ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 03.07.2006, 6:49

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)

(........اما، همونوقت که داشتم تو دهنت می‌شاشيدم، دلم به حالت سوخت و وقتی که خواستم چلوکباب سفارش بدم، يه پورس هم برای تو، سفارش دادم. يه پورس چلوکباب سلطانی با همه‌ی مخلفاتش! فقط، خوردنش يه شرط کوچولو داره. شرطش اينه که تا سه می‌شمرم و تو، به سرعت بلند می‌شی و از تخت می‌پری پائين و ميای و مثل شاخ شمشاد، جلوی من واميستی وو سه دفعه با صدای بلند ميگی – سقف ما، توی کله‌ی ما است. سقف ما، توی کله‌ی ما است. سقف ما، توی کله‌ی ما است - ، و بعدش هم مثل دوتا دوست، با هم دست می‌ديم و می‌ريم سر اون ميز و چلوکبابو می‌زنيم به بدن، و بعد ازچلوکباب هم، ديگه به تخت نمی‌بندمت و به اتاق مکعب هم برنميگردونمت. به انفرادی هم نمی‌فرسمت، بلکه از همينجا، مستقيم می‌فرستمت بری پيش بقيه‌ی دوستات! اما، اگه بخوای پيشنهادمو ردکنی وو حالمو بگيری، اونوقت، دوباره می‌بندمت به تخت و ايندفعه، به جای شاشيدن، چهارنفری، می‌رينيم توی دهنت و بعدش هم، دوباره می‌فرستمت، توی مکعب و اين دفعه، وقتی بيرونت ميارم که عوض کون خيز کون خيز کردن، عين يه سنده‌ی لوله شده، بغلتوننت و بيارنت اينجا!" خب!..... چی....... ميگی........ پهلوون؟!.......).
( پهلوان. فکر نمی‌کنيد که بهتر است راه بيفتيم به طرف رستوران و بقيه‌ی جوک را توی راه تعريف کنيد؟).
( کدوم جوک مرد حسابی؟! پاک قاطی کردی،‌ها! جوکه تموم شد و حالا دارم قضيه‌ی خودم و بازجوی جاکشمو برات تعريف می‌کنم! تازه، کجا راه بيفتيم؟! هنوز که کمرت راست نشده. نکنه که می‌خوای از اينجا تا توی آسانسور و بعدش هم تو رستوران، کون خيز کون خيز، بيای؟!).
( خير، پهلوان).
( پس چی؟ جوکه رو برات تعريف کردم که يه خورده بخندی، شايد کمرت راست شه که نشد!).
( شد پهلوان. کمرم راست شد. برخاسته بودم و داشتم می‌ايستادم روی پاهايم که که شما، فرياد زنان، کوبيديد توی سرم و گفتيد، " سقف! سقف! سرت نخوره به سقف!.....).
( من، کوبيدم توی سرت؟! ).
( بلی، پهلوان).
( بازکه خواب نما شدی پهلوون! من از وقتی که سوار اين قارقارک شدی، به غير از يه دفعه که برای گرفتن فيوز رفتم، تا همين حالا، پشت اين فرمون جاکش نشسته بودم. اونوقت، چه جوری کوبيدم تو سرت؟!).
(چطوری؟).
( آره! چطوری؟!).
( حق با شما است. چطوری؟.... مثل.... اينکه باز... خواب.... می‌ديده ام).
(نگو، مثل اينکه! بگو حتمن!).
( بلی. شايد هم به قول شما، حتمن خواب می‌ديده ام).
( نگو، شايد! بگو حتمن!).
(حتمن!).
( ايوالله! خب! حالا، چه خوابی می‌ديدی؟!).
( درست يادم نمی‌آيد که شما بوديد کوبيديد توی سرم يا..... نه.... درست يادم ...... ).
(تاريخ! تاريخ! تاريخ! ولی می‌دونی که يا نباس خواب ببينی و يا اگه هم ديدی، باس سعی کنی که خوابات، درست يادت بياين پهلوون!).
( حق با شما است. سعی می‌کنم پهلوان).
(برای رفتن به رستوران هم، باس کمرت راست شده باشه. هرکسی طاووس خواهد، باس جور هندوستون کشد! درسته؟!).
(صحيح می‌فرمائيد).
