش.
- اینجا دیدش خوب نیست، بعضی زوایاش کوره. نورهم بدجوری می‌زنه تو دوربین. نمی‌شه بریم بالا، روی پشت بام؟
پله‌ها را دوتا یکی طی کردند و رفتند بالا. " در رو پشت سرت قفل کن. من رفتم روی خرپشته. اگه از پائین سوژه خوبی دیدی صدام کن، می‌آم پائین." نردبان آهنی را گرفت و خودش را کشید بالا. از آنجا به در ورودی مسجد هم مشرف بود و به کوچه‌های بالا و پائین آن. همینطور به پارک کوچک روبرو، و خروجی مترو که حالا شد بود گریزگاه و مخفیگاهی برای جمعی، تظاهر کننده و رهگذر. شاتر دوربین، با بالا و پائین رفتن باتوم‌ها کلیک کلیک می‌کرد. و گاه ، فشار اسپری، ابری می‌شد تیره بر فضای شفاف لنز. در برابر هر زن، سه چهار زن شخصی پوش بود و در کنارشان ماموران رسمی با لباس فرم. زنان را به جنگ زنان آورده بودند،در میان حمایت گسترده پلیس‌های مرد و نیروهای اطلاعاتی و امنیتی. اما، آن زن مانتوپوش چیزی دیگری بود. گویا فرصت یافته بود انتقام خشونت‌های شوهرش را در خانه، هرچه که خورده بود و جرات نکرده بود جواب دهد، از همجنس‌هایش بگیرد.
- بیا پائین، لیلا رو هم گرفتند. شخصی پوش‌ها. دارند کشان کشان می‌برندش به سوی وانت.
- داره اشاره می‌کنه، به ژیلا. گویا داره کارت خبرنگاری شو نشون اونا می‌ده.
- ازش عکس بگیر، دارن بدجوری می‌کشندش روی زمین. روسری از سرش افتاده، دور گردنش پیچیده، خفه نشه خوبه.
عکس او را گرفت، وبسیاری دیگر را. هر کسی را که لباس شخصی‌ها می‌زدند، می‌گرفتند و می‌بردند. "باید یک مجموعه درست کنم، از برخورد زنان با زنان. فرق نمی‌کند لباس شخصی - زهرا خانم‌های جدید- یا ماموران رسمی پلیس." دست کرد توی ساک، یک حلقه فیلم جدید در آورد، لنز واید را گذاشت کنار، لنز زوم نصب کرد روی دوربین. میزان کرد روی زن مانتو پوش. نشانش داد به زهره. با خنده گفت: " گویا، امروز روز دیگریست".

مسیح مظلوم
خرداد ١٣٨٥

* از مجموعه داستان‌های کوتاه "تالار آئینه".