(خب! فکر می‌کنی، وقتی جاکش بازجويه، به من پيشنهاد خوردن چلو.کبابو کرد و بعدش هم، اون شرط و شروطو گذاشت، باس چی جوابشو می‌دادم؟!).
( البته، پاسخ دادن به چنين سؤالی چندان ساده نيست؛ چون، برای قضاوت کردن در مورد هر پديده ای، بايد آن را در ظرف زمانی و مکانی.........).
(تاريخ! تاريخ! تاريخ! نه پهلوون! نه. اين چيزی که تو می‌خوای بگی، يعنی خالی بندی. يعنی ولگوئی! يعنی يه پاتو گذاشتن اينور زمون و يه پاتم اونور زمون و ريدن به ريش حاکم و محکوم و ظالم و مظلوم و قضاوت و قاضی! نه پهلوون! اگه تو اونجا بودی، حتمن همون کاری رو نمی‌کردی که چاکرت کرد! چون، من و تو، فلزمون با هم فرق می‌کنه! اينو همون اول سفرمون بهت گفتم! حالا گوش کن وببين که من چيکار کردم و ببين اگه تو هم، اونزمون، اونجا بودی، همون کاری رو می‌کردی که من کردم! من، تو چشای بازجوی جاکشم نيگا کردم و خوندم که حالا حالاها ولکن من نيست. با دسته گلی که در مورد علی يوف و علی کونچونتانگ، به آب دادم، حسابی بهم مشکوک شده وو حتمن بعد از خوردن چلوکبابش، دوباره درازم می‌کنه وو می‌فته به جونم و اونوخت، روز از نو وو روزی از نو! با وجودی که از نظر روحی، هنوز قرص و محکم بودم، ولی از نظر بدنی، بعد از چند سال زندون و ماه‌ها تو انفرادی بودن و اونهمه بی غذائی و بی خوابی کشيدن و شکنجه شدن و بعدش هم چپونده شدن توی اون مکعب يک متر در يک متر خارجنده، وضعيتم خيلی والزاريات شده بود. همه‌اش مريض بودم. کلی وزن کم کرده بودم. شده بودم نی قليون و دم به ساعت، هی فشار خونم ميفتاد پائين و سرم گيج می‌رفت و هی می‌خوردم زمين و هی بيهوش می‌شدم؛ برای همينم بود که می‌ترسيدم اگه ايندفعه روی تخت درازم کنه و بخواد ريز ميز قضيه‌ی علی يوف و علی کونچونتانگی که هنوز اونزمان نمی‌شناختمشون، از حلقومم بيرون بکشه، ممکن بود که اونقدر عقب عقب برم که از اونور بوم بيفتم و بعد اونهمه سال، مبارزه کردن و بدبختی و بيچارگی کشيدن و به زندون افتادن و شکنجه شدن و مقاومت کردن و واندادن و نبريدن و نشکستن و از همه بدتر، پس از يک عمر گرسنگی کشيدن، حالا، يهو، سرهيچ و پوچ، آرزوی خوردن يه پورس چلوکباب که نصيبم شده، اونم يه پورس چلوکباب مجانی سلطانی رو، با خودم به گور ببرم! برات عجيبه پهلوون! نه؟! برات عجيبه که چطو ممکنه يه آدمی با اون سن و سال، هنوز يه پورس چلوکباب سلطانی که هيچی، حتا يه پورس چلوکباب معمولی، اونم نه! بگو يه پورس کوبيده بی خاصيت هم نخورده باشه! باورکردنش برات مشکله! نه؟!).
( البته، در هرحال......).
( کدوم حال؟! ريدم تو هرچه حاله! نداشتن بود! نداشتم پهلوون! نداشتم. نخورده بودم. ميدونی چندتا خواهر و برادرو باس نون می‌دادم؟! بعدش هم که يه خورده دستم واشد و می‌تونستم بگم که دارم، نباس می‌خوردم. خودم نخواستم که بخورم. افتاده بودم تو کار خودسازی! خوردن نون خشک و جوونه‌ی گندم و نخود و لوبيا وو..... خوابيدن با کفش و لباس، روی زمين لخت، برای روز مبادا و بعدش هم که لغزيدم و افتاديم توی حلقه‌ی به قول تو، جادو؛ حلقه‌ی تشکيلات، خوردن هر گونه غذای گرم و چرب و نرم، و شوکولات و شيرينی و مشروبات الکلی و غير الکلی و...وو ...و.....وو....و.....، .ممنوع! خودت که تو باغی! اين چيزا، اون روزها، حساب و کتاب داشت! نداشت؟! تاريخ! تاريخ! تاريخ!........ چه گل‌هائی که به خاطر اين پوفيوزا، پرپرشدن ...... آه! چه گلهائی! .... هی قهرمان قهرمان می‌کنه ديوس! کدوم قهرمان؟! .... . ولش کن!..... بی خيال!........بی خيال!.....تاريخ! تاريخ! تاريخ! اونوخت، من بودم و اون جاکش و چلوکباب سلطانی، تو فاصله‌ی يه متری! با همه‌ی اينا که بهت گفتم، برای من، تو اون لحظه، خوردن چلوکباب، يه هوس نبود. يه اجبار بود!..... نه نه! يلخی نبود. مجبور بودم!.....توی اون ته ته فکرم، حساب و کتابش شده بود و زده بود بيرون! با خودم فکر کردم که چلوکبابو که بخورم، جون می‌گيرم! جون که بگيرم، مقاومتم بالا ميره! اونوخت، اگه اين جاکش، دست از سرم ورداشت که هيچی! اگه دست از سرم ورنداشت و اونقدر زد که تنم طاقت نياوورد و سقط شدم، اقلن، به يکی از آرزوهای زندگيم که خوردن يه چلوکباب بوده، رسيدم! چطوره؟! خودم از خودم پرسيدم و خودم به خودم جواب دادم که عالی است و بزن بريم! با اين حساب و کتابا بود که با هزار جون کندن، خودمو جمع و جور کردم و از جام پاشدم و از تخت اومدم بيرون و با همون پشت خميده، رفتم و جلوی بازجوی جاکشم..... اگه اونجا ناراحتی، ميتونی بيای اينجا بنشينی. اين جلو.پيش خودم. آره؟).
( خير پهلوان. جايم خوب است. راحت هستم).
( از توی اين مونيتور ميبينمت! اگه راحت هستی، پس چرا داری اونقدر وول می‌خوری؟!).
(دارم سعی می‌کنم که خودم را کم کم بالا بکشم. شايد که تا موقع راه افتادن، کمرم تا حدودی راست شود).
(آره. خوبه. سعی کن. به هرحال، اين رستوران، از اون رستورانائی نيس که بشه پشت خم پشت خم، واردش شد!).
(متوجه هستم. خيالتان راحت باشد).
( خب! به کجا رسيده بودم؟! آره...... با هرجون کندنی بود، از جام پا شدم و با همون پشت خميده، رفتم جلوی بازجوی جاکش واستادم و چشم تو چشمش انداختم و سه بار، پشت سر هم، گفتم: " سقف ما، توی کله‌ی ما است! سقف ما، توی کله‌ی ما است! سقف ما، توی کله‌ی ما است!". بازجويه، از تعجب، دهنش وامونده بود! باورش نمی‌شد که بعد از سالها، يه دفعه، اينجوری بشکنمو همه‌ی سوابق قهرمانيمو، به گه بکشم! بعله پهلوون! اينجوری به چاکرت نيگا نکن! ما هم، يه روزی برای خودمون قهرمانی بوديم! کی بود که شيشکی بست؟!.....بی خيال!..... آره!..... همينجور واستاده بود و به من نيگا می‌کرد. ترسيدم که نکنه يهو، پشيمون بشه وو بزنه زير همه چی! برای همين هم، فورن دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم، " تا بعد از خوردن چلوکباب، بزن قدش". فورن، دستشو کنارکشيد و گفت : " چرا تا بعد از خوردن چلوکباب؟!". گفتم: " چون، می‌دونم که بعش می‌خوای، دوباره منو ببندی به تخت!". ايندفعه، خود جاکشش، دستشو دراز کرد و دست داد و غش غش خنديد و گفت : " قول من، قوله! تخت، بی تخت. بزن قدش!". بعدش هم، دست داديم و با هم رفتيم سر ميز و يهو، دوتا وردستاش و اونی که چلوکبابارو آورده بود، از جاشون پريدن و با احترام، به من دست دادن و همونجور واستادن تا من نشستم. انگار نه انگار که تا همين چند دقيقه پيش، مارو پشم تخمشون هم به حساب نمياوردن. اونوخت، خود جاکشش، کنارم نشست و دوتا وردستش هم نشستند اين سر و اون سر ميز و اون يارو که سينی چلوکبابو آورده بود هم، نشست رو به روی من و بازجوی جاکش! بوی چلوکباب پيچيده بود توی دماغم و آب از لب و لوچه ام راه افتاده بود. تا دست دراز کردم که قاشق چنگالو وردارم که بازجوی جاکش گفت : " نوشيدنی چی دوست داری؟ وودکا؟ ويسکی؟ آب جو؟ الکلی، فقط اينارو داريم". چون باس هوشيار می‌موندم، فورن، ليوان پر از دوغی که نزديک بشقابم بود، ورداشتم و گفت : " دوغ! اگه اشکال نداره؟!چون معدم داغون داغونه". گفت : " نه. هيچ اشکالی نداره". بعدش هم، خودش و بقيه، ليواناشونو پر از وودکا کردن و رو به من گرفتن و گفتن : " به سلامتی دوستی!" وو يه ضرب، رفتن بالا و من هم، ليوان دوغمو تا تهش، سرازير کردم، تو خندق بلا وو فورن، ليوان خاليمو پر دوغ کردن و بعدهم قاشق و چنگالو ورداشتيم و افتاديم به جون چلوکباب و می‌خورديم و می‌گفتيم و می‌خنديديم که هنوز بيشتر از پنج شيش لقمه‌ای تو خندق بلا، سازير نکرده بودم که يکدفعه، وسط بگو وو بخندمون، هرچهار نفرشون، دست از غذا خوردن کشيدن و ساکت واستادن و شروع کردن برو بر به من نيگا کردن! حس کردم که انگار، وضعيت، داره دوباره، گرگی ميشه! فورن، پيش دستی کردم وگفتم : " چيزی شده؟!". جاکش بازجويه، يه پوزخندی زد و گفت : " مستی و راستی! من، خودم مطمئنم که کلک ملکی تو کارت نيس! اما، اين دوستان، مثل اينکه با نيگاهشون دارن به من ميگن که داری سرمون کلاه ميذاری! از قديم گفتن که کار از محکم کاری، عيب نميکنه! برای همين هم، چون می‌خوام که ايناهم مطمئن بشن، همينجور که نشستی، سه دفعه‌ی ديگه هم بگو - سقف ما، تو کله‌ی ما است!- و برای اينکه سوء تفاهمی هم نشه و بعدن نزنی زيرش و بگی که منظور مارو خوب نفهميده بودی، بهت همين حالا ميگم که منظور ما، از اون سقفی که تو کله ات هست، سقف تشکيلاتته!همون تشکيلاتی که عضوش هستی و تا حالا ، زدی زيرش و منکرش شدی!". تو چشاش نيگا کردم. ميشی نبود، اما هنوز، گرگی گرگی هم نشده بود. برای همين هم فورن گفتم : " باشه. هنوزهم ميگم که من عضو هيچ تشکيلاتی نيستم و برای اونکه خيالتون هم راحت بشه، بازهم ميگم. سقف ما، توی کله‌ی ما است! سقف ما، توی کله‌ی ما است! سقف ما، توی کله‌ی ما است!". خودشو روی صندليش جا به جا کرد و رو به بقيه گفت : " من که نميشنفم اين چی داره ميگه! شماها ميشنفين؟!" . همه شون با هم گفتند : " نه. مگه چی داره ميگه؟!". بازجويه، رو کرد به من و گفت : " چی داری ميگی؟! بلندتر بگو!". دوباره، سه بار بلندتر گفتم : " سقف ما، توی کله‌ی ما است!". گفت : " بلندتر. ده بار!". ده بار بلندتر گفتم. گفت " سی بار. دادبزن!". سی بار دادزدم. گفت : " پاشو وو برو اونجا، رو به ديفال واستا وو پنجاه بار. فرياد بزن و تو هر فريادی هم که ميزنی، باس يه بار از جات بپری!". نای حرکت نداشتم..........

داستان ادامه دارد........

توضيح :
برای اطلاع بيشتر در مورد، " علی يوف، علی کونچونتانگ" و..... ديگر " علی"ها، می‌توانيد به داستان بلند " علی معلم و بچه‌های مسجد پائين، دارند می‌آيند" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